گنجور

 
۱۱۳۰۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۳۰

 

میرزا جان من از ده سالگی تا امروز هرگز جندق را تهی از آسوده مردی و خداوند دردی ندیدم آن روزگارها راهرو راستین میرزا ضیاء الدین بود سه چهار تن وابسته خوب داشت همه وارسته سرخ و زرد بودند و در خورد تاب و توان خود دارای سوز و درد پس از وی میرزا مسیح خاکستر نشین دوده قلندری و سرگشته هامون سلندری بر همه برتری داشت و نام خجسته فرجام نیستی بر بادامه انگشتری او نیز چون جامه برانداخت کربلایی ابراهیم پایه جای نشینی یافت و آرایش افزای کنج خاموشی و گوشه گزینی گشت جوی او نیز به دریا پیوست

ملا نورمحمد خود را بر کمند او آویخت و کاربند آیین و آهنگ او شد چون میرزا سید محمد در روزگار او شاخ و یال افراخت و پر و بال افشاند او را نشستی چونانکه پیشواهای پیشینه نخاست ولی بر دیگر درویشان بیشی و پیشی یافت دوده خاکساری یکباره سرد نشد و آیینه یکی گویی و یکی جویان چندان کوب آزمای خاک و رنگ افزای گردنگشت

میرزا سیدمحمد اگر چه برون از آیین درویشان بود و برهنه از جامه ایشان ولی از در گوهر خوی فرشتی و رای روشن و هنجار ستوده دو جهان درویشی و به کیش من تا پدرش فرسنگ ها بر پیشی وی نیز بدرود سپنجی لانه که در آهنگ جاوید خانه سید هادی نیز از جامه سبز و سپید که رخت نیکبختان است آذین و زیور جست و در آن سپاه پیروز با اسب مومین و شمشیر چوبین سیاهی لشکر بازان پایگاه را زیب و آرایشی بست و آن دست و دستگاه را خاسته سوز و خس پرداز آلایشی گردیده به سوک وی اندر دوده درویشی و مردمیهای درویشانه جامه سیاه آورد و گوهر خاکساری و یکی گویی را که توده خاکستر و تارک بی افسر کلاه تخت است لاف هستی و ننگ خودپرستی تخته کلاه افکند ناگزیر است که گویی بود این چوگان را

امروز در آن کریچه بی دریچه وکوی تنگ لانه و سپنج تنگ خانه کسی که شایسته این کار باشد و بایسته این بار نمکخوارگیهای کهنه و نو را سوگند جز تو کسی نیست و کیش یکی گویی و یکی جویی را که بهتر یاسا و آیین است دادرسی نیروی هست و بود پاکی دامن و دهان پرهیز از دغا و دغل پروای نیاز و نماز فراموشی از ساز و سامان توانگر و درویش خموشی از ننگ و نام بیگانه و خویش از هر مایه آمیز گسیختن از هر پایه آویز گریختن و دیگر روشهای نیک و منشهای نغز که فزایش و فر درویشی است و از آفرینش بیگانگی و با خدا خویشی همه در تو فراهم است و هم اینها پیرایه سلطان بایزید و ابراهیم ادهم

ما بمیریم لوطیانه بیا از همه اندیشه ها خواست و خوی در بر و در همین جامه که هستی بدین پیشه رای و روی آور از آیینه دل بر این کنج تاریک پرتو افکن این فرخنده یاسا را که چرخ کهن دست فرسود شکست و شکن کرد نوسازگلگشت راغ تماشای باغ شیوه آبیاری پیشه درخت کاری هنجاری پیله وری کردار سوداگری پاس زن و فرزند پرستش خویش و پیوند آیین خاست و نشست یاساق پیوند و پیمان و پیوست

یغمای جندقی
 
۱۱۳۰۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۳۲

 

