ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۸ - اندر قول ارسططا لیس
... آنگاه گفت نامها همه مهمل ا ست یا اندر حد اثبات یا اندر حد نفی بیاید و چو اندر حد نفی و اثبات آمد آنگاه یا دروغ با شد یا راست با شد و مثال آن چنان نهاد که گفت اگر کسی گوید خانه یا سرای این نامی با شد مهمل که دروغ اندرین نیا ید و اگر گوید فلان ا ست آن نیز مهمل باشد و از آن نه راست آید و نه دروغ ا ست و چون آن هر دو را جمع کند یا اندر حد اثبات یا اندر حد نفی آنگاه ا ین قولی با شد که برین راست و دروغ اندر آید چنانک گویدا ین سرای فلان است و سرای را به فلان بازبندد آنگاه از دو بیرون نباشد اگر سرای فلان باشد این قضیه راست با شد و اکر سرای فلان نباشد این قضیه دروغ با شد
و گفت دروغ و راست اندر سخن بدان اضافت راه یافت باثبات یا بنفی که گفت سرای فلان ا ست و یا سرای فلان نیست و سخن را ست ا ضافت و اثبات چیزی باشد بچیزی کآن مر او را باشد یا نفی کردن چیزی بلاشد از چیزی که آن مر اورا نباشد و این دو قضیت را ست باشد بی هیچ دروغی و دروغ آن باشد که اثبات کرده شود چیزی مر چیزی را که آن مر او را نباشد چنانک کسی گوید آتش سرد است یا گوید آتش گرم نیست و این نفی چیزی باشد از چیزی کآن چیز مر اوراست چنانک گرمی مر آتش راست و این دروغ باشد این سخن فلاسفه ا ست اندر اقسام سخن و ممکنی دروغ اندر یک قسم ازین اقسام بیرون از آن دیگر قسمها این مقدار از سخن فیلسوف منطقی یاد کردیم از بهر جدایی اقسام سخن بر چهار قسم که این مرد سوال از آن کرده ا ست و دانستن که چگونه سخن بچهار قسم است و غرض ازین تقسیم چیست فریضه ترست از پرسیدن که چرا سخن بچهار قسم ا ست و بشرح اقسام دیگر مشغول نشدیم از سخن تا از غرض فرو نما نیم
اما جواب اهل تاویل علیهم السلام مر آنکس را که گوید که چرا سخن بچهار قسم است و نخست از آن اقسام امرست و دیگر نداست و سدیگر خبرست و چهارم ا ستخبارست چنین که اندرین بیت این مرد گفته است کز جمله متعلقان بذیل دین حق بودست آنست که گفتند وجود عالم با آنچ اندروست بامر خدایست و آن را ابداع گفتند که آن یک سخن بود بدو حرف و آن را کن گفتند و معنی این قول آن بودکز امر باری عقل اول پدید آمد که امر بدو متحد شد و این بمثل سخنی گشت بدو حرف که خود عالم با هرچ اندروست از آن دو حرف پدید آمد چنانک خدا گفت قوله انما قولنا لشی اذا اردناه ان نقول له کن فیکون و نفس کلی از عقل کلی بقوت امر باری سبحانه منبعث شد و گفتند کاف بمثل عقل کلی بود و نون بمثل نفس کلی آمد مر بودش عالم را و دلیل بر درستی این معنی دعوی از شخص مردم گرفتند که اندرو نفس سخن گوی و عقل ممیز حاصل شد و چو امر خدای تعالی بآخر بسخن خدای سبحانه سوی مردم آمد چنانک گفت ای مردمان بترسید از خدای تان بدین آیت قولهیا ایهالناس اتقوا ربکم این آخرین موجود ما را گواهی داد و دلیل شد بر آنک آغاز وجود امر بود و سخن بود آن کن بود که هم امر است و هم سخن است بل قول ا ست چنانک نخست امر بود و آن سختی بود بآخر نیز مردم سخن گوی و امر پذیر آمد
پس گوییم اندر جواب این بیت که نخست از اقسام سخن امر بوده ا ست و امر از سخن بمنزلت عقل اول ا ست که امر باری بدو متحدست و کتاب خدای را اصل اوست بل کتاب خدای بحق خود جوهر عقل ا ست که بودنیها همه اندر ذات او بمنزله تخمست و اطلاع عقل بر چیزها بر درستی این قول که همی گوییم عقل همه چیزست گوا ست و دیگر قسم از سخن ندا آمد که چون بامر اول سخن پذیر پدید آمد مر اورا ببایست گفتن که این سخن پذیر تا آگاه شود که با او گفتنی است و منزلت ندا از اقسام سخن مر نفس کلی راست چنانک منزلت امر از اقسام سخن مر عقل کلی راست و سه دیگر قسم دیگر از اقسام سخن خبر آمد که او محتمل آمد راست و دروغ را و منزلت خبر از اقسام سخن مر رسول خدا ی را بود صلی الله علیه و آله که او رسول بود و نبی خبر دهنده باشد و او علیه السلام خبر داد مر خلق را از خدای تعالی بدانچ اندر کتاب کریم عزیز مسطور است وز بهر آنک رسول علیه السلام میانجی بود میان عالم لطیف و میان عالم کثیف که سخن او از خدای بخلق یک رویه نشایست بودن بهریرا ازو محکم واجب آمد چو اجسام و بهری متشابه واجب آمد چو ارواح تا از محکم بر متشابه دلیل تواند گرفتن و مثلها اندر کتاب بر مثال اجساد اند و معانی و بر مثال ارواح چنانک مردم راآفرینش برین بود و آفرینش مردم نیکوتر آفرینش بود چنانک خدای گفت قوله تعالی لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم و کتاب خدای تعالی نیز بنیکوتر عبارتی و لطیف تر تالیفی آمد چنانک گفت قوله الله نزل احسن ا لحدیث کتابا متشابها مثانی تقشعر منه جلود ا لذین یخشون ربهم ثم تلین جلودهم و قلوبهم ا لی ذکر ا لله ذلک هدی ا لله یهدی به من یشا و من یضلل الله فما له من هاد گفت خدای فرو فرستاد نیکوتر حدیثی کتابی مانند یکدیگر جفتگان یعنی مثل و ممثول و ظاهر و باطن چون تن و جان که بدان پوستهاء ترسکاران بر تن بلرزد یعنی چو اندرو مثلها شگفت بینند آنگاه باز نرم شود پوستها و دلهاء ایشان سوی ذکر خدای تعالی یعنی چو تاویل آن مثلها را بیابند دلهاشان قرار گیرد و بپرسند که آنچ بظاهر تشبیه است بباطن راست نیست و انگه گفت آنست راه راست خدای یعنی تاویل است راه راست و بدو راه نماید هر کرا خواهد و هر که را خدای راه گم کند مر او را کس راه نتوا ند نمودن یعنی آن که از بلاء خدای تاویل مثلهاء کتاب نجوید و نشنود مر اورا کسی راه نتواند نمودن
پس چو کتاب خدای بر متشابه آمد و اختلاف اندر تفاسیر آن بر ا شباه آن گوا ست و کتاب بر خبر بود و خداوند خبر رسول خدای بو د چنانک خدا گفت خبر ده بندگان مرا که من غفور و رحیم ام و عذاب من عذابی دردناک است بدین آیت قوله نبی عبا دی انی انا الغفور ا لرحیم و ان عذابی هو ا لعذاب الا لیم پس درست کردیم که سوم قسم از چهارم اقسام سخن چرا خبر است از بهر آنک رسول نیز سوم اصل است از چهار اصل دین ...
ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۹ - اندر هیئت و خاصه و رسم و حد
... و اما بسایط را که آن مبدع است و مرکب نیست از چیزهاء دیگر حقایق آنرا از صفات خاص آن توان یافتن و مثال این چنان باشد اگر کسی گوید حقیقت هیولی چیست گوییم جوهری بسیط است پذیرای صورت اگر گوید حقیقت صورت چیست گوییم صورت هر چیزی آنست که هستی آن چیز بدانست اگر گویدجوهر چیست گوییم چیزی است بذات خویش قایم و پذیرای صفات متضاد اگر گوید حقیقت صفت چیست گوییم صفت عرضی است که اندر جوهر فرود آید و نه از جوهر باشد اگر گوید حقیقت چیز چیست یعنی نام چیز بر چه افتد گوییم بر آن معنی ا فتد نام چیز که ممکن باشد اورا دانستن وزو خبر دادن اگر گوید حقیقت موجود چیست گوییم که موجود آنست که یا حاستی از پنج حاست مر او را اندر یابد یا وهم مر اورا تصور کند یا چیزی برو دلیل کند اگر گوید وجود چیست گوییم آنک نام او هستست اگر گوید عدم چیست گوییم آنک نام او نیستست اگر گوید حقیقت قدیم چیست گوییم آنک نیستی او ممکن نباشد اگر گوید حقیقت محدث چیست گوییم آنچ دیگری سازنده باشد مر اورا اگر گوید حقیقت علت چیست گوییم آنچ او سبب بودش چیزی دیگر باشد چنانک آفتاب علت روز است که بودش روز را سبب اوستاگر گوید حقیقت معلول چیست گوییم آنچ او را سببی باشد او معلول باشد اگر گوید حد علم چیست گوییم علم تصوریست از ما مر چیزی را بحقیقت آن اگر گوید حد دانا چیست گوییم دانا آنست که مر چیزی را بحقیقت او تصور کند اگر گوید زنده چیست گوییم آنک ازو فعلها آید زنده است اگر گوید حقیقت حیوان چیست گوییم هر جسدی که با نفس مقرون است حیوان است اگر گوید حد قادر چیست گوییم انک هر گه که خواهد فعل کند او قادر است اگر گوید فعل چیست گوییم اثری است از فاعل اندر مفعول یا اثر کننده اندر اثر پذیر اگر گوید خواست چیست گوییم اشارتی وهمی است میان دو کار که بخلاف یکدیگر باشند و بودش آن ممکن باشد اگر گوید خدا چیست گوییم او آنست که همه اوست و مسبب هر موجودی اوست و کردن چیز نه از چیز فعل اوست و آغاز کننده و تمام کننده چیزها اوست بر اندازه قبول هر چیزی مر تمامی خویش را اگر گوید توانای بر پدید آوردن فعل کیست گوییم اگر گوید حد صنعت چیست گوییم نهادن صورت اندر هیولی اگر گوید صانع کدامست گوییم آنک صورت را از قوت بیرون ارد و مر آن را اندر هیولی نهد چنانک درودگر صانع است که صورت تخت را ازحد قوت بیرون آرد و اندر هیولی و چوب پوشدش و جز آن از صنایع دیگر اگر گوید مصنوع چیست گوییم آنک مرکب است از هیولی و صورت مصنوع است اگر گوید عقل فعال چیست گوییم او نخستین مبدعی است که خدای او را ابداع کرده است و آن جوهریست بسیط و نورانی که صورت همه چیزها اندروست اگر گوید نفس چیست گوییم جوهریست بسیط و روحانی و زنده است بذات و داناست بقوت فاعل است بطبع و او صورتی است از صورتهاء عقل فعال اگر گویدحد جنس طبیعی چیست گوییم جماعتی است که صورتهاشان مختلف است و همه بر یک معنی اند چوحیوان و ستور ومرغ و مردم بصورتهاء مختلف و همه زندگان اند اگر گوید حد نوع طبیعی چیست گوییم یک صورت است اندر اشخاص بسیار اگر گوید حد شخص چیست گوییم هر چ آن بیک بخش است و اشارت برو ا فتد شخص است اگر گوید حد فصل منطقی چیست گوییم سخنی است که گفته شود در بسیاری که مختلف باشند بانواع اندر جواب کدام چنانک چون کسی گوید حیوان پس گویندش کدام حیوان او گوید پرنده این فصلی باشد که بدو پرنده از جملگی جانوران جدا شود و پرنده نیز بسیار نوع هاست از عقاب و کبک و زاغ و گنجشک و جز آن اگر گوید عرض چیست گوییم حد عرض چیزیست که اندر چیزی باشد که چو از آن چیز بیرون شود آن چیز باطل نشود چنانک سیاهی اندر موی عرض است اگر سیاهی ازو برخیزد و سپید شود موی باطل نشود اگر گوید حد نور چیست گوییم جوهری بسیط است که مر او را همی بدو بینند و چیزها را هم بدو بیننداگر گوید ظلمت چیست گوییم ظلمت نیستی نور است اگر گوید حد روز چیست گوییم حاضری آفتاب کز عالم جانب آفتاب روز استاگر گوید حد شب چیست گوییم سایه زمین است اگر گوید فلک چیست گوییم جسمی محیط است بر عالم اگر گوید عالم چیست گوییم جملگی آنچ در میان فلک است عالم است اگر گوید حد ستاره چیست گوییم جسمی نورانی است گرد با نور فشرده اگر گوید آتش چیستگوییم جسم روان است بگرد زمین اگر گویدزمین چیست گوییم درشتر جسمی است اندر مرکز عالم ایستاده اگر گوید زمان چیست گوییم عدد حرکات فلک است نزدیک فلاسفه و گروهی گفتند بل زمان مدتی است بحرکت فلک شمرده و پیموده اگر گوید مکان چیست گوییم نهایت جسم است اگر گوید حرارت چیست گوییم فشردگی جزوهاء هیولی است اگر گوید خشکی چیست گوییم فراز آمدگی اجزاء هیولی است اگر گوید حد تری چیست گوییم بخاریست با چگونگی کز جسمهاء معدنی و نباتی و حیوانی بیرون آیداگر گوید حد بانگ چیست گوییم بانگ جز از بیرون جستن هوا بمیان دو جسم کز یکدیگر مفاجا جدا شوند حاصل نشود چنانک سنگی را که بسنگی بر زنند تا سنگی بخودی خویش بشکا فد و هوا بمیان او اندر جهد
