گنجور

 
۱۱۲۱

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۱۷ - صف سیزدهم

 

خلاف نیست میان دانایان که قوتهای عالم گسلنده و برنده نیست و شونده نه بیند که چیزی آشکارا شود اندر عالم مگر که همچنانی پیدا شده باشد یا پیدا شود اندر زمانی دیگر از بهر آنک ممکن نیست ضعیف شدن و اسپری شدن قوتهای طبیعی تا با سپری شدن آن نیز پیدا نیاید آن چیز که یکبار پیدا آمد پس روی نیست مرنفس جزیی را باندر یافتن آغاز پدید آمدن مردم جز برین حال که همی پیدا شود و چون امروز همی یابیم قوتهای طبایع و افلاک و انجم را بزایش مردم پیوسته دانیم که پیدا آمدن مردم بابتداء پیدا آمدن عالم بیک دفعه بودست و خردمند چون داند که پیدا آمدن عالم باطبایع و افلاک و انجم بیک بار بود عجیب نیایدش از آن که جانوران که اجزاء این عالم اند با این عالم نیز بهم پدید آمدند و برعاقل آن واجب است که طلب نکند آنچ اندر یافتن آن ممکن نیست مرعقل جزیی را و آن فعل کلیات نفس و عقل است و نباید طلب کردن آغازها را ناپیدا شود و مرخردمند را شرف عقل کل که محیطست بمردم و عاجز است مردم اندر رسیدن بقوت و قدرت کل خویش و ایزد تعالی اندر آفرینش مردم پیدا کرده است نشان آنکه مرورا راه نیست سوی اندر یافتن ابتداء خویش و آن آنست که مردم نتواند دانستن مر حرکات نفس را اندر فعلهای او کز چیست و چون بر ابتداء حرکات نفس محیط شدن سزاوار نیست بر ابتداء بودش او ناسزاوار تر است محیط شدن و گر کسی گوید که این مردم بسیار از یک جفت مردم پدید آمدست و برآن حجت آرد برآنک گوید ممکن است کز یک جفت مردم فرزندان پیوسته شوند و زندگانی ایشان دراز شود و نسلهای دیگر مردمان بریده شود تا همه دیگر بمیرند چنانک جز فرزندان آن یک جفت مردم اندر عالم مردم نماند وزین روی درست شود که این همه مردم از یک جفت مردم زادست

معارضه با او آنست که گویی سبیل اندر چیزهای طبیعی بر تفاوت است و ممکن است که همه مردمان از یک جفت مردم باشند همچنانک بسیاری از یکی پدید آید اما نوعی که او را شخصی نباشد ممکن نیست و نوع را همتا نیست و نه مر جنس را اندر یگانگی از بهر آنک شخص بعدد بیشتر از نوع باشد و نوع بعدد کمتر از شخص باشد پس اگر کسی که نوع مردم بشود تا بیکی شخص باز آید که او را همتایی نباشد راست کرده باشد مرنوع را با شخص از بهر آنک نوع یکی باشد و شخص یکی گوید و چون چنین باشد نوع باطل باشد از ایراک شخص بجای نوع ایستاده است و هرچند که شخص بسیار است نوع لازم است مرورا و گر یک شخص علت نوع خویش باشد روا نباشد از بهرآنک نوع بیش از شخص است چنانک جنس بیش از نوع است پس درست شد که نوع را بر شخص بیشی هست و چون نوع بیش از شخص باشد اندر نوع شخصهای بسیار همیشه یابد و روانباشد که یک شخص بیش نباشد و سخن بی خلل آن است که پدید آمدن عالم با آنچ اندروست و بود و باشد بیک دفعه بود که هیچ جیز بر دیگری بیشی نداشت اما اندر حد قوت بود چیزها و بفعل همی بیرون آید و بودن مردم بیک دفعه نه صعب تر از بودن عالم است با این شکل عظیم بیک دفعه چنانک خدای تعالی همی گوید قوله خلق السموات و الارض أکبر من خلق الناس و لا کن اکثرالناس لایعلمون همی گوید آفریدن آسمانها و زمین بزرگتر است از آفریدن مردمان و لکن بیشتر از مردمان ندانند

ناصرخسرو
 
۱۱۲۲

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۱۸ - صف چهاردهم

 

چون خردمند اندر عالم طبیعی نگاه کند ومرورا مانند طبایع نماید و طبایع را ماند عالم نماید و از شاهد بر غایب دلیل داند گرفتن بداند که عالم عقل و نفس ماننده باشد بعقل و نفس و عقل و نفس ماننده باشد بعالم خویش و ما مر عقل و نفس جزیی را چنان همی یابیم که نتوانیم گفتن که اندر عالم طبیعی اندر بر مثال چیزی جای گیر یا از عالم بیرون اند بر مثال چیزی دیگر محیط پس همچنین گوییم که عقل و نفس کلی اندر عالم طبیعت اند بر مثال چیز متمکن اندرو و یا ازین عالم بیرون اند بر مثال جرمی محیط بر جرمی دیگر بل گوییم که نفس و عقل کلی اندرین عالم اند بمعنی بیرون از بهر آنک جای گیر نیستند و افعال و آثار ایشان اندروست و بیرون اند از این عالم بمعنی آنک اندیرین عالم اند یعنی که تقدیر و تدبیر ایشان اندرین عالم است یا چنانند که اندرونند و بذات اندرین عالم نایافته اند یا چنانند کز بیرون اند و بحقیقت نفس و عقل ازین عالم بیرون اند بشرف و جوهر خویش از بهرآنک این عالم کثیف و تاریک مر لطیف نورانی را بکار نیاید و دلیل بر درستی این دعوی آنست که هرچیزی که اندر نفس مردم باشد نفس مردم از اندرون آن چیز باشد که علم اندر نفس اوست بوقت صورت کردن مرآنرا و چون از آن صورت پرداخته شوند چنان باشد که گویی آن صورت از نفس بیرون است پس همچنین است حال نفس و عقل کلی با عالم که پنداری اندر عالم طبیعت اند چون بینی که صورتهای برحکمت اندر عالم پدید همی آید و باز پنداری که بیرون اویند چون بینی کز آن صورتها همی پردازند و هر که پندارد که بیرون این فلک چیزی هست که اورا مسافت است اعنی دوری و نزدیکی غلط پندارد از بهرآنک مسافت از اندرون فلک است و هر چیز که او را اندرون باشد ناچاره مرو را بیرون باشد و چون همی بینیم که این عالم را اندرون است دلیل همی کند که او را بیرون است و بیرون چیز بخلاف اندرون باشد و چون اندرونش را مسافت است دلیل می کند که بیرون او را مسافت نیست بحکم خلاف که یان اندرون و بیرون است و میان مسافت و نه مسافت پس اگر کسی گوید از بیرون این عالم مسافت است قول خویش را نقیضه کرده باشد و گفته باشد که بیرون این عالم هم اندرون این عالم است و تا مسافت نفی نکند بیرون او اثبات نکرده باشد و از فضیلت و شرف جوهر روحانی آنست که چیزهای روحانی را از حال خویش نگرداند بدان معنی که اندر جوهر روحانی فساد را راه نیست و آن جوهر کز حد قوت بحد فعل آید عالم روحانی مرانرا نگاه دارد و از حال فعل باز حال قوت نبردش از بهرآنک اندر جوهر روحانی اضداد و مخالفت نیست و چیزهای طبیعی فساد پذیرد و گوهرهای طبیعی مر چیزهای را کز حد قوت بحد فعل آورده باشد بحد قوت باز بردش و بر یک حال نتواندش نگاه داشتن از بهر آنک اندر طبایع دشمنان و مخالفانند و همه اندر یک مکانند و مر یکدیگر را از مکانها بیرون کنند تا حالهای ایشان کردنده همی باشد و جواهر روحانی را بمکان حاجت نیست و بدین برهان عقلی و سخن مصطفی درست شد که عالم طبیعت بجزییات و کلیات خویش اندرون عالم عقل و نفس است بدان معنی که این طبیعیات را مکان و زمان است و از حال خویش کردنده است و آن لطایف را بمکان و زمان حاجت نیست لاجرم از حال خویش گردنده نیست و آنچ مرور را مکان نباشد اندرین عالم نباشد بحکم عقل و دلیل برآنک عالم جسمانی اندر عالم عقل است – نه بروی مکان بل بروی احاطت علمی- آنست که عقل کل را مبدع حق تمام آفرید و هیچ چیز را ازو بیرون نگذاشت و گرچیزی از عقل بیرون بودی امروز عقل مرآنرا نشناختی و عقل ناقص بودی اگر برو چیزی پوشیده بودی پس چون هیچ چیز بر عقل پوشیده نیست دلیلست که همه چیزها بیک دفعه اندر جوهر عقل پدید آورده است مبدع حق و هیچ چیز ازو بیرون نبودست و چون عالم طبیعت از جمله چیزهاست نتیجه این مقدمه آن باشد که عالم طبیعت و عالم نفس اندر عالم عقل است و بباید دانستن که مرعالم طبیعت را نزدیک عالم روحانی مقداری نیست دلیل بر درستی این دعوی آنست که چون میان نفس از نفسهای جزیی و میان نفس کلی فایده پیوسته شود آن نفس جزیی مر کل خویشتن را جستن گیرد و معلومات عقلی را از کل خویش طلب کند و آنچ از نفس کلی بنفس جزیی رسد از فواید آن عالم اندکی باشد و بدان اندک مایه فواید کز آن عالم بیابد مرین عالم را فراموش کند و گواهی دهد بر درستی این قول دست بازداشتن پیغامبران علیهم السلام و حکما از لذات و شهوات این عالم و کرانه گرفتن ایشان از طلب کردن این عالم و گر این عالم را نزدیک آن عالم مقداری بودی نفس جزیی بدان اندک مایه معرفت کزان عالم همی یابد مرین عالم را فراموش نکردی و چون درست شد که این عالم را نزدیک شناسنده بعضی از آن عالم مقداری نیست درست شد که جملگی این عالم نزدیک جملگی آن عالم سخت بی خطر است و از خاصیت عالم عقلی آنست که همه مسافتها اندر و گنجیده است و او خود نقطه است و همی پس از بزرگی پنهاست از روی شرف و علم وز خردی پنهان نیست از روی جسمی و عالم عقلی پایدارست و عالم جسمانی ناپایدار است و هرچه بدان عالم رسید برحال خویش بماند بباید کوشیدن تا نفس تو ای بردار چنان شود اندرین عالم که اگر بران حال بمانی ترا روا باشد و این نباشد مگر آن وقت که تمام شوی از بهرآنک ناتمام رنجه باشد هم بدین سرای و هم بدان سرای

ناصرخسرو
 
۱۱۲۳

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۲۱ - صف هفدهم

 

گوییم نفس شهوانی بدفرمای است و مردم را چیزهای فرماید که فایده آن همه مر جسد را باشد و از پسند عقل دور باشد چون زنا و لواطت و خواسته مردمان ستدن و مردم کشتن بنا حق و جفا کردن مرکسی را که سزاوار جفا نباشد و فرایض خدای و سنت رسول او بگذاشتن و اندرین همه فعلهای بدخوشی مر نفس شهوانی راست و خدای تعالی همی گوید از قول یوسف علیه السلام قوله ان النفس الاماره بالسوء الامار حم ربی ان ربی غفور رحیم همی گوید نفس فرماینده است ببدی مگر آنک برو رحمت کرد پروردگار من چه پروردگار من پوشاننده مهربانست و بدین نفس مر نفس شهوانی را همی خواهد از بهر آنک اندرین گناهان که گفتیم خوشی مر نفس شهوانی راست اما بزنا و لواطت نفس شهوانی دو لذت یابد یکی لذت جماع که تمام آن مرستور راست و دیگر لذت بی فرمانی که بی فرمانی را لذتی هست بدان سبب که بی فرمان مردم مانند ستور شود و نفس بهیمی چون بی فرمان شود خوشتر باشدش و اما بدست بازداشتن پرستش خدای و سنت رسول نفس شهوانی لذت سوی جسد بی فرمانی و بی سالاری کشد و گریختن از کار واجب و اما نفس شهوانی بخواسته ستدن لذت توانگری یابد که جسد او بدان آسوده شود و اما بمردم کشتن نفس شهوانی لذت کینه کشیدن یابد و کامکاری و بی فرمانی و اما بجفا نمودن نفس شهوانی لذت کار بستن خوی بد یابد که برو پادشاه گشته باشد با لذت کینه کشیدن و این همه کارها بنزدیک عقل زشت است و نفس عاقله آنست که علم و دیانت و توحید او تواند پذیرفتن و نفس سخنگوی تا علم نپذیرد نفس عاقله نباشد اندر حد قوت و ممکن باشد که روزی عاقله شود و اکنون باز نماییم زشتی این کارها سوی عقل و گوییم که زشتی زنا و لواطت سوی عقل آنست که هر چیزی که مردم خردمند زشت دارد که کسی با او بکند بعقل چنان لازم آید که او آن کار با دیگر کس نکند و هیچ خردمند روا ندارد کسی با زن و فرزند او زنا و لواطت کند پس روا داشتن عاقل زنا و لواطت را بر زن و فرزند خویش روا ناداشتن عقل است این دو کار ناستوده را پس بعقل واجب آمد فرمان برداری رسول خدای کردن و دست بازداشتن از زنا و لواطت بجسمانی و روحانی و رسول مصطفی صل الله علیه و آله فرمود لا تزنو افتزنوا نساء کم گفت زنا مکنید که با زنان خویش زنا کرده باشید یعنی که با زنان شما زنا کنند اما خواسته مردمان ستدن بعقل زشت است و ناپسندیده از بهرآنک خواسته پادشاه مردم است و هیچ خردمند روا ندارد که او را از پادشاهی بیرون کنند و زوال پادشاهی جسدانی بزوال خواسته است و زوال پادشاهی روحانی بزوال علم است و بدانک ناسزا منزلت علم از عالم بستاند و پادشاهای تمام عقل راست که بودش دو عالم ازوست و درویشی تمام مر ابلیسم ملعون راست که مخالف عقلست و هر کرا مال است مرو را اندر جسمانی پایگاه عقل است و چون از کسی مال او ستدند او درویش گشت و حال او برابر حال ابلیس شد از بهر آنک پیوستگان ابلیس را که اصل دوزخ اند بهیچ روی از رویها اندر آتش کام روایی نیست پس مر توانگر را درویش گردانیدن ماننده است بدانک مر بهشتی را دوزخی گردانیدن و این بروی عقل ناپسندیده است اما دزدی و راه داری و بیداد کردن بعقل زشت است از بهر آنک اندر آن شدن ملک مردم است و هر که بیداد و دزدی روا دارد چنان باشد که روا داشته باشد که عقل نباشد از یراک او مخالف عقل باشد و مخالف مر مخالف را نیست خواهد و هر که عقل را نیست خواهد چنان باشد که خواهد که خلق را از خدای نفع نباشد دیگر هر که درویش را توانگر کند بدانچ ورا ملکی دهد برابر آن باشد که مردمی را بعلم و حکمت بصورت معاد رساند و هر که صورت عقل اندر یک تن درست تواند نگاشتن همچنان باشد که همه مردم را زنده کرده باشد بدان معنی که همه مردم چون یک مردم اند و هرچه با یک مردم کنی اگر با همه توانستی همان کردی و هر که خواسته کسان ستدن بناحق روا دارد زوال منزلت امام روا داشته باشد که خواسته دار بحقیقت امام است و آنکس اندر دین و دنیا بغضب کردن با ابلیس لعین برابر باشد و انباز و هر که انباز ابلیس باشد فساد و هلاک همه خلق خواسته باشد چنانک خدای تعالی از آن ملعون همی حکایت کند قوله قال رب بما اغویتنی لازینن لهم فی الارض و لا غوینهم أجمعین گفت ای خدا بدانک مرا گمراه کردی بفریفتن بیارایم مر امت را اندر زمین یعنی که زشت را نزدیک ایشان نیکو گردانم و بفریبمشان بجملگی از بهر آن بود که خدای تعالی مر نیکوکارانرا با یک تن نیکوکردار خواند با همه خلق و بردکردار را با یک تن بدکردار خواند با همه خلق قوله من أجل ذلک کتبنا علی بین اسراییل انه من قتل نفسا بغیر نقس أو فساد فی الارض فکأنما قتل الناس جمیعا و من أحیاها فکأنما أحیا الناس جمیعا گفت از بهر آن بنشتیم بر پسران اسراییل که هر که یک تن را بکشد بی آنک او کسی را کشته باشد یا اندر زمین فسادی کرده باشد چنان باشد ه همه مردمانرا بکشت و هر که یک تن را زنده کند چنان باشد که همه مردمانرا زنده کرد و تأویلش آنست که هر یک تن را بجسمانی بکشد یا مرتبت دانایی غصب کند که آن کشتن روحالی است همچنان باشد که همه خلق را بکشت و هر که زندگی یک تن به نیکوکردای با او بجوید تا دانایی را اندر دین بر مرتبت او نگاه دارد زندگی همه خلق روا داشته باشد و خدای تعالی مرورا مزد بر اندازه نیت او دهد پس ازین روی واجب شد دست از خواسته مردمان بازداشتن مگر حق خویش طلب کردن