... نیم من نبات سارا پرورده چوچو و نیم من گزانگبین دست پخت و پرداخته اصفهان پیراسته از مغز نیز با راه پویان آبرو دوست آشنا دیدار روانه که روان پروران چاره این رنج را درآن دیده اند آنچه ناگزیر خاکساران است و در ری باید به دستیاری یاران فراهم افتد با هستی و مهر و کاردانی سرکار و نیک پنداریهای من اگر من از دیگری خواهم یا تو انجام آن با دیگران پردازی هر دو سزاوار بیغاره و نکوهش خواهیم بود

باری بزرگتر خواهش که دارم این است که نگارشی به کسان خود و نامه به احمد فرستی که تا سه تومان این بدهد و آنان بگیرند و نوشته رسید بدین گزارش بدهند که سه تومان از راه ارز و بهای چیزها که میرزا از ری به یغما فرستاده به ما رسید اگر خاکسار از سه تومان بیشتر گرفت دستی بهر دست گویی بندگی خواهید پرداخت باید این کار بشود و من در کارسازی تنخواه پیش و بیش باشم چنانچه جز این باشد شرمساری و آزرم نخواهد گذاشت رهی از شما خواهش خرید چیزی و انجام کاری کنم

همان مایه که می جوشی و می کوشی که خواسته خاکسار نغز و نیک و ارزان فراهم گردد و رنج چشمداشت نکشم جاویدان سپاسدار خواهم بود و دیگر تنخواه شما را در این روزگار پریشان که هر پولی سیاه را شیری سرخ فرا بالا خفته به زنجیر و زندان گرفتاری بستن پیشه مردمی و داد نیست این دو نوشته را زود بفرست که احمد چشم در راه فرمان است

راستی چه خوب شد یار دیرین پیمان رسول عرفا شما را دیدار کرد و در شیب و فراز عودلاجان و سنگلج دستیار آمد از این پس هفته ای دو سه بار بار اندیش دیدار شما خواهد شد نامه مرا کوشش مردانه او چشم سپار دوستان خواهد کرد این کاغذ کوچکه را به او برسان و بگو از یغما تا در مرگ دم و گامی بیش نمانده هم خود گناهان ما را بخشایش کند هم از آنان که بر ما سپاس نمک و نانی دارند آمرزگاری بخواهد اگر سرکار حاجی اسماعیل بیک نام رهی را پاسخ نگار آمده بگیر و بفرست خود نیز فرمان و فرمایشی که بر من و فرزندان داری بازران دلم میخواهد خویشی و پیوند من با تو و تو با من چون دیگر پیوند و خویشان نباشد

یغمای جندقی
 
۱۱۳۰۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۳۹

 

... میان این همه بیگانه آشنایی نیست

بالجمله از زندگانی ملولم و آرزومند زاویه خمول خوشا آنان که از این گریوه پر خطر بار رحلت بستند و از شامت صحبت مشت غر زن به سلامت رستند نمی دانم تو در چه کاری و به کمند ناملایم کدام سلسله گرفتار اقوال و افعال پر و پوچ خرهای اصطبل عالم شهوات برهمزن بساط فراغ است یا در موانست آدم منشان فرشته خویت باده جان افزای خرمی در ایاغ اگر فی الواقع ذریه جناب آدم این خران و زادگان رحم محترمه حضرت حوا این غران اند عذر شیطان در عدم سجده مسموع است و آخرت باین واسطه که سلسله سلسله را به داراالبوار خلیع العذار زنجیر کشان برده و و مغفور

به جز ارواح مکرم که ز دیوان ازل ...

یغمای جندقی
 
۱۱۳۰۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۳

 

فروغ دیده و چراغ دوده فلان را دوده دولت دید به دو دیده صولت دود رمد مرساد از شکست مکاره تند رستم و فراخواه همت کار معیشت و بار معاد را با همه سستی چست کیش تو خوشتر که روزگارت بی حیله گری صرف پیله وری است و اختیارت بدل موی فروشی و تفسیله خری کاسب حبیب خداست و طبیب دوا رنجش مایه گنج است و زیانش خوشتر از سود

مردانه باش و فرزانه زی اندوز دانش و آموز هنر را جز پرچمه شیخی ثمر نزاد و گوهرت را جز دعوی بی معنی خطر نرست و خود را هر دو از جوشش گسستی و از کوشش خستی و باز همانی که هستی ...

