گنجور

 
سعدی

فقیره درویشی حامله بود، مدّت حمل بسر آورده و مر این درویش را همه عمر فرزند نیامده بود.

گفت: اگر خدای عز ّو جل مرا پسری دهد، جز این خرقه که پوشیده دارم هر چه در ملک من است ایثار درویشان کنم.

اتفاقاً پسر آورد و سفره درویشان به موجب شرط بنهاد.

پس از چند سالی که از سفر شام باز آمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم.

گفتند به زندان شحنه دَر است.

سبب پرسیدم.

کسی گفت: پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ریخته و خود از میان گریخته، پدر را به علت او سلسله در نای است و بند گران بر پای.

گفتم: این بلا را به حاجت از خدای عزّ و جل خواسته است!

زنان باردار ای مرد هشیار

اگر وقت ولادت مار زایند

از آن بهتر به نزدیک خردمند

که فرزندان ناهموار زایند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکایت شمارهٔ ۱۰ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
حکایت شمارهٔ ۱۰ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم