گنجور

 
سلطان ولد

باز‌گرد و بگو حدیث خضر

چون شد از هجر او کلیم کدر

جرم ثالث بدان که هر دو به‌هم

نیستی‌شان فکنده بود به غم

جوع‌شان در سفر به جایی بود

بهر جنبش نه دست و پایی بود

تنگدستی و قلت بی‌حد

کرده‌شان بُد ضعیف و لاغر خَد

حق بر ایشان حلال کرده حرام

بهر ابقای نفس در اسلام

در چنان حالتی ز نان محروم

بی‌زوار و برهنه و مهموم

ناگهان آمدند در یک ده

یک گهی نی در آن و بر همه مه

بود آنجا یکی سرای عظیم

صاحب آن سرای مرد کریم

نی کریمی که ملک و مال دهد

بل کریمی که قال و حال دهد

نی کریمی که جامه بخشد و نان

بل کریمی که بخشد او دل و جان

طفلکانش از او بمانده یتیم

لیک بسیار بودشان زر و سیم

شده دیوار آن سراشان خم

خواست گشتن خراب اندر دم

پس خضر راست کرد آن خم را

از دل هر دو برد آن غم را

طفلکان را ز غصه برهانید

وز چه حبس و رنج بجهانید‌!

بعد از آن خضر گشت زود روان

بی خور و زاد با کلیم دوان

گفت موسی به روی خضر درشت

صحبتت صعب بود‌، ما را کشت

آن یتیمان ز زر غنی بودند

زان عمل مر ترا چه بستودند؟

چون نگفتی ز حال جوع و ضرر؟

تا رسیدی زرت از آن دو پسر‌؟

خضر گفتش برو فراق گزین

سومین جرم شد یقین دان این

چونکه آمد ز بی‌خودی با خود

گفت خضرش که ای نبی احد

نیست با تو مرا دگر صحبت

این قدر بود از خدا رزقت

باز گرد و برو به سوی وطن

مصلحت نیست بودنت با من

چون فراقست رفت خواهی باز

کنم آگه ترا کنون زین راز

سرّ کشتی شنو که آن چون بود

طالبش شاه کافر دون بود

خواست شستن و زان به لشکر خود

بر سر مؤمنان به ناگه زد

شهر اسلام خواست کرد خراب

مؤمنان را فکندن اندر آب

غارت خان و مان‌شان کردن

به اسیری زن و بچه بردن

چونکه من قصد او بدانستم

کردمش خُرد تا توانستم

حکمت این بود ای کلیم اله

تو نگشتی ز سر او آگاه

وان که خونی آن پسر گشتم

بردمش گوشه‌ای و من کشتم

پدر و مادرش ولی بودند

هر دو از صدق و دین ملی بودند

آن پسر خود نبود قابل آن

که شود ز اهل طاعت و ایمان

عاقبت زو شدی پدر کافر

هم بماندی ز راه دین مادر

زانکه در جانشان محبت او

چون نشستی نهان شدی ره هو

کشتمش تا رهند هردو ازو

سر او این بده است بشنو تو

وانچه دیوار را بکردم راست

بهر آندو یتیم هم برجاست

جد ایشان ز صالحان بوده‌ست

زبدهٔ حور و انس و جان بوده‌ست

چون بدی این روا که من ز ایشان‌؟

جستمی اجر همچو بی‌کیشان‌؟

گر مرا گنج‌های دُر بودی

همه ایثار آن دو حر بودی

سرّ آن هر سه را چو گفت بدو

گفت ما را بِهِل خدا را جو

با چنان حشمت و بزرگی خضر

که غلامش بدند مهر و سپهر

با ولی‌زادگان چنین خدمت

کرد تا یابد از خدا رحمت

تو که هستی پر از خطا و گناه

با چنین حال ناسزا و تباه

نیک بنگر چه بایدت کردن

چونکه غرقی ز جرم تا گردن

بی شک اولاد اولیای خدا

در پناه حقند در دو سرا

هرکه‌شان خدمتی کند اینجا

بَرَد از حق عوض هزار عطا

پدر و جد‌شان شود خشنود

چونکه فرزندشان برد ز تو سود

بلکه هر کو ز پشت آدم زاد

ز انبیا و اولیای پاک نژاد

همه گردند شاد و خرم از آن

دوستدار‌ت شوند از دل و جان

چونکه یک نفس گفتشان احمد

هم تو یکشان بدان گذر ز عدد

زان سبب خواند نفس واحدشان

که نباشد شمار در یک جان