اگر گوید حرکت چندست گوییم حرکت شش نوع است یکی بکون و یکی بفساد و سه دیگر بزیادت و چهارم بنقصان و پنجم باستحالت و ششم از جایی بجایی اما کون بیرون شدن چیزیست از عدم سوی وجود و فساد باز شدن چیزیست از وجود سوی عدم و نیز گفتند که کون پذیرفتن هیولی ا ست مر صورتی شریف را و پوشیدن مر صورتی خسیس رااگر گوید زیادت چیست گوییم دور شدن نهایت چیزیست از مرکز خویش و نقصان بازگشتن آن که دور شده است بسوی مرکز خویش اگر گوید تغیر چیست گوییم بیرون شدن جسم از مکانی بمکان دگر اگر گوید کف چیست گوییم آب است با هوا ا میخته چنانک چو مقداری آب اندر شیشه یی باشد و مر او را سخت و بسیار بجنبانند آن آب اندرو کف گردد سپید بدانچ با آن هوا که اندروست بیامیزد اگر گوید بخار چیست گوییم آب که با آتش امیخته استاگر گویددود چیست گوییم آتش است با خاک آمیخته اگر گوید معادن چیست گوییم چیزیست که اندر زمین بسته شود از سیماب و گوگرد و خاک بآن هر دو آمیخته اگر گوید نبات چیست گوییم آنچ از زمین بر اید و زیادت پذیرد و آب بر او غالب است اگر گوید حیوان چیست گوییم متحرکی است که مر او را حس است و هوا برو غالب است اگر گوید فرشته چیست گوییم نفسهاء بصلاح و با خیر است و طبیعت فلک بریشان غالب است اگر گوید دیو چیست گوییم نفسها بد و با شرست و آتش و خاک بر آن غالب است اگر گوید حد طبیعت چیست گوییم قوتی است از قوتهاء نفس اندر ارکان چهار گانه کار کن اگر گوید اثیر چیست گوییم هوای گرم است بزیر فلک ماهاگر گویدزمهریرچیست گوییم هوای سرد است زیر آن کره اثیر اگر گوید ابر چیست گوییم مجموع بخارست و بخار گفتیم که آتش است با آب آمیخته اگر گوید باران چیست گوییم آن آب که از بخار با آتش آمیخته است چون سرد شود آتش ازو جدا شود و آب بزمین باز آید اورا باران گوینداگر گوید برق چیست گوییمآتش لطیف که پدید آید از بر یکدیگر زدن بخارات دخانی چو جمع شده باشد اندر هوا ا گر گوید رعد چیست گوییم بانگ زدن آن بخارات ا ست بیکدیگرا ندر هوا کآتش برق همی از آن جهد اگر گوید برف چیست گوییم چو آب اندر هوا بفسرد پیش از آنکه ازو جدا شود برف باشد که فرود آیداگر گوید ژاله چیست گوییم چو آب از بخار جدا شده باشد و پیش از انک بزمین آید اندر هوا بفسرد ژاله شود اگر گوید چشمه ها آب چیست گوییم آبها اندر کوههاء بلند از برف و باران جمع شود آنگاه بزمین فرو شود و اندر شکافهاء سنگ و خاک راه یا بد تا جایی بیرون آید فروتر ار آن جای کآن آب اولی استاده است اگر گوید زلزله چیست گوییم اندر زمین مکانهاء تهیست و از آتش کلی که گرد زمین گرفتست بخارات اندر آن مکانها جمع شود و چو در وی نگنجد آن بخار زمین را بجنباند تا بشکافد و آن بخار ازو بر آید و همه زمین هرگز نجنبد بل جایی بجنبد کآن معنی آنجا حاصل شده باشداگر گوید زمین خود چیست و بر چیست گوییم جوهری سختست و اندرو سوراخها و شکافهاست خرد و بزرگ و اندر میان هوا ایستا ده است بفرمان خدای تعالی هر چ بروست از کوهها بگرد زمین گرفتست بفرمان خدای تعالی از همه جانبها و فلک بگرد هوا گرفتست از همه جانبها و مرکز عالم یکی نقطه است اندر میان خاک که همه جزوهاء عالم را تکیه بر آن است اگر گوید خیر چیست گوییم آنچ بفرمان بر آن اندازه که باید و بدان وقت که باید کردن و بدان جای که باید و از بهر آنچ باید خیرست و آنچ بخلاف اینست شر است اگر گوید معروف چیست گوییم آنچ که عادت مردم بر آن است و شریعت از آن نهی نکردست معروف است و آنچ بخلاف اینست منکر ست اگر گوید وهم چیست گوییم قوتی است از قوتهاء نفس حسی که چیزهاء محسوس را تصور کند اگر گوید فکرت چیست گوییم قوتی است از قوتهاء نفس ناطقه که چیزها مانند یکدیگر از یکدیگر جدا کند اگر گوید ایمان چیست گوییم راست گوی داشتنن شنوده است مر گوینده را بآشکار و نهان اگر گوید اسلام چیست گوییم طاعت دیگرست بر امید مکافات نیکی اگر گوید کفر چیست گوییم پوشیدنست مر حق را بانکار اگر گوید شرک چیست گوییم اثبات ا لوهیت است مر دو چیز را اگر گوید معصیت چیست گوییم بیرون شدن است از طاعت اگر گوید معاد چیست گوییم بازگشتن نفس جزوی است بسوی نفس کلی اگر گوید ثواب چیست گوییم آنچ نفس بیابد اندر معاد خویش از لذت و راحت و شادی پس از آنک از جسد جدا شده باشد همه ثواب است اگر گوید عقاب چیست گوییم آنچ نفس بیابد سپس از آنک از جسد جدا شود از اندوه و درد و رنج و پشیمانی همه عقاب استاگر گوید سخن چیست گوییم هر لفظی که بر معنیی دلیل کند سخنست اگر گوید حد لفظ چیست گوییم هر آوازی که مر اورا بتوان نبشتن لفظ استاگر گوید سخن راست چیست و کدام است گوییم صفتی گفتن مر چیز را چنانک اوست سخن راست است و اگر بخلاف اینست دروغ است اگر گوید صواب چیست و خطا چیست گوییم صواب و خطا اندر ضمیر همچون خیر و شر است اندر فعل و همچون حق و باطل است اندر احکام و همچو منفعت و مضرت است اندر چیزهاء محسوساگر گوید حقیقت دنیا چیست گوییم مدت بقاء نفس است اندر جسد تا بوقت مرگ اگر گوید مرگ چیست گوییم دست باز داشتن نفس است مر جسد رااگر گوید آخرت چیست گوییم بودش دوم است پس از مرگ جسد اگر گوید بهشت چیست گوییم عالم ارواح است و معدن لذا ت است اگر گوید دوزخ چیست گوییم معدن دردها و رنجهاست اگر گوید بعث چیست گوییم بیدار شدن نفس است از خواب غفلت اگر گوید قیامت چیست گوییم استا دن خلق است بفرمان خدای عز وجل اگر گوید حشر چیست گوییم جمع شدن نفسهاء جزویست بنزدیک نفس کلی اگر گوید حساب چیست گوییم معلوم کردن نفس کلی است مر نفسهاء جزوی را بدانچ کرده باشند از خیر و شر آنگاه که با اجساد بودند اگر گوید صراط چیست گوییم نزدیکتر راهی بسوی خداست و بالله ا لعون و ا لتوفیق
خردمند آنست که نیکو بنگرد در خویشتن تا ببیند کوهم از آن روز باز که نطفه یی بودست و اندر رحم ما در ا فتاده است همی سوی خدا شود و بدرجه درجه همی آمدست از حالی ضعیفتر بحالی قویتر وز مکانی فروتر بمکانی برتر تا آنگاه که پیش خدای شود و شمار او بکند ولیکن اگر از نیکوکاران و مطیعان باشد براحت و لذت و شادی ا بدی رسد و اگر از بد کرداران و عاصیان باشد برنج و دشواری و اندوه بی کرانه رسد و هم امروز تا فردا او شادمان باشد و بدان محل شادی نرسد کز پس آمدن رسولان و کتابها و امرو نهی و وعدو وعید کسی را عذر نخواهد پذیرفتن چنانک همی گوید قوله تعالی هذا یوم لا ینطقون و لا یوذن لهم فیعتذرون
ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۳ - اندر دهر و حق و سرور و حیات روزگذار و کمال و غیبت
... و قولی مختصر بر اظهار دهر و زمان و تفصیل ایشان از یکدیگر آنست که گوییم زمان از دهر بحرکات فلک پیموده است که نام آن روزو شب و ماه و سال و جز آنست و دهر زمان تا پیموده که مر اورا آغاز و انجام نیست بل دهر زمان درنگ و بقا مطلق است و اما برهان بر آنک جوهر نفس میرنده نیست و بقا او دهر است وبقا مطلق است ازلی و ابدی آنست که گوییم جسد ما زنده است روزگاری تا زندگی ازو همی بشودپس دانستیم که زندگی جسد ما عرضیست آنگه گوییم هر معنیی که بعرض اندر چیزی پدید آید آن معنی اندر چیزی دیگر جوهری باشد و آن چیز که آن معنی مر اورا جوهری باشد پیش از آن چیز باشد بوجود از آن چیز که آن معنی اندرو بعرض پدیدآید چنانک همی بینیم که گرمی عرضی اندرآهن موجودست و چو آتش ازو جدا نشود گرمی عرضی ازو پدید همی آید آن آتش را گرمی جوهریست و تا آتش بآهن پیوسته است گرمی عرضی از آهن زایل نشودو چو ظاهر کردیم که معنی عرضی اندر چیزی از چیزی آید که آن معنی اندرو جوهری باشد و جسد ما را زندگی عرضی بود نتیجه ازین مقدمات برهانی آن آید که آن چیز که جسد ما ازو بزندگی عرضی زنده بود زندگی جوهریست و آنچ زندگی اوجوهری باشد مر اورا مرگ نباشد پس نفس که زندگی جسد ما بدوست بجوهر و ذات خویش زنده است نه بچیزی دیگر و چوبجوهر خویش زنده است هرگز نمیرد و بقا او دهر است چنانک بقا جسد که زندگی او عاریتی است زمانست لاجرم نفس بوجود پیش از جسمست چنانک آتش بوجود پیش از اهن است و گفتند که عقل با دهر یکیست یعنی پیشی و سپسی نیست مر عقل را با دهر و نفس اندرافق دهر ست چنانک زمان اندر افق نفس است
و اما کمال گفتند هر چیزی را که ناقص باشد و ناقص جسم است چو اضافت او بنفس باشد و ناقص نیز نفس است چو اضافت او بعقل باشد لاجرم کمال جسم بنفس است که بدو همی زنده شود چنانک پیش ازین گفتیم از قول فلاسفه و کمال نفس بعقل از راه این صنع عظیم که عالمست و دلیل بر درستی این قول آنست که حاصل از وجود نبات و حیوان وجود مردست که بر نبات و حیوان پادشاست و تسلط مردم بر نبات و حیوان و بر عالم دلیل است بر آنک غرض صانع از وجود عالم نبات و حیوان وجود مردمست آنگه چو مردم را با نفس حسی نفس عاقله است واجب اید که مردم تمام آن باشد که نفس عاقله او بتمامی خویش رسید و تمامی نفس عاقله بعلمست و علم جز بسخن بمردم نرسد و برتر از مردم چیزی نیست جر افریدگار مردم پس واجب آید که تمامی مردم بسخن خدای باشد نه بچیزی دیگر و چون سخن معنی دار مردم گوید بآواز و حروف واجب است که از نوع مردم از آفریدگار خویش شخصی سخن گوی تمام شود که آن شخص از خدا گوید و آن یک شخص واجب آید که بر نوع مردم مسلط باشد و غرض آفریدگار از آفریدن مردم نیز آن یک شخص باشد که بر نوع خویش مسلط شود چنانک غرض از آفریدن جنس حیوان نیز خدای را آفریدن نوع مردم است که بر حیوان مسلطست و بدین صفت پیغامبر علیه السلام خلق را بفرمان خدای بر علم تکلیف کرد چنان که گفت قوله ادع الی سبیل ربک بالحکمه و الموعظه الحسنه
پس درست کردیم که کمال نفس بعلمست از راه این صنع عظیم و رسیدن از نقص بکمال خویش بمردمیست که پدید آید چنانک آن مردم بدرجه یی رسد که افاضت عقل کلی را بتمامی پذیرد و این دایره کلی بدین حرکت هموار کلی نهاد از بهر حاصل آوردن آن تشخیص ودرین مدت دراز که فلک همی گردد چند تنی پدید آمد و دلیل بر آنک چنین شخصی که همی گوییم جز با اعمار دراز ممکن نیست که موجود شود آنست که اندر مدتی قریب هفت هزار سال این شش تن اعنی آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد علیهم السلام چنان آمده است که بر بهری از خلق سالاری توانسته اند کردن و چو سالاری بافاضت عقل کردند که بدیشان رسید و بر جملگی خلق سالار نشدند این حال خلق دلیل است بر آنک تمامی عقل را کسی نپذیرفتست هنوز و هنوز آن روز نیامده است که فرمان خدای را باشد چنانک همی گوید قولهوالامر یومیذلله و بسیاری جهال و اندکی عقلا همچو بسیاری حشرات و حیوان و اندکی مردم و چو بسیاری نبات و اندکی حیوان و مردم و چو بسیاری موات و اندکی نبات همه گواه آن آمد مارا بر آنک این صنع جز چنین بزمان و مهلت ممکن نیست چنانک خدا گفت رسول خویش را مهلت ده کافران را که من ایشان رامهلت دادم اندکی بدین آیت قولهفمهل لکافرین امهلهم رویدا و عنایت نفس کی از احتیاج خویش بدان شخص باشد که افاضت عقل کلی را تمام او پذیرد و بر خلق بجملگی او سالار شود و آن اخر سالاری باشد مر این سالاران را و دور بدو بآخر آید و مر او را گروهی بنامی همی گویند گروهی مسیح گویندش که باز آمد و گروهی مهدی گویندش و گروهی قایم گویندش چنانک خدا تعالی گفت اندرو قوله عم یتساءلون عن النبا العظیم الذی هم فیه مختلفون وزین سوال گذشتیم
ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۴ - اندر طبیعت کلی
... و گروهی ازاهل طبایع گفتندکه طبیعت اعنی نگاه دارنده این مصورات طبیعی برین صورتها قوتی الهیست گماشته بر حفظ عالم
