گنجور

 
سلطان ولد

اولیا را مقام هست سه حال

در طریق خدای بی ز زوال

حالتی هست کان بود طاری

از عنایات و رحمت باری

نبود حاکم او بر آن حالت

پیش آن حالت است چون آلت

حالت او را برد چو که را باد

گاه غمناک داردش گه شاد

حالتی دیگر است ازین بهتر

که بر آن حاکم است آن سرور

هر زمانی که خواندش آید

نه دهد انتظار و نی پاید

همچو باز مطیع آن حالت

شود این را بعکس آن آلت

حالتی دیگر است برتر از این

که بود آن ورای چرخ و زمین

که شود شخص عین آن حالت

می‌نگردد جدا از آن راحت

همچو مسی که زر شد از اکسیر

نپذیرد به هیچگون تغییر

قطب را باشد این مقام بلند

نرسد فهم این به دانشمند

می‌کنم فاش هر دمی اسرار

از مقامات و منزل احرار

تا که خود را زنی برین سه محک

هیچ اندر دلت نماند شک

هر کدامی ازین سه ای دانا

اولی اوسطی و یا اعلی

وان کزین هر سه حالت است برون

نکنش یاد کوست ناقص و دون

نبود آدمی بود حیوان

گرچه باشد به صورت انسان

باز هم این بدان کز آن سه نفر

ایمن است آخرین ز رنج و خطر

غالب آن است کان میانه رهد

چونکه حالت مطیع اوست جهد

نادر افتد که این چنین کس را

سر برد تیغ تیز مرگ و فنا

مخلص است او از آن خطر دارد

در سفر چونکه سیم و زر دارد

ممکن است این که رهزنان بلا

بزنند و برند از او کالا

اولین را که حالتش گه گاه

آید آنگه شود از آن آگاه

حالت او را مطیع و رام نشد

هیچ با وی چنانکه خواست نبد

ناگهان می‌شدی به وی مقرون

هم به ناکام از او شدی بیرون

خطر او بود دو صد چندان

نادرا یابد او ز خوف امان

زانکه گر آخرین نفس گه موت

حالتش ناید آن شود زو فوت

چونکه حاکم نبد بر آن حالت

کی شود سوی او روان حالت ؟

گر بیاید در آن نفس نیکوست

ور نیاید بدانکه وای بر اوست

آخرین کاوست قطب بی‌همتا

ایمن است و بزرگ در دو سرا

زانکه گشته است عین آن حالت

کی ز راحت جدا شود راحت

دوییی نیست اندر او که رود

هر یکی سوی اصل خویش شود

نیست جسمی که آن شود مقسوم

نیست علمی که گردد آن معلوم

علم و حلم‌اند هر دو اوصافش

او چو عنقا و عشق حق قافش

همه اشیا از او برند عطا

ز آسمان و زمین و عرش علا

بدهد او عطا و نستاند

بی ز استاد علم‌ها داند

علم و حلم و هزار وصف دگر

همه از وی چو روشنی از خور

ذات او اصل و فرع‌ها اوصاف

همه از نیک و بد ز درد و ز صاف

همه را او بدوزد و بدرد

دو جهان را به یک جوی نخرد

اولیا را خرد که خاصان اند

باقیان را هلد چو بی‌جان اند

آنکه حق شان خرید باقی اند

وانکه حقشان فروخت عاقی اند

چون نگشتی چنین ز جهل گزاف

از چه رو می‌زنی ز فقر تو لاف ؟

صد هزارش چنین صفت بیش است

تو پسی در حجاب و او پیش است

هرکسی گرد نیک و بد گردد

دائماً قطب گرد خود گردد

همه جویان او و او خود را

همه با یار جفت او عذرا

همه عالم بر او شده عاشق

بر جمال خود او بده عاشق

هر کس از فعل نیک، نیک شود

بدی قطب به ز نیک بود

چون بر آهن کنند نقش نکو

گرچه بی‌نقش بد بهاش تسو

آورد به هر نقش یک دینار

گر کنندش مزاد در بازار

قیمت او را ز نقش شد نه ز خود

