گنجور

 
۱۰۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۳۱

 

... پذیرفتم از داور دادگر

که کینه نگیرم ز بند پدر

به گیتی صد آتشکده نو کنم ...

... ورا از بر جامه بر خفته دید

تن خسته در جامه بنهفته دید

ز دیده ببارید چندان سرشک ...

... ز گشتاسپم من خلیده روان

چو پای ترا او نکردی به بند

ز ترکان بما نامدی این گزند ...

... ز هامون بیامد به کوه بلند

برادرش بسته بر اسپ سمند

همی گفت کاکنون چه سازم ترا ...

فردوسی
 
۱۰۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۳۲

 

... پدر داغ دل بود بر پای جست

ببوسید و بسترد رویش به دست

بدو گفت یزدان سپاس ای جوان ...

... چو لشکر بدانست کاسفندیار

ز بند گران رست و بد روزگار

برفتند یکسر گروها گروه ...

... به ره بر فراوان طلایه بکشت

کسی کو نشد کشته بنمود پشت

غمی گشت و پرمایگان را بخواند ...

... بدانگه که لشکر بیامد ز جای

همی گفتم آن دیو را گر به بند

بیابیم گیتی شود بی گزند ...

... ز کهرمش کهتر پسر بد چهار

بنه بر نهادند و شد پیش بار

برفتند بر هر سوی صد هیون ...

... جهان شد به کردار دریای قار

بشد گرد بستور پور زریر

که بگذاشتی بیشه زو نره شیر ...

... ستاره همی روی دریا ندید

ز بس نیزه و تیغهای بنفش

هوا گشته پر پرنیانی درفش

بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس

سوی راستش کهرم و بوق و کوس ...

... بیامد یکی تند بالا گزید

به هر سوی لشکر همی بنگرید

ازان پس بفرمود تا ساروان ...

... صد و شست گرد از دلیران بکشت

چو کهرم چنان دید بنمود پشت

چنین گفت کاین کین خون نیاست ...

... بینداخت بر گردن گرگسار

به بند اندر آمد سر و گردنش

بخاک اندر افگند لرزان تنش

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ

گره زد به گردن برش پالهنگ ...

... چنین گفت کاین را به پرده سرای

ببند و به کشتن مکن هیچ رای

کنون تا کرا بد دهد کردگار ...

... به رزم اندرون بود با گرگسار

ز تیغ دلیران هوا شد بنفش

نه پیداست آن گرگ پیکر درفش ...

... ستایش نیابی به هر انجمن

یکی بنده باشم بپیشت بپای

همیشه به نیکی ترا رهنمای ...

... به رویین دژت رهنمونی کنم

بفرمود تا بند بر دست و پای

ببردند بازش به پرده سرای ...

فردوسی
 
۱۰۳

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۴

 

... چنین داد پاسخ که ای بدنشان

به بندت همی برد خواهم کشان

ببینی که از چنگ من اژدها ...

... به صندوق در مرد دیهیم جوی

دو اسپ گرانمایه بست اندر اوی

نشست آزمون را به صندوق شاه ...

... جهان گشت چون روی زنگی سیاه

ز برج حمل تاج بنمود ماه

نشست از بر شولک اسفندیار ...

... نشست اندر او شهریار دلیر

دو اسپ گرانمایه بسته بر اوی

سوی اژدها تیز بنهاد روی

ز دور اژدها بانگ گردون شنید ...

فردوسی
 
۱۰۴

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۵

 

... سوی باختر گشت گیتی فروز

سپه برگرفت و بنه بر نهاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد ...

... نهان کرده از جادو آژیر داشت

به بازوش در بسته بد زردهشت

به گشتاسپ آورده بود از بهشت ...

فردوسی
 
۱۰۵

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۶

 

... به دژخیم فرمود پس شهریار

که آرند بدبخت را بسته خوار

ببردند پیش یل اسفندیار ...

... به خاک اندر آرم ز بالا سرش

چو خورشید تابنده بنمود پشت

دل خاور از پشت او شد درشت ...

فردوسی
 
۱۰۶

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۸

 

... سپهدار چون پیش لشکر کشید

یکی ژرف دریای بی بن بدید

هیونی که بود اندران کاروان ...

... بفرمود تا گرگسار نژند

شود داغ دل پیش بر پای بند

بدو گفت کای ریمن گرگسار ...

... مرا روشناییست چون هور و ماه

چه بینم همی از تو جز پای بند

چه خواهم ترا جز بلا و گزند ...

... تهمتن فروماند اندر شگفت

هم اندر زمان بند او برگرفت

به دریای آب اندرون گرگسار ...