یغمای جندقی
 
۱۱۳۰۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۴

 

هنگام رفت و رجوع دولت ایران خدای خلدالله ملکه ادراک شهود مبارک را شرط طلب و فرط پژوهش اقامت رفت سرانجامم شاخ تمنا گل ناکامی شکفت و غنچه تفقد را نکهت محرومی دمید بارها جنایت قدیم را ترتیب بیانی خواستم میثاق کهن را تشبیب پیمانی چون کارها خلاف مراد است توفیق نگارش کتابم نیفتاد و مجال تعلیق جواب و سیوالی نشد

امروز سواری دو آشنا را پی سپر دیدم بدین مختصر نشر ذریعت و بسط ضراعتی ملزوم ذمت بندگی آمد پس از غیبت بندگان شعری سرکار آقا چهل روزه صلای ضیافت زد و یکساله تکلیف اقامت فرمود او را به ارادت یار دلم نه بار دل و مرا به عنایت گنج روان است نه رنج روان تا ببینم سرانجام چه خواهد بودن

درین دیر انجام غیبت چیزی که املاق بی اغراق سرکار سردار اعلی الله مقامه شهود می شد خالی از تازگی و تحقیق نیست سی و دو غزل از دیوان حقایق عنوانش که مسمی به تذکره الارواح است به دست آمده تتمه را نیز طالب و پویانم و راغب و جویان تاکی به مراد پیوندم و درتنگنای حسرت گشاد افتد غزلی که حماسه و تحقیق در هم سرشته نیاز شهود مبارک نوشته شد هر کرا در شمار ارواح مکرم دانی بر او بخوان و از نامحرم نهان دار که حسب الوصیه به مطالعت و اصغای آن بر هفتاد و دو ملت حرام است گوش نامحرم نباشد جای پیغام و سروش غلبات سرما مجال اطالت ندهد و اگر نیز دهد جز ملالت چه ثمر خواهد داد بقیت مکنونات که تفصیل شوق وتطویل صفات به ادراک عالی حوالت است

یغمای جندقی
 
۱۱۳۰۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۶

 

... تهی از خوش سرایی دل جویان و دل ربایی خوش گویان این نامه را که تیمارها شست و روان ها جست ازهمه نگارش های نخست درست تر نگاشته ای و در پاره پرندی تنک مایه تاتارها به خرمن ها و خروارها نافه چینی و مشک چوچو انباشته ای برآنم که اگر سالی هر شبانروز یکی نامه بنیاد افکنی و روان از هر اندیشه جز پندار درست نگاری آزاد فرمایینگارشگری راستین خواهی شد و کلک شیوا سرودت بر دامانه نامه و گریبان مردمک گوهرهای خسروانی آستین خواهد افشاند

نفرین بر این خاک که چه شایستگی های بزرگ مایه و بایستگی های خورشید سایه را خاک آسا پی سنگ و آب اندازد و چون کرمک شب افروز برهنه از پیرایه فروغ و تاب گذارد اگر چه هنر هنرمندکش و درویشی تراش است و خروش انگیز و روان خراش ولی در یاسا و آیین خاکسار با گوهر دانش و دید آستانه نشینی و جگر خوردن هزار بار بهتر از دستوانه گزینی و شکر مزیدن یاری روزگار اندوخت و آموخت به اسیری شد و گرفتاری های زن و فرزند و خویش و پیوند ودیگر دردها و کرده ها بندنای و کمند پای دانشوری گشت پاره ای پسرها را اگر پرستاری نمایند و راز آموزگاری سرایند دست در پایگاهی یارند انداخت و رخت بر دستگاهی توانند گسترد که در انجمن ها زبان سود دهن ها نباشند و از پوزخند یاران بازیچه زنخ زدن ها نیایند