اما کشتن مردم بستم سوی عقل سخت زشت است و هیچ خردمند روا ندارد که مر کسی را بی گناه بکشد و لکن واجب است بروی عقل گناه کار را کشتن تا هر که گناه خواهد کردن چون از آن بادآفراه سخت بیندیشد دست از گناه باز دارد و اندر آن زندگی خلق باشد چنانک خدای تعالی همی گوید قوله ولکم فی القصاص حیاه یا أولی الالباب همی گوید اندر قصاص مر شما را زندگی است ای خردمندانو کشتن همگوشه خویش بی آنک مر کس را ازان تو کشته باشد اندر عقل ناپسندیده است

ناصرخسرو
 
۱۱۲۴

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۲۳ - جواب

 

او را گوییم که بباید دانستن که آن زشت باشد از کننده آن که مرورا اندران کار زشت مرادی نباشد نیکو و چون مردی دزد که زاهدی را بکشد شاید دانستن که مراد آن مفسد بکشتن او از دو کار است یکی از بازداشتن آن زاهد مرورا از فساد تا از بازداشتن او برهد و دیگر تاخواسته آن زاهد بستاند و بدین هر دو بهانه سخت زشت و ناپسندیده است بسوی عقل اما چون مراد اندر فسادی ظاهر سخت نیکو باشد روا باشد بلکه واجب باشد آن فساد کردن چنانک رسول صلی الله علیه و آله بابتداء رسالت کافران مکه را بکشت و آن حکمتی سخت بزرگ بود از بهر آنک مراد رسول علیه السلام اندران کشتن سوی عقل سخت ستوده بود از بهرآنک رسول علیه السلام مر کافران را برای امر معروف و نهی منکر گشت و طبع و خاصیت عقل امر معروف و نهی منکر است و رسول الله علیه السلام مر کافران را از پرستش بتان که غایت منکر است سوی پرستش خدای خواند که غایت معروفست و چون ازو نصیحت نپذیرفتند و بغایت جهل بودند او علیه السلام دانست بنور نبوت که اندر باقی عمر ایشان ازیشان بپذیرفتن ایمان صلاحی نخواهد آمدن که بدان راحت ابدی یابند و بر جهل بخواهند مردن ایشان را بکشت تا بغایت ناستوده خود برسند و دیگر گروه که زیشان امید صلاح بود بکشتن ایشان عبرت گرفتند و اندر ایمان رغبت کردند و از منکر بازگشتند و معروف را بپذیرفتند ازین نیکوتر مرادی چگونه توان بحاصل کردن که رسول علیه السلام کرد که بکشتن جاهلان چندین خلق را کز روزگار او علیه السلام تا امروز آمدند اندرین عالم و تا قیامت خواهند آمدن بصلاح باز آورد و هر روزی آن صلاح برفزونست تا بآخر آن صلاح بآخر دهر بکمال رسد و این همچنان بود که کسی صلاح صد هزار تن نیکوکار بفساد یک تن بدکردار بجوید و این سوی عقل سخت پسندیده است چنانک چون حال بعکس این باشد سوی عقل ناپسندیده باشد و آن آن باشد که کسی صلاح یک تن مفسد بفساد صد هزار مصلح بجوید از این روی بود که رسول صلی الله علیه و آله بآغاز پیغامبری بت پرستان را بامر خدای تعالی بکشت چنانک خدای تعالی فرموده بود او را قوله یا ایها النبی جاهد الکفار و المنافقین و اغلظ علیهم گفت ای پیامبر جهد کن با کافران و منافقان و ستبر دل باش بدیشان پس از روی نگاهبانی او مرخلق را قصاص نهاد میان مردم تا از گناه باز باشند و دیت فرمود و مر جراحت را مکافات فرمود چنانک خدای تعالی گفت قوله و کتبنا علیم أن النفس بالنفس و العین بالعین و الانف بالانف و الاذن بالاذن والسن بالسن و الجروح قصاص گفت بریشان نوشتیم اندر توراه که تن را تن بدل باشد چشم را چشم و بینی را بینی و گوش را گوش و دندان را دندان و جراحتها را قصاص یعنی همچنان جراحت کنید مر آن کس را که کسی را جراحت کند و مردزد را عقوبت فرمودبدست بریدن چنانک گفت قوله السارق و السارقه فاقطعوا ایدیهما جزاء بما کسبا نکالا من الله گفت هر که دزدی کند از مرد وزن دستهای ایشان ببرید مکافات آنچ ایشان الفغدند تا رسوا شوند از خدای و رسول او

و مرزنا کننده را حد فرمود صد تازیانه چنانک گفت قوله والزانیه و الزانی فاجلد و اکل واحد منهما مایه جلده و لا تأخذ کم بهما رأفه فی دین الله

گفت هر که زنا کند از زن و مرد هر یکی را صد تازیانه بزنید و برایشان شما را رحمت مبادا اندر دین خدای و خدای مفسدان را و راهزنان را کشتن و بردار کردن نهاد چنانک فرمود قولهانما جزاء الذین یحاربون الله و رسوله و یسعون فی الارض فسادا أن یقتلوا أو یصلبوا أو تقطع أیدیهم و ارجلهم من خلاف

گفت مکافات آنان که با خدای و رسول او حرب کنند و اندر زمین فساد کنند آنست که بکشندشان یا بردارشان کنند یا دست و پایشان مخالف ببرند

پس رسول این حدها و قصاصها بفرمان خدای بفرمود تا مردم را بازداشت باشد از بی فرمانی و فساد بجمله هر کاری که آن بظاهر زشت است و مران را بباطن مرادی و مقصودی نیکوست آن زشت است آن کار نزدیک عقل نکوهیده است مثال این چنین است که اگر مردی را فرزندی دزد و مردم کش و بدکردار باشد و آنمرد فرزند خویش را بکشد فرزند کشتن بظاهر کاری زشت است سوی عقل و لکن چون غرض آن کس بکشتن فرزند خویش صلاح بسیار مردم باشد چون صلاح پدرش و صلاح دیگر فرزندان و همسایگان و جز آن او ازین همه مردمان بازداشته شود کشتن فرزند بدین روی سوی عقل سخت نیکوست و بعکس این اگر کسی مر دزدی را و مفسدی را نفقات و ستور و سلاح دهد بظاهر این نیکویی کردن نیکوست ولکن چون بدانی کز بهر آن همی دهد تا براه مردمان شود و مال مردمان بستاند و بی گناهان را بکشد بدین مقصود زشت آن نیکویی سوی عقل سخت زشت باشد همچنین عفو کردن نیکوست ولکن اگر امیری مر دزدی مردم کشی را که اندرو هیچ مصلحت نباشد عفو کند تا او دیگر باره مردم کشد و راه زند بیشتر از آن که کرده بود آن عفو سوی عقل سخت زشت باشد بسبب زشتی آن غرض پس درست کردیم که زشت داشتن و نیکو داشتن عقل مر کارها را بمقدار مقصودهاست که اندر آن کارها باشد و غرض کارهای رسولان خدای تعالی همه بغایت نیکوست از آنچ فراز آمده صلاح و خیر و دور کننده فساد و شر کارهای ایشان علیهم السلام است و همه پسندیده عقل کل است و پسندیده باری سبحانه است اما تقصیر کردن اندر عبادت از نماز و روزه و دیگر فرایض چون طاعت ولی زمانه و جز آن همه تقصیر است اندر شکل آفریدگار و تقصیر شکل آفریدگار ناسپاسی است و ناسپاسی بعقل زشت است و هر که ناسپاس است مخالف عقل است و از خدای تعالی مستوجب عذاب است

ناصرخسرو
 
۱۱۲۵

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۲۵ - صف نوزدهم

 

به گواهی کتاب و عقل بر دانا واجب است مر علم حقیقت را بشرح و بیان بفهم مستجیب نزدیک گردانیدن و راه پرسیدن اندر علم بر شاگرد ببرهان عقلی و ایات قرآن گواه کردن تا عالم بنفس خویش مزدومند شود و رنج او مر متعلم را برومند گردد پس ما گوییم که پیش از این اندرین کتاب باز نمودیم کز خاصیت عقل است اختیار نیکوکردن و از زشتی و ناپسند دور بودن و اکنون گوییم که نیکو داشتن مر نیکو را امر معروف باشد و زشت داشتن مر زشتی را باز داشتن باشد از منکر و این حال بهمه عقلها اندر است و همه رسولان از خدای تعالی بر استوار کردن این دو حال آمدند بامر معروف و نهی منکر و هیچ عاقل نیست که چون زشتی بکند نداند که آنچ او کرد زشت است از بهرآنک عقل را بگواه حاجت نیست از بیرون خویش و مثل آن چنان است که کسی که او دروغ گوید بسبب کشیدن فایده یی سوی خویش یا بسبب دور کردن رنجی از خویشتن یا بیدادی بکند و مردمان را چنان نماید که او راستگوی و حقگوی است و سوی مردمان چنان باشد بظاهر گفتار که او راستگوی و دادگر است و لکن نزدیک خویش مرورا گواهی نباید که بدان سوی خویش راستگوی شود از بهر آنک عقل دروغ نگوید و او بنزدیک خویش و نزدیک خدای دروغ زن و بیدادگر باشد دروغ و بیداد اندر نفس او نگاری شود که هرگز آن نگار پاک نشود و امروز دانستن او مران دروغ را بیچارگی اندر ذات خویش که سوی خویش بهیچ حیلت مر خویش را راست گوی نتواند کردن گواهی همی دهد که آن نگار دروغ و بیدادی ازو بخواهد شدن و اگر ازین عالم بی توبه بیرون شود آن نگار بیدادی اندر نفس او درد و عذاب گردد و بحسرت و پشیمانی بماند ابد الابدین و گر بوقتی از وقتها اندر حال زندگانی این جهانی گناهان خویش را یاد آرد وزان توبه کند و نیز بچنان دروغ و گناه بازنگردد و مکافات آن بکار نیکو بکند آن کار زشت از نفس او پاک شود و گر همچنان بی توبه از ین عالم برود اندران رنج جاودانه بماند از بهر آنک تباه کردن آنرا اندران عالم روی نیست چنانک خدای تعالی همی گوید قوله و حرام علی قریه اهلکنا ها أنهم لا یرجعون گفت حرام است بر آن دیه که آنرا هلاک کردیم که ایشان با این جهان آیند و نیز گوییم که هر نفسی نگارهای زشت که کرده باشد بدین جهان بدان بیاویزد و اندامهای او بران کار بروگواهی دهد دلیل بر درستی این دعوی آنست از روی عقل که مردم بدکرداری بدین اندامها تواند کردن که برجسم مردم دست افزارهای نفس است و هر که چیزی بخورد دهان و کام او مرورا گواهی دهد بچگونگی مزه آن طعام و گر زنا و لواطت کند فرج او بدان لذت که بباید مر نفس را خبردهد و همچنین چشم بدانچ ببیند گواه نفس است اگر آنچ بیند زشت یا نیکو خبر آن براستی پیش نفس برد و بگوید که چه دیدم و گر از کسی چیزی بستاند بدست ستاند و دست گواهی دهد مر ذات نفس را که من ستدم و هم امروز این آلتها با نفس مردم خود سخن می گوید و هیچ کس مرین حال را منکر نتواند شدن پس چرا عجب باید داشتن از آنک روز قیامت همین گواهی اندران نفس بدکردار نگار کرده باشد که اندر هر اندامی ازین اندامها از نفس مردم شاخی است که آن اندام آن فعل بقوت آن شاخ کند کز شاخهای نفس بدو پیوسته بود و گوییم که هر فعلی کزین آندامها بیاید از بد و نیک آن فعل اندر نفس مردم نگار کرده شود و گواه است بردرستی این قول آنچ خدای تعالی همی گوید قوله یوم تشهد علیم ألسنتهم و أیدیهم و أرجلهم بما کانوا یعملون گفت آن روز گواهی دهند بریشان زبانهای ایشان و دستها و پایهای ایشان بدانچ کرده باشند پس گوییم که کارهای مردم اندر نفس مردم نگار شود و نفس نامه یی گردد نیک و بد نبشته چنانک هم او خود آن نبشته را بخواند و همه نفسها مران بدکردار را بشناسد از بهر آنک نفسها اندر آن عالم مجرد باشد از کالبد و از تاریکی طبیعت چنانک خدای تعالی همی گوید قوله فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره گفت هر که همسنگ ذره یی اندرین جهان نیکی کند مرانرا ببیند و هر که همسنگ ذره یی بدی کند مرانرا ببیند و سخن نیکو کرداران هم چنین است اگر کسی راستگوی و حقشناس و نیکوخواه و نصیحت کار باشد و مردمان مرورا دروغ زن و مبطل و بدخواه و خاین دارند او بنزدیک خویش و نزدیک خدای راستگوی و محق باشد پس علم او براستی و حق خویش صورت نفس او باشد و بنیکویی صورت خویش مرو را لذتی و شادی یی و توانگری بحاصل آید که آن شادی و توانگری جاوید با او بماند چنانک خدای تعالی گفت اندر صفت بدکرداران و نیکوکاران قوله انه من یأت ربه مجرما فان له جهنم لایموت فیها و لا یحیی و من یأته مؤمنا قد عمل الصالحات فأولیک لهم الدرجات لعلی جنات عدن تجری من تحتها الانهار خالدین فیها و ذلک جزاء من تزکی گفت هر که گناه کار به پیش خدای شود مروراست دوزخ که اندرو نه زید و نه میرد و هر که پیش خدای شود مؤمن و کردارهای نیک کرده ایشانراست درجات برترین بهشتهای جاوید که جویها زیر او همی رود و جاوید ایشان اندرو باشند آنست مکافات آنکسی که خویشتن را پاکیزه کند و دلیل بردرستی این حال ظاهر مردم است که او بدین صورت جسدانی نکو چهره و درست اندام است شادمانه باشد بدرستی و نیکویی خویش و خرمی گذرنده است بگذشتن صورت جسدانی که همه مردم بریقین است از مرگ خویش و ناچیز شدن جسد و همچنین هر مردم که داند که چهره او زشت است و اندام او ناقص است او همشه اندوهکین باشد و از دیگر مردمان پرهیز کند و شرم زده باشد و لکن این اندوه گذرنده است بگذشتن زندگانی این جهانی و شادی و خرمی و خوشی و توانگری و نیکویی و غم و اندوه و زشتی و دشواری و درویشی نفسانی باقی است ببقاء نفس ناطقه همه خداوندان خرد مقرند که نفس نمیرد و باقی شود اندر عالم علوی پس از جدا شدن از جسد و اندر عقل چنان لازم است که نفس مردم پس از شناخت توحید باقی باشد از بهرآنک جسدها بنفس زنده است و نفس لطیف است و گر نفس نیز زنده به چیزی دیگر بودی بایستی که نفس مرده یافتیمی و روح ازو جدا شده چنانک جسد بی روح همی یابیم و نیز اگر مر نفس لطیف را روحی روابودی همچنین ارواح بی نهایت شدی پس چون حال چنین بود واجب آید که ارواح را نهایت باشد یا یکی باشد یا هزاران بدو زنده باشند و او خود بذات خویش نامیرنده باشد و چون آفرینش او دوگونه یافتیم یا لطیف یا کثیف و کثیف را میرنده یافتیم و لطیف بخلاف آن بود دانستیم که لطیف نامیرنده است و پس از هر رویی زندگی لازم است پس نفس مردم عاقل نیکوکردار گستاخ و امیدوار باشد که پاداش کار نیکوی خویش از آفریدگار بسزای کار خویش بیابد و ایمن و آرمیده باشد از بیم بادآفراه که پاداش بدکرداران است چنانک خدای تعالی همی گوید قوله یا ایتها النفس المطمینه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و أدخلی جنتی همی گوید ای نفس آرمیده باز آی سوی پروردگارت خشنود و پسندیده و اندر آی ببندگان من و اندر بهشت من درست کردیم خردمند را که نفس مردم باقی است

ناصرخسرو
 
۱۱۲۶

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۲۷ - صف بیست و یکم

 

... وچون این سخن روشن کردیم گوییم که قول حکماء دین و پیش دستان از خلق به تأیید الهی اندر کون عالم هیولانی و اثبات عالم روحانی آنست که گفتند که مبدع حق محض مر عقل را پدید آورد نه از چیزی و تمام پدید آوردش به قوت و فعل دلیل بر درستی این قول آنست که هرچیزی که بر چیزی دیگر باشد میان این چیز و آن پسین و میان آن چیز پیشین میانجی باشد که آن چیز بازپسین بدان میانجی از آن چیز پیشین پدید آید آن وقت چون میانجی اندر میان آمد میان این دو چیز تفاوت افتد و باز پسین و از پیشین کمتر آید و چون مبدع حق مر عقل تعالی را نه از چیزی ابداع کرد لازم آید به برهان عقلی که عقل به غایت کمال و هستی باشد بدو سبب یکی بدین سبب که گفتیم که او را نه از چیزی ابداع کرد تا او کمتر از آن چیز بودی که بودش ازو یافت دیگر بدان سبب که مبدع حق مرورا ابداع کرد بی هیچ میانجی و گفتند که مبدع حق صورت همه موجودات از جسمانی و روحانی اندر گوهر عقل گرد آورد و گفتند کز عقل گوهری دیگر به انبعاث پدید آورد بی زمانی حسی و وهمی و فرق میان ابداع و انبعاث آنست که انبعاث مر چیزی را باشد که او نه اندر مکان و زمان باشد ولکن پدید آینده باشد از چیزی دیگر و ابداع چیزی را باشد که او نه اندر مکان و زمان باشد و لکن نه از چیزی پدید آمده باشد پس آن مبدع که از چیزی نبود به غایت کمال آمد و این منبعث که چیزی بود او به درجه کمتر آمد چنانک اندر حکم عقل لازم است پس آن منبعث به فرمان مبدع حق نگاه کرد اندر فضیلت و شرف عقل اول و رغبت کرد به تمامی که اندرو دید رغبتی ممکن نه ممتنع و ناممکن از بهرآنک نفس کلی به قوت چون عقل کلی بود ازیراک وجودش ازو بود و چیزی که به قوت چون او باشد و هم از آن چیز زیادت پذیرد ممکن باشد که به فایده گرفتن از چیز تمام روزی به تمامی او رسد و همچنو شود

و گوییم که معلولات بر سه بهر است اعنی چیزهایی که بودش او را سبب باشد یکی ازو آنست که به همه رویها چون علت خویش نباشد و دیگر آنست که به هیچ روی چون علت خویش نشود و سدیگر آنست که به رویی چون علت خویش باشد و به رویی نه چنو باشد اما آن معلول که به همه رویها چون علت خویش نباشد آن نطفه حیوانست و خایه مرغان که چون از اصل خویش یاری یابد به پروردن روزی حیوان گردد از مردم یا مرغ یا جز آن و اما آن معلول که به هیچ روی چون علت خویش نگردد آن آب و دی و آب مذی حیوان است که معلول حیوان است و هرگز چون حیوان نشود و چون در که معلول درودگر است و هرگز چون درودگر نشود اما آن معلول که به رویی چون علت خویش باشد و به رویی نباشد آن چون روز است که معلول آفتاب است و بدانچ روشنایی دارد همچون آفتاب است ولکن ازو نور بیرون نیاید و فعلها چنانک از آفتاب بیرون آید پس روز به یک روی چون آفتاب است و بدیگر روی چنو نیست و نفس از آن معلولات است که به همه روی ها چون علت خویش نباشد از راه تمامی- قول حکماء شرعی اینست پس چون نفس کلی از از جمله معلولات بدین صفت بود و نظر کرد اندر عقل ممکن نبود که به فایده گرفتن ازو همچنو تمام شود طلب تمامیء خویش را بدید اندر پدید آمدن خداوند قیامت علیه افضل السلام و دانسته شد مر نفس را که وجود قیامت نباشد مگر آنگاه که دورهای پیامبران بگذرد و بشناخت که دورهای پیامبران جز نبودش خداوندان تایید نباشد و خداوندان تایید نباشند تا پاکیزه کردن نباشد مر نفسها را از راه تعلیم و پاکیزگی نباشد از راه تعلیم تا جویندگان نباشد حقایق را و جویندگان نباشد تا خداوندان طلب کردن حق نباشد و این همه درجات نباشد تا فایده گیرندگان مومن نباشد و مومنان را یقین نباشد تا مقدران نباشند که نخست حق را به قهر پذیرفته باشند و مقدران نباشند تا کسی نباشد که تکلیف پذیرد و تکلیف پذیرنده آن باشد که اگر بیاموزندش بتواند آموختن چون مردم که اگر بآموزیش بیاموزی اش علم بیاموزد و چون ستور که نتواند علم آموختن که مکلف نیست و تکلیف نباشد جز آنک بنخست درجه مهمل باشد اعنی گذاشته بی علم و مردم مهمل نباشد تا حیوان نباشد و حیوان نباشد تا نبات نباشد و نبات نباشد تا گوهرها گذارنده و ناگذارنده نباشد و جواهر نباشد تا طبایع نباشد و طبایع نباشد تا عالم نباشد و عالم نباشد تا هیولی و صورت نباشد پس آغاز کرد اندر صنعت و حاصل کردن قیامت که اول اندیشه نفس آن بود از هیولی و صورت که آخر اندیشه او آن بود و این معنیء قول حکماء است که گفتن اول الفکره آخر العمل و اول العمل آخر الفکره آغاز اندیشه پایان کار کرد باشد و آغاز کار پایان اندیشه باشد و بو محمد قتیبی اندر کتابی که آنرا ادب الکاتب خواننده گفته است که کسی باشد که این بنداند تا به آموختن این حاجت آیدش ولکن نابینایان از روشنایی آفتاب چه آگهند

و نزدیک حکماء شرعی چنانست که خود عالم هیولانی از سه حال بود نخست از حکمت مبدع حق کز آن صورتهای مجرد و گوهرهای عالی پدید آمد و آن فعل مبدع حق است و فعل مبدع حق همه کارکنان ند و کار ایشان را پذیرندگان واجب نیایند و نه جایگاه و جای فعل ایشان طبیعت کلی است که آن اصل بودش عالم هیولانی است و فرعهای آن اصل دو نوع اند یکی هیولانی و دیگر صورت کز ایشان این عالم هیولانی پدید آمده ست و پذیرنده فعل عالم هیولانی این صورت مردم است که پذیرای آثار عقل و نفس است تا بآخره کار صورتها مجرد کردند چون فعل باری پس گوییم که قسمت اول از وجود عالم هیولانی باز به سه است به حکمت مبدع حق و قسمت دوم وجود عالم باز بسته است به تمام شدن نفس و رسیدن بدرجه عقل و قسمت سوم از وجود عالم باز بسته است به وجود خداوند قیامت پس ابتداء هیولی و صورت که پدید آمدن آن بود که نفس تمامیء خویش طلب کرد و از آن طلب جنبشی و همی پدید آمد و چون آن جنبش از جوهری عالی بود از اثر ان جنبش گوهری سفلی پدید امد و چون آن جنبش پدید آمد ازو حرارت پدید آمد و چون حرارت به غایت رسید و غایت او برودت آمد و چون برودت – اعنی سردی – به غایت رسید ازو تری پدید آمد - همه جدا جدا – و تری به غایت رسید ازو خشکی پدید آمد و معنیء آنچ گفتیم که این چیزها جدا جدا پدید آمد آنست که همه باید که این چهار طبع جدا جدا صورت شود اندر نفس خواننده علم حقیقت و قول حکماء آنست که اثر ابداع لطیفتر است از گوهر مبدع اعنی که نفس کل کمترست از عقل کل که او اثر ابداع است و همچنین گوهر نفس کلی شریفتر است از اثر آن که مبدأ عالم هیولانی است آن هیولای مطلق که او را هیولای اولی گویند و آغاز هیولی از طاعت کردن نفس کل پدید آمد از آن علت که گفتیم و وجود صورت که مبدأ دوم است از افاضت الهی پدید آمد که عقل به نفس رسانید به فرمان مبدع حق و بدین قول که گفتیم پیدا کردیم که نخست هیولی بود و پس از آن صورت بود و دلیل بر درستی این قول آنست که امروز صورتها را نفسهای جزیی و هیولی ها همی پدید آرد و چون نگاشتن درودگر در صورت در را بر چوب و زرگر صورت انگشتری را بر سیم پس مر مبدأ اول را علت هیولانی خوانند و مبدأ دوم را علت صوری خوانند پس نفس کلی به افاضت عقل گویی از وجود باری از پس هیولای نخست آن چهار طبع مفرد را که اندیشه نفس کلی صورت شد به هشت قسمت کرد و هر یکی را از آن بدو نیمه کرد گرمی را به دو بخش کرد یک بخش ازو به خشکی پیوست و زو گوهر آتش آمد و دیگر بخش ازو به تری پیوست و زو گوهر هوا آمد مر تری مفرد را به دو بخش کرد یک بخش ازو به سردی پیوست و زو گوهر آب آمد و دیگر بخش ازو به گرمی پیوست و زو گوهر هوا آمد مر سردی مفرد را به دو بخش کرد یک بخش ازو به خشکی پیوست و زو گوهر خاک آمد و دیگر بخش ازو به تری پیوست وزو گوهر آب آمد و مر خشکی مفرد را بدو بخش کرد یک بخش ازو به گرمی پیوست و زو گوهر آتش آمد و دیگر بخش ازو به سردی پیوست وزو گوهر خاک آمد و گفتند حکماء کزین چهار طبع دو کارکنان ند و دو کار پذیران ند و آن دو کارکن گرمی و سردی اند و آن دو کارپذیر تری و خشکی اند و آن دو کار کن یکی کارکن مهتر است و دیگر کار کن کهتر است وزین دو کارپذیر یکی کارپذیر مهین است و یکی کارپذیر کهین است اما کارکن مهین گرمی است و کارکن کهین سردی است و کارپذیر مهین خشکی و کارپذیر کهین تری است و گرمی کارکن سبکی است و سردی کارکن گرانی است و خشکی کارپذیر زودی ست و تری کارپذیر دیری ست پس گوهر آتش مرکب است از کارکن مهین که گرمی است و از کارپذیر مهین که خشکی است وز دو فعل ایشان یکی سبکی و دیگری زودی اثر دارد بدین سبب از دیگران لطیف تر و شریف تر و عالی تر آمد و کناره عالم گرفت گوهر هوا مرکب است از کارکن مهین که گرمی است و کارپذیر کهن که تریست ازین سبب یک سرش به کارکن مهین پیوسته است که آتش است و دیگر سرش به کارپذیر کهین پیوسته است که آبست و خود اندرین دو میانه بایستاد و گوهر آب مرکب است از کارکن کهین که سردیست وز کارپذیر کهین که تریست وز فعل ایشان که تری و گرانی است اثر دارد و گوهر زمین مرکب است از کارکن کهین که سردی است وز کارپذیر مهین که خشکی است و از فعل ایشان که گرانی و زودی ست اثر دارد پس این رکن که اندرو زودی بود که زمین است مر آن رکن سبک را که آتش بود به برتر درجتی برد و آن سبک مر آن گران را که زمین بود به فروتر حدی آورد و بجمله این کارکنان و کارپذیران به هم گوشگی و خویشاوندی یکدیگر پیوسته اند چون گرمی به آتش با گرمی هوا و تری هوا و با تری آب و سردی آب با سردی زمین و بآخر درجتی خشکی زمین بماند چنانک باول درجتی خشگی آتش مانده بود پس خشگی زمین را خشگی آتش پیوست و این بستها را به شکل بیرون آوردم تا آموزنده را تصور کردن آسان باشد و بباید دانستن که هر بودش کز طبایع پدید آید از جهت هم گوشگی این رکنها باشد و پیوستگی ایشان به یکدیگر و هر فسادی و پراکندگی که اندر زایش عالم پدید آید از جهت دشمنی و نا درخوری این رکنهاست که دارند از یکدیگر وز آن سبب که علت بودش عالم این بود که گفته شد از گفتار حکماء گوییم که اول زایش کز عالم پدید آمد گوهرهای ناگذارنده بود و نهایت او به شرف یاقوت سرخ است پس مادتی دیگر پدید آمد از نفس کلی بر طبیعت کلی و حاصل این شرف آنست که غذاء مردم است و آن گندم است پس مادتی دیگر پدید آمد از نفس کلی بر طبیعت کلی اندر عالم هیولانی و آن حیوان بود که اصل او به شرف مردم است و چون مردم آخر آفرینش آمد و نور نفس به شخص مردم برسید آن نور بعکس بازگشت و پیوسته شد به کلیت خویش این نفس جزیی به بازگشتن آن نور وز نفس کلی قوتی دیگر بپذیرفت و آن قوت نفس منطقی بود که آن از عالم روحانی اثر است و حاصل لطافت است و اول اندیشه نفس کل است که بآخر عمل او پدید آمد و مر مبدأ سوم را که نورها از نفس کلی بدو پدید آمد علت فاعله خوانند و نهایت این همه حاصلها بوجود خداوند قیامت باشد و آنرا علت متمه خوانند که عالم بدو تمام شود پس نزدیک حکماء شریعی و علماء طبیعی- آنکسان که اندر علوم الهی و اسرار پیغامبری شروع کردند- سخن آنست کز مبدأ عالم هیولانی چهار چیز واجب آید یکی هیولی و دیگر صورت و سدیگر فاعله و چهارم تمام و نزدیک حکماء شرعی و علماء علوم الهی چنانست که پدید آرنده بودش و گوهر و روا داشتن اثبات عالم ایزدست سبحانه و کارکن اندران نفس کل است و فاعل تدبیر فعلش طبیعت کل است و طبیعت کل قوتی است از قوتهای نفس کل که مشرف است بر عالم هیولانی و نگاهدار است مر نوعها و صورت های او اندازه ها را و تفاوت فعلها عالم را بازبست به طبیعت است و جملگیش را بازبست به نفس کلی است بدان معنی که به میانجی نفس کل پدید آمد عالم از فرمان مبدع حق مثال این چنان باشد که گویی پدیدآرنده گوهر سیم ایزد است و فاعل انگشتری زرگرست و آنک انگشتری را کار بندد خداوند انگشتری است پس آن انگشتری کز نفس کل است و خداوند انگشتری طبیعت کل است

ناصرخسرو
 
۱۱۲۷

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۳۰ - صف بیست و دوم

 

بباید دانستن که ظاهر شریعت پیامبران برابر است با عالم جسمانی از بهرآنک عالم جسمانی صورتهای مخالف است و ظاهر کتاب و شریعت مثلها و کارهای مخالف است چنانک یکی طاعت نماز است به شکها متفاوت از ایستادن و خسبیدن و سر بر زمین نهادن و جز آن و یک طاعت روزه است که طعام و شراب ناخوردن است و جماع ناکردن به روز و یک طاعت به مکه شدنست به زیارت خانه سنگین و این همه چیزهای مخالف است چنانک از عالم یک چیز آفتاب است بدان روشنی و گرمی و یک چیز آب است بدان سردی و تری و یک زایش عالم درخت است پای بر زمین فروبرده و استوار ایستاده و یکی زایش مرغ است که بر هوا پرد و این اثر همه مخالف است و ترکیب عالم از چهار طبع است مخالف به ظاهر و به باطن موافق و ترکیب دین از چهار چیز مخالف است بظاهر و بباطن موافق چون کتاب و شریعت و تأویل و توحید و همچنانک از آن چهار طبع عالم سه طبع همیشه پیداست و بی میانجی یافته است چون خاک و باد و آب و یک رکن او که آتش است نایافته است مگر به میانجی آن سه یار دیگر آن چهار رکن دین نیز سه یافته است چون کتاب و شریعت و تأویل و یکی نایافته است چون علم توحید مگر به میانجی این سه یار او که گفتیم پس پیغامبران علیهم السلام این علمهای فرودین از کتاب و شریعت و عمل ساختند تا خلق ازین راه به علم وحدانیت رسند که نور علم وحدانیت از بزرگواری و لطافت چنان است که اندرو جز به میانجیان نتوان رسیدن و پیغامبران علیهم السلام به یافتن آن نور بر خلق پادشاهی یافتند و خلق بدان نور مر ایشان را کردن داده شد نبینی که خدای تعالی اندر حدیث موسی بر سبیل مثل مر رسول مصطفی را علیه السلام قوله و هل أتاک حدیث موسی اذ رأی نارا فقال لاهله امکثوا أنی آنست نارا لعلی آتیکم منها بقبس أو أجد علی النار هدی همی گوید چه آمد به تو ای محمد حدیث موسی که آتشی دید پس گفت مر اهل خویش را که باشید که من آتش دیدم مگر از آنجا پاره یی به شما آرم یا راه راست بر آن آتش بیابم و تأویل این آیت آنست که موسی علیه السلام آن آتش اندر نفس مقدس خویش دید و آن آتش نور توحید بود که مراو را بدرفشید و بدانچ مر اهل خویش را گفت بباشید آن خواست که هم برین دین و این طریقت که هستید بباشید تا من از این نور که مرا درفشید خبری توانم یافتن که به شما رسانم و شما و من راه راست یابیم و این راه اندر دین گفت که بیایم نه اندر دنیا اگر او آن آتش به چشم سر دیده بودی ایشان را بنمودی چه آتش را به شب هر که بصر درست دارد بتواند دیدن و اگر او آن آتش به چشم سر دیده بودی کسی را توانستی فرمودن تا بنگرد که آن آتش چیست و لکن آن آتش نور توحید بود که موسی علیه السلام مرانرا به چشم بصیرت بدید و نتوانست به کسی نمودن بی میانجی کتاب و شریعت و عمل چنانک آتش دنیا روی ننماید مگر به میانجی چیزی که از آب و خاک رسته باشد و اندر هوا پرورده شده باشد پس هر که مر کتاب و شریعت و عمل را دست باز دارد البته مر جان او نور توحید را نتواند یافتن همچنانک اگر کسی گوید که من به هیچ چیز کز آب روید و از خاک یاری نخواهم برجستن آتش آن کس البته به آتش نرسد و فایده آتش ازو بریده گردد و چون آتش طبیعی که او را هیچ دانش نیست جز به میانجیان که با او آشنااند همی روی ننماید علم توحید سزاوارتر که روی ننماید جز بدان کسی که سپس فرمان آشنایان او برود از پیامبران علیهم السلام پس هرکه کتاب خدای را و شریعت رسول را و عمل و طاعت را بیشتر کار بندد علم توحید سوی او روشن تر شود همچنانک هرکه هیزم بیشتر جمع کند روشنی و گرمی از آتش طبیعی بیشتر یابد

ناصرخسرو
 
۱۱۲۸

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۳۵ - صفت بیست و هفتم

 

بباید دانستن که تفاوت میان چیزها از جهت نزدیکی گروهی از آن باشد به علت خویش و دوری گروهی از علت خویش و هر چه به علت نزدیک باشد قوی تر از آن باشد کز علت خویش دورتر باشد و مثال این چنانست که مادر و پدر کودک قوی تر از کودک باشد به سبب آنک علت ایشان همه نبات است و مادر و پدر به علت خویش رسیده اند و از نبات همی توانند خوردن و کودک که از نبات غذا نمی تواند کشیدن تا نخست مادرش از نبات بخورد مر آنرا شیر بگرداند و آن وقت به کودک برساند پس آن کودک از علت خویش که نبات است دور است و مادرش او و میان علت او میانجی است لاجرم ضعیف است و مادر و پدرش که به نبات رسیده اند قوی اند و چون کودک به کشیدن غذا از نبات به میانجی مادر قوی شود آن وقت میانجی از میان برخیزد و او همچون مادر و پدر خویش گردد و ما دانیم که علت همه بودها کلمه باری سبحانه است و آن کلمه یکی است و معلول او به حقیقت بی هیچ میانجی یکی لازم آید تا باز به میانجی آن یک معلول دیگر معلولات پدید آیند بر مثال درختی که تخمی پدید آید تا باز به میانجی آن درخت از آن تخم شاخهای بسیار و برگها و بارها پدید اید پس آن نخستین معلول عقل بود که قوت علت خویش بی میانجی به تمامی پذیرفت و نفس از کلمه به میانجی عقل پدید آمد پس خلافی نیست اندر آنکه آنچ پدید آمدن او از چیزی دیگر به ذات او باشد شریف تر از آن چیز باشد که پدید آمدن او از چیزی دیگر به ذات او باشد شریف تر از آن چیز باشد که پدید آمدن او از چیزی دیگر به میانجی دیگر باشد و هرچند که اندر آن عالم خلاف نیست و آرام عقل و نفس بر کلمه باری است نام دومی از بهر آن برایشان اوفتاده بر کلمه باری است نام دومی از بهر آن برایشان اوفتاده است که نفس فایده پذیر است و عقل فایده دهنده است و اگر نه چنین بودی نام دومی برایشان نیوفتادی و هر دو خود یکی بودندی و اندر مردم خود این دو چیز موجود است که جز بدان نامها و معنی ها مریشان را از یکدیگر نتوان شناختن و آن آنست که هر مردمی را نفسی است که همی دانستی جوید و به نگاهبانی حاجتمند است و آن نگاهبان و دانش آموز او عقل است که چون نفس بر خویشتن سالاری کردن گیرد و ز جایگاه مخاطره نادانی پرهیزیدن گیرد گویند عاقل شد و عقل را جز به نفس پدید آمدن نیست و فعل نفس جز به جسد پیدا نشود پس این سه مرتبت به یکدیگر پیوسته است که پیدا شدن فعل نفس از راه جسد است و پیدا شدن اثر عقل بر نفس است و عقل را با جسد پیوستگی نیست بی میانجی نفس همچنانک از یکی سه پدید نیامد مگر به میانجی دو و چون نفس مردم بی عقل ناتمام و خوار است دانیم که اندر عالم علوی همین حال موجود است و نفس به عقل حاجتمند است

ناصرخسرو
 
۱۱۲۹

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۳۶ - صف بیست و هشتم

 