و گروهی گفتند نگاه دارنده این شکل که عالم بر آنست برین جسم کلی خلاست یعنی جایی نیست بیرون ازین فلک البته و خلا مر جسم را کشیده است واین جای که عالم اندروست مرین جسم را اندر ذات خویش کشیده است و نگاه داشته و همی نگذاردش کزو بیرون شود بر مثال کوزگکی که سفالگران کنند و بزیر او سوراخهاء تنک بکنند و بسیار و مرآنرا سرکی بسازند و چو مر آنرا سر بسازند و آن کوزگک را بآب اندازند پر آب شودو چو انگشت بر سر او برنهند و از اب بر کشندش هرچند که بر بنش سوراخها بسیار باشد ازو هیچ آب فرونیاید بدانچ آن خلا که اندر کوزه است مر آن آب را نگاه دارد و چو راه نباشد که هوا بدو فرو شود هیچ آب ازو فرونیاید و چو انگشت از سرش بر گیرند آب از آن سوراخها بیک بار فرود آید از بهر آنک هوا از بر سو بدو فرود آید و آن جای را که آب داشت بگیرد پس این گروه که گفتند نظام عالم از خلاست حجت این آوردند بر پراکنده ناشدن اجزاء عالم
و گروهی گفتند این جسم کلی چنین بدان ایستاده است تا خلا نباشد و جسم را خلا نکشد یعنی تا خلا نباشد چنانک اگر پاره یی نی را سر بآب اندر نهند و آن سر دیگر را بدهان بمکند تا آن هوا که اندر نی باشد ازو فرود آید آب چو جای هوا اندر آن نی پاره خالی شود ببالا بر آید و بر دهان آن مکنده رسد پس بدین برهان گفتند این جسم کلی ازین جای همی پراگنده نشود تا خلا نباشد ...
ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۵ - اندر فرشته و پری و دیو
... و جواب عقلی فلسفی هر کسی را کز فرشته پرسد که چیست آنست که گفتند که این اجرام کواکب آسمان فرشتگان اند و زندگان و سخن گویانند و بفرمان خدای اندر عالم کارکنان اند و ثابت بن قره الحرانی که مر کتب فلسفه را ترجمه او کردست از زبان و خط یونانی بزبان و خط تازی برآنک افلاک و کواکب احیا و نطقا اند برهان کردست و گفتست که مردم را حیات و سخن بر انست که جسد او شریفتر جسدیست و اندر شریفترجسدی کآن جسد مردم است شریفتر نفسی فرود آمدست و آن نفس زنده و سخن گویست و این مقدمه صادقانه است آنگاه گفته است وافلاک و انجم را اجساد ایشان بغایت شرف و لطافتست و بنهایت پاکیزگی است و این مقدمه یی دیگر است صادقه نتیجه این دو مقدمه آن آید که مر افلاک و انجم را نفسی باشد بغایت شرف و چو نفسی که بغایت شرفست نفس ناطقه است مر این افلاک و انجم را نفس ناطقه است و ایشان زندگان و سخنگویانند این برهانیست که این فیلسوف کرده است بر آنک فرشتگان افلاک و کواکب اند و سخن گوی اند
و فلاسفه مر پری را نشناسند اما دیو را مقرندو گویند نفسهاء جاهلان بد کردار کز جسد جدا شوند اندرین عالم بمانند بدانچ بر حسرت شهوتها حسی بیرون شوندازجسد و آن آرزوها مر اورا بر کشند و نتوانند که از طبایع بر گذرند اندر جسمی زشت شود آن نفس و اندر عالم همی گردد و مردمان را بفریبد و بد کر داری آموزد و اندر بیابانها مردمان را راه گم کند تا هلاک شوند چنانک محمد زکریا رازی گفته است اندر کتاب علم الهی خویش که نفسهاء بد کرداران که دیو شوند خویشتن بصورتی مر کسانی را بنمایند و مر ایشان را بفرمایند که رو مردمانرا بگوی که سوی من فرشته یی آمد و گفت که خدای ترا پیغامبری داد و من آن فرشته ام تا بدین سبب در میان مردمان اختلاف افتد و خلق کشته شود بسیاری بتدبیر آن نفس دیو گشته و ما بر رد قول این مهوس بی باک سخن گفته ایم اندر کتاب بستان العقول اکنون بجواب این هوس مشغول نشویم برینجا که از مقصود باز مانیم اینست قول فلاسفه اندر فرشته و دیو
و اما جواب اهل تایید هر سوال را آنست که ما بدستوری خازن علم کتاب خدای و شریعت رسول علیه السلام و علی وارث مقامه گوییم فرشته روح مجرد است آنکه ایجاد او از باری سبحانه بابداع بوده است از عقل و نفس و جد و فتح و خیال که نامه آن اندر ظاهر کتاب و شریعت بقلم و لوح و اسرافیل و میکاییل و جبرییل است و موجودات ابداعی را دو اصل است از عقل و نفس وز آن سه فرعست جد و فتح و خیال و دو اصل امر موجودات جسمانی خلقی راست از آبا و امهات اعنی انجم و افلاک و طبایع و مولود ازین سه است از معادن و نبات و حیوان که آخر آن مردمست و دو اصل مر دین را اندر عالم صغیر است از رسول و وصی و سه فرع ایشان امام و حجت وداعیست و فروع هر مولودی ازین موالید بسیارست ...
ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۸ - اندر سعد و نحس واندر امروز و دی و فردا
... جواب این سؤال آنست که گوییم نهاد دین بر مثال نهاد دنیا ست چنانک پیش از این بدو جای اندرین کتاب خبری را از رسول صلی الله علیه و آله وسلم که در آن مرین مثال را گفته ست ثابت کردیم و مردم که مراورا هم نفس حسی است و هم نفس ناطقه بدو معیشت حاجتمند ست یکی جسمی که آن از زمینی که آفریده خدای ست به معاونت افلاک و انجم حاصل آید دیگر علمی که آن از قرآن که همی کلام خدایست به معاونت امامان و حجتان حاصل آید که افلاک و کواکب دین ایشانند و معیشت دنیاوی به میان خلق آگاهی بیشتر باشد و گاهی کمتر بر حسب استحقاق خلق مر آن را تا هنگامی فراخی و رخصت باشد و گاهی تنگی و قحط باشد و علت فراخی و رخصت باران هاء به وقت باشد از آسمان که ببارد و زمین آن را قبول کند تا اشخاص انسانی بدان بسیار و قوی شوندو علت تنگی و قحط باز ایستادن باران ها باشد از آسمان به سبب بسیاری خلق بی حاصل مفسد تا به کمی معیشت به مرگ جسدی هلاک شوند و فساد شان کمتر شود چو از مرگ متواتر بترسند و آن آزمایش الهی باشد مر خلق را تا عقلا عبرت گیرند چنانک همی گوید قوله ولنبلونکم بشیء من الخوف والجوع و نقص من الاموال و الانفس والثمرات و بشر الصابرین همی گوید بیازماییم تان به چیزی از بیم و گرسنگی و کمی از مال ها و تن هاتان و میوه هاتان و مژده ده مر شکیبا یان را
و معیشت دینی مردم را علم است و آن هم برین مثال ست که گاهی اندر خلق علم بیشتر شود و گاهی کمتر شودچو قوت هاء حسی و شهوتی بر خلق غالب شود و جهل بر خلق مستولی باشد و نفس ناطقه شان ضعیف باشد وز طلب علم باز مانند و چو مستحق علم نباشند خازنان علم کتاب خدای که ابرهای رحمت الهی ایشانند قطر خویش را از ایشان باز گیرند از بهر انک دانند که اگر ایشان را بگویند این جهال لعنهم الله نشنوند چنانک خدای گفت که بدترین ستوران آنها اند نزدیک خدای که کران و گنگان اند و آنها که به عقل کار نکنند و اگر خدای دانستی که اندر ایشان خیری هست مر ایشان را بشنوانیدی و اگر بشنوانیدیشان روی از آن بگردانیدندی بدین آیت قوله ان شرالدواب عندالله الصم البکم الذین لا یعقلون و لو علم الله فیهم خیرالاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون و اندر باز ایستادن قطر از اسمان دینا مردم را هلاک جسم است و اندر باز ایستادن قطر آسمان دین مر ایشان را هلاک نفس است و هرکه امام حق را دروغ زن کند به نفس هلاک شدن و به عذاب جاویدی رسد چنانک خدای تعالی گفت اندر گروه هایی که امامان روزگار خویش را دروغ زن کردند اندر سورة الشعرا برین هنجار که گفت قوله فکذبوه فاهلکناهم ان فی ذلک لایه و ماکان اکثرهم مومنین و ان ربک لهو العزیزالرحیم و هر که بر رسول علیه السلام ایمان آورد و به امام و به وصی او و بر خبر امام منکر شد ستمکار شد و مر اورا سوی هدی راه ننماید چنانک خدای گفت قولهکیف یهدی الله قوما کفروا بعد ایمانهم و شهدوا ان الرسول حق و جاءهم البینات والله لا یهدی الظالمین گفت چگونه راه نماید خدای گروهی را که سپس از ایمان کافر شدند و آیت ها و نشانی ها بدیشان آمد و گوایی دادند که رسول حق است و خدای راه ننماید گروه ستمکاران را و اندرین آیت عذر است مر امامان حق را-علیهم السلام به باز گرفتن علم حقیقت از هر گروهی که دانند که ایشان مر حق را منکرند و اگر بشنوانندشان نشنوند و اگر بشنوند بر آن کار نکنند
و اما جواب آنچ گفتند چه چیز دی و چه امروز و باز فردا چه است آنست که گوییم زمانه به سه قسمت است همیشه یکی ازو میانه است و دو حاشیت و آنچ از زمانه میان است زمان حاضر است چو امروز و اکنون و آنچ ازو طرف پیشین است چو دی وچو آن ساعت گذشته پیش از اکنون بود و آنچ ازو طرف پسین است چو فردا و چو ساعت دیگر آینده و منتظر است و این عالم باقی مردم را سرای امروزین است و عمر هر امروز اوست و عالم باقی مردم را سرای فردایین است و بقاء او اندر آن عالم فردا اوست چنانک گفت قوله یا ایها الذین آمنو اتقواالله و لتنظر نفس ما قدمت لغد همی گوید ای گروندگان بترسید از خدای و بنگرید که هر کسی که پیش خود فرستید مر فردا راپس درست کردیم که فردا به حقیقت مر خلق را پس از مرگ است و عمر هر کس تا به وقت وفات او همه امروز اوست
و گوییم که دور هر پیغامبری روز اوست و این که ما اندر وی ایم اعنی سپس از بعث رسول مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم تا به قیامت روز رسول ماست و روزهاء موسی و عیسی و جز ایشان گذشته است و خدای تعالی این جهان را اندر مدت شش روز آفریده است و این سخن به چند جای اندر کتاب کریم مسطور است که همی گوید قوله الله الذی خلق السموات و الارض و ما بینهما فی ستة ایام ثم استوی علی العرش حشویان امت گفتند آنگاه که آسمان و زمین نبود ولکن اندر مدتی آفرید خدای مر این جهان را که آن به مقدار شش روز بود آنگاه سپس از آن بر عرش راست شدو گفتند که این استوا را معنی استیلاست یعنی چو عالم را بیافرید بر عرش مستوی شد و اهل تأویل گفتند کتاب خدای به ما از بهر هدایت ما آمد و ما را اندر آنچ بدانیم که خدای تعالی این جهان را به شش روز آفرید هیچ هدایتی نیفزاید البته و اندرین تفسیر که این گروه کردند مرین آیت را اظهار عجز قدرت خدای است از آفریدن مرین جهان را به یک لحظه و باطل کند مرین تفسیر را قول خدای تعالی همی گوید چو ما خواهیم که چیزی بباشد مرآن را گوییم بباش و باشد چنانک گفت بدین آیت انما قولنا لشیء اذا اردناه ان تقول له کن فیکون یا آنکه چو گفت ثم استوی علی العرش معنی اش آنست که پس از آنک عالم را به شش روز بیافرید بر عرش مستوی شد و بدین قول همی درنگی لازم آید میان آفریدن او سبحانه مر عالم را و میان راست شدن او بر عرش و اگر معنی استوا استیلا بودی پس واجب آید که پیش از آفریدن عالم بر عرش مستولی نبود یا خود عرش نداشت و این خود هذیانی است بتر از آن پیشین تفسیر که دیدیم بل گفتند که تأویل این آیت آنست که خدای تعالی مر عمر عالم را اندر مدت نبوت شش پیغامبر خویش آفرید که هر یکی را از ایشان دور او و دعوت او اندر روز او بود کاندر آن روز آن رسول خلق را به خدای خواند و چو روز بگذشت روز دیگری بیامد از پیغامبران و بر خلق واجب شد بدان دیگر پیغامبر گرویدن و اگر خلق مرین تأویل را جستندی هر گروهی به پیغامبری بیستادندی چنین که ایستاده اند که ترسایان بر پنج روز ایستاده اند و جهودان بر چهار روز و مغان بر سه روز با آنک اندر همه کتابهاء خدای که بر پیغامبران آمده است هم این سخن مذکور است چنانک خدای تعالی همی گوید که آنچ اندر قرآن است اندر کتابهاست بدین آیت قولهان هذا لفی الصحف الاولی صحف ابراهیم و موسی
و تأویل استوا بر عرش راست شدن فرمان خدایست بر قایم قیامت کو عرش خدای است که چو سپس از گذشتن این شش روز او ظاهر شود آنگاه فرمان خدای بر خلق لازم شود به قهر چنانک گفت قوله لمن الملک الیوم لله الواحد القهار ...
ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۹ - اندر بعض خواص جمادات و حیوانات و امکنه
... و اما جواب ما مرین سوال را از خاصیت مقناطیس که مر آهن را بکشد آنست که گوییم از آن سنگ بخاری است بیرون آینده لزج اندر کشنده که بجز آهن اندر نکشد و مخالف است آن بخار مر آهن را بطبع با آنک بدو اندر آویزنده است همچنانک نم هوا مخالف است مر پنبه و کاغذ را وزین هر دو اندر آویزنده است و چواز بخار آن مقناطیس به آهن رسد اندر آویزد و چو مخالف است مر او را چو بدو رسد ازو بگریزد و باز گردد و به بازگشتن مر آهن را کز اندر آویخته باشد با خویشتن بیارد دلیل بر درستی این قول آنست که چون مر آن سنگ را به نزدیک خرده آهن که سونش گویند بدارند آن جزوهاء سونش سوی او دویدن گیرد و بخار باشد که پراگنده رود تا همی سونشهای پراگنده را بیابدو چون آن سنگ را به سیر کوفته بیالایند نیز آهن را نکشد البته و سیر چیز مسدد است که چو مر او را به چیزی اندر مالند بر آن چیز از آن سیر پودگکی و پوستکی بگیرد که بخار را باز دارد چنانک ماهی گیران به زمستان سر و دست ها را تا به بازوان به سیر کوفته همی آلایند تا مسام ها بسته شود و بخار از دست بیرون نیاید و چو بخار اندر پیخسته بماند گرم شود و بتوانند دست را به آب سرد اندر کردن و چو آن سنگ را به سیر کوفته بیالایند آهن را نکشد دانستیم کز آن سنگ بخاری بود که همی بیرون شدی تا کنون چو آن سیر مر منافذ آن بخار را بگرفت نیز همی بیرون نیاید و آهن را نکشد و نا کشیدن مقناطیس مر آهن را سپس از مالیدن سیر اندرو ما را گواهی داد بر آنک ازو بخاری همی بیرون آمد کآن بخار هم به آهن اندر آویخت و آنگه ازو همی بگریخت تا او را همی بسوی مقناطیس کشید و نیز این حال گواهی داد بر آنک آن سنگ همی آهن را سوی خویش کشد نه آهن مر آن سنگ را همی سوی خویش کشد که میان طبیعیان خلاف است اندر آنک مقناطیس همی آهن را بکشد یا آهن مقناطیس را ونیز کهربا که او صمغ درختی است مر او را خاصیت آنست که گاه همی سوی خویشتن کشد وز کهربا نیز همی بخاری بیرون آمد کآن بخار همی جز به کاه اندر نیاویزد وچو به کاه رسید و درو اندر آویخت ازو بگریزد و اورا بسوی کهربا بکشد و کاه ازو سوی کهربا جهد
و نیز خاصیت آنست میان زاگ که او خاکی است و میان مازو کو بار درخت است که چون با یکدیگر آمیخته شوند سپس از آنک هر دو زرد اند سیاه به غایت شوند و این معنی را طبیعیان هیچ وجهی نیافتند جز انک گفتند هم زاگ و هم مازو را مژه مزه تند و گیرنده است از آن همی سیاه شوند و این حجتی سست است از بهرآنک این دو مژه از راه چشیدنی یکی اند و خلاف مر ایشان را پس از آمیختن اندر یکدیگر همی پدید آید کآن دیدنی است و چشیدنی نیست
جواب ازین سؤال با انک اگر روا باشد از خاصیت سوال کردن نیز روا باشد که ما بپرسیم و بجوییم که چه خاصیت است اندر دانه خرما که چو زیر مشتی خاک اندر کنندش وآب بر او رسد یک سرش به زمین فرو شود و یک سرش به هوا بر آید و انک او به زمین فرو شود خاک و آب به خویشتن کشیدن گیرد و مر آن را از خاکی و آبی و به صورت هاء چوب و برگ و لیف همی گرداند و بسوی آن سر دیگر به هوا همی فرو سپوزد آنرا درختی چو مناره ای بر پای کند و هر سال پانصد من و بیشتر و کمتر از خاک و آب را خرمای لطیف گرداند و چوب کند و بیش از صد سال برین صنع بماند و مر دانه زردآلو را این خاصیت نیست بل اورا خاصیت دیگر است خاک و آب را زردآلو کند چنانک مقناطیس را خاصیت آهن کشیدن است و بلور را این خاصیت نیست بل خاصیت او انست کز شعاع آفتاب آتش پدید آرد و وگر عجب نیست که دانه خرما خاصیتی یافته ست که مر خاک و آب را بدان خاصیت از قعر زمین همی برکشد و بر روی زمین چو مناره ای به پا کندش و صد سال بر پای بداردش و هر سال به خروار ها فراوان خاک و آب و خرما سازد که اندرآن خرما از خاکی و آبی هیچ چیز نباشد چه عجب است که سنگی به خاصیتی که یافته ست از آفرینش مر پاره آهن را سوی خویش کشد بی آنک حال او را بگرداند وزو چیزی دیگر کند وزین چه سؤال آید و همین است سخن اندر هر چیز از تخم نبات و نطفه حیوان و خایه مرغان کز آن مر هر یکی را دیگر صنعی ست و خاصیتی که مردم باشرف خودکه یافته ست از آن عاجز است و هیچ کس را ازآن همی سوال نیاید و اگر کسی از آن سوال کند جوابش آن باشد که آن آفریده خداست بیهوده مگوی و روح نمای کسی چگونه سؤال کند که نهاد او بر آنست ...
... این شگفتی نیست ولکن حد عامه را گفتند موش همی خواهد که به گزیده پلنگ بر میزد ازین سخن متحیر شدند و اگر موش را یله کنندی تا بدان گزیده فراز آیدی وآن را بلیسدی وبر آن نمیزدی و اگرکه موش که او را با پلنگ این محبت است بوی لعاب آب دهان پلنگ بیابد چه عجب است چو همی بینیم که گربه همی بوی موش بیابد و میان گربه و موش نیز دوستی آفرینش است و گربه موش را همی از دوستی خورد نه از دشمنی چنانک گربه بچه خویش را همی خورد از دوستی و هر خورنده ای مر خورش خویش را از دوستی خورد نه از دشمنی چنانک گرسنه طعام را و تشنه آب را از دوستی و موافقت خورد نه از دشمنی و مخالفت اگر موش تواندی پلنگ را بخوردی از دوستی چنانک خویشتن را بر بوی دهان آب او هلاک کند این است جواب آن دو سؤال خاصیتی که آن معروف است میان خاص و عام
و اما جواب اهل تأیید علیهم السلام مر سؤال خاصیت مقناطیس را که آهن را همی کشد بیرون از دیگر جواب هاست که گفتند سنگ قبله اهل دین اسلام است آنک نام او مقام است چنانک گفت قوله و اتخذوا من مقام ابرهیم مصلی همی گوید که از جای ایستادن ابراهیم نمازگاه و قبله گیرند و جای استادن ابراهیم علیه السلام نبوت بودی فرزند او محمدالمصطفی صلی الله علیه و آله و سلم بر آن جای استاد که جدش استاده بود و بر اثر او رفت اندرین راه چنانک خدای گفت قوله ثم اوحینا الیک ان اتبع مله ابراهیم حنیفا و ما کان من المشرکین پس تأویل این آیت که گفت مقام ابراهیم را قبله گیرند آن بود کز پس رسول روند و طاعت مر او را دارند و او علیه السلام مر خلق را بدان سنگ اشارت کرد تا بدانند که آن سنگ بر او علیه السلام مثل است و نیز ستودگان دیگر خدای تعالی متابعان اویند نه آنها که روی سوی او کنند چنانک گفت قوله الذین یتبعون الرسول النبی الامی
و آهن قوی تر گوهر ی ست و آلت حرب ازوست و منافع مردم اندرو بسیار ست چنانک خدای تعالی همی گوید قوله و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس و باس جنگ و سختی باشد و باس و سختی کآن را خدای تعالی همی اندر آهن گوید از امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام است که از او ترسیدند دشمنان خدای چنانک خاص و عام بدان مقر است وز خلق رسول علیه السلام مر او را گزید و مر او را به خویشتن کشید چه بدانچ با او مصاهرت کرد تا امروز فرزندان او فرزندان رسول اند و چه مر او وصی خویش به غدیر خم و همگان را به ولایت او اشارت کرد
پس ظاهر کردیم که مقام ابراهیم که آن سنگی است بر رسول که بر مقام ابراهیم او استاد مثل بود و درست شد که رسول ممثول سنگ بود و درست کردیم که باس شدید مر امیرالمومنین را بود و خدای تعالی باس شدید مر آهن را گفت و چو رسول از خلق علی را به خویشتن کشید چه به مصاهرت و چه به وصایت پیدا آمد که امیرالمؤمنین علی ممثول آهن بود چه درست شد که رسول به منزلت مقناطیس عالم دین بود و امیرالمؤمنین به مرتبت آهن عالم دین بود و چنانک مقناطیس اگر چه بسیار جواهر باشد جز آهن را به خویشتن نکشد مقناطیس دینی نیز از بسیاری از امت جز مر این آهن را به خویشتن نکشید و گفتند اندرین عالم نفس حسی مقناطیس لذت ها حسی است که این لذت ها اندرین عالم از بهر او همی آرند به تمامی لذات حسی جز مردم همی نرسد پس دانستیم کز بهر مردم همی آید این همه لذت ها و رسول مقناطیس حکمت هاء الهی بود که مر آن را از عالم عقل سوی خویش کشید
و اما اندر تأویل خاصیت موافقت که میان پلنگ و میان موش است اندر هلاک مردم قوم اهل تأیید علیهم السلام آنست که گفتند پلنگ بد خوی جانوری ست و کم منفعت تر جانور ی ست مردم را اندر مقابله آهن که بیش منفعت تر گوهری ست مردم را و پیسگی پوست پلنگ دلیل است برآنک آن مثل است بر مردمی که به دل پیسه و مخالف باشند و موش زیانکار تر چرنده ای ست مردم را و این هر دو جانور مثل ها اند بر دو مخالف مرد حق که او رسول بود و میان ایشان موافقت بود اندر مخالفت مر رسول را چنانک موافقت میان موش و پلنگ اندر آزردن و برنجانیدن مردم است پس همچنان که بر مردم واجب است از موافقت پلنگ و موش حذر کردن اندرین عالم نیز بر پرهیزگاران واجب است مر پلنگ را و موش را اندر عالم دین شناختن و ازیشان بپرهیز بودن و هر یکی از جانوران عالم بی سخن مثل ها اند مر گوناگون مردمان مختلف الأخلاق را که هستند و همچنان که از جانورانی که مردم را مخالف اند اندرین عالم حذر واجب است از مردمانی که نیز مانند آن جانوران اند اندر عالم دین حذر کردن واجب است چنانک خدا تعالی همی گوید قوله و ما من دابه فی الارض و لا طایر یطیر بجناحیه الا امم امثالکم همی گوید هیچ چرنده نیست اندر زمین و نه پرنده که بپرد به دو پر خویش مگر که ایشان امتان اند همچو شما پس بر عقلا واجب است پلنگ و موش و مردم را بشناختن و مار و کژدم را که اندر صورت مردمی اند دانستن وزیشان بر حذر بودن و اگر کشتن مار بر ما واجب است به اتفاق مردمان کشتن کافران بر ما واجب است به فرمان خداء تعالی پس کافر مار تر از مار ست از بهر انک اورا همی به فرمان خدای باید کشتن که دست باز داشتن از فرمان او کفر است و ناکشتن مار کفر نیست و منافق و کافر اندر یک مرتبت اند به قول خدا تعالی که گفت قولة یا ایهالنبی جاهد الکفار و المنافقین و اغلظ علیهم و این بیت ها اندر مشابهت مردمان بدگر جانوران مراست شعر ...