زنهار زادگان را به خود بازممان و هیچ یک را در خورد پایه و مایه از فرو فزایش دانایی و بینایی بی سامان و ساز مخواه رازی از باغ و دشت و راغ و کشت جندق رانده اند و این خزان زده شاخ بی برگ و بار را از شبستان تاریکی و تنهایی به گل گشت آن خرم گلستان خوانده از سمنان بدین کام و هوس باره در زین و ستام کشیدم و از آن فرخنده بام بر یاد این فرخ تماشا در چنبر این دل شکن دام خزیدم مگر کاوش

یغمای جندقی
 
۱۱۳۰۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۷

 

... خاک فروکشت آن چراغ فروزان

بامدادان گم نام روشناس دهقان سپاهی آنچه از آن سامان ربود با بستگان رهی بروی گرد آمده گرامی به فرجامگاه کشیدند پهلوی پدر رای آسایش گزید و دیده بر راه بخشایش خفت ساز و برگش به خامه احمد و نگین همگان نگارش و آذین یافت بادامه وی با بوم و نگین حاجی اسد بیک به احمد سپرده شد برخی پس افکند که بار دل است این دو روزه فروخته وام های پراکنده او پرداخته خواهد شد و رحمن با دگر چیزها که چیزی نیست راه اندیش زادوبوم خواهد گشت آنچه پیداست جز این دو سه پارچه آب و خاک از همه رنگ و بوی جهانش باد در چنگ است و هنوزش از بخت و کام و پیروزی و به افتاد گهر در دریا و سیم در سنگ پنج دختر دارد دو زن مشهدی و رحمن از تیمار بخت بیمار خویش به کاروبار ایشان نیارند پرداخت همان مایه که زیان نرسانند سود است تا دیگری شخم و شیار کند و کار از خرمن به انبار رسد

پیداست بدان مشتی پا شکسته چه خواهد گذشت شصت تومان نیز وام سودی دارد و ا زچپ و چارسو همه دندان بر این کالا و رخت تیز گردانده و حرم پیرامون این دو سه بی مایه و کم سایه باغ و درخت کشیده بی دستیاری نیکان و پایمردی نزدیکان زن های بی کالا و کوی و دخترهای بی سامان و شوی را دو سه بامداد دیگر از ترکتاز خواهندگان نوکیسه و کاهندگان کاسه لیس به جای سوخت دود دل از روزن خواهد ساخت و به رنج دریوزه و آسیب خواست گرد کوی و برزن باید گشت ...

... از سرکار آقا خواهشمندم نرم و درشت تلخ و شیرین گرایندگان رنج و فزایندگان درد ایشان را از اوارجه سازان آب و خاک و کاوش و کین پا کار و کدخدا و خواهندگان بازاری و کاهندگان آزاری و شاخچه بندی بیگانه و بدپسندی خویش و دیگر روی داد نگهداری فرمایند و تیاقگذاری چشم از کردار زشت و گفتار درشت و دامان آلوده و سامان ژولیده و ننگ نادانی و کیش سرگرانی و خوی نافرجام و بوی پی اندام و رای بلهوسی و ساز هیچ کسی های آنان دانسته نه کورکورانه بدوز و تهی دستی و بی برگی و شوربختی و درماندگی و خواری و جگر خواری آنان را نگران زی تا از نگهداشت خسته نگردی و بر ایشان نیز راه چاره بسته نگردد

یکی از شبارگان سایه پرست خویشتن را به نام درویشی بر شاه نعمت الله ولی بستن خواست بستگان وی را که از هر آلایش رستگان بودند زبان نکوهش باز شد که آلوده ای چو نان کی و کجا با چون تو پاکی رای پیوستن آرد و لاف از خود رستن فرمود زهی شگفت و شگرف با همه بی باکی و ناپاکی بندگی بار خدا را شاید و آیین پاک پیمبر را باید و مرا شایان بازجویی و دنبال پویی نیست در پاس آلودگان و تهی دستان و بی برگان و سایه پرستان خواست و خوی پاک یزدان را دستوری باید ساخت و بی بوی پاداش و اندیشه سپاس پختن دیگ کام ایشان را رخت سرا باید سوخت

یغمای جندقی
 
۱۱۳۰۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۸

 

زاده آزاده هاشمی گوهر را تهی از تیتال و تر فروشی بنده ام و پروز فاطمی نژادش را از در یکتایی پرستنده این سال ها که اسمعیل در سمنان بود من گول گیج ساده بدان امید که فرزندی پاکزاد و دلسوز است و کارهای مرا بهتر از دگران پاسدار و تیمار اندیش ده پانزده نامه کما بیش به سرکار آقا نگاشته ام و فرستادن و دریافت پاسخ را بدو باز گذاشته در این روزگار دیر انجام چندانکه دل نگهداشتم و دیده دل نگرانی به ره از هیچ در پیک و پیامی نیامد و روان را از نوید رامش و تندرستی سرکار مژده آرامش و خرامی نرسید همه روزم همی شگفتی بر شگفتی افزود و اندیشه بر اندیشه رست با همه مهر آقا به نگارش های من و دلبستگی من به گزارش های ایشان چگونه و چون شد که خامه نغزنگار را نی در ناخن شکسته اند و تاتار راه سپار را رگ بر پی گسسته

تا این روزها که از خاک سمنان با تختگاه کی فرمود و مرز ری را به پایه جمشیدی و سایه خورشیدی گردون پایه و پروین پی ساخت زبان را یله کردم و از فراموش کاری های سرکار آقا ساز گله دیدم دست از دهان دراز درایی برداشت و از سست پیوندی های آقا بر هنجاری زشت زبان ژاژخایی گستاخ افکند به گوشه چشم در دیده فرا احمد نگرستم تا این خام پخته خوار چه می جوید و این ترهات ناستوار از چه می گوید در پرده گفت از سرکار آقا دیرگاهی است تا روان رنجیده دارد و بر این روش که همی بینی سخن ناسنجیده بارها بیغاره راندم سودی نداد و از دربند چاره جستم نامه ی چند که این گاهه به آقا نوشتی و رسانیدن را بدو بازهشتی دانسته پس گوش انداخت و در پای فراموشی افکند تا تو نیز تافته دل و بدگمان آیی و با او در کینه و کاوش همداستان گردی

چون شاخ امیدش خار ناکامی رست و بیخ کامش بار نومیدی زاد با تو نیز کینه اندیش است و چون دندان مارو دنبال کژدم دم تا دهان همه زهر و نیش اگر چه در گفت احمد باد و لافی نیست و ژاژو گزافی نه ولی نیک نیک باور نکردم و به میزان پذیرش اندر سنگی درست ننهادم روز دیگر به آن تب و سوزها و پک و پوزها که دیده و دانند از محمد علی زشت گفتن گرفت و بر هنجاری سخت و درشت آشفتن نوشته ها که موبد و حاجی عبدالرزاق و ملا غلام حسین بر بی گناهی و درست کاری های او فرستاده بودند باز گشودم و راز سرودم تندرآسا خروشیدن آورد و دریاوار جوشیدن همچنان درباره ایشان به گفت های پریشان که گفتن روا نیست و شنفتن سزا فرو گذاشت نکرد و شرم در دیده آزرم سوز نیاورد

خواستم او را کیفر کردار در آستین نهم و باد افراه هنجار به چوب و شکنجه در دامان هلم باز گفتم مرز بیگانه است و میانه شیدا و فرزانه به خود کامی و زشت نامی افسانه و انگشت نما خواهیم گشت به نرمی پندش دادم و بر بردباری و خویشتن داری ایستادم روزی دو بدین برگذشت از به افتاد کار و یاری فرخ سروش نامه سرکاری رسید در پایان نگارش کار و کردار و راه رفتار خطر را ویژه در پرستاری بازماندگان هنر ستایشی به سزارانده بودند و داستانی شیرین و شیوا خوانده

