گنجور

 
ناصرخسرو

هر گروهی را از دانایان چه از حکما، علم دین و چه از پیشروان علم طبایع و چه از رئیسان علم الهی اندر وجود عالم جسمانی سخن است، و اندر جواهر عالی و صورتهای عقلی اختلاف کرده اند. و ما ازجمله آنچ محصول و مراد و مغز سخنها است بیرون کنیم و باز نماییم جویندگان حق را که برین خوان آراسته ما نشینند با دست شسته به آب پرهیز و معده گرسنه طعام و شراب نفسانی. گوییم که آفریده مبدع حق سبحانه جمله بر سه قسم است: یکی ازو فوق‌الزمان است چون عالم الهی و عقلانی و نفسانی کز روزگار برتر است و او را زوال نیست، دیگر قسمت آنست که مع‌الزمان است چون عالم جرمانی و نورانی که روزگار او را پیشی و پسی نیست، سیم قسمت آنست که تحت‌الزمان است- اعنی که زیر روزگار است- و آن عالم جسمانی است. پس گوییم که آنچ زیر زمان است از موجودات هم کاین است و هم فاسد، اعنی هست شونده است و نیست شونده، از بهر آنک اندر جایگاه بودش و نابودش است، و آنچ با زمان برابر است از موجودات کائن است و لکن فاسد نیست، و آن افلاک و انجم است که گوهر ایشان فساد و تغیر نپذیرد، از بهر آنک صورتشان بر هیولی جاکول است، و طبایع و موالید فساد پذیرد، از بهر آنک هیولای ایشان جاکول است بر صورت ایشان. و نیز گوییم که چون جرمانی میانجی آمد میان عالم عقلانی و عالم هیولانی بدان روی که از آن عالم قوت پذیرنده است و بدین عالم رساننده است، همچنان میانجی‌اند، که نه برتر از زمانند و نه از زیر زمان بلک با زمان برابرند بر میانجی و نیز نه چون عالم عقلانی‌اند که نه کائن است و نه فاسد، و نه چون عالم هیولانی‌اند که هم کائن است و هم فاسد، بلک بر میانجی‌اند که کائن است و فاسد نیست. و آنچ برتر از روزگار است از موجودات نه کائن است و نه فاسد، و آن عالم عقل است که گوهر محض است و اندرو کون و فساد نیست البته.

وچون این سخن روشن کردیم گوییم که قول حکماء دین و پیش‌دستان از خلق به تأیید الهی اندر کون عالم هیولانی و اثبات عالم روحانی آنست که گفتند که مبدع حق محض مر عقل را پدید آورد نه از چیزی، و تمام پدید آوردش به قوت و فعل. دلیل بر درستی این قول آنست که هرچیزی که بر چیزی دیگر باشد میان این چیز و آن پسین و میان آن چیز پیشین میانجی باشد که آن چیز بازپسین بدان میانجی از آن چیز پیشین پدید آید، آن وقت چون میانجی اندر میان آمد میان این دو چیز تفاوت افتد و باز پسین و از پیشین کمتر آید، و چون مبدع حق مر عقل تعالی را نه از چیزی ابداع کرد لازم آید به برهان عقلی که عقل به غایت کمال و هستی باشد بدو سبب: یکی بدین سبب که گفتیم که او را نه از چیزی ابداع کرد تا او کمتر از آن چیز بودی که بودش ازو یافت، دیگر بدان سبب که مبدع حق مرورا ابداع کرد بی هیچ میانجی. و گفتند که مبدع حق صورت همه موجودات از جسمانی و روحانی اندر گوهر عقل گرد آورد؛ و گفتند کز عقل گوهری دیگر به انبعاث پدید آورد بی زمانی حسی و وهمی. و فرق میان ابداع و انبعاث آنست که انبعاث مر چیزی را باشد که او نه اندر مکان و زمان باشد ولکن پدید آینده باشد از چیزی دیگر و ابداع چیزی را باشد که او نه اندر مکان و زمان باشد و لکن نه از چیزی پدید آمده باشد. پس آن مبدع که از چیزی نبود به غایت کمال آمد و این منبعث که چیزی بود او به درجه کمتر آمد، چنانک اندر حکم عقل لازم است. پس آن منبعث به فرمان مبدع حق نگاه کرد اندر فضیلت و شرف عقل اول و رغبت کرد به تمامی، که اندرو دید رغبتی ممکن نه ممتنع و ناممکن، از بهرآنک نفس کلی به قوت چون عقل کلی بود ازیراک وجودش ازو بود، و چیزی که به قوت چون او باشد و هم از آن چیز زیادت پذیرد ممکن باشد که به فائده گرفتن از چیز تمام روزی به تمامی او رسد و همچنو شود.