دلیل برآنک عقل نخست چیز است کز جود باری سبحانه پیدا شده ست هم از کتاب خدای است و هم از خبر رسول علیه السلام و هم از اتفاق حکماء شریعی و حکماء علم الهی و از شهادت عقلای جزیی اما دلیل از کتاب خدای تعالی بر آنک عقل نخستین پدید آمده ست از جود باری سبحانه آنست که همی گوید قوله هو الذی خلقکم من تراب ثم من نطفه ثم من علقه ثم یخرجکم طفلا ثم لتبلغوا أشد کم ثم لتکونوا شیوخا و منکم من یتوفی من قبل و لتبلغوا أجلا مسمی و لعلکم تعقلون همی گوید خدای شما را بیافرید از خاک پس از آب اندک پس از خون بسته پس بیرون آوردتان کودک خرد تا برسید به نیروی سخت خویش پس تا بباشید پیران و از شما کس است کز پیش بمیرد و تا برسید به وقتی نامزد کرده مگر که عقل را بیابید این همه احوال مردم را یاد کرد و بآخر گفت مگر بعقل برسید از بهر آنک اصل آفرینش از عقل رفته بود و چاره نیست از بازگشتن مرچیزی را کز چیزی پدید آید بآخر کار از آنچ ازو پدید آمده باشد پس گفتار خدای به آخر کار که مگر شما مر عقل را بیابید همی دلالت کند که پدید آمده عقل بوده است بآخر پدید آمده یی که مردم است به آخر کار خویش همی بدو خواهد رسیدن بر مثال درختی کار که از خرما دانه یی پدید آید و به تمامی آن درخت آن باشد که اندر خرما کزو پدید آید دانه او به مغز آگنده شود تا آخر درخت به اول درخت باز گردد و هر که از عقل به میانجی حدود دین حق فایده پذیرد به آخر بدو بازگردد و اما دلیل از خبر رسول صلی الله علیه و آله بر پیشی هست شدن عقل پیش از دیگر هستها آنست که فرمود اول ما خنق الله تعالی العقل قال له أقبل فأقبل ثم قال له أدبر فأدبر فقال و عزتی و جلالی ما خلقت خلقا أعز عل منک بک أثیب و بک اعاقب گفت نخستین چیزی که خدای بیافرید عقل بود مر اور را گفت پیش آی پیش آمد پس گفت باز شو باز پس شد پس خدای تعالی سوگند یاد کرد به عز و جلال خویش که چیزی نیافریدم گرامی تر بر من از تو به تو ثواب دهم و به تو عقاب کنم و اندر دین حق همچنین است هر که عقل را بکار بندد اندر پرسش خدای و عبادت بر بصیرت کند به ثواب ابدی رسد و هر که عقل را ضایع کند و کار بی دانش کند به آتش جاویدی رسد و اما شهادت عقلهای جزیی بر آنک عقل کلی نخست پدید آورده است به جود باری سبحانه آنست که موجودات به جملگی از دو گونه است یا محیط است یا محاط و محیط آن باشد که بگرد چیز دیگر اندر آمده باشد بذات یا بذات یا بشرف و محاط آن چیزی باشد که چیزی دیگر اندر باشد بذات یا بفرومایگی اما محیط بذات چنان باشد که آسمان است که محیط زمین است که ذات آسمان بگرد ذات زمین اندر آمده است و محاط بذات چنان باشد که زمین است که محاط آسمانست که زیر او اندر مانده است بهمه رویها اما محیط بشرف چنان باشد که نفس است محیط جسد که نفس مر جسد را پاکیزه و شریف و آبادان همی دارد از پراکنده شدن نگاهبان او گشته است که اگر نفس عنایت خویش از جسد باز گیرد جسد بمیرد و پلید شود و خوار گردد و ویران بباشد و پراگنده شود و همچنین مردم بشرف محیط است بر حیوان و حیوان محاط است مردم را بفرو مایگی و هر محیطی شریفتر از محاط خویش باشد و هر چه او شریفتر باشد بودش او پیش از آن باشد کزو کمتر باشد بشرفء وگر محیط را وجود پیش از محاط نبودی محیط نگشتی بر محاط وگر نخست وجود مر محاط را بودی آن وقت مر محیط را بایستی که نخست مر محاط را یافتیمی آن وقت مر محیط را و ما نخست مر عقل را همی یابیم تا بدو مر چیزها را اندر یابیم و تا عقل را نیابیم بر چیزها محیط نشویم دلیل همی کند این حال که عقل محیط است و چون محیط وجود او بیشتر از وجود هر محاطی بوده است و چون ما به عقل بر چیزها محیط شدیم حکم کردیم بر پیشیء هست شدن او و ممکن نیست تو هم کردن چیزی را از چیزها که عقل یک راه بر آن محیط شود و یک راه نه محیط باشد برو پس گوییم که آن تو هم یا عقلی باشد یا نباشد اگر عقلی باشد عقل بر آن محیط باشد وگرنه عقلی باشد اندر چیزی و همی نتوان رسید مگر از جهت عقل و نیز گوییم که جوهری که به علتش نزدیکتر باشد محیط بود بر آن جوهر که علتش دورتر بود و عقل نزدیکتر جوهریست به علت همه علتها پس واجب آید که عقل محیط باشد بر همه گوهرهای جسمانی و روحانی و ایزد تعالی برتر است از محیط و محاط تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا و دیگر که عقل مانند است به یکی که اول شمار است و هیچ چیز از عدد بر یکی پیشی ندارد بلک هستی همه شمارها از یکی است همچنین عقل اول یکیست و ذات همه معلولاتست پس معلولات همه از عقل وجود یافته است همچنانک شمارها همه از یکی پدید آمده است و همه عددها نام یکی دارد چون یک هزار و صد هزار و پیش و کم نام یکی بر همه افتاده است و آغاز شمارها همه از یکی باشد و آنجامش نیز به یکی باشد همچنین پدید آمدن همه چیزها از عقل است و باز عقل بر همه چیزها محیط است و محیط بودن عقل بر چیزها گواهی همی دهد که همه چیزها ازو پدید آمده است که عقل است و همچنانک بدان که اندروست مر شمارها را مادت دهد تا بسیار شود شمارهای عقل نیز به قوت خویش مادت دهد تا معقولات بسیار شود و ایزد تعالی وصف کرد امر خویش را که بدان آفرید همه مبدعات و مخلوقات به کلمه کن و این خطاب خدای است و خطاب را جوهری خطاب پذیر واجب آید و محال باشد که ایزد تعالی خطاب کند با چیزی که آن چیز خطاب ایزد نداند و خطاب روا نباشد مگر با جوهری که خطاب شناسد پس گوییم که آن جوهر خطاب شناس عقل است که توانای پذیرفتن امر باری است و چون امر ایزد به پیدا کردن عالم طبیعت رسید مضاف کرد- اعنی باز بسته کرد- آفرینش عالم طبیعی را با آفرینش تقدیری و آفرینش تقدیری به منزلت فرود از آفرینش ابداعی است نبینی که مر آفرینش آسمانها و زمین را کن بگفت مگر گفت قوله خلق السموات و الارض و جعل الظلمات و النور و اکنون گفت بیافرید آسمانها و زمین را و بکرد تاریکها و روشنایی را از بهر آنک مر آسمانها و زمین را طاقت پذیرفتن فرمان نبود و همچنین باز بسته کرد آفرینش جسدهای ما را به آفرینش تقدیری و گفت قوله و الذی خلقکم من تراب گفت او آنست که تقدیر کرد شما را از خاک و چون ما طاقت پذیرفتن فرمان نداشتیم بأول آفرینش ما کن نگفت و همچنین رسول صلی الله علیه و آله و سلم خطاب نکرد با کودکان که عقل نداشتند و چون عقل اندر ما پیدا شد و معرف توحید و معرفت رسالت بیافتیم سزاوار امر و نص گشتیم پس این حال که شرح کرده شد از واجب ناشدن فرمان خدای پیش از یافتن عقل همی دلیل کند که این کن فرمان خدای بود ازو تعالی واجب نیامد مگر وقت که پذیرای آن امر موجود شده بود و نیز دلیل است که این برهانها که نمودیم که پذیرنده کن از خدای تعالی جز عقل نبود و هیچ چیز از مبدعات بر عقل پیشی نداشت پاک است آن خدای که عقل را ابداع کرد بدین شرف و جلالت و مبدع حق یگانه است از صفات مبدعات خویش از این شریف تر سخن چون توان گفتن اندر اثبات صانع که ما گفتیم اندر صفت عقل و چون آفریده بدین شرف باشد که عقل اول است و آفریدگار از صفات مبدع و ابداع منزه کرده باشد سخن گوینده به غایت کمال باشد اندر توحید و آنکس که بدین علم دانا باشد توحیدش مجرد باشد از تشیبه و تعطیل کجااند آن ملحدان و دهریان که بر اهل دیانت و مذهب حقیقت دروغ گویند و دعوی کنند به شیعت خاندان به اثبات صانع نگویند و وهم اندر دل ضعفا دیانت افکنند و اهل حق را به چشم نادان زشت کنند و آنچ اندر ما گویند ایشان خود بدان صفت اند و شکر خدای را و اولیای او را که ما را بر رهنمایی اولیاء خویش از نعمت ابدی و اسرار الهی نصیب کرد لله الحمد و المنه

ناصرخسرو
 
۱۱۳۰

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۳۹ - صف سی و یکم

 

... و نیز چون نفس ناطقه فعل از کالبد مردم پس از فعل نفس حسی هم پدید آرد دلیل همی کند که نفس ناطقه لطیف تر است و اندر بودش عالم وجود نفس ناطقه پیش از وجود نفس حسی بوده است و نفس ناطقه رییس و مهتر است بر نفس حسی

و همچنین بدانچ نفس حسی اندر کالبد مردم اثر خویش پیشتر از اثر نفس ناطقه همی پدید آرد همی باید که نفس حسی از مردم که او بر مثال درختی روحانی است بر مثال برگ و شاخ است کز درخت نخست او پدید آید و نفس ناطقه از مردم و درخت او به منزلت بار است که مراد نشانده درخت از درخت اوست و گوییم که پیامبران علیهم السلام اندر خلق مثال درخت خرما بوده اند که اندر خاک پیدا شود و هر چه خوشی و لطافت و شیرینی باشد اندر ان خاک به خویشتن کشد و جمله کند باز مران بار شیرین لطیف را بر زمین بباراند پس هر خاکی بیخ های آن درخت مر آنرا بپذیرد از درجه خاکی به درجه خرما می رسد و پس از آن که ستوران مر آن خاک را می سپردند به زیر پای همان خاک بر طبقی زرین به خوان پادشاهان رسد به قوت آن درخت خرما که مرو را بپذیرفت چون خاک نادان بدانچ نزدیک آن درخت خرما بود و خویشتن را بدو داد از آن فرومایگی و خواری که بود بدین پرمایگی و عزیزی همی رسد مردم سزاوارترست که مر درخت خرمای خویش را که رسول دور اوست و امام روزگار خویش را که درخت پرور است مطیع باشد و خویشتن به طاعت و فرمانبرداری بدو سپارد تا از درجه خاکی به درجه خرمایی رسد و از خواری و ذل به عز و شادی رسد و شایسته شود مر خوان نفس کل را تا چون نفس کلی مرورا از راه امام زمانه به غذاء خویش کرده باشد از فناء و کثافت برهد و به بقاء و لطافت رسد وج اودانه اندر نعیم جاوید بماند

پس گوییم که چون درست کردیم که نفس ناطقه بر نفس حسی رییس است مردم باشد که بکوشد تا رعیت خویش را بر نفس خویش ریاست ندهد که اگر چنین کند هلاک شود و آن چنان باشد که مردم سپس آرزوهای حسی رود و نادانی و ستوری را بر آموختن علم و بوزیدن دین بگزیند تا نفس حسی او مر نفس ناطقه را نجورد بر مثال زمینی که درخت خویش را تباه کند و بیفشاند تا سزاوار سوختن شود از بهر آنک درخت چون از بار خویش باز ماند جز سوختن را نشاید و بباید نگریستن اندر فرمان پیغامبران علیهم السلام که ایشان کل نفس ناطقه بودند که چگونه نفس های خلق که به جملگی کل نفس حسی بودند مر ایشانرا علیهم السلام فرمان بردار شدند و هر طعام و شراب که پیامبران علیهم السلام ایشانرا حلال کردند پذیرفتند و بر آن قرار گرفتند و چون بر آن خو کردند خو کردن ایشان بر آن فرمان آن بود که نفس ناطقه آن پیامبر مر نفسهای حسی ایشان را بخورد و با خویشتن یکی کرد و چون پیامبر دیگر بیامد ایشان را از آن طعام و شراب بازداشت و چیزی به خلاف آن بیاورد نپذیرفتند و دشوار داشتند مر آنرا و حس ایشان مر آنرا نپذیرفت و امروز اندر میان اهل اسلام پیداست که نفس های حسی ایشان همی مر نفس ناطقه را سپس روی کند و نشان این حال آنست که اگر کسی از مسلمانان نادانسته گوشت خوک بخورد معده او مر آنرا بپذیرد و هیچ عیب نرسدش پس اگر نفس ناطقه اش آگاه شود که آنچ بخورد گوشت خوک بود نپسنددش و به ناپسند او نفس حسی او مر آن خورده و پسندیده را رد کند و باز دهد از بهرآنک نفس حسی او متابع نفس ناطقه او گشته است و نفس ناطقه را متابع گشته است و چون رسول او که نفس ناطقه امت خویش داشت چیزی را نه پسندد نفسهای ناطقه امت مر آنرا نپسندد و هرچه نفس ناطقه امت رد کند نفس حسی ایشان مران را نپذیرد و این برهانی روشن تر از آفتاب است مر خداوندان بصیرت را

ناصرخسرو
 
۱۱۳۱

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۴۶ - جواب

 

او را گوییم که سؤال که کردی نیکوست ولکن مثال که آوردی نه راست است و نگر تا بینی که مردم چون به چشم روشنایی آفتاب نکرد به گونه گون کار راه برد که او را از آن فایده ها باشد و چون چشم فراز کند از گونه گون فایده و بسیار نوع لذتها باز ماند پس از چشم فراز کردن او زیان او را همی دارد نه آفتاب را و به پذیرفتن آن نور و راه بردن سوی کارها از گونه گون نفع و فایده ها سود مرو را باشد نه مر آفتاب را و گر او چشم باز کرد آفتاب بدو عنایتی بیش از آن نکرد که به دیگران کرد و گر چشم فراز کرد عنایت ازو باز نگرفت که او بدان سودی نیافت بلک او چون روی از فایده خویش بگردانید فایده بدو نرسید از آفتاب و آفتاب به حال خویش همی بود و به فایده گرفتن آنکس که از آفتاب منفعت ها بدو رسید و به چشم فراز کردن او از آفتاب فایده های او بریده شود و همچنین به پذیرفتن علم توحید منفعت مر موحد را باشد نه مر توحید را و به تقصیر کردن او اندر آن معنی مضرت او را بود نه توحید را و مضرت و منفعت به بنده بازگردد نه به خدای

و اما جواب آنچه گفتی چون کسی به کوه شود و سنگ شکند خداوند بنا او را نیازارد و نه چیزی دهد آنست که چون این کس از خداوند بنا چیز نیافت بدانچ رنج خویش ضایع کرد مر او را آزردن نبود از خداوند بنا و بدان روی که رنج خویش ضایع کرد عقوبت یافت به نایافتن فایده از آنچ کرد و چون کار نیکو کرد و فایده بیافت آن نشان ثواب بود او را

ناصرخسرو
 
۱۱۳۲

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۴۸ - صف سی و ششم

 

اما اندر یافتن گناه خویش و پاکیزه کردن نفس بدانست که هر کاری که آن سوی عقل زشت است نکنی و گر مومن را هوا و نفس شهوانی بدان کشد تا آن کار بکند آن گناه اندر نفس او ثابت شود و نگاری و نبشته یی گردد اندر نفس او و نگار و نبشه گناه زشت است نزدیک عقل و شمار خلق سوی عقل است آن عقل که او کل است و هر نفس که با نگاری پیش عقل کل شود که مران را دشمن دارد آن نفس جاودان اندر عقاب بماند و صورت نگار زشت که بر هیولی جای گرفت ازو جدا نشود مگر به پدید آمدن نگاری و صورتی نیکو هم بر ان هیولی که این هر دو از یکدیگر گریزانند و چون نیکویی بیابد زشتی که دشمن او و خلاف اوست بگریزد و گوهر نفس گوهریست که هم صورت نیکو پذیرد و هم صورت زشت بی هیولی و بی طبیبی و بی هیچ زمان و به پای شدن صورت نیکو افتادن و تباه شدن صورت زشت است و چون مؤمن بر گناه خویش پشیمانی خورد و توبه کند بدان توبه مر نفس او را شستی باشد از آن صورت زشت و چون پس از توبه کار نیکو کند آنچ سوی عقل نیکوست و آن صورت نیکویی او به جای آن صورت زشت که پیش از توبه خود بود بایستد چنانک خدای تعالی می فرماید قوله الا من تاب و آمن و عمل عملا صالحا فاولیک یبدل الله سیآتم حسنات و کان الله غفورا رحیما گفت مگر آنکس که توبه کند و بگرود و کار نیکو کند پس ایشان آنند که بدل کند خدای زشتی های ایشان به نیکویی ها و خدای پوشنده و مهربانست و توبه نصوح آن باشد که آنچ سوی عقل زشت است دست از آن باز دارد و آنچ سوی عقل نیکوست مران را کار بندد و نیز از آن سپس بدان کار زشت که کرده بود بازنگردد و خبر است از رسول صلی الله علیه و آله که گفت المعترف بالذنب کن لاذنب له و المصر علی الذنب کالمستهزیء بربه هر که خستو شود به گناه خویش همچون کسی است که او را گناه نیست و هر که بر گناه بایستد چون کسی باشد که بر پروردگار خویش افسوس کند و دست از گناه بازداشتن پاک کردن صورت زشت است و نبشته ی زشت است از نفس و نیکویی کردن و دست اندر کاری زدن که سوی عقل پسندیده است نگاشتن صورت نیکوست بجای صورت زشت و روا نیست خردمند را کز گناه به توبه باز نگردد و صورت زشت خویش را نیکو نکند که عفو و رحمت خدالی تعالی بسیارست چنانکه همی گوید قوله قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا همی گوید که بگوی ای بندگان من آنک گناه بسیار کردید از رحمت خدای نومید مباشید که خدای بیامرزد همه گناهان را اما اندر یافتن گناهی که آن از روی ستم کردن و خواسته بردن مردمان باشد آنست که چون توبه کند اگر خواسته یی که آن ستده باشد همان خواسته بر جای باشد به خداوندش باز دهد و حلالی کردن ازو بخواهد پس اگر آن خواسته بر جای نباشد بدل آن خواسته به قیمت آن به خداوندش بازدهد اگر طاقت دارد و اگر طاقت ندارد نیت چنان کند که اگر خواسته یابد عوض باز دهد و گر آن کس که این مؤمن برو ستم کرده ست زنده نباشد به فرزندان او برساند و گر آنکس را فرزند نباشد به بیت المال خداوند زمانه خویش بر دست حجت جزیره رساند تا آن صورت زشت او کزان ستم ثابت شده باشد از نفس او زایل شود پس اگر این مؤمن نیکو بکند و دستش نرسد که آن حق باز دهد آن نیت نیکوی او پیش نفس او از عقوبت سپری شود چنانک رسول مصطفی صلی الله علیه و آله گفت النیه الحسنه جنه حصینه نیت نیکو سپری استوار است پس اگر طاقت باز دادن یابد باز ندهد وزین جهان بیرون شود گناه او یکی دو شود از بهر آنک گناهش دو تای گشت یکی گناه پیشین که کرده بود دگر دروغ زنی که کرد به خدای تعالی از یراک توبه کرد و بدان وفا نکرد تا زشتی بر زشتی بیفزود همچنانک چون طاقت یابد و وفا کند و حق مردان باز دهد مزد او دو تای شود یکی مزد باز دادن حق مردمان و دیگر مزد اثبات کردن صورت نیکو و پاک کردن صورت زشت که بدانچ که با خدای تعالی عهد کرده بود وفا کرد و بیاساید از بیم نکال آن صورت زشت و از درکات دوزخ به درجات بهشت رسد چنانک خدای تعالی همی گوید قوله الا من آمن و عمل صالحا فاولیک لهم جزاء الضعف بما عملوا و هم فی الغرفات آمنون همی گوید که مگر آنکس که بگرود و کار نیکو کند ایشانند آنک ایشان راست مکافات دو تای بدانچ کردند و ایشان اندر مرغزارهای بهشتند ایمن گشته و هر که راست گوید و به عهد وفا کند اندر نفس خویش خوی و آرایشی یابد و از مردمان ثنای نیکو شنود و اندر نفس او آن وفا و راستی صورتی شود که شادی و خوشیء آن جاودان بدو پیوسته باشد و اما معاملت مؤمنان از حدود دین و با یکدیگر از دوستداری و نیکوکاری و نصیحت و اندر حالهای دینی و دنیایی از یاری دادن به مال و علوم و گفتار و کردار به غایت نیکویی باید که باشد و مزد ایشان مضاعف باشد از بهر آنک نیکویی کردن با همه خلق نیکوست ولیکن با مؤمنان نیکوتر و فاضلترست و مزد آن بیشتر است و از بهر آنک مؤمن به مؤمن سزاوارتر است چون دیگر مردمان و سبیل مؤمن با مؤمن بروحانی سبیل برادر با برادر و خواهر و مادر و پدر و عم و جد است به زایش نفسانی که دوم زایش است و سبیل مسلمان با مؤمن بروحانی سبیل همسایه با همسایه است و حق برادر و پدر پیش از حق همسایه است و نیکویی کردن با مؤمنان آراستن صورت روحانی است و همچنین ناشایست و زشتکاری با همه مردمان زشت است سوی عقل و گناه است ولکن با مؤمنان زشت تر و فاحش تر و درستیء این سخن قول خدای است اندر مخاطبه با زنان پیغامبر علیه السلام قوله یا ایها النبی قل لازواجک ان کنتن تردن الحیواه الدنیا و زینتها فتعالین امتعکن و اسرحکن سراحا جمیلا و ان کنتن تردن الله و رسوله و الدار الاخره فان الله اعدللمحسنات منکن اجرا عظیما یا نساء النبی من یات منکن بفاحشه مبینه یضاعف لها العذاب ضعفین و کان ذلک علی الله یسیرا و من یقنت منکن لله و رسوله و تعمل صالحا نوتها اجرها مرتین و اعتدنا لها رزقا کریما گفت ای پیغامبر بگوی مر جفتانت را که اگر شمار زندگانی این جهان خواهید و آرایش او بیایید تا شما را دست باز دارم به نیکویی و گر خدای را خواهید و پیامبر او را و سرای باز پسین را خدای بسیج کرده ست مر نیکوکاران را از شما مزدی بزرگ ای زنان پیغامبر هر که از شما کاری ناشایست کرد و او را عذاب دوباره کنند و این کار بر خدای آسان است و هر که از بهر خدای و پیامبر نیکویی کند مزد او را دوباره بدهیم و آراسته ایم مر او را روزیء خوب و اندر تاویل مرین مخاطبه را سه روی است یکی روی جسدانی است خاصه و روی دوم روحانیست خاصه و سدیگر روحانی است عامه اما روی جسدانی خاصه پنداشت مر زنان جسدانی پیغامبر را تا کاری ناشایست نکنند و زشتکاری پیشه نگیرند که زشتیء ایشان از آن سپس که زنان پیغامبر گشتند زشت تر از زشتیء دیگر بندگان باشد و اما مخاطبه روحالیء خاصه آنست که این آیات پند است مر دوازده یار پیغامبر را علیه السلام که ایشان اندر روحانی او را برابر زنانند اندر جسدانی و زنان روحانی مستفیدان علم اند و قرارگاه زایش روحانی اند چنانک زنان جسدانی قرارگاه زایش جسدانی اند پس زشتکاری یاران رسول زشت تر است از زشتکاریء دیگر مسلمانان و مضرت زشتکاریء ایشان بر خلق بیشتر است و زیان آن بزرگتر است به دین و دنیا و علم خدای محیط بود به عصیان زشت کاری بهری از زنان جسدانی پیغامبر و بهری از روحانیء او علیه السلام از بهر آن بود که حجت بدین آیت بر ایشان لازم کرد به وعده نیکویی و زلیفن به زشتی و اما مخاطبه روحانیء عامه اندر این آیت پند و اندرزست همه حدود دین را و مؤمنان را که ایشان گیرنده علم اند از رسول علیه السلام به میانجیان کز پس او بودند و باشند تا روز رستاخیز که زشتکاریء ایشان زشت تر است از زشتکاریء دیگر مردمان که استفادت ایشان از راه نیست و راه راست عقل است به میانجیان و درجات و اهل حشو رستگاری به جهل و حسد و طلبند و حدود دین و مومنات به بصیرت کنند پس زشتکاریء حدود دین و مؤمنان با یکدیگر بروحانی و جسمانی از گناهان بزرگتر است و رستگاری مؤمن با خدای از راه عصیان ایشان باشد مر میانجیان را که میان مؤمن و میان رسول و وصی و امام باشند به دست بازداشتن طاعت ایشان و نفاق کردن و آن گسسته کردن رسن خویش باشد مؤمن را با خدای و رسول مگر که توبه کند و به راه طاعت باز آید چنانک خدای تعالی می گوید قوله ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار و لن تجد لهم نصیرا الا الذین تابوا و اصلحوا و اعتصموا بالله و اخلصوا دینهم لله فاولیک مع المومنین و سوف یوت الله المومنین اجرا عظیما گفت منافقان به پایگاه فرودین اند از آتش و ایشان را یاری دهنده ای نیابی مگر آنها را که توبه کنند و کار نیک کنند و دست در حبل الله متین زنند و دین خویش خدای را خالصه کنند پس ایشان با مؤمنان باشند و خدای مؤمنان را مزد بزرگ بدهد آن مقدار که مؤمن هشیار را اندر آن بیداری افتد و افزاید یاد کرده شد از باب اندر یافتن گناهی که کرده باشد به توبه و نیکوکاری و بازگشتن به بدی

ناصرخسرو
 
۱۱۳۳

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۵۲ - صف چهلم

 

گوییم که چاره نیست از آنک مر جسم را نهایت باشد از بهر آنک حقیقت جسم آنست که مرو را سه بعد است چون درازا و پهنا و ژرفا و هر یکی از این بعدها دو کناره دارد و میانه ای و چون بعدهای جسم را نهایت باشد جسم را نهایت باشد و چون جسم را نهایت درست شده باشد که از بیرون این فلک کل که عالم است نه زمان است و نه مکان و نه جرمی تهی است و نه هیچ چیز از چیزهای طبیعی از بهر آنک همه طبیعیات از اندرون فلک است و فلک محیط است بطبایع احاطتی طبیعی و ما دانیم که نفس جزیی که امروز اندر زمان است و چو مر این جسد را بیفکند بوهم و فراموش کندش او بحیزی هیولانی و حسی نماند و هیچ چیز با جوهر او نماند مگر علم محض و چون نفس جزیی اندر مردم است و بر شود سوی بالا بطلب کردن آنچه از بیرون فلک است بقوت علم و نفی کند جرم را و جسم را چه از خالی و چه از پر چیز نیابد مگر اثباتی محض بیرون این جرم گردنده که فلک است و چون طبیعیات بکناره رسد حیز نباشد مگر سازنده طبیعیات و چون نفس جزیی بیرون این فلک حیز نیافت وزو بگذشت درست شد که آن بر شدن او بعالم لطیف از لطیفی خویش و هم گوشگی با نفس کلی تا ببیند آن سرور لذات عز و شرف روحانی که نفس او اندر ان غرقه شود و گر بر شدن نفس جزیی بعالم لطیف از جهت علم ریاضی نباشد که هندسه ازوست پیدا شود مرورا جوهر نفس کل که محیط است بجرم گردنده احاطت علت بمعلول خویش و احاطت صانع بمصنوع خویش نه چون محیط شدن جسم لطیف بجسم کثیف و محیط شدن نفس کلی بعالم طبیعت محیط شدنی علمی است و احاطت علمی را از اندون و بیرون هر دو یکسان باشد پس درست شد که افلاک و عالم اندر افق نفس کلی است

و نیز گوییم که آن دلیل که مردم بدو بتواند دانستن که افلاک بهمه حرکات گردانست و متناهی است و اندر رسیدن او بدین علم بعلمی باشد که پیش از این بدانسته باشد تا آن علم راه نماید مر او را سوی این علم و آن علم آنست که بداند که هر دایره یی نهایت آن باشد که خطها کز مرکزش بیرون شود هر یکی بر اندازه دیگر باشد تا محیط دایره و بی نهایت دایره بر سر آن خطها باشد و یافتیم مر خطها را کز مرکز زمین همی بیرون آید که بنهایت همی رسد آنجا که فلک محیط سطح مر وی است که همی گردد پس آن سطح محیط منتهای عالم است و این دانستن اندر غریزت نفس است پس بدین دانستن که نفس جزیی را حاصل آمد و از راه تعلیم درست گشت که عالم اندر افق نفس کل است

و نیز مردم حکم کنند بر فلک تا فایدها از او بحاصل کنند و خردمند بداند که فایده اندر فلک از بهر نفس جزیی نهادند و چیزی کز بهر جزیی نهاده باشند ناچاره بهر کل آن جزء نهاده باشند از بهر آنک فایده جزء جز از کل خویش نشاید بود ...

ناصرخسرو
 
۱۱۳۴

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۵۴ - صف چهل و دوم

 

... و بعضی بنام و معنی برزخ منکر شدند و بهری بمعنی مقر آمدند و بنام منکر شدند و سخن آنکسان که بمعنی اقرار دادند و آن آن مردمانند از فیلسوفان که دوزخ مر عالم جسمانی را گویند و بهشت مر عالم روحانی را نهند و این مردمان بمذهب حقیقت میل کنند و خواهند که سخن فلسفی و شرعی را بهم فراز آرند و مذهب ایشان آنست که برزخ این شخص مردم است و قول ایشان آنست که چون نفس مردم حقایق فلسفی و شریعتی و عقل و معقول بشناسد بعالم روحانی رسد و هیچ بازدارنده یی نماند او را از آن عالم و اندر عالم عقلی با فرشتگان بماند اندر نعمتهای ابدی و قدرت جاودانی و او صورتی گردد از علم و حکمت نگاشته بر نفسی بسیط علمی و عقلی و فکری و عقاب بزرگ این گروه جاودان ماندن است اندر دایره طبیعت و از طبیعت مران قوت خواهند که نفس کل بدان قوت جنباننده فلک الافلاک است و فلک الافلاک جنباننده همه فلکهاست و آن قوه فاعله برین است طبایع و عالم جسمانی را

و قول ابوالحسن عامری اندر کتاب مقالات چنان است که مهتران ثنویان ایدون گویند که معنی برزخ از اول موجود است مردم را از آغاز کون او ولکن هر کسی بمعنی دیگر گویند و نزدیک ثنویان چنانست که ظلمت را دو قوت است هردو نکوهیده یکی شهوت و دیگری جهل و برزخ ظلمت است که روح اندرو بدین دو قوت نکوهیده نیاویزد که هر دو قوت دیوان است و دیوان آن کسانند که این دو قوت نگاه دارند و هر نفسی که بدین دو قوت اندر مانده باشد اندر برزخ باشد همیشه و هرگز روح او بعالم نورانی نرسد و آن وقت که نور از ظلمت جدا شود و نور بر ظلمت قادر شود نفس این کسان اندر دایره ظلمت بماند جاودان و چنین گوید که نور را دو قوت است هر دو ستوده یکی پارسایی و دیگر علم و این هر دو قوتهای پسندیده اند و نورانی اند و چنین گویند که هر روحی که پارسا شود و قوت شهوانی را بشکند آن وقت که نور کلی بر ظلمت قادر شود و او بدان عالم نورانی رسد و بدان عالم بماند جاودان با قدری تمام و نعمتی دایم و ما گوییم که جمله سخنها اندر نفی برزخ و اثبات آن بر چهار قسمت است قسمتهای عقلی که هیچ عاقل از عقلاء مذاهب مر آنرا باز نتوانند زدن یکی قوت آنکسانست که برزخ هم محسوس گویند و هم موهوم و محسوس شخصها را خواهند و موهوم مر آن نور را خواهند که زبر فلک الافلاک است خواجه شهید یاد کند و این نیز قول آن مردمانست کز عبدان که صاحب جزیره عراق بود حکایت کنند و دیگر قول آنکسانست که برزخ را نه محسوس گویند و نه موهوم و آن فلاسفه و دهریان و طبایعیان و فلکیان اند و سدیگر قول آنکسان است که برزخ محسوس را گویند و موهوم نگویند و آن تناسخیان اند بمذهت افلاطون دعوی کنند و آن نیز طریق بویعقوب سجزی است و چهارم قول آنکسانست که برزخ موهوم گویند و محسوس نگویند و بدان مران نور را خواهند که زبر فلکست بر طریق خواجه شهید و پسرش حسن مسعود و آن احمد صالح که پیش ازیشان بود پس ما سخنهای شریف را و سرهای عظیم را جمله یاد کردیم از بهر صلاح خداوندان عقل تا کسانی که راه نمی دانند راه برند و گمراهان مر بیچارگانرا از راه نبرند و سخن حق را از باطل بدانند و محققان راه از مبطلان جدا کنند و شنودیم که یکی از ضعیفان جوینده یکی را از عالمان پرسید از حال و حقیقت برزخ آن دانا از آن ضعیف هزار درم خواست بهای آن سخن و این درم ازو بستد و تا این سخن مرورا بگفت که آن سخن کفر است و هر کسی مرروایی کار خویش را بی فرمان سخن همی گویند و خویشتن را و خلق را بآتش همی برند چنانک خدای تعالی همی گوید قوله فاتبعوا امر فرعون و ما امر فرعون برشید یقدم قومه یوم القیامه فاوردهم النار و بیس الورود المورود و اتبعوا فی هذه لعنه و یوم القیمه بیس الرفد المرفود همی گوید پس فرمان فرعون رفتند و فرمان فرعون نه راست بود فرعون پیش قوم خود میرود روز قیامت تا بیارد ایشان را بآتش و آن بد آوردن حالی است وز پس ایشان است اندرین جهان لعنت و بروز قیامت آن بد سود کردن است