گفتم در این نگارش چه گویی و دیگر به چه اندیشه و کدام فسانه بهانه توانی جست لختی ژرف و شگرف دیده فرا نشیب و فراز افکند و لب و دهان پهن و دراز آورد چون سیماب اذر دیده این سو آن سو جنبیدن گرفت و مانند چشم دیوانگان گرد گردیدن که او هم مانند آن سه سالوس چشم پوشی کرده و از داد و راستی فراموشی آورده دیریست تا آن خودپسند و این سه تیتال باف و تو زندیق و پسرهای مادر لوندت در کینه و کاوش من با هم ساخته اید و از در پرخاش بر من تاخته اندیشه و سگالش آنستی که مرا بچه ترس و لوطی خود کنید و کیسه من تهی و کاسه خود پر من از شما در شیوه لوطی گری زرنگترم و از آن دیو که آدم از بهشت بیرون انداخت با ریو و رنگ تر

چندان بدرگی و هرزگی فرمود که به روان پاک بزرگان و نان و نمک های صد ساله تاکنون از کس ندیده بودم و از هیچ ناکس نشنیده جز زیان خرد و نشان دیوانگی گمان نبردم و اندیشه نکردم دست بر گوش و مغز در جوش از انجمن کناره گزیدم و پیدا و پنهان از او بیزاری جستم احمد با همه بردباری به زبان آمد و با او برتاخت تا چه می گویی و چه می جویی ترا با آقا یا دیگران چه زبان درکش دهان بر چین شنیدم بر جست تا در احمد آویزد و ساز نبرد انگیزد حاجی شاهمدد و اسد بیک تند و تلخش در برابر شدند آرام نکرد و دشنام داد خوارش نهادند و دشنامش دادند چون دید زمین سخت است و آسودگی را بر شاخ آهو رخت از بزم بیرون تاخت و دیوانه وار راه هامون گرفت

یغمای جندقی
 
۱۱۳۰۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۵۱

 

گرامی فرزند خسته را دل از بند هستی رسته باد و تهی از سودای خود پرستی با خدا پیوسته هنگام بازگشت بیابانک بارها سفارش کردم احمد را بگوی امسال و آینده تا زنده ای و بار خدای را بنده بر همان هنجار که دستوری داده ام و با پاک یزدان پیمان بامیان نهاده بزم سوگواری تشنه کربلا و کشته نینوا را پاک و پاکیزه به سامان دار درویشان جو به جو سنگ نیازآور و توانگران از پلو و چلو دستار خوان برگستران اگر سرمویی از این پیشه و اندیشه روی و رای بگردانی در زیست و مرگ از تو ناخرسند خواهم بود و کیفر کردار را پاداش بد و سزای ناستوده از خداوند خواهم خواست

و همچنین آن اندیشه که در کار فرزندی ملاباشی داشتم در پای رفت و سگالش دگرگون گشت زیرا که کار بستن آن کار که به چشم اندر مایه خشنودی پروردگار و پاک پیمبر همی نمود به راهی که راز گشودن و بار نمودن برون از یاسای پرده داری است اکنون براندام وانداز دیگر همی بینم امید گاهی موبد و خسته را نیز گواه گرفتم که از آن اندیشه باز آمده ام تو نیز دل تهی دار و در انجام رای کوتهی آور چون خدای چیزی را نخواهد ما و تو چگونه توانیم خواست کمترین بنده یغما

یغمای جندقی
 
۱۱۳۱۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۵۲

 

... به خواست پاک یزدان امروز و فردا پراکنده یا فراهم دسته دسته یا با هم رخت به بنگاه و کشتی به کنار خواهیم کشید کارهای که بر گردن تست و خارها که در دامن وی همه بند آزادی خواهد شد و یکسر گل شادی خواهد رست من بر جای تو و سرکار موبد بر جای خطر تیاقدار خوشه تا خرمن خواهیم گشت و بیل در دست و گیوه در پا و اره بر کمر و زنبیل بر دوش بر باغ و دشت و کشت و کار دامن خواهیم کشید