و گوییم که معلولات بر سه بهر است، اعنی چیزهایی که بودش او را سبب باشد: یکی ازو آنست که به همه رویها چون علت خویش نباشد، و دیگر آنست که به هیچ روی چون علت خویش نشود، و سدیگر آنست که به رویی چون علت خویش باشد و به رویی نه چنو باشد. اما آن معلول که به همه رویها چون علت خویش نباشد آن نطفه حیوانست و خایه مرغان که چون از اصل خویش یاری یابد به پروردن، روزی حیوان گردد، از مردم یا مرغ یا جز آن. و اما آن معلول که به هیچ روی چون علت خویش نگردد آن آب و دی و آب مذی حیوان است که معلول حیوان است و هرگز چون حیوان نشود، و چون دَر که معلول درودگر است و هرگز چون درودگر نشود. اما آن معلول که به رویی چون علت خویش باشد و به رویی نباشد آن چون روز است که معلول آفتاب است و بدانچ روشنایی دارد همچون آفتاب است ولکن ازو نور بیرون نیاید و فعلها چنانک از آفتاب بیرون آید، پس روز به یک روی چون آفتاب است و بدیگر روی چنو نیست. و نفس از آن معلولات است که به همه‌ روی‌ها چون علت خویش نباشد از راه تمامی.- قول حکماء شرعی اینست. پس چون نفس کلی از از جمله معلولات بدین صفت بود و نظر کرد اندر عقل ممکن نبود که به فائده گرفتن ازو همچنو تمام شود، طلب تمامیء خویش را بدید اندر پدید آمدن خداوند قیامت علیه افضل السلام، و دانسته شد مر نفس را که وجود قیامت نباشد مگر آنگاه که دورهای پیامبران بگذرد، و بشناخت که دورهای پیامبران جز نبودش خداوندان تایید نباشد، و خداوندان تایید نباشند تا پاکیزه کردن نباشد مر نفسها را از راه تعلیم، و پاکیزگی نباشد از راه تعلیم تا جویندگان نباشد حقائق را، و جویندگان نباشد تا خداوندان طلب کردن حق نباشد، و این همه درجات نباشد تا فائده گیرندگان مومن نباشد، و مومنان را یقین نباشد تا مقدران نباشند که نخست حق را به قهر پذیرفته باشند، و مقدران نباشند تا کسی نباشد که تکلیف پذیرد، و تکلیف‌پذیرنده آن باشد که اگر بیاموزندش بتواند آموختن چون مردم که اگر بآموزیش (؟بیاموزی‌اش) علم بیاموزد و چون ستور که نتواند علم آموختن که مکلف نیست، و تکلیف نباشد جز آنک بنخست درجه مهمل باشد ، اعنی گذاشته بی‌علم ، و مردم مهمل نباشد تا حیوان نباشد ، و حیوان نباشد تا نبات نباشد ،و نبات نباشد تا گوهرها گذارنده و ناگذارنده نباشد، و جواهر نباشد تا طبایع نباشد، و طبایع نباشد تا عالم نباشد، و عالم نباشد تا هیولی و صورت نباشد. پس آغاز کرد اندر صنعت و حاصل کردن قیامت که اول اندیشه نفس آن بود از هیولی و صورت که آخر اندیشه او آن بود، و این معنیء قول حکماء است که گفتن «اول الفکره آخر العمل و اول العمل آخر الفکره » آغاز اندیشه پایان کار کرد باشد و آغاز کار پایان اندیشه باشد ، و بو محمد قتیبی اندر کتابی که آنرا «ادب الکاتب» خواننده گفته است : که کسی باشد که این بنداند تا به آموختن این حاجت آیدش، ولکن نابینایان از روشنایی آفتاب چه آگهند؟

و نزدیک حکماء شرعی چنانست که خود عالم هیولانی از سه حال بود: نخست از حکمت مبدع حق کز آن صورتهای مجرد و گوهرهای عالی پدید آمد، و آن فعل مبدع حق است، و فعل مبدع حق همه کارکنان‌ند، و کار ایشان را پذیرندگان واجب نیایند و نه جایگاه، و جای فعل ایشان طبیعت کلی است که آن اصل بودش عالم هیولانی است، و فرعهای آن اصل دو نوع اند: یکی هیولانی و دیگر صورت کز ایشان این عالم هیولانی پدید آمده‌ست ، و پذیرنده فعل عالم هیولانی این صورت مردم است که پذیرای آثار عقل و نفس است تا بآخره کار صورتها مجرد کردند چون فعل باری. پس گوئیم که قسمت اول از وجود عالم هیولانی باز به سه است: به حکمت مبدع حق، و قسمت دوم وجود عالم باز بسته است به تمام شدن نفس و رسیدن بدرجه عقل، و قسمت سوم از وجود عالم باز بسته است به وجود خداوند قیامت. پس ابتداء هیولی و صورت که پدید آمدن آن بود که نفس تمامیء خویش طلب کرد و از آن طلب جنبشی و همی پدید آمد، و چون آن جنبش از جوهری عالی بود از اثر ان جنبش گوهری سفلی پدید امد، و چون آن جنبش پدید آمد ازو حرارت پدید آمد، و چون حرارت به غایت رسید و غایت او برودت آمد و چون برودت – اعنی سردی – به غایت رسید ازو تری پدید آمد - همه جدا جدا – و تری به غایت رسید ازو خشکی پدید آمد. و معنیء آنچ گفتیم که این چیزها جدا جدا پدید آمد آنست که همه باید که این چهار طبع جدا جدا صورت شود اندر نفس خواننده علم حقیقت. و قول حکماء آنست که اثر ابداع لطیفتر است از گوهر مبدع، اعنی که نفس کل کمترست از عقل کل که او اثر ابداع است و همچنین گوهر نفس کلی شریفتر است از اثر آن که مبدأ عالم هیولانی است، آن هیولای مطلق که او را هیولای اولی گویند، و آغاز هیولی از طاعت کردن نفس کل پدید آمد از آن علت که گفتیم، و وجود صورت که مبدأ دوم است از افاضت الهی پدید آمد که عقل به نفس رسانید به فرمان مبدع حق. و بدین قول که گفتیم پیدا کردیم که نخست هیولی بود و پس از آن صورت بود، و دلیل بر درستی این قول آنست که امروز صورتها را نفسهای جزئی و هیولی‌ها همی پدید آرد، و چون نگاشتن درودگر در صورت در را بر چوب و زرگر صورت انگشتری را بر سیم، پس مر مبدأ اول را علت هیولانی خوانند و مبدأ دوم را علت صوری خوانند. پس نفس کلی به افاضت عقل گویی از وجود باری از پس هیولای نخست آن چهار طبع مفرد را که اندیشه نفس کلی صورت شد به هشت قسمت کرد و هر یکی را از آن بدو نیمه کرد. گرمی را به دو بخش کرد: یک بخش ازو به خشکی پیوست و زو گوهر آتش آمد و دیگر بخش ازو به تری پیوست و زو گوهر هوا آمد. مر تری مفرد را به دو بخش کرد: یک بخش ازو به سردی پیوست و زو گوهر آب آمد و دیگر بخش ازو به گرمی پیوست و زو گوهر هوا آمد. مر سردی، مفرد را به دو بخش کرد: یک بخش ازو به خشکی پیوست و زو گوهر خاک آمد و دیگر بخش ازو به تری پیوست وزو گوهر آب آمد. و مر خشکی مفرد را بدو بخش کرد: یک بخش ازو به گرمی پیوست و زو گوهر آتش آمد و دیگر بخش ازو به سردی پیوست وزو گوهر خاک آمد. و گفتند حکماء کزین چهار طبع دو کارکنان‌ند و دو کار پذیران‌ند، و آن دو کارکن گرمی و سردی‌اند و آن دو کارپذیر تری و خشکی‌اند، و آن دو کار کن یکی کارکن مهتر است و دیگر کار کن کهتر است، وزین دو کارپذیر یکی کارپذیر مهین است و یکی کارپذیر کهین است، اما کارکن مهین گرمی است و کارکن کهین سردی است، و کارپذیر مهین خشکی و کارپذیر کهین تری است، و گرمی کارکن سبکی است و سردی کارکن گرانی است و خشکی کارپذیر زودی‌ست و تری کارپذیر دیری‌ست، پس گوهر آتش مرکب است از کارکن مهین که گرمی است و از کارپذیر مهین که خشکی است، وز دو فعل ایشان یکی سبکی و دیگری زودی اثر دارد، بدین سبب از دیگران لطیف‌تر و شریف‌تر و عالی‌تر آمد و کناره عالم گرفت. گوهر هوا مرکب است از کارکن مهین که گرمی است و کارپذیر کهن که تریست، ازین سبب یک سرش به کارکن مهین پیوسته است که آتش است و دیگر سرش به کارپذیر کهین پیوسته است که آبست و خود اندرین دو میانه بایستاد. و گوهر آب مرکب است از کارکن کهین که سردیست وز کارپذیر کهین که تریست، وز فعل ایشان که تری و گرانی است اثر دارد. و گوهر زمین مرکب است از کارکن کهین که سردی است وز کارپذیر مهین که خشکی است و از فعل ایشان که گرانی و زودی‌ست اثر دارد، پس این رکن که اندرو زودی بود که زمین است مر آن رکن سبک را که آتش بود به برتر درجتی برد، و آن سبک مر آن گران را که زمین بود به فروتر حدّی آورد، و بجمله این کارکنان و کارپذیران به هم‌گوشگی و خویشاوندی یکدیگر پیوسته‌اند، چون گرمی به آتش با گرمی هوا و تری هوا و با تری آب و سردی آب با سردی زمین؛ و بآخر درجتی خشکی زمین بماند چنانک باول درجتی خشگی آتش مانده بود، پس خشگی زمین را خشگی آتش پیوست. و این بستها را به شکل بیرون آوردم تا آموزنده را تصور کردن آسان باشد. و بباید دانستن که هر بودش کز طبایع پدید آید از جهت هم‌گوشگی این رکنها باشد و پیوستگی ایشان به یکدیگر، و هر فسادی و پراکندگی که اندر زایش عالم پدید آید از جهتِ دشمنی و نا دَرخوری این رکنهاست که دارند از یکدیگر، وز آن سبب که علت بودش عالم این بود که گفته شد از گفتار حکماء گوییم که اول زایش کز عالم پدید آمد گوهرهای ناگذارنده بود و نهایت او به شرف یاقوت سرخ است، پس مادتی دیگر پدید آمد از نفس کلی بر طبیعت کلی و حاصل این شرف آنست که غذاء مردم است و آن گندم است، پس مادتی دیگر پدید آمد از نفس کلی بر طبیعت کلی، اندر عالم هیولانی و آن حیوان بود که اصل او به شرف مردم است، و چون مردم آخر آفرینش آمد و نور نفس به شخص مردم برسید آن نور بعکس بازگشت و پیوسته شد به کلیت خویش. این نفس جزئی به بازگشتن آن نور وز نفس کلی قوتی دیگر بپذیرفت، و آن قوت نفس منطقی بود که آن از عالم روحانی اثر است و حاصل لطافت است و اول اندیشه نفس کل است که بآخر عمل او پدید آمد. و مر مبدأ سوم را که نورها از نفس کلی بدو پدید آمد علت فاعله خوانند، و نهایت این همه حاصلها بوجود خداوند قیامت باشد و آنرا علت متمه خوانند که عالم بدو تمام شود. پس نزدیک حکماء شریعی و علماء طبیعی- آنکسان که اندر علوم الهی و اسرار پیغامبری شروع کردند- سخن آنست کز مبدأ عالم هیولانی چهار چیز واجب آید: یکی هیولی و دیگر صورت و سدیگر فاعله و چهارم تمام، و نزدیک حکماء شرعی و علماء علوم الهی چنانست که پدید آرنده بودش و گوهر و روا داشتن اثبات عالم ایزدست سبحانه و کارکن اندران نفس کل است و فاعل تدبیر فعلش طبیعت کل است، و طبیعت کل قوتی است از قوتهای نفس کل که مشرف است بر عالم هیولانی و نگاهدار است مر نوعها و صورت‌های او اندازه‌ها را، و تفاوت فعلها عالم را بازبست به طبیعت است و جملگیش را بازبست به نفس کلی است، بدان معنی که به میانجی، نفس کل پدید آمد عالم از فرمان مبدع حق، مثال این چنان باشد که گویی پدیدآرنده گوهر سیم ایزد است و فاعل انگشتری زرگرست و آنک انگشتری را کار بندد خداوند انگشتری است، پس آن انگشتری کز نفس کل است و خداوند انگشتری طبیعت کل است.