کمال خجندی » قصاید » شمارهٔ ۱
... شده از ساقی لطف تو جهانی سیراب
همچنان بحر کرم موج زنان مالامال
کمال خجندی » مقطعات » شمارهٔ ۱۵
سلیهایی کز سهند آمد من و یاران ز کوشک
موج آن بالا و اوج کوشک میدیدیم پست
شد بطاق هر دریچه آب نزدیک آنچنان ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۹
... که بر گیریمش از پایه به پای دیگر اندازیم
کمال از موج غم چون نیست گرداب جهان خالی
بیا تا بر لب دریای باد لنگر اندازیم
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۱
... کز چرخ شیشه باز جگر خون چو ساغریم
کشتیست جام باده و غم بحر پر ز موج
کشتی روانه ساز کزین ورطه بگذریم ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۰
... با چارده ماه خود یک شب به دو چار افتم
صد موج زند اشکم از شوق کنار او
گو موج بزن دریا باشد به کنار افتم
با زاهد اگر افتم ساکن شودم گریه ...
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰
... در جهانم لاجرم جز درد دل اسباب نیست
موج بحر روز هجرانت مرا از سر گذشت
رحمتی هرگز تو را بر حال این غرقاب نیست ...
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱
... شک ندارم کان نگارم ظن باطل می برد
موج دریای بلای عشق او بالا گرفت
لاجرم ملاح جان کشتی به ساحل می برد ...
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۶
آه دردآلود من از سقف مینا بگذرد
وآب چشمم در غمش از موج دریا بگذرد
آب چشم ما ز سر بگذشت در هجران او ...
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۷
... مردم چشم ار دهم راهش که بارد خون دل
خون دل بارد چنان کز موج طوفان بگذرد
ای خداوند جهان مگذار کز درگاه تو ...
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۴
... به عالم جز غم عشقت مداخل
منم غرقه میان موج هجران
چه داند حال من کس بر سواحل ...
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۲
... از وصالش بر کران می داردم لیکن ز غم
در میان موج بحر بی کران افتاده ام
از غم عشق و جفای هجر و اندوه فراق ...
حافظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - قصیدهٔ در مدح شاه شیخ ابواسحاق
... ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد
به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد
به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد ...
... چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
که موجهای چنان قلزم گران گیرد
اگرچه خصم تو گستاخ می رود حالی ...
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱
... که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها ...
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰
... چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می بینم ...
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷
... خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می شکند بازارش ...
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰
... بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را
که موج می زندش آب نوش بر سر نیش
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد ...
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷
... بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بی کران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم ...
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۵
... بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند به کنارم
پروانه او گر رسدم در طلب جان ...
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۲
... باز ظفر به دست و شکاری نمی کنی
این خون که موج می زند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمی کنی ...
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۱۶
... آب چشم اندر رهش کردم سبیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
آن که کشتی راند بر خون قتیل ...