اینست قول هر گروهی اندر برزخ که یاد کرده شد و ما حقیقت برزخ بفرمان خداوند روز کار المستنصر بالله صلوات الله علیه و علی آبایه الطاهرین و ابنایه الاکرمین اندر کتاب مصباح یاد کرده ایم

ناصرخسرو
 
۱۱۳۵

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۵۶ - صف چهل و چهارم

 

عالم جسمانی بر آنست که هر رکنی از رکنهای طبایع همپهلو شده است بارکنی دیگر که میان ایشان هر دو ماننده است برویی از رویها چنانک از آب با خاک همپهلو شده اند و با یکدیگر آمیخته اند بدان ماننده یی که با یکدیگر دارند اندر سردی همچنین باد و آب هم همپهلو اند بدانچ میان ایشان انبازی است اندر تری و آتش از باد همی نیرو یابد بدان مانند که میان ایشانست اندر گرمی و هر یکی ازین طبایع با مانند خویش قرار گرفته اند و صلاح از میان ایشان پدید آمده است اگر آب از خاک جدا ماند از هر دو جدا جدا جز فساد چیز نیاید و نفع از هر دو باطل شود و چون حال عالم بدین جمله بود تا صلاح اندر خلق بسبب ایشان پدید آید انبیا علیهم السلام شریعت را تالیف کردند بر مثال صورت مردم ظاهر او همه مخالف و پراگنده از عبارتهای گوناگون و همه مخالف یکدیگر همچنانک حواس مردم از بینایی و شنوایی و گویایی همی مخالف یکدیگرند و باطن شریعت همه یکی مقصود و اشارت بیک تن بود اندر عالم که راهنمای خلق او باشد همچنانک باطن مردم یکی بود- نفس- که این حواس کارهای مخالف خویش همه پیش او همی برند براستی تا خردمندان بدانند که پیغمبران علیهم السلام فرستادگان آفریدگار عالم اند که تالیف شریعت ایشان بمانند آفرینش خدای است پس نخست حکمت اندر نهاد شریعت این بود

و دیگر حکمت اندر تالیف شریعت بظاهرهای مخالف آن بود که چون پیغامبران علیهم السلام مرین خلق را مخالف یافتند اندر طبایع ایشان و نفوس مردمان فریشتگان بودند اندر حد قوت و بظاهر اندر فعل دیوان بودند ایشان علیهم السلام شریعت را همچنان نهادند بظاهر همه مخالف و مانند سخن بیهوشان و بباطن راه نمای سوی فریشتگی تا چون شریعت مانند خلق آمد آن مانندی که میان شرایع و میان خلق اوفتاد اندرین روی که گفتیم خلق بر آن قرار گرفت بر مثال طلسمها که دانایان کرده اند اندر شهرها از بهر زیان گزندگان از پشه و مار و کژدم و جز آن و هر طلسمی که بکرده اند صورتی کرده اند از آهن یا از مس یا جز آن مانند مار یا پشه یا کژدم یا جز آن مران نوع گزنده را بدان صورت که اندران شهر نهاده اند بسته کرده اند و آن گزندگان بر آن صورت آرمیده اند و رنج از شهر برخاسته است چنانک بشهر مرو پشه نباشد و وقتی از دیوار کهن دژ مرو برجی فرود آمد وزان برج خنبره یی بیرون آمد اندرو پشه رویین نهاده چون مر آنرا بیرون کردند پشه بشهر اندر آمد و مردمان را رنجه کرد و بشام شهریست مر آنرا معزه النعمان خوانند چون از حلب سوی طرابلس روی بر راه معره است و چون از دروازه شهر اندر شوی بر راه ستونی سنگین است بر پای کرده بلند بر سر آن ستون صورت کژدمی است بزرگ از سنگ تراشیده و مر آن صورت را بر سر آن ستون استوار کرده مر آنرا دیدم گفتند مردمان آن شهر که این طلسمی است کز قدیم باز اینجا نهاده است و بدین شهر کسی کژدم ندید است و اگر از بیرون شهر کژدمی بگیرد و بشهر اندر آرد و رها کند آن کژدم تا از شهر بیرون نشود نیارامد پس پیغامبران علیهم السلام مر شریعت را برابر فساد کن ساختند تا فساد مفسدان را بشریعت از خلق بازداشتند و ایشان را آرام دادندوگرنه چنین کردندی جاهلان امت مر دانایان را تباه کردندی و فساد عالم بودی از آن و این سیاستی نیکو بود از پیامبران علیهم السلام مر امت را و شریعت اندر میان خلق امروز بر مثال آن صورت است که فساد بدان صورت از خلق بریده شده است

و دیگر آنست را که اندر کار بستن شریعت مردم را راست کردن است بر صلاح و خیر و کار بستن شریعت مران قوت را کز نفس نگاهبان و زنده دار جسد است و هم بدان منزلت است که اقرار دادن بشهادت مران قوت راست کز نفس بر زبان موکل است و بجای دانش است مران قوت را کز نفس قرارگاه اودل است و بر هر قوتی از قوتهای نفس انسانی مر خدای را تعالی طاعتی است بر اندازه توانایی آن قوت از طاعت خدای تعالی که او را توانایی آنست چنانک خدای تعالی گوید قوله لا یکلف الله نفسا الا وسعها گفت خدای نفرماید هیچکس را جز آنک توانایی او آنست

ناصرخسرو
 
۱۱۳۶

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۵۹ - صف چهل و هفتم

 

گوییم که چون جسم مرکب است و نفس بسیط است و بسیط بر مرکب جاکول است و حالهای جسم مرکب زیر زمانست و هر فایده که جسم پذیرد از صورت و شکل و رنگ و یوی و جز آن بزمان می تواند پذیرفتن واجب آید از روی اضافت حال نفس بجسم که مر نفس را که بر جسم جاکول است بزمان حاجت نیست و مثل این چنان باشد که هر عددی که آن جفت است بدو نیمه شود و اندرو کسر نیاید و هر عددی که طاق است بدو نیمه نشود تا اندرو کسر نیاید از بهر آنک جفت مر طاق را مخالف است لاجرم خلاف انسان بوقت بدو قسم کردن پدید آید از بهر آنست که خلاف میان جفت و طاق بدان پدید آید که هر دو را بدو قسم کنی که جفت اول دو است و او مر همه عددها را ترازوست و بدو پدید آید طاق از جفت و این مثل مر متعلم را فایده آن دهد که بداند که چون جفت بدو نیمه شود بی کسر پس بباید دانستن که طاق مر جفت را مخالف است بدو نیمه نشود بی کسر همچنین بسیط که مرکب را مخالف است حال او بخلاف حال مرکب لازم آید و چون معلوم است که حالهای جسم مرکب زیر زمان است بباید دانستن به حکم ضرورت که حالهای نفس بسیط زیر زمان نیست

و دلیل بر درستی این قول آنست که نفس مردم تا دانا نشده است مر گرفتن علم را زمان پکار بایدش تا بشنود و بشکل بیرون آرد و بازگوید تا آن علم اندر نفس او صورت بندد از بهر آنک علم به دو میانجی بدو جسم همی رسد یکی جسم آموزگار و دیگر جسم او خود که متعلم است و چون دانا شد آن گاه هر چه فایده پذیرد از عقل خویش بی زمان پذیرد نه بشنودن حاجت آیدش نه بگفتن مر ذات خویش را بسبب آنک نه از راه جسدی بدو همی رسد بل کز نفس مجرد او میرسد آن همه علم باز چون مر کسی را ببایدش گفتن و آموختن آن علم روزگار بایدش تا بگوید آن علم را و شکل بنماید مر آن کسی را که فرود است بسبب آنک جسم او و جسم شاگرد اندر میان دو نفس آیند و این بیانی روشن است

ناصرخسرو
 
۱۱۳۷

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۶۶ - صف پنجاه و چهارم

 

چون علت جسمانی و روحانی عقل بود و باز پسین همه معلولات مردم بود به نخستین علت خویش بازگشت از راه پذیرفتن فایده ازو و عبادت آفریدگار بر معلول باز پسین لازم آمد واجب آید که علت اول مر آفریدگار را پرستیده است و چون عبادت از مردم ایزد تعالی بر بنیاد شهادت خواست و آن چهار سخن و هفت فصل و دوازده حرف است لازم آید که عبارت عقل مر باری سبحانه را هم عبادت بدین شهادت است و تخم شهادت اندر هویت عقل ثابت است و هیچ چیز نیست آشکارا شده اندر عالم که تخم آن اندر عقل نیست و ما دوست داریم که ما را آشکارا شود بر پرستش کردن عقل مر باری را سبحانه

پس گوییم که تخم این سخن اندر عقل تسبیح است اعنی پاکیزه کردن و اضافت است اعنی بازبستن و ابتهال است اعنی گردن نهادن و تعظیم است اعنی بزرگ داشتن م رمبدع حق را سبحانه اما تسبیح از آن به منزلت کلمه لا باشد از شهادت و عقل تسبیح کرد ایزد را اعنی پاک کردن مر او را از هر چه یافت اندر هویت خویش و نفی کرد از و تشبیه رویها و اما اضافت از آن به منزلت کلمه اله است از شهادت اعنی که عقل پس از آن نفی کرد از مبدع حق همه تشبیهات را مقرر شد که عقل و همه آفریده ها باز بسته اند به مبدع حق که همه مرورا اند ابتهال اعنی گردن نهادن از عقل به منزلت کلمه اله باشد از شهادت اعنی که عقل از پس نفی صفات و اقرار به اضافت تضرع کند به ایزد تا بشناسد مبدع حق را مجرد از صفت های خلق و اما تعظیم اعنی بزرگ داشتن از عقل به منزلت کلمه الله باشد از شهادت اعنی عقل آنگاه که تضرع کرد به ایزد تعالی و پدیده مر عقاب او را توانایی نداشت که بر آن واقف شدی پس بزرگوار کرد مبدع حق را را از همه هستی و نیستی اما تخم هفت فصل شهادت اندر عقل چنان است که کلمه لا یک فصل است و عقل تسبیح کرد مبدع حق را از جهت کلمه او آن واحد محض است و کلمه اله دو فصل است همچنانکه اضافت که مانند اوست دو گونه است اضافت روحانیات و اضافت جسمانیات از جهت پرستش اعنی که جسمانی و روحانی هر دو آفریدگان خدای ند و کلمه الا دو فصل است و گردن نهادن بر دو گونه باشد همچنین بزرگ داشتن بر دو گونه است یکی بزرگ داشتن از هستی و دیگر از نیستی اما تخم دوازده حرف شهادت اندر عقل آنست که کلمه لا دو حرف است اعنی که غایت تسبیح ایزد تعالی از دو وجه است از جهت عقل و از جهت نفس و کلمه اله سه حرف است اعنی که گردن نهد عقل به نفی و گردن نهد به اثبات و گردن نهد به عجز که آن نه نفی است و نه اثبات و کلمه الا سه حرف است اعنی که عقل اضافت کند مر روحانی را و اضافت کند مر جسمانی را و اضافت کند مر علت هر دو را به باری سبحانه و کلمه الله چهار حرف است همچنان بزرگ داشتن بر چهار مرتبت است اعنی که عقل بزرگ دارد مر ایزد را سبحانه از هلیت اعنی از هستی و از لمیت اعنی چرایی و از ماهیت اعنی چه چیزی و از کیفیت اعنی چگونگی این است تخم شهادت اندر جوهر عقل که بدان عبادت کند مبدع حق را و همچنین قرار عالم بر چهار امهات است چون آتش و هوا و آب و زمین و بر هفت ستاره رونده است چون زحل و مشتری و مریخ و شمس و زهره و عطارد و قمر و بر دوازده برج است چون حمل و نور و جوزا و سرطان و اسد و سنبله و میزان و عقرب و قوس و جدی و دلو و حوت و اقرار جسم مردم که او راست تر از همه جسم هاست بر چهار طبع است چون سودا و بلغم و خون و صفرا و بر هفت اندام اندرونی است چون مغز و دل و شش و جگر و سپرز و زهره و گرده و برابر دوازده برج دوازده اندام آشکار است چون سر و روی و گردن و سینه و شکم و پشت و دو دست و دو ران و دو پای و صورت کردیم بر دایره ای که به هم آورد این قسمت ها از شهادت و از عالم و از بدن مردم و از عبادت عقل و پدید کردیم هر قسمی را با یکدیگر که در خور است از چهار و هفت و دوازده و مرکز این همه عقل است ...

ناصرخسرو
 
۱۱۳۸

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۶۷ - صف پنجاه و پنجم

 

مقصود از لفظ ثواب یافتن خوشی است و مقصود از لفظ عقاب یافتن دشواریست و لذت حسی را بریدن است چه از بی نیاز شدن طبایع که اندر کالبد مردم است از حاجتمندی که او را افتاده باشد و آنرا همی گرسنه و تشنه خوانند و چه از ستره شدن حواس از شنیدن مر محسوسات را واجب آمد که آن لذت که نیک بختان یابند همیشگی باشد و مر آنرا بریدن نباشد و نیست لذتی که آن دایم بر خال خویش است مگر لذت علم که چون چیزی را معلوم کردی هر چند او را بیشتر جویی و نزدیک تر گردانی خوشتر شود پس پیدا شد که لذت نیکبختان بدان عالم لذتی علمی است از آنست که همیشه است چنانک ایزد تعالی همی گوید قوله مثل الجنه التی وعد المتقون تجری من تحتها الانهار اکلها دایم و ظلها تلک عقبی الذین اتقوا و عقبی الکافرین النار همی گوید مثل آن بهشت که امید دارند پرهیزگاران بدو همی رود زیر او جویها و بار درختان او همیشه است آن عاقبت کار آن کسان است که پرهیزگاری کردند و عاقبت کار کافران آتش است

و دیگر آنست که لذتهای حسی از یک راه نتوان یافتن بلک از چند جای توان یافتن و چون جایگاه آن لذت تباه شود نیز لذت یافتن نباشد چنانک اگر چشم نباشد نیز آن لذت را که بچشم توان یافتن از هیچ حاسه دیگر نتوان یافتن و حکم اندر هر لذتی همین است و سبیل نفس اندر باب یافتن مر معلومات را یک سبیل است و نفس چون معلول را بخویشتن کشد ازو لذت بی ملالت یابد از بهر آنک آن لذت روحانی است و هر چند که لذت روحانی بسیار گونها است نفس مران گونها را همه از یک سبیل پذیرد و آن دانستن نفس است مران علمها را و آن سبیل ببقاء نفس باقی است و تباه نشود آن سبیل تا بتباه شدن لذتها باشد چنانک اندر لذات جسمانی است که بتباه شدن حواس تباه شدن لذات است پس نفس که داناست باقی است و علم که ذات اوست ببقاء نفس باقی است و معلومات روحانی باقی است و چون معلوم و علم و عالم هر سه باقی باشد آن لذت کز میان سه باقی پدید آید بریده نشود