... و گفتند هر یکی ازین دوگانه مثل است بر دو مرد کز مردمان ایشان شریف تر اند و گفتند چو از هر موجودی دو موجود بر ترتیب شریفت ر ست از دیگر موجودات روا نباشد که دو مرد از دیکر مردمان شریف تر نباشد از بهر انک عظیم تر موجودی مردم است که غرض صانع از ایجاد موجودات همه اوست پس گفتند کز مردمان دو مرد شریف تر است یکی رسول و دیگر وصی ازو دلیل بر شرف این دو تن بر همه خلق آن آوردند که شرفا خلق همه فرزندان ایشانند نیز هیچ مردی نیست از جملگی خلق که اندر دین اسلام اند بانگ نماز کآن منادی خدای ست همی نشنود که گویند به اقرار به وحدانیت خدای برابر ذکر این دو تن را که مؤذنان بانگ همی کنند هر شبان و روزی پنج وقت نماز که آن وقت ها را بر جملگی وقت ها و زمان ها شرف است و بر سر مناره به آواز همی گویند محمد رسول الله علی ولی الله
پس گفتند کز جواهر یک یاقوت و دیگر زبرجد مثل اند زین دو گزیده خدای و معنی گردانیدن مر وبا را از آنکس که یاقوت را دارد مثل است بر گردانیدن رسول مر غالب خدای را که آن عظیم تر وبای است از آن کس که دین او دارد و گفتند که معنی بر کندن زبرجد مر دیده مار را که او دشمن مردم است و عامه گویند آدم را علیه السلام از بهشت او بیرون افکند این نیز مثل آنست که چو مار دینی به زبرجد دینی اندر نگریست چشم بصیرتش را زبرجد دین برکند تا راه حق را ندید و بی چشم بماند وهر چند پیش رسول آمد مر او را راه نتوانستی نمودن سپس از آنک حق را منکر شده بود چنانک خدای گفت قوله افانت تهدی العمی ولو کانوا لایبصرون این جوابی دینی است تأویلی که مرین را جز کسانی که هوش نفسانی شان گشوده شد نتوانند شنودن
و اما سخن ما اندرین سه سؤال کز آن یکی شکستن سرب گفت الماس را و دیگر گفت به شهر اهواز از تب کسی خالی نماند و سه دیگر گفت به تبت اندر هیچ کس غمگین نباشد آنست که گوییم همانا این سؤال ها او به قصد گفته ست تا ضعفا علم طبایع بدین غره شوند و هوسی بگویند اندر جواب این و گواه بر آنک سرب الماس را نشکند از سوده گران توان یافتن و از گوهر سوراخ کنان که الماس را ایشان کار بندد و الماس را سرب نشکند بل سرب را بر سندان نهند پهن کرده و الماس را برسه سرب بنهند آنگه بوسیله پولاد آبدار و خایسکی مر آن را بر آن سرب بشکنند تا چو شکسته شود بر آن سرب اندر بماند و بجهد کآن گوهر خشک و سخت جهنده است اگر بر سندان بشکنندش سندان را ریش کند مگر کسی بشنوده ست یا از دور بدیده ست پنداشته ست که الماس را سرب بشکند واین چیزی پوشیده نیست و مرین سؤال را به ظاهر هیچ معنی نیست و میان خلق این سخن معروف نیست تا مر آن را تأویل باشد سخن برین از آن کوتاه کنیم ...
ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۲ - اندر خواص ماه
... و گفتند که ماه نزدیکتر جرمی است از اجرام عالی بزمین از بهر آنک جوهر او کثیف بود و گرانی داشت بزیر دیگر اجرام از آن شد که اندرو گرانی و سختی و تاریکی است و دلیل دیگر بر آنکه جوهر ماه خاکی است آن آوردند که گفتند که از پنج قسم جسم گران یکی جسم فلک است و دیگر کره اثیر و سه دیگر هوا و چهار آب و پنجم خاک هیچ قسمی جز خاک نیست که روشنی آفتاب ازو نگذرد چنین که همی بینیم که روشنی آفتاب از چهار فلک و از اثیر و از هوا و آب همی فرو گذرد تا بزمین رسد ازین اجرام چیزی نور اورا همی باز ندارد
و گفتند چو همی بینیم که جرم ماه نیز نور آفتاب را همی راه ندهد کزو بگذرد بل مر او را بعکس همی بازگرداند دانستیم که جوهر ماه جوهری خاکی است و سخت است وگران است و تاریک است چو اضافت آن بدیگر اجرام باشد کزو برتراند آنگاه گفتند چو عکس نور از جرم ماه بزمین افتاد دانستیم که اندر جوف جرم ماه نشد آن نور چنانک چو نور آفتاب اندر جوف زمین نشد روی زمین روشن نشد و عکس نور ازو بازگشت تا اجسام روشن شد
و گفتند اگر جوهر ماه چنان شدی که نور آفتاب ازو فرو گذشتی نور آفتاب ازو بزمین همچنان رسیدی که خود نور آفتاب است گرم و خشک چنانک چو از آبگینه فرو گذرد نیز گرم و خشک باشد چنانک خود هست و اگر چنین بودی اندر آفریدن جوهر ماه فایده نبودی و حکمت اندر آنکه جوهر ماه شفاف نیست چون بلور و آبگینه بر مثال آیینه یی روشن است کز آهن باشد که نوررا ببدن برد و باز دهد آنست که تا بدین حکمت آن روشنایی که گرم و خشک است نوری شده است سردوتر بخلاف آنک اندر قرص آفتاب است تا نور ماه مر چیزها پختنی را از دانه ها و میوه ها بمنزلت آب گشتست که مرین پختنیها را غرقه کردست و نور آفتاب بمنزلت آتش گشتست تا این چیزهاء خام که مژه ها و رنگها و بویها گوناگون اندر آن همی بدین حکمت آید که میان این آب سردوتر که نور ماه است و میان این آتش گرم و خشک که نور آفتاب است همی پخته شوند و این معنی ها از مژه و رنگ و بوی و جز آن اندر حاصل آید ...
... و چو ظاهر است کز اجرام عالی بیشتر آنست که مراورا هیچ نور نیست و آن کلیات افلاک است و کسی را همی نیاید که سوال کندکه چرا افلاک تاریک است بجواهر خویش و چرا نور همی از افلاک فرو گذرد مر اورا همی روشن نکند نیز نیاید کسی را که سوال کند که چرا جرم ماه تاریک است و نور آفتاب همی ازو چون فرو نگذرد
جواب این سؤال آن آید که گویندش از بهر آنک صانع عالم جوهر ماه را چنین آفریدست که نور ازو فرو نگذرد بل او نوررا بعکس باز گرداند هم جواب آنکس که گوید چرا آسمانها نورانی نیست با آنک عالیات است و چو همی نوررا نپذیرد نورها از آن فرو گذرد آن باشد که گویندش از بهر آنک آفرینش جوهر افلاک است که برین صفت است که گوییم واجب است دانستن که اجسام افلاک گردنده جسمهاست بهم فراز آمده و استوار است و پراکنده شونده نیست چو جوهر هوا تا همی گردد و کواکب را همی گرداند زیر و زبر این مرکز تیره بر نهاد هموار و آنچ او بگردد بگشتنی بدین همواری و راستی اگر جسمی استوار و محکم و با جزوهاء بیکدیگر پیوسته نباشد پراگنده شود و هرچ بگشتن پراگنده نشود بمثل چو دایره و چنبه دولاب یا چو قرابه یی محکم که مر او را همی گردانند باجبار استوار باشد و محکم و سخت باشد و اندرو هیچ جسمی دیگر راه نباید که باشد
پس چو همی واجب آید که اجسام فلک محکم و سخت است تا چو همی بگردد پراگنده همی نشودما جسمی تصور نتوانیم کو محکم و سخت باشد و بجنبانیدن و گشتن پراگنده نباشد الا آن جسمی زمینی باشد از بهر آنک نه از جوهر آب و نة از جوهر هوا و نه از جوهر آتش ممکن نیست که چیزی یافته اند که او بجنبانیدن پراکنده نشودو جز این چهار جوهر خود دگر چیزی نیست و چو بضرورت همی لازم آید که جواهر افالک سخت است پس زمینی است و چو زمینی است لازم آید که گرانست و اگر گران نبودی نگشتی بل میل بمرکز کردی و فرو گرایستی ...