... سپاه اندر آمد به یکبارگی

چو آمد به خشکی سپاه و بنه

ببد میسره راست با میمنه ...

... به خاک اندر افگنده پر خون تنت

زمین بستر و گرد پیراهنت

ز گفتار او تیز شد نامدار ...

... وزان جایگه باره را بر نشست

به تندی میان یلی را ببست

به بالا برآمد به دژ بنگرید

یکی ساده دژ آهنین باره دید ...

... پشیمانی آمد همه کار ما

به گرد بیابان همه بنگرید

دو ترک اندران دشت پوینده دید ...

... سواران گردنکش و نامدار

همه پیش ارجاسپ چون بنده اند

به فرمان و رایش سرافگنده اند ...

... به خوشه درون بار اگر تازه نیست

اگر در ببندد به ده سال شاه

خورش هست چندانک باید سپاه ...

فردوسی
 
۱۰۷

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۹

 

... بیاورد صندوق هشتاد جفت

همه بند صندوقها در نهفت

صد و شست مرد از یلان برگزید ...

... به بار اندرون گوهر و زر و سیم

سپهبد به دژ روی بنهاد تفت

به کردار بازارگانان برفت ...

... چو فرمان دهد دیده دریا کنم

شتربار بنهاد و خود رفت پیش

که تا چون کند تیز بازار خویش ...

... ز بازارگان پوزش و آفرین

بخندید ارجاسپ و بنواختش

گرانمایه تر پایگه ساختش ...

... همی هرکسی چشم خود را بدوخت

ز دینارگان یک درم بستدی

همی این بران آن برین برزدی

فردوسی
 
۱۰۸

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۱۱

 

... که تفش همی آسمان را بسوخت

چو از دیده گه دیده بان بنگرید

به شب آتش و روز پردود دید ...

... بران سان دو لشکر بهم برشکست

که از تیر بر سرکشان ابر بست

سرافراز کهرم سوی دژ برفت ...

فردوسی
 
۱۰۹

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۱۲

 

... بپوشید نو جامه کارزار

سر بند صندوقها برگشاد

یکی تا بدان بستگان جست باد

کباب و می آورد و نوشیدنی ...

... گهی نوش یابیم ازو گاه زهر

چه بندی دل اندر سرای سپنج

چو دانی که ایدر نمانی مرنج ...

... به هر سوی ایوان همی سوختند

شبستان او را به خادم سپرد

ازان جایگه رشته تایی نبرد ...

... خود و نامدارن به هامون شوم

به ترکان در دژ ببندید سخت

مگر یار باشد مرا نیک بخت ...

فردوسی
 
۱۱۰

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۳

 

... همان تاج و تخت از تو زیبا شدست

تو شاهی پدر من ترا بنده ام

همیشه به رای تو پوینده ام ...

... که جام خورش خواستی روز بزم

ببستی تن من به بند گران

ستونها و مسمار آهنگران ...

... فگندی به خون پیر لهراسپ را

چو جاماسپ آمد مرا بسته دید

وزان بستگیها تنم خسته دید

مرا پادشاهی پذیرفت و تخت

بران نیز چندی بکوشید سخت

بدو گفتم این بندهای گران

به زنجیر و مسمار آهنگران ...

... به یزدان نمایم به روز شمار

بنالم ز بدگوی با کردگار

مرا گفت گر پند من نشنوی ...

... ز ترکان گریزان شده شهریار

همی پیچد از بند اسفندیار

نسوزد دلت بر چنین کارها ...

... که گفتار با درد و غم بود جفت

غل و بند بر هم شکستم همه

دوان آمدم نزد شاه رمه ...

... گر از هفتخوان برشمارم سخن

همانا که هرگز نیاید به بن

ز تن باز کردم سر ارجاسپ را ...

... مرا مایه خون آمد و درد و رنج

ز بس بند و سوگند و پیمان تو

همی نگذرم من ز فرمان تو ...

فردوسی
 
۱۱۱

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۴

 

... که او راست تا هست زاولستان

همان بست و غزنین و کاولستان

به مردی همی ز آسمان بگذرد

همی خویشتن کهتری نشمرد

که بر پیش کاوس کی بنده بود

ز کیخسرو اندر جهان زنده بود ...

... سوی سیستان رفت باید کنون

به کار آوری زور و بند و فسون

برهنه کنی تیغ و گوپال را

به بند آوری رستم زال را

زواره فرامرز را همچنین ...

... ز هاماوران دیوزادی ببرد

شبستان شاهی مر او را سپرد

سیاوش به آزار او کشته شد ...