چون رود نقش از او بماند رد

همچو آن آهن است گوهر بد

علم او عاریه است نیست ز خود

حالت مرگ از آن شود خالی

همچو از ملک زیور مالی

به خلاف آنکه زر بود ذاتش

باشد از خود جیوش و رایاتش

نبود قیمتش ز نقش و نگار

نشود گه عزیز و گاهی خوار

گر کنندش صلیب یا محراب

نشود رد ز گردش اسباب

هر دو را نرخشان بود یکسان

زر نگردد ز نقش بد ارزان

غیر عارف چو معرفت گوید

او در آن دم خدای را جوید

شنو آن را از او که سود بری

زانکه صد نفع از شنود بری

ور بگوید حکایت دنیا

یا ز شکر و شکایت دنیا

مشنو آن را از او که گمراه است

زانکه غافل ز ذات اللّه است

مار و یار است اندر او مضمر

یک سقر جوید و یکی کوثر

مار در وی نموذج سقر است

یار در وی کشندۀ شرر است

لیک آنکس که قطب دوران است

نیک و بد زو بدان که یکسان است

هزل او همچو جد بود نافع

باشد از پستی جهان رافع

همچو توحید کفر او بردت

در جهانی کزان رسد خردت

از شکر گر کسی کند صد چیز

نقش گرگ و شغال و مردم نیز

شکل شیر و پلنگ و کژدم و مار

گونه‌گون بی‌شمار از این بسیار

پیش عاقل بود همه مطلوب

نکند نقش‌ها ورا محجوب

ننگرد عاقلی به نقش بدش

همچو شکر به جان و دل خوردش

هر مریدی که شد ز شیخ آگاه

بیند افعال شیخ را ز اله

حرکاتش کند ورا زنده

هرچه بیند شود ز جان بنده

چونکه شد حالت مریض چنین

بی‌شک او رستم است در ره دین

وانکه با شیخ یار غار است او

در ره عشق شهسوار است او

تو مریدش مبین مرادش بین

تو غلامش مبین قبادش بین

باشد از روی نقش و نام مرید

بود از روی جان چو شیخ فرید

همه را بین ز حق که گردی چست

تو ز حق غافلی از آنی سست

هرکه گردد ز سر حق آگاه

دو جهان را شود ز خوف پناه

عارف الحق معدن الاسرار

مثل الشمس منبع الانوار

ه ائم فیه عقل اهل الارض

جسمه فی القلوب روح محض

هو فی الخلق دائماً حنان

لیس فی قلبه سوی المنان

مظهر الحق جسمه الطاهر

کل من لایحبه کافر

هو فی الخلق رحمة امان

حبه فی الجنان ال ف جنان

درگذر زین سخن بخور باده

چون گل از خس خویش شو ساده

نقش‌ها را بشو ز تختهٔ جان

شو چو خورشید ساده نورافشان

بگذر از نقش‌ها اگر جانی

نقد معنی بجو چو زان کانی

صور و نقش‌ها بود چون شب

صبح باشد جمال حضرت رب

چون شود آفتاب جان طالع

از سوی آسمان دل لامع

همه کردند لاچو یخ از خور

غنچه‌ها از زمین بر آرد سر

همه گویند بی‌زبان که خدا

گفت با یخ برو به غنچه بیا

گشت یخ نیست تا شما آیید

این جهان را ز نو بیارایید

نشد آن نیست با شما آمد

درد هر برگ را دوا آمد

گر نخوردی نبات خاکی آب

شجر پیر کی شدی کش و شباب

می نماند فنا و نیست فنا

بنگر در فنا هزار بقا

نی که برف و بخت فنا بنمود

بین که چون شد انار و سیب و مرود

نبود از چ م ین دگر بدتر

چون به بستان رود نکو بنگر

می‌شود قوت گل و نسرین

می‌هلد کفر و می‌رود در دین

شو خمش، خویش را به حق بسپار

دست و پایی مزن به وی بگذار

بهر آنت که ساخت خواهد کرد

هیچ سودی ندارد این غم و درد

غم تو بیهده است حاکم اوست

گذر از پرده‌ها ببین رخ دوست