گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای رفته و نشناخته قدر دل ما را

باز آی که مردیم زهجر تو خدا را

هر روزه جفا کردی و گفتی که وفا بود

طفلی زوفا فرق نکردی تو جفا را

گردد بجفای تو گرفتار ادیبت

کاداب وفا هیچ نیاموخت شما را

دل خانه حق است خرابش چه پسندی

غم نیست که نشناخته ی خانه خدا را

بختم نشود یار که روی تو ببینم

در منزل خورشید کجا بار سها را

درد از تو و درمان زتو بهر چه طبیبا

در دم بفرستی و کنی منع دوا را

آشفته نگفتم که مکن رخنه بمویش

کاشفته کنی همچو خود آنزلف دو تا را

در مذهب ما خاک نجف آب حیات است

گو خضر طلبکار بود آب بقا را

بر عرض تفاخر کند ار خاک تو شاید

زیرا که در او خانه بود شیر خدا را