... ره سیستان گیر و برکش سپاه

چو آن جا رسی دست رستم ببند

بیارش به بازو فگنده کمند ...

... مرا گوشه ای بس بود زین جهان

ولیکن ترا من یکی بنده ام

به فرمان و رایت سرافگنده ام ...

فردوسی
 
۱۱۲

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۷

 

... بیارای تن را به دیبای چین

بنه بر سرت افسر خسروی

نگارش همه گوهر پهلوی ...

... چنین داند آن کس که دارد خرد

سرانجام بستر بود تیره خاک

بپرد روان سوی یزدان پاک ...

... ز پیش نیاکان ما یافتی

چو در بندگی تیز بشتافتی

چه مایه جهان داشت لهراسپ شاه ...

... سوی او یکی نامه ننوشته ای

از آرایش بندگی گشته ای

نرفتی به درگاه او بنده وار

نخواهی به گیتی کسی شهریار ...

... ز شاهان کسی بر چنین داستان

ز بنده نبودند همداستان

مرا گفت رستم ز بس خواسته ...

... به روز سپید و شب لاژورد

که او را به جز بسته در بارگاه

نبیند ازین پس جهاندار شاه ...

... به کام دلیران ایران شود

چو بسته ترا نزد شاه آورم

بدو بر فراوان گناه آورم ...

فردوسی
 
۱۱۳

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۹

 

... یکی سنگ غلتان شد از کوهسار

نجنبید رستم نه بنهاد گور

زواره همی کرد ازان گونه شور ...

... ز گردش بر کوه تاریک شد

بزد پاشنه سنگ بنداخت دور

زواره برو آفرین کرد و پور ...

... خود و نامداران خسروپرست

چو بنشست بهمن بدادش درود

ز شاه و ز ایرانیان برفزود ...

... وزان نامداران کسان را نخواند

دگر گور بنهاد پیش تنش

که هر بار گوری بدی خوردنیش ...

... به تو شاد بادا می و میگسار

ازو بستد آن جام بهمن به چنگ

دل آزار کرده بدان می درنگ ...

فردوسی
 
۱۱۴

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۲

 

... خنک شاه کو چون تو دارد پسر

به بالا و فرت بنازد پدر

خنک شهر ایران که تخت ترا ...

... بران رو که فرمان دهد شهریار

تو خود بند بر پای نه بی درنگ

نباشد ز بند شهنشاه ننگ

ترا چون برم بسته نزدیک شاه

سراسر بدو بازگردد گناه

وزین بستگی من جگر خسته ام

به پیش تو اندر کمر بسته ام

نمانم که تا شب بمانی به بند

وگر بر تو آید ز چیزی گزند ...

... ز دیدار تو رامش جان کنم

مگر بند کز بند عاری بود

شکستی بود زشت کاری بود

نبیند مرا زنده با بند کس

که روشن روانم برینست و بس

ز تو پیش بودند کنداوران

نکردند پایم به بند گران

به پاسخ چنین گفتش اسفندیار ...

... به هنگام خوردن مرا باز خوان

چون با دوده بنشینی از پیش خوان

ازان جایگه رخش را برنشست

دل خسته را اندر اندیشه بست

بیامد دمان تا به ایوان رسید ...

فردوسی
 
۱۱۵

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۷

 

... ز گردنکشان سر برآورده ام

نخستین کمر بستم از بهر دین

تهی کردم از بت پرستان زمین ...

... بزرگی ز شاهان من یافتی

چو در بندگی تیز بشتافتی

ترا بازگویم همه هرچ هست

یکی گر دروغست بنمای دست

که تا شاه گشتاسپ را داد تخت

میان بسته دارم به مردی و بخت

هرانکس که رفت از پی دین به چین ...

... ازان پس که ما را به گفت گرزم

ببستم پدر دور کردم ز بزم

به لهراسپ از بند من بد رسید

شد از ترک روی زمین ناپدید

بیاورد جاماسپ آهنگران

که ما را گشاید ز بند گران

همان کار آهنگران دیر بود ...

... دلم تنگ شد بانگشان بر زدم

تن از دست آهنگران بستدم

برافراختم سر ز جای نشست

غل و بند بر هم شکستم به دست

گریزان شد ارجاسپ از پیش من

بران سان یکی نامدار انجمن

به مردی ببستم کمر بر میان

همی رفتم از پس چو شیر ژیان ...

... بجستم همه کین ایرانیان

به خون بزرگان ببستم میان

به توران و چین آنچ من کرده ام ...

... سراسیمه برسان مستان بدند

به مردی من آن باره را بستدم

بتان را همه بر زمین بر زدم ...