شش ماه یکسال بیشتر کمتر هر چند خواهی زی بستگان شاهرود و بسطام پی سپر باش و هر هنگام از کار ساز و سامان و دید و بازدید خویشان ایشان آسوده و آزاد گشتی خرم و شاد با سر گرد دلتنگ مزی و با بخت کاوش و جنگ میاغاز هفت سال به دلجویی اسمعیل بار تیمار بردی چهل روز هم به خرسندی من شتروار خار بخور و باربکش نپندارم که بد باشد سزای نیک کرداران جز این هرگز از تو هیچ خواهش نکرده ام و فزایش یا کاهش نخواستهاندیشه سنجیده کن و مرا از نافرمانی رنجیده مخواه فرزندی خطر اگر هنگام دیدار میان تو و فروغ دیدگان خسته جز این باشد همه کارت تباه خواهد بود و دیده مهرت بر چهر نخواهم گشود کدخداوار و برادر کردار گوشت و ناخن باشید نه سگ و انبان هر دو در یک نامه گزارش همدستی و هم پشتی خود را در سمنان یا راه با من رسانید تا چون کارهای دیگر از این کار نیز آسوده باشم پاس بندگی های امید گاهی آقا را پس از پرستش پاک یزدان بر هر کاری پیشی دهید و با دوست و دشمن یک چشم زد از نرم خویی و گرم گویی خودداری مکنید چاه کن ته چاه است و خداوند راه بر کنار راه هر که بر رنج بردباری جوید واز گفتار خام و کردار سرد خودداری هم از مزد هم از یزدان به روزی و پیروزی او راست بنده خاکسار یغما

یغمای جندقی
 
۱۱۳۱۱

رشحه » شمارهٔ ۲۳ - غزل جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم

 

... زدی به تیغ جفایم فغان که نیست گناهی

جز این که بار جفایت به دوش خویش کشیدم

تهی نگشت ز زهر غم تو ساغر عیشم ...

رشحه
 
۱۱۳۱۲

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

... بختم نشود یار که روی تو ببینم

در منزل خورشید کجا بار سها را

درد از تو و درمان زتو بهر چه طبیبا ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۱۱۳۱۳

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

... آشفته به بین خامه شکر شکنش را

نخلش ندهد بار بجز میوه مدحت

کز مهر تو داد آب همه بیخ و بنش را

آشفتهٔ شیرازی
 
۱۱۳۱۴

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

... بخرایخواجه بیک نظره و مفروش مرا

خم شده پشت من از بار گنه دستم گیر

رحمتی بار گران برفکن از دوش مرا

طوطی نطق مرا قوتی ای شیر خدا ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۱۱۳۱۵

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

... من گزیدم عشق خوبان را زدیگر کارها

بار دلها داشت زلفش دل بزیر بار زلف

وه که بر بار دلم افزوده شد سربارها

نه بدیرم هست راه و نه حرم ای همرهان ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۱۱۳۱۶

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

... سجاده رفت و خرقه و سبحه برهن می

بی اعتباریست کنون اعتبار ما

پوشیده ایم کسوت مهر تو چون خلیل ...

... بر دوشت آن دو عقرب جرارمار ما

در زیر بار غم همه چون بختیان مست

در دست عشق تست زمام مهار ما ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۱۱۳۱۷

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

... برای دیدن رویت اگرچه مرد رقیب

بیا ببین که به مردم هزار بار امشب

ز خون دل می صافم به ساغر است ولی ...

... چو گرد از سر کویش رسیده ام یعقوب

سراغ یوسف خود گیر از این غبار امشب

نیامدی چو به بالین مرا برای علاج ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۱۱۳۱۸

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

... سر اغیار شد آویزه آنزلف دو تا

وه که این بار بخاطر شده سربار امشب

موج خیز است زبس سیل سرشکم ترسم ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۱۱۳۱۹

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

... کس نه بینم که باشد اغیارت

برفکن بار نفس را از دوش

تا بمنزل برد سبک بارت

فارغ از قید این و آن باشد ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۱۱۳۲۰

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

... و یا روزیست کاندر شب نهان است

بنه کوه و منه بار غم هجر

که این بارم بجان و دل گران است

کشم جور و ندارم رشگ بر غیر ...

آشفتهٔ شیرازی
 
 
۱
۵۶۴
۵۶۵
۵۶۶
۵۶۷
۵۶۸
۶۵۵