پس درست کردیم که لذات نفسانی که باقیست علمی است و نیز علم تباه نشود و چون بحاصل شد قوی تر و بیشتر شود و حس بکار فرمودن تباه شود و دلیل بر آنک لذت علم باقی است آنست که چون اندکی از چیزی بدانی ازو نیز آرزو شود و هر چند بیشتر دانی از روی دانستن بیشتر آید و لذات حسی بخلاف این است از بهر آنک چون مقداری از طعام بخوری آن قوت لذت که همی یابی کمتر شود و هر چند بیشتر خوری لذت کمتر شود تا بدان جای رسد که اگر ستم کنی تا آنکس یک لقمه افزونی بخورد بیمار گردد و هلاک شود آن خورنده و نیز لذت علمی که غذای روح است هر چند بیشتر مران را کاربندی خوشتر از آن آید که اول کار بسته باشی از بهر آنک اول نادانسته باشد و نیک معلوم نشود و چون از پس آنک دانسته باشی بگویی یا بنمایی یا ازو بر اندیشی لذت تمام ازو آن وقت یابی و این بخلاف لذت حسی است که لقمه باز پسین بنا خوشی و دشواری خورده شود و لقمه پیشین به آرزو و آسانی تا بجایی رسد به آخر که خورنده بوی آن طعام نتواند بردن پس درست شد که ثواب علمی است نه حسی و این برهان ظاهر است خردمند را

ناصرخسرو
 
۱۱۳۹

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۷۰ - صف پنجاه و هشتم

 

طبیعی مر کردار نفس کل را گویند و صناعی مر کردار نفس جزیی را گویند و نفس کل مایه است مر طبیعت را و بجنباند مر پدید آوردهای خویش را و از کردار های خویش بعضی را نمو داد اعنی افزودن – چون رستنیها و بعضی را حس داد – اعنی شناختن – چون جانوران و مر فعل او را بدین که کرد طبع خواندند و آنچ نفس جزیی کرد مرانرا صنع خواندند و طبع عاجز نیست از پدید آوردن چیزهای عظیم بعلت بزرگی چون جانوران عظیم از پیل و مار وماهی و از پدید آوردن قبه فلک که آورده است و از هیکل های بزرگ چون کوهها و نیز عاجز نیست از پدید آوردن چیزهای سخت خرد از جانوران چون پشه و مور و جز آن که اندر خردی خویش با صورتهای تمام اند و از رویانیدن چیز خرد چون کنجد و ارزن و تخم کو کنار و سپندان و جز آن که اندران تصرف کند بغایت لطافت و مر صنعت را تصرف اندر میان چیزهای عظیم و میان چیز های عظیم خرد و بکند نفس جزیی چیزهایی که مانند باشد مر طبیعی را بنگارد ولکن آن معنی که اندر طبیعی باشد اندر صناعی نباشد چنانک مردم نتواند که از چوب دانه خرما تراشد چنانک هم بدان صورت باشد که دانه خرماست و هم بدان رنگ و هم بدان وزن باشد تا بدان جای که کرد خردمندی را بنمایی بدیدار نشناسد مران طبیعی را از آن صناعی ولکن چون اندر زمین بنشانی مران صناعی بنه روید چنانک طبیعی روید و نیز اگر دانه او از یکدیگر جدا شود – یعنی که شکسته شود دانه خرما – و اندرو با راه یابد نروید و مردم را اندر صنعت خویش این توانایی نیست که مران دانه بشکسته را همچنان اندام دهد که طبیعت اندام داده بود تا آن دانه ز پس آن شکستگی بروید

ناصرخسرو
 
۱۱۴۰

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۸۲ - صف شصت و ششم

 

سخن گوییم اندر نام امر باری سبحانه که کلمه چراست تا مومن راه جوی را بیداری افزاید گوییم که کلمه چهار حرف است و معینش آنست که بردارندگان وحدت ایزد چهارند دو روحانی و دو جسمانی ازو کاف دلیل است بر تایید عقل از بهر آنک اصل همه هستها اوست و معدن همه گوهر های علوی و سفلی است و اندر عقل است تخم صورتهای روحانی و جسمانی چنانک اتفاق است میان دانایان که همه بودنیها از کن پیدا شد پیش از آنک کاف بنون رسید و عقل رسید و عقل کافی است مر هر چه را زیر اوست و زبر سوی عقل هیچ چیز نیست و عقل کامل است یعنی تمام است که اندرو نقصان نیست و عفل کل مبدع است که بدو بنموده شود بر خلق نصیب ایشان از وحدت به مقدار مرتبت ایشان و عقل کل کلام خدای است بحقیقت و آنک گفتند که مران کلام ایزد است آنست معینش آن بود که اساس پیوسته است بعقل و لام ماننده شد بنفس کل از بهر آنک بنفس لازم آمد لمیت که آن اصل خطابهاست و به نفس لامع باشد اعنی بدرفشید نور عقل اندر عالم جسمانی از شخصهای جزیی و او را لازم آمد لوم اعنی ملامت اگر مخالف شود مر عقل را چنانک ایزد تعالی گفت قوله و لا اقسم بالنفس اللوامه گفت سوگند نخورم به نفس ملامت کننده و نفس لوح ایزد است که بیابند اندر نفسها بر مقدار درجات ایشان و میم از حرف کلمه ماننده شد بناطق از بهر آنک ناطق ملک عالم جسمانی است همی دارد آنرا چنانک خواهد و تدبیر همی کند اندر کار بندگان ایزد بوحی چنانک بیند چنانک خدای تعالی همی گوید قوله فقد آتینا آل ابراهیم الکتاب و الحکمه و آیتنا هم ملکا عظیما همی گوید بدادیم فرزندان ابراهیم را کتاب و حکمت و بدادیمشان پادشاهی بزرگ و معرفت ایزد بناطق باشد مر خلق را و مهدی باشد ناطق و مسجد اقصی باشد ناطق اندرو پرستند مر خدای را و هاء از کلمه مانند اساس است از بهر آنک او هادی است خلق را و هدیه ناطق است بامت و میم و هاء اندر بسته شد بکاف و لام گشاد گانند دلیل اند بر آنک اصلین روحانی اند و اساسین جسمانی اند و لام و هاء از کلمه موافق اند لام پسین را و ها را از الله و ها کاف مختلف اند الف و لام را از الله دلیل است بر آنک میان ترکیب و تالیف اختلاف نیست و تایید با تالیف مختلف اند از جهت ناطقان ازیرا که هر ناطقی که آید بر مقدار صفاء خویش بر دارد و شریعت بر مقدار زمان خویش نهد و ترکیب اندر هر زمانی ترکیب است همچنین تالیف شرایع مختلف است و تاویل بر حال خویش است و اندرو اختلاف نیست و جمله حساب حروف کلمت نود و پنج است دلیل است بر آنک آنچ ظاهر شد ازاز کلمه ایزد پنج روحانی است چون اصلین و جد و فتح و خیال و نه سفلی است چون اساسین و هفت امام و همچنین همه چیزها اندر چهار معنی اوفتاد برابر چهار حرف کلمه چون ذات و همت و قول و کتاب و مانند این چهار ترکیب و بتایید و تالیف و تاویل و تایید برابر ذات است از بهر آنک عقل را نماید به تایید و دلیل کند بر هر چیزی که او را ذات است و تایید از معدن عقلی است هم چنین چیزهای که آنرا معنی است خمه آنست که عقل بیرون داد اما همت برابر ترکیب است از بهر آنک مرکب صناعی جز بهمت نفس مرکب نشود و همت و فکرت از معدن نفس است هم چنین همت ها را نفس بیرون داد تا صورت بست و قول برابر تالیف است از بهر آنک تالیف صورت سخن باشد و تالیف باز ناطق است و کتاب برابر تاویل است و برابر نبات و تاویل نفس صورتهای عقل است اندر دلهای جویندگان و اندر عالم هیچ چیز نیست که کتاب نپذیرد چون کل و نبات و معادن گوییم که چون خردمند بنگرد اندر بقاء نوع مردم بر حال خویش و اجرام علوی را بر حال خویش باید که شخصیتهای مختلف را همی بیرون آرد بعددی راست اندر صورت او بداند که مرین شخصها را حاصلی نیست جز این همی ببیند و حاصل چیز ببقاء اندر است پس پیدا شودش که بازگشت مردم به بقاست و گر چنین نبودی اندر پدید آوردن شخصها از پس یکدیگر چه فایده بودی و خردمند که این کار کرد بدین دایمی همی بیند داند که آن کار کن را که این کار همی کند اندرین کار غرضی سخت بزرگ است و نیز داند که غرض به حاصل همی آید تا این کار بدین پیوستگی می کند اما کار جز از کشیدن منفعت از بهر بازداشتن مضرت لازم نیاید و گر این دو معنی بر گرفته شود کاری بازی باشد و اندر صنعت بر حکمت عالم پیداست که بازی از آفریدگار دور است و لکن چنان نباید دانستن که ایزد بی همتا را که برتر از صفات است و از صفات پذیر و از صفات ناپذیر کشیدن منفعت است یا دور کردن مضرت و نیز بباید دانستن که آن کار که منفعت به خویشتن کشد و مضرت از خویشتن دور کند آن آفریده باشد نه آفریدگارمحض و این سخن را ایزد تعالی بر سبیل رمزاند و قرآن یاد کرده است و اندر انجبیل نیز یاد کردست اما آنچ در قرآن است قوله تعالی یا ایها الذین آمنوا ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم همی گوید ای گروندگان اگر شما خدای را یاری دهید خدای شما را یاری دهد و پایهای شما بر جای بدارد و تاویل این آیت آنست که اگر نفس کلی بپذیرفتن علم توحید فرمان برید او مر شما را به تایید یاری دهد و باقی شوید و دیگر جای همی گوید قوله تعالی و اقرضوا الله قرضا حسنا همی گوید و مر خدایرا وام دهید وامی نیکو تاویلش آنست که بطاعت مر فرستادگان او را پیش آیید تا او غرض خویش بحاصل کند اندر پدید آوردن خداوند قیامت و شما را بسرای جاویدی این وام باز دهد چه وام آن باشد که چیزی بستاند کسی که در آو وقت نباشدش ولکن سپس آن خواهدش بود آن چیز پس هم چنین است حال نفس کل اندر رسیدن بمرتبتی که همی جوید که امروز آن نیست او را و چون خداوند قیامت بیابد وی بدو بدان مرتبت رسد و امروز کار کردن نیکان وام است بر خدای خدای مومنان را توفیق دهاد بوام دادن مر خدای را و هم این سخن را در انجبیل یاد کرده و گفته است که ایزد مر خلق را بقیامت گرد کند نیکان و بدان را – بیک جای و مر نیکان را گوید که نیک کردید بجای من گرسنه بودم مرا سیر کردید برهنه بودم مرا پوشیده کردید باز داشته بودم مرا رها کردید جواب دهند نیکان مرورا گویند ربنا تو کی گرسنه بودی تا ما تو را سیر کردیم یا تشنه بودی تو را سیرآب کردیم یا برهنه بودی تا تو را بپوشیدیم یا باز داشته بودی که ما تو را رها کردیم ایزد تعالی گوید ایشان را که راست همی گویید و لکن هر چه به نفسهای خویش کردید بجای من کردید پس بگوید مرا بد کرداران را که بد کردید بجای من گرسنه بودم مرا سیر نکردید تشنه بودم مرا آب ندادید برهنه بودم مرا نپوشیدید باز داشته بودم مرا رها نکردید پاسخ دهند بدکرداران و گویند ربنا تو کی گرسنه بودی که ما تو را سیر نکردیم و کی تشنه بودی که تو را آب ندادیم کی برهنه بودی که تو را نپوشیدیم و کی باز داشته بودی که تو را رها نکردیم ایزد تعالی مر ایشانرا گوید راست همی گویید و لکن هر چه به جای نفس خویش کردید به جای من کردید تاویل این مخاطبه و سخنها و جوابها آنست که این مخاطبه از نفس کلی باشد با نفسهای جزیی از بهر آنک نفس کلی بمرتبت خویش نرسد مگر از راه کسب کردن نفسهای جزیی اندر عالم طبیعی و پذیرفتن فایدهای عقلی بمیانجی محسوسات ایزد تعالی آگاه کرد ما را از چگونگی برانگیختن نفسها اندران عالم لطیف قوله تعالی و من آیاته ان خلقکم من تراب ثم اذا انتم بشر تنتشرون گفت و از نشانهای خدای آنست که بیافرید شما را از خاک پس شما مردمی گشتید کز شما نطفه پراکنده شود و تاویل این آیت که مستجیب بر مثال خاک است که به باران زنده شود همچنان مستجیب به علم داعی از نادانی دانا شود و باز به سخن خویش دیگری را زنده کند همچنانک مردم بخورد نبات را و نطفه پدید آرد کزو زنده دیگر آید و میان نبات و میان حیات حسی انبازی نیست اندر ظاهر تا آن زمان که پیدا شود صورت حساس از خاک بمیانجی نبات و اندر خاک نه زندگی است و نه روشنی البه و چون از خاک سیاه مرده صورت حساس زنده همی برانگیخته شود ممکن باشد برانگیختن صورتهای روحانی که پوشیده است اندر نفس ناطقه و این صورت روحانی سزاوارتر است به برانگیخته شدن بدان نسبت که میان علم و میان نفس ناطقه هست از بهر آنک هیچ کس را از اهل علم حقیقت شک نیست اندر آنک علم زندگانی است و زندیی که علم ازو جدا شود مرده گردد و هر چند که علم ثواب است مر نفس را آن ثواب مر او را نه اندر عالم فانی است از بهر آنک این عالم نه معدن نفس است چه او نه از گوهر این عالم است و چون مردم را ثواب واجب است و ثواب اندرین عالم نیست چاره نیست مرورا از بازشدن بعالی بقاء و صفاء و دلایل عقلی بر اثبات ثواب آنست که هیچ چیزنیست اندر این عالم که مجموع تر است صلاح آن از اثبات ثواب و معاد و گر کسی معاد را باطل کند ازو مفسدتر کسی نباشد و گر همه خلق ثواب و معاد باطل بینند همه مر یکدیگر را هلاک کنند و ممکن نباشد چیزی که او را اثبات نباشد صلاحش بدین بزرگی باشد که صلاح ثواب و معاد است و خلق چنین بر هستی او یک سخن شوند اگر کسی گوید که چیست از صلاح اندر اثبات معاد او را گوییم که اندر اثبات معاد آرام اهل عالم است باز شدن ایشان از یک دیگر از جهت رهبت و ترس و گر مردم را ترس نباشد زایش خلق برخیزد بدانچ مر یکدیگر را هلاک کنند و ایمنی نماند خلق را از یکدیگر و به نشاط جفت گرفتن نپردازند

ناصرخسرو
 
 
۱
۵۵
۵۶
۵۷
۵۸
۵۹
۱۰۱۶