فردوسی
 
۱۱۶

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۸

 

... به گردن برآورده گرز گران

کجا بسته بد گیو و کاوس و طوس

شده گوش کر یکسر از بانگ کوس ...

... ستودان ندیدند و گور و کفن

ز بند گران بردمش سوی تخت

شد ایران بدو شاد و او نیکبخت ...

... وزان پس که شد سوی هاماوران

ببستند پایش به بند گران

ببردم ز ایرانیان لشکری ...

... تهی کردم آن نامور گاهشان

جهاندار کاوس کی بسته بود

ز رنج و ز تیمار دل خسته بود

بیاوردم از بند کاوس را

همان گیو و گودرز و هم طوس را ...

... بدین تازه آیین لهراسپی

که گوید برو دست رستم ببند

نبندد مرا دست چرخ بلند

که گر چرخ گوید مراکاین نیوش ...

... ازان پس نه پرخاش جویی نه کین

دو دستت ببندم برم نزد شاه

بگویم که من زو ندیدم گناه ...

... سپاسی به گشتاسپ زین بر نهم

ازان پس ببندم کمر بر میان

چنانچون ببستم به پیش کیان

همه روی پالیز بی خو کنم ...

فردوسی
 
۱۱۷

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۳

 

... خرامان به چنگ نهنگ آمدید

همی دست رستم نخواهید بست

برین رزمگه بر نشاید نشست ...

... کسی کین چنین کرد نستوده ام

ببندم دو دست برادر کنون

گر او بود اندر بدی رهنمون

فرامرز را نیز بسته دو دست

بیارم بر شاه یزدان پرست ...

... برآمیزم اکنون چو با آب شیر

بدان تا کس از بندگان زین سپس

نجویند کین خداوند کس

وگر زنده مانی ببندمت چنگ

به نزدیک شاهت برم بی درنگ ...

فردوسی
 
۱۱۸

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۶

 

... تو گفتی چو آهن سیاه ابر گشت

همانگه چو مرغ از هوا بنگرید

درخشیدن آتش تیز دید ...

... تن رستم شیردل خسته شد

ازان خستگی جان من بسته شد

کزان خستگی بیم جانست و بس ...

... به کام دلیران ایران کنند

شود کنده این تخمه ما ز بن

کنون بر چه رانیم یکسر سخن ...

... هم اندر زمان گشت با زیب و فر

بدو گفت کاین خستگیها ببند

همی باش یکچند دور از گزند ...

... برون کرد پیکان شش از گردنش

نبد خسته گر بسته جایی تنش

همانگه خروشی برآورد رخش ...

... که او هست رویین تن و نامدار

بدو گفت رستم گر او را ز بند

نبودی دل من نگشتی نژند ...

... چو بشنید رستم دلش شاد شد

از اندیشه بستن آزاد شد

بدو گفت کز گفت تو نگذرم ...

... شگفتی نمایم هم امشب ترا

ببندم ز گفتار بد لب ترا

برو رخش رخشنده را برنشین

یکی خنجر آبگون برگزین

چو بشنید رستم میان را ببست

وزان جایگه رخش را برنشست ...

... نگه کن یکی نغز پیکان کهن

بنه پر و پیکان و برو بر نشان

نمودم ترا از گزندش نشان ...

فردوسی
 
۱۱۹

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۸

 

... زمانی همی بود تا یافت هوش

بر خاک بنشست و بگشاد گوش

سر تیر بگرفت و بیرون کشید ...

... چو از من گرفت ای سخن روشنی

ز بد بسته شد راه آهرمنی

زمانه بیازید چنگال تیز ...

... فسونها و نیرنگها زال ساخت

که اروند و بند جهان او شناخت

چو اسفندیار این سخن یاد کرد ...

... چنانست کو گفت یکسر سخن

ز مردی به کژی نیفگند بن

که تا من به گیتی کمر بسته ام

بسی رزم گردنکشان جسته ام ...

فردوسی
 
۱۲۰

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۳۰

 

... همی خون ز مژگان فرو ریختند

که این بند تابوت را برگشای

تن خسته یک بار ما را نمای ...

... کجا شد نخستین به کین زریر

همی گور بستد ز چنگال شیر

ز ترکان همی کین او بازخواست

بدو شد همی پادشاهیت راست

به گفتار بدگوش کردی به بند

بغل گران و به گرز و کمند

چو او بسته آمد نیا کشته شد

سپه را همه روز برگشته شد ...

... به ایران خروشی بد و شیونی

ز تیر گز و بند دستان زال

همی مویه کردند بسیار سال

فردوسی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۵۵۱