... بل گوییم گروهی از فلاسفه که فلوطرخس ازیشانست گفته اند که جوهر افلاک آن جوهریست چو یاقوت یاقوت سپید محکم و شفاف همی گردد و نورها همی باز ندارد و دیگران گفتند که جوهر افلاک سخت است ولکن گران نیست و گشتن او بدین حرکت که مخالف حرکت اجرام فرودین است گفتند گواست بدانک او ازین جوهر نیست
پس درست کردیم که اجسام عالیات همه نورانی نیست بل اجسام بسه قسمت است یک قسم ازو نورانی استنور دهنده همیشه و آن جرم آفتاب است و دیگر قسم ازو بی نور ست و نور پذیرست و این جرم ماه است و اجرام همه کواکب و سه دیگر قسم نه نورانی است و نه نور پذیرست و آن افلاک است بکلیت خویش که شفاف است اعنی راه دهنده است مر نور را بی آنک مر هیچ نور را بپذیرد البته
و آنچ از آفرینش بر نهادی باشد کسی را از آن سوال نیاید چنانک کسی را سؤال نیاید از جوهر آفتاب که چرا او را نور دهنده است و کس را نیاید که سوال کند که چرا جرم آب گران است و هوا سبک است پس گوییم که رنگ جرم ماه آنست که مر او را بوقت کسوف آفتاب و بوقت خسوف ماه همی بینیم از بهر آنک بدین دو وقت ما مر او را از نور خالی همی بینیم
و آنکس کز ما پرسد که جرم ماه بوقت کسوف آفتاب چرا چنان سیاه است گوییم از بهر آنک رنگش چنانست و اگر گوید چرا نور آفتاب ازو بر نگذرد و از آبگینه فرو گذرد گوییم از بهر آنک آبگینه شفاف است و جرم ماه شفاف نیست و اگر گوید جرم ماه از آبگینه صافی ترست گوییم اگر بدین صفوت نیز فرو گذشتن نور همی خواهی غلط همی گویی و ناگذاشتن نور آفتاب از جرم ماه و گذشتن نورآفتاب از آبگینه گواست بدانک قول تو که گفتی که جرم ماه از آبگینه صافی ترست خطاست جواب این سوال این بود ولکن ماشرح و بسطی که برین سؤال کردیم فواید طلاب حقایق العلوم را کردیم تابدانند که ما مرین علم را مطلع ایم
و اما جواب اهل تایید مرین سوال را آنست که گفتند نور مثل است بر علم و دلیل بر درستی این دعوی آن آوردندکه گفتندمردم را کز آفرینش عالم غرض آفریدگار اوست دو بینایی است یکی ظاهر که آن بصر است و دیگر باطن که آن بصیرت است و بصر او فعل خویش بدیدن مر چیزهاء محسوس را بیاری نور تواند کردن و بصیرتش فعل خویش اندر دیدن چیزهاء معقول و معنی هاء مستور بیاری علم تواند کردن پس پدید آمد گفتند که علم مر بصیرت را هم بدان منزلت است که نورمر بصر راست و چنانک مر آن نور را که بصر بدو بیند مر دیدنیها را چشمه یی است و آن آفتاب است واجب آید که مر نور بصیرت را که آن علم است نیز چشمه یی باشد که آن چشمه آفتاب و مه باشد و چنانک بصیر بدلالت نور آفتاب زمین جهان را و راههاء این جهان را ببیند واجب آید که خداوند بصیرت بنور آفتاب خویش مرآن جهان را ببیند و راههاء آن جهان را و آنکس که آن جهان را بمردم نمود پیغامبرست علیه السلام
پس پیغامبر خداء تعالی آفتاب عالم دین است و علم او نور بصایر است و نور بصایر اندر کتاب خدای است که آن از آفتاب علم نورست چنانک گفت قوله قد جاءکم بصایر من ربکم فمن ابصر فلنفسه و من عمی فعلیها و ما انا علیکم بحفیظ گفت آمد بشما بینایی هایی از خدای شما پس هر که خویشتن را بینا کند فایده آن مر اورا باشد و هر که نابینایی گزیند زیان برو باشد و من بر شما نگهبان نیستم گفتند چو رسول آفتاب بصیرتهاء خلق است مرین آفتاب را ماهی همی لازم است بگواهی آفرینش دنیا که دین بر مثال دنیاست و ماه عالم دین وصی رسول است که خداوند تاویل کتاب و شریعت است ...
ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۳ - اندر نیازمندی مردم بپرورش
... بکسب خویش بکوشد بخورد و بخفتار
این سوال جر اندر دعوت هادی نیست مر اورا نیز کسی جر اهل تایید جواب نداده است و فلاسفه را که ایشان فرود اهل تایید اند اندرین معنی سخن نشنوده ام و هرگز کس از مدعیان اندر عالم دین مرین سوال را جواب نتواند دادن چه اندر شارستان دین از راه دیوار اندر آمده است بر مثال سگی که چو بدر شارستان اندر نگذارندش بدیوار اندر آید وز اهل شارستان نباشد و ما بجود خداوند زمان خویش گوییم بچه ستور را بپرورش حاجت نیست و بر گرفتن و نهادن نبایدشان بل در وقت کز مادر جدا شوندبر پای خیزند و پستان مادر را بجویندو بگیرند و بمکند و نیز هرچ از زمین بروید غذاء ایشان است و جانور هست که مر او را خود شیر نیست البته همان ساعت که بزاید گیا خورد و آن بچه خرگوش است که مر اورا شیر نیست و بچه مرغ خانگی آن ساعت که از خایه بیرون آید دانه خوردو بدود وز پرندگان حذر کند و بچه مردم را بسیار تکلف باید از بستن بندها و اندر میان جامهاء نرم خوابنیدن و بر جنبانیدن و پستان بر دهان نهادن و شستن و نگاه داشتن از آفت ها و بپروردن تا هلاک نشود این حال را بشرح حاجت نیست از بهر آنک هر کسی را این ظاهر و معلوم است از خاص و عام
ولکن نیز بایست دانستن مرین مردمان را که حال همه مردم که بکمال جسدی رسیده اند هم این است از بهر آنک طعام او نیز نبات است و لکن آن نبات را کز زمین بر اید بسیار آلتها علمی و عمل هاء تدبیری باید تا چنان شود که غذا جسد او راشاید اعنی گندم را ازکاه جدا باید کردن بآلتهاء کشاورزی و تدبیر هاء آن از گرفتن و پاک کردن غربیل زدن و جز آن آنگاه باز آن دانه را آرد باید کردن وز بهر آرد کردن دانه آسیا باید ساختن کآن مصنوع است ساخته بعلمهاء بسیار و آلتهاء گوناگون همه تدبیری و تقدیری علمی و عملی از شناختن آهنهاء گوناگون و تراشیدن چوبهاء نوادر اندر آن که آهنگری و درودگری دو صناعت بزرگ است با آلت هاء بسیار آنگاه آن آرد بباید بیختن بآلتی و بیزندگان را نیز بعلمی ساخته اند و آن بیخته را بباید برشتن اندر چیزهاء مصنوع بعلم از تاوه و تشت و جز آن و برشتن آن نیز بعلم و تدبیر باید کردن و باز آن برشته بباید بیختن بآلت هاء علمی از تنور و تاوه و جز آن تا گرمی آتش بدان برسد و ضرر آتش ازو دور باشد و نسوزد و زیانکار نشود و پزنده مر آن نان را بعلم و تدبیر پزد تا سره اید و خام یا سوخته نیاید که نگوارد مردرا
پس تا نباتی کز زمین بر آید و چنان شود که غذاء مردم را شاید اندرین میانه خرج ببسیاری آلت هاء تدبیری و عملی و علم ها و تدبیر ها بباید کرد و اگر شرح آن غذاها که مردم سازد از دیگ پخت ها و قلیله ها و بریانها و حلاوی کرده آید سخن دراز شود و اگر بشرح آنچ مردم را باید از بهر رفع کردن سرما و گرما و دیگر مادتها که مر اوراست مشغول شویم از غرض خویش بتفسیر این سوال باز مانیم
و دیگر جانوران را بهرچ از زمین بر آید غذاست و بهیچ آلت تدبیری غذاء ایشان را حاجت نیست و مردم بشب تاریک راه نبیند و ستور راه ببیند بشب و مردم تا آشناوری نیاموزد اندر آب غرقه شود و ستوران هم از اول زایش آشناور باشند پرورش که مردم ببلاغت جسمی رسیده را همی باید از بهر بقاء خویش اندر عالم باضعاف آن تکالیف است که مر پرورش اطفال را می باید
و اکنون ماند بر ما آنک ظاهر کنیم که چرا حال مردم چنین است و حال ستوران بخلاف این است و لکن نخست گوییم نیاید کسی را ما را بمعارضه گوید همی دعوی کنید که غرض صانع عالم ازین صنعت مردم است و بدو از خدای عنایتی رسیده است که دیگر جانوران زان بی نصیب اند چو همی بینیم که ستوران فراخ روزی تر از مردم اند بدانچ هرچ از زمین بروید غذاء ایشانست وز چندین رنج و محنت که مردم را همی باید دیدن از بهر ساختن طعام خویش آسوده اند پیداست که عنایت صانع سوی ستوران است نه سوی مردم ...
ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۴ - اندر ابداع
... و سیم گروه از خلق آنند که گویند هیولی محدث است و لکن صورت عالم قدیم است و این گروه حشویان لقب امت اند که همی گویند مسلمانیم و سواد اعظم ماییم قول این گروه آنست اندر آفرینش عالم که گویند صورت عالم اندر ذات خدای ازلی بود و گویند قرآن قدیم است و همیشه بوده است و ذات خدای همیشه گوینده بودو گفتارش همیشه بودو گویند اگر وقتی بود که خدای گفته بود و باز وقتی دیگر بگفت ازین سخن بر خدای حدث لازم آید و گویند که خدای اندر ازل دانست که چنین عالم خواهد آفریدن آنگاه بیافرید چنانک دانسته بود ولکن گویند هیولی را ابداع کرد و زینتی بهشتی آوردش
و گروهی از متکلمان امت برین گروه رو کردندو گفتند پس ازین راه که شما بر آنید که همیشه خدای همی گفت اندر ازل قوله یا موسی انی انا ربک فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی آنگاه نه موسی بود و نه نعلین و نه وادی طوی و این سخت محال است که خدای کسی را همی خواند کو نیست باشد وزو پاسخ نیاید و واجب اید که گفتند ازین مذهب همیشه همی گفت بحکایت از فرعون نابوده قوله فقال انا ربکم الاعلیبی آنک فرعون این بگفته بودو این گروه کاین سخن گفتند که روا نباشد که خدای کاری کرد که آنرا نیندیشیده بود یا چیزی گفت کاندر عالم او نبوده بود واجب آید که خدای آنگه نادان بوده بود و باز بدانست آنچ ندانسته بود از فعل و قول خویش
و چهارم گروه از خاندانند که گویند عالم مخترع است هم بصورت و بهیولی و این گروه خداوندان تایید اند از فرزندان رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و بعضی از حکماء فلاسفه بدین اعتقاد بوده اند اما افلاطون جایی گفته است که عالم مبدع است و جایی گفته است که عالم بی نظم بوده است پیش از آنک آن نظم یافته است که بروست و گفته است که چاره نیست از آنک هر منظومی نخست بی نظام بوده باشد آنگاه کسی او را نظام داده باشد و گفته است که چو عالم امروز منظوم است دانیم که نخست بی نظم بوده است تا باز سپس از آن نظم یافته است ...
... و جواب اهل تایید علیهم السلام اعنی امامان امت از فرزندان رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم اندر اثبات ابداع ورد بر منکران ابداع آنست که نخست بر دهری رد کردند بدانچ گفت عالم قدیم است و صانع موالید اوست و خود مصنوع نیست بدین حجت ها رد دهری چنان کردند که گفتند عالم صانع موالید نیست بل مصنوع است بذات خویش و دلیل بر درستی آنک عالم صانع نیست آن آوردند که گفتند که موالید از نبات و حیوان همی از افلاک و انجم و طبایع پدید نیاید بل همی از تخم ها و بیخهاء ابداعی و از اشخاص نر و ماده ابداعی همی پدید آید از حیوانات و اگر نباتات و حیوانات بمعاونت افلاک و انجم و خاک و آب پدید آمدی بایستی که از نباتها همه جا باغ و بستان گشته بودی و هر نباتی که بر آمدی گندم و جو برنج و جز آن بودی و چو هیچ درختی همی بی تخم از زمین پدید نیاید و هیچ حیوان تمام خلقت همی جز از جفتی حیوان که اصل ابداع بوده است موجود نشد ظاهر است که این افعال مر افلاک را و انجم را با تخمهاء نبات و اشخاص حیوان ابداعی با اشتراک است و نه از تخمی بی طبایع و تابش و گردش انجم و افلاک درختی آید و نه از حیوانی بی نبات زایش آیدو فعل باشتراک از فاعلان مختلف الافعال والاطباع و الاماکن بفرمان یک فرماینده متفق شود اندر مفعول چنانک آن فرماینده از جنس آن فاعلان نباشد چنانک دست افزارهاء درودگر از تش و اره و تیشه و سکنه و برمه و جز آن که هر یکی را از آن شکلی و فعلی دیگرست مخالف شکل و فعل جز خویش و فعل شاگردان درودگر که هر یکی از ایشان کاری کند اندر یک مصنوع که آن تخت یا کرسی است و همی بفرمان آن یک مرد درودگر متفق شوند کو از جنس دست افزارها خویش نیست و از شاگردان برتر ست بل کار ازیشان بفرمان و اشارت او آید
پس درست کردیم گفتند که عالم صانع نیست بل کواکب و افلاک دست افزارها اند و تخمها و حیوان ابداعی شاگردان نفس کلی اند و طبایع مر او را مادت است تا این صنع همی بیاید و دلیل بر آنک عالم مصنوع است آن آوردند که گفتند که عالم بکلیت خویش یک جوهر است و باقسام بسیار منقسم است و هر قسمی را از اقسام او طبعی و صورتی دیگرست و بر حسب آن طبع و صورت که مر هر قسمی را حرکتی است و یکی از اقسام این جوهر که جسم است کو سرد و خشک و گران است و میل سوی مرکز عالم دارد و شکل پذیر است و بآب آمیزنده است و صنع نفس نمایی را مهیاست و دیگر قسم از اقسام آنست که سردو تر است و جای زیر خاک دارد و شکل پذیرست و با خاک آمیزنده است و نفس نمایی را از خاک غذا دهدو بیاری آتش بهوا بر شود و چو آتش ازو پیدا شود باز برود چنانک باز اید و تشنگی بنشاند و سه دیگر قسم از اقسام جسم هواست که بطبع گرم و نرم است و جوهری منحل است و گرم شونده است و نور را راه دهنده است و بانگ ها و آوازها را اصل است و میان آتش اثیر و آب کلی میانجی است و بخار را راه دهنده است سوی حواشی عالم ببر شدن و چهارم قسم از اقسام جسم آتش است که گرم و خشک است و سبک است وز مرکز گریزنده است و جای زیر هوا جوید و آب را گرم کننده است و نفس نامی را بر رستن وز آب و خاک غذا کشیدن یاری دهد و پنجم قسم از اقسام جسم افلاک است که مر او را طبیعتی نیست گردش او باستدارت است بگرد طبایع و جوهری تاریک است و روشنی را ناپذیرنده است بل راه دهنده نور است بفرو گذشتن ازو و مرکب ستارگانست که خود همی گردد بگرد طبایع و ستارگان را بگشتن خویش گرد طبایع همی گرداند بر یک هنجار همواره بی هیچ تفاوتی و ششم قسم از اقسام جسم کواکب است اندر محلهاء متفاوت با طبایع مختلف و مقادیر و الوان و حرکات ناهموار بهری ازو ثابت که حرکت او بحرکت افلاک است و بهری ازو متحرک بخلاف حرکت فلک چنانک حکما دانند که غرض ما ازین قول مجمل حذر است از دراز کردن کتاب بتفصیل آن اعنی کواکب سیاره که از مغرب همی سوی مشرق شوند بخلاف حرکت فلک
آنگاه گوییم هر که مر یک جوهر را بشکل هاء مختلف مشکل بیند و در هر جزوی از جزوهاء آن جوهر بدان شکل که یافته فعلی بیند که همی دید بخلاف آن فعل کز یار او همی آید عقل او گواهی دهد کآن جوهر را بدان شکل ها کسی بقصد کردست نه بذات خویش چنان شدست ...
... و ظاهرتر ازین ابداع چه باشد که اقرار باید کردن که جزوهاء متفرق بی جان و بی هیچ دانش بخواست کسی فراز آمدند و شکل پذیرفتند و طبعها گرفتند و اندر مکانها بترتیب بایستادند و بر یکدیگر نیامیزند و آنچ آنکس خواهد از ایشان حاصل همی آید بی هیچ خواست ایشانو شایستگی جوهر هیولی مر پذیرفتن این طبایع مختلف را و استادن اقسام جسم برین صورتهاء طبیعی اندرین مکانها بترتیب و حاصل آمدن نباتها و حیوانات ازین طبایع بمیانجی نفسهاء نمایی و حسی همه گواهی دهند که این مایه را اعنی هیولی را سازنده این مصنوع پدید آورد بابداع از بهر پذیرفتن او مرین معانی را و حاصل شدن غرض صانع ازو و این اثبات ابداع است بگواهی مبدعات از مخلوقات از بهر آنک این دلیلها نفس ناطقه همی گیردبتایید عقل ازین موجودات عالم که مخلوقات است از بهر این گفتیم که این اثبات ابداع است بگواهی مبدعات از مخلوقات و اکنون بیانی مفصل گوییم وزین شرح بگذریم بشرح دیگر
گوییم که این جسم مشکل متصل متحرک که مجبور و مقهور است همی گوید که مرا بدین شکل کسی کردست از بهر آنک چیزی مشکل خویش نباشد و مجبور و مقهور بدان گفتیم عالم را که همی بینیم که زمین جزوهاءبسیارست و همه بر یکدیگر افتاده است از مرکز زمین تا بروی اثیر و هر جزوی که برترست اگر از آن زیرین راه یابدبجای او فروشود پس همه مقهورند چو همی نتوانند فروتر از آن شدن که بر آنند و آب بر روی زمین بدان ماننده است که همی راه نیابد که بسوی مرکز فرو شود نبینی که هر کجا سوراخی یابد خویشتن را بدو فرو افکند پس آب بر روی زمین نیز مقهورست از خاک و جزوهاء خاک همه از یکدیگر مقهورند تا بدان نقطه میانگین کآن مرکز عالم است اندر جوف خاک و هوا از بر آب مقهورست و همی نتواند که بآب فرو شود نبینی که گر ما سنگی بآب اندر افکنیم آن آب سنگ را راه دهد کزو فرو گذرد و هوا را باز دارد و آتش از بر هوا نیز مقهورست که اگر راه یابد فرود آید تا آن هوا او را بر اندازد سوی حاشیت عالم چنانک همی بینیم ازفرود آمدن برق بقهر و نیز شدن آتش از زمین سوی حاشیت عالم بطبع یا آنک دریای عظیم کآن همه جزوها یی است بر آب که ایستاده همه بر یکدیگرست و هر جزوی ازآب همی خواهد که بزیر آن جزو فرو شود که فروتر ازوست پس همه جزوهاءآب نیز مقهور مانده اند از یکدیگر و جزوهاء هوا از روی آب تا سطح اثیر نیز مقهور اند ازیکدیگر و همی خواهند که همه بر روی آب ایستندی پس درست کردیم که این جسم کلی بدین شکل که یافتست بکلیت خویش مقهورست و مقهور را قاهری واجب است و قاهر او صانع اوست
آنگاه گوییم چو گوییم که صانع عالم این قهر بتشکیل این جوهر و برافکندن مر جزوهاء هر قسمتی را از اقسام جسم یکدیگر چنانک مر جزوهاء خاک و آب و هوا را بر یکدیگر افکندست و باز ببر افکندن مر اقسام کلیات جسم را بیکدیگر چنانک آب را بر خاک افکندست و هوا را بر آب و آتش را بر هوا و افلاک بایکدیگراین فعل بذات خویش کردست یا بفرمودست اگر گوییم بذات خویش کردست او راجسم گفته باشیم و چو خدا جسم نیست باید گفتن که بفرمودست بدین قهر برین مقهوران پس آن فرمان را ابداع گوییم و بدیع تر ازین کاری نباشد لازم آید همی که جوهری بی هیچ علم و خواسته بفرمان کسی چنین شود که شدست ...
ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۶ - اندر عقل و علم
... زعلم باری بر علم خود قیاس آرند
شدند لاجرم از راه راستی بیزار
آن سؤال از فرق است میان عقل و میان علم کزین دو کدام برترست و چو بدانچ همی گوید کسی که خواری تعلیم و آموختن نکشیده است عز علم نیافته است گفته است که علم آنست که مر او را کسب باید کردن و عیب همی کند کسی را کو علم خویش بر علم باری قیاس گیردتا نگویندش که چو همی گویی علم آنست که مر او را کسب باید کردن پس گفته باشی که یا خدای عالم نیست یا علم بیاموخته است و نیکو بیرون برده است خویشتن را ازین تهمت و این هر شش بیت بر یک سوال است که شرح کردیم ...
ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳۲ - اندر خانههای خورشید و ماه و دیگر سیارات
... و پس ازآن که فلک میان این دو سلطان بدو قسم شد چنانک گفتیم و شش برج از فلک اندر ولایت آفتاب اند و شش برج اندر ولایت ماه آفتاب مر عطارد را کو سپس از ماه نزدیکتر کوکبی است هم پهلوی خویش اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج سنبله است و ماه نیز که دیگر سلطان اوست مر عطارد را هم پهلوی خویش اندر جانب خویش خانه یی دیگر داد و آن برج جوزاست و پس از آن آفتاب مر زهره را هم پهلوی عطارد اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج میزانست و ماه نیز مر زهره را اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج ثور است آنگاه آفتاب مر مریخ را کو برتر از زهره است اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج عقربست و ماه نیز مر او را اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج حملست و از پس از آن آفتاب مر مشتری را اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج قوس است و ماه نیز مر او را اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج حوتست وز آن برتر زحل بود آفتاب مر او را اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج جدی است و ماه نیز مر زحل را اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج دلو است این تقسیم بدین است که این خادمان این دوپادشاه پنج بودند و بدو قسم شدند پس واجب آمد که هر یکی را ازیشان اندر جانب هر پادشاهی خانه یی باشد تا احسان هر دو پادشاه براستی هر یکی را از ایشان برسد و بتاثیراین آلتها و دست افزارها نفس کلی صورت مردم را که آن شریفتر و تمام تر صورتی است همی نگارد
آنگاه گوییم که از تاثیر آفتاب اندر ترکیب مردم و دل حاصل شد که آن معدن و مرکب روح است و این آلت اندر جوف و میانه جسدست چنانک آفتاب اندر جوف افلاکست و زندگی عالم اندر آفتابست چنانک زندگی مردم اندر دلست و طبیعت دل گرم و خشکست و معدن حرارت غریزی است از بهر آنک از تاثیر آفتاب حاصل شده است کومایه حرارت طبیعی است و از تاثیر ماه کو سلطان دیگرست اندر ترکیب مردم مغز سر حاصل شدست کو سرد و ترست بطبع ماهو مغز سر قمر و مسکن نفس ناطقه است و جای تخیل و حفظ و ذکر تمییزست ومغز سر بسه قسمت است نزدیک حکما قسم پیشین ازو مر تخیل را است که نفس بدین قسم تخیل کند و مر صورتهاء دیدنی و شنودنی را که راه علم سوی نفس این دو راه است یکی بینایی و دیگر شنوایی و قسم میانگین ازمغزسر مرحفظ راست که نفس بدو یاد گیرد دیدنیها و شنودنیها را و قسم پسین از مغز سر مر ذکر راست که نفس بدان قسم یاد کند مر یاد گرفتها را و میان دل و میان مغز سر پیوستگی است چنانک میان آفتاب و ماه پیوستگیست و اعتدال سردی و تری مغز سر از گرمی و خشکی دل است که بدو پیوسته است چنانک نور و فعل و جمال مر ماه را از آفتاب است که بدو پیوسته است و تفکرها را آغاز از دلست آنگاه مرآن را که اندردل پدید آید از حوادث فکری دل بر مغز عرضه کند و نفس که جای او اندر مغزست اندر آن تامل کند باقسام مغز کآن دست افزارهاء فعل اوست تا صواب آنرا از خطا پدید آرد
پس گوییم که آفتاب از عالم کبیر بمنزلت دلست از عالم صغیر که آن مردمست و ماه از عالم کبیر بمنزلت مغز است از عالم صغیر و پنج ستاره رونده مر عالم کبیر را که مر او را حکما انسان کبیرگفتند بمنزلت پنج حواس است مر مردم را که مر اورا عالم صغیر گفتند اعنی زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارد مر این عالم را بمنزلت بینایی و شنوایی و بویایی و چشایی و بساوندیست مر مردم را و چو مردم بجسدفرزند عالم کبیرست و بنفس فرزند کلیتست پس عالم کبیر بمثل جسد نفس کلیست با این آلتهاء که یاد کردیم و بدین روی گفت عیسی بن مریم علیه السلام که من همی سوی پدر خویش باز شوم و پدر من اندر آسمانست بدین خبرانی ذاهب الی ابی و ابی فی السماءیعنی نفس جزوی من همی باز گردد سوی نفس کلی که او اندر آسمانست و جهال امت او بپنداشتند کو همی گویدمن پسر خدایم ...
ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳۳ - اندر تاثیرات کواکب سعد و نحس در نفس و جسد
... سه مانده آنگه از نحس و سعدشان آثار
اهل صناعت تنجیم مر زحل و مریخ را نحس نهادند و مر زهره و مشتری را سعد گفتند و عطارد را گفتند که او نه نحس است و نه سعدو گفتند عطارد را که خنثی است با سعد سعد است و با نحس نحس و آفتاب و ماه را سلطانان افلاک گفتند و از سعد و نحس بدیشان حکمی ننهادند بل مایه سعد و نحس مر آن چهار کوکب را نهادند چنانک اصل ترکیب موالید که سعد و نحس را اثر اندروست چهار طبع را نهادند دو ازو فرودین و گران مانند دو نحس و آن آب و خاکست و دو ازو زبرین و سبک مانند دو سعد و آن هوا و آتشست و فلک را که او طبیعت پنجم است نه گران گفتند و نه سبک چنانک عطارد را نه نحس گفتندو نه سعدو اندر ترکیب مردم کو تمامتر مولودی است از میان این چهار سعد و نحس فرودین وز میان آن چهار سعد و نحس زبرین نیز پنج حواس حاصل شد دو ازو سعد و آلت اکتساب بقا اعنی چشم و گوش که راه کند از دیدنیها و شنودنیها که علم که مر نفس را ازین دو آلت بحاصل شود بر آنست و دو ازو نحس و آلت اکتساب صلاح جسد که مر نفس را فنا و آفت است چون دهان و فرج و دهان جفت فرج بدان نهادیم که هر دو آلت یافتن لذت جسدی اند و بقاء جسد و فناء نفس بزایش از راه ایشان است و یک حاست از پنج حواس نیز میان این دو سعد و دو نحس است و آن حاست بوینده است که اونه سعد است و نه نحس اعنی بدو نه مر نفس را قوام است و نه مر جسد را
و چو بقاء کل نفس اندر علم عالم است و علم عالم از راه دیدنی و شنودنی بنفس رسد تا نبشته یی را ببیند یا گفته یی را بشنود دانستیم که این دو آلت که بدو همی سعادت توانیم الفغدن از دو سعد آسمانی یافته ایمو چو زندگی و کمال جسد که او فناست و نفس را از اکتساب بقاء خویش بازدارنده است اندر حاست چشنده است و چشنده لذات حسی دهان و فرج است که میل جسد سوی این دو لذتست دانستیم که این دو آلت که ما بدان چیزی را توانیم پروردن که ما را از سعادت نفسانی باز دارد ما را از دو نحس آسمانی حاصل شدست
آنگاه گوییم همچنانک اگر میان این چهار طبع اعنی خاک و آب و باد و آتش این مخالفت نبودی که هست تا دو ازو بطبع مخالف دو دیگرست این امتزاج و اعتدال جسدی حاصل نیامدینیز اگر این چهار کواکب اندر تاثیر مر یکدیگر را مخالف نبودندی نه جسد بکمال خویش رسیدی و نه نفس و همچنانک مرین ترکیب را که او خانه و مرکب نفس است و آلت اکتساب سعادت مر نفس را اوست بدین دو طبع گران کم لطافت که خاک و آبست حاجت بود مر جسد کثیف فنایی را نیز بدان دو نحس آسمانی که علت وجود نفس شهوانی از بهر لذت حسی و یافتن آن ایشان اند حاجتست و نفس ناطقه را که از بهر اکتساب علم مر او را از راه جسدست نیز بجسد حاجتست پس گوییم چو نفس ناطقه را از بهر اکتساب علم بجسد حاجتست و جسد را از بهر زندگی و یافتن لذت حسی بآلتی حاجتست و آلت یافتن لذت حسی نفس شهوانی است و آن از علایق این دو نحس آسمانی است پس پیداست که مر نفس ناطقه را از بهر اکتساب سعادت خویش بدین دو نحس آسمانی حاجتست
و این بیانی دقیق و استخراجی لطیفست تا معلوم شود که ایجاد کواکب نحس اندر فلک بر مقتضی حکمتست و چو ترکیب مردم از دو جوهر بود یکی فنایی و دیگر بقایی روا نبود که کواکب همه سعد بودی از بهر آنک فنایی نصیب خویش نیافتی و نیز روا نبود که هر چهار کواکب نحس بودی از بهر آنک بقایی نصیب خویش نیافتی همچنانک اگرهر چهار طبیعت چو خاک و آب گران بودی ترکیب متحرک ازو حاصل نیامدی و نیز اگر چهار طبیعت سبک بودی چو هوا و آتش ترکیب موجود نشدی و محکم نیامدی پس گوییم از بهر آن از دو نحس و دو سعد آسمانی مر سه کوکب دیگر را از سعد و نحس نصیب آمد تا از دو حاست سعادت که آن چشم و گوش است و از دو حاست شقاوت که آن دهان و فرجست مر سه نفس را از ناطقه و شهوانی و غضبی نصیب آید و هر یکی نصیب خویش بیابد بقایی فنا یابد و فنایی بقاء گذرنده یابد ...
ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۱ - بسم اله تیمنا بذکره
سپاس مر پدید آرنده چیز را به از چیز پیش از مکان و زمان و آفریننده از آن چیز سرمایه جهان را که اوست خداوند زمان و مکان و صنعت اوست مرورا عالم روحانی که پدید آمدن آن بهم است با زمان و مکان و دوم از کارکرد اوست عالم افزونی پذیر از عنصر و ارکان که اندر حصار مکان است و زیر زمان سپاس خویشتن شناسان بندگی اندر سوم حصار ازحصارهای آفرینش و سپاس رهایش جویان ازین زندان تاریک و گذشتن ازین راه بلند او گرد گرفته است مرکل جسمها را تا از یک روی اوهام اندر جسمهاست پاکا خدایا که مبدع او پادشاه بندگان است و مخلوق او خازن مکان و زمان است و باریک شکرمرورا شکر افزونی جویندگان از نعمت و گروندگان بندگی پیوستگان بنور وحدت از دریای وحشت و بیابان شک و شبهت
و درود بر صبح روشن عالم دین و روز رحمت رب العالمین و باروی جسد حکمت و بار درخت نعمت و در گشاده جنت و پوشیده صورت حکمت زیر چادر شریعت محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم دریای رحمت رحمان رو راه بان بر اهل طاعت و عصیان خداوند حوض و شفاعت و پشت و پناه اهل طاعت درودی که که در همسایگی او ما را جای دهد جایی که جایگیر آن بدان از بند جسد و زندان طبیعت برهد و پس ازو درودی پاک از غش و خیانت اندر لباس دیانت و حلیت صیانت بر مغرب نور یزدان و بخشش کن درکات نیران و درجات جنان خداوند بیان و برهان و دستگیر راه جوی و کتاب سخنگوی مر حکماء راه حکیم و مطیعان را نعیم و عاصیان را جحیم و او خود مسکین ایستاده اندر دین بجای یتیم اعنی علی مرتضی و بر فرزندان او بار خدایان خلق هر یک اندر روزگار خویش و عالم را از ایشان خالی نه از پس و پیش و درود امیدوار بر هریک ازیشان پس یکدیگر تا روز محشر بر میعاد ایزد دادگر
ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۲ - آغاز کتاب
ای خداوندان گوشهای شنوا داد شنوایی که شما را داده اند بدهید بشنودن سخن حق وای نگرندگان چشم روشن بنگرید سوی آفرینش خویش و سوی ترکیب عالم وای هوشیاران اندر یابید معنی پادشاهی خویش بر دیگر جانوران و بدانید که هر که داد گوش بشنودن و داد چشم بنگریستن و داد دل بدانستن ندهد ستمکار باشد قوله و الله لا یهدی القوم الظامین و چون مر خویشتن را از شنوایی اندر پادشاهی همی یابید که شما را اندر بدست آوردن آن توانایی نبود بدانید که شما را این پادشاهی از بهر آن دادند که شما را بدان حاجت بود و چون مر جانوری را که شنوا نیست اندرین زندگانی ندادند پس ضایع مکنید مرین هدیه عظیم را و فایده خویش از آن برگیرید بشنودن آنچ شما آن ندانید وچون از بینایی شما را بهرمند کردند بی خواست شما تا بدین بینایی بمیانجی نور آفتاب جسمانی از چاههای هلاک دنیا وی حذر کردید از آنچ اندر زیر دیدنها پوشیده است بمیانجی آفتاب روحانی از عذاب جاویدی حذر کنید وگوش و چشم بسخن و اشارات آن کس دارید که آفریدگار شما مرورا گفت اسمع بهم و ابصر یوم یاتوننا لکن الظالمون الیوم فی ضلال مبین بشنوان و بنمای ایشان را آن روز که سوی ما آیند ولکن ستمکاران امروز اندر کم بودکی پیدا اند وبیاموزید دانش چون همی دانید که آلت آموختن یافته اید از دل پذیرا و آموزگار دانا که هر دو پیش شماست بقول خدای تعالی که همی گوید فأسالو اهل الذکر آن کنتم لاتعلموم بالبینات والزبر بپرسید از اهل قرآن اگر همی ندانید پیداییها و کتابها و این آیت همی آواز دهد که کتاب و پیدایی شما را دانا نکند بی خداوند کتاب و برپاشنه خویش بازمگردید که آن رفتن دیوان است و آن سود دوید که راه دلیل یزدان است و روی سوی روی خدای دارید که روی او میرنده نیست چنانکه گفت کل شیء هالک الا وجهه له الحکم و الیه ترجعون هر چیز هلاک شونده است مگر روی او او راست حکم و شما را بازگشت سوی اوست این آیت همی دلیل کند حکم اندر خلق مرامام راست که مردمان مومن نگردند تا مررسول صلی الله علیه وسلم را خداوند محکم ندارند اندر داوریهای خویش قوله فلا و ربک لا یومنون حتی یحکموک فیما شجر بینهم سوگند از خدای تعالی که مومن نباشند مومنان ترا ای محمد حاکم نکنند از آنچ میان ایشان باشد از داوری و دیگر جای همی گوید یوم ندعوا کل أناس بامامهم آنروز که بخوانیم مردمان رابامام ایشان این آیت همی دلیل کندکه بازگشت هر گروهی بامام شان باشد تا چون امام را بخوانند ایشان همه خوانده شوند و بجویید آن کس را که بازگشت شما بدوست که او نایافته نیست چه اگر آن کس که ما را ازو همی بباید پرسیدن آنچه ندانیم نایافته بودی ایزدتعالی نفرمودی که از اهل ذکر بپرسید اگر همی ندانید بپیداییها و کتابها و بدانید ای مسکینان که شما اندر زندانی ژرفید و شادی مکنید بدین جای تاریک و خورش پلید و بدین پوشش کهن شونده ریزنده که یافته ایدو بدانید که من چون خویشتن را پادشاه یافتم بر جانوران و بسالاری من زندگانی یافتند و فایده از آفرینش ایشان ضایع نشد بتباه کردن ددگان درنده مرایشان را دانستم که آفریدگار برمن کسی را گماشته است که اگر من اندر نگاهداشت او شوم فایده از آفرینش من ضایع نشود و طلب کردم مر آن پادشاهی خویش را و بدو رهایش جستم از رنج نادانی و هلاک جاویدی بر مثال ستوری کز رنج سرما و گرما و بیم درندگان سوی خانه خداوند خویش گریزد و یافتم آن کس را که ازو من بدرجه ستور بودم ازمردم و او مرا از جهل نادانی بپوشانید و از سموم گفتارهای فریبندگان بنسیم بهاری رسانید و جان مرا از زهر دندان اهل تقلید و تعطیل و تشبیه برهانید و بطعام و شراب جان افزای جان مرا سیر و سیراب گردانید و من حال شما ای همجنسان بدین قامت الفی باز نمودم و او خداوند بر شما بنظر خویش سوی شما رحمت خدای بارانید وزان طعام و شراب که من بدان از خطر مرگ رسته شدم سوی شما فرستاد بر دست من و اکنون من از آن طعام و شراب این خوان را بیاراستم بگونگونه خورشهای پاک و میوه های با لذت و بوناک و پیش متابعان خداوند سخنگویان آوردم و آن خوان این کتاب است که مرآنرا خوان الاخوان نام نهادم بدانچه بران مرطلبکاران حکمت را خوردنیهای جانپرورست و شرابهای ساقی کوثروراست کردم برین خوان از طعام و شراب صد صف بدین ترتیب همچنانکه برخوان جسمی سرکه و حلوا بیک جای باشد تا هر که دست نفس خویش از آلایش خمر شریعت و چربه و گوشت خوکان دین شسته است ومعده فکرت را بگوارش پرهیزکاری از اخلاط بی پاکی پاک گردانیده است ازین خوان بردارد بهره خویش بزایش دوم بر اندازه یی که تواند بخورد حلال و گوارنده باد او را و ایزد تعالی دستهای شسته و معده های آلوده را ازین حکمت بی بهرده گرداناد بفضل خویش
ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۳ - صف نخستین
بدانید که نفس را سوی اندریافتن آنچ نداند دو راه است یکی گوش و دیگر چشم و گوش بدلالت زبان یابد دست یابد مرعلم را که نبشته به ببیند و خداوندان حواس درست شنوندگان یا بینندگان اندر آنچه گوینده بگوید انبازانند و شناسندگان نبشته مخصوص انداز شنوندگان اندر آنچ از نبشته برخوانند و بدین فصل که بگفتیم پیدا شد که گوش ماده است که فایده پذیر است از زبان که نر است و فایده دهنده است و هردو جفتان یکدیگراند و نیز پیدا شد که شناسندگان نبشته شریفتراند از شنوندگان از بهر آنکه همه نویسندگان مردم اند و همه مردم نویسنده نیستند و نیز همه شنوندگان مردم نیستند چنانک همه نویسندگان مردم اند و کتابت مردم را صنعتی است که هیچ جانور با او اندر آن انباز نیست و گر نویسنده را از عالم برگیری بوهم مردم برگرفته نشود و گر مردم را بوهم از عالم برگیری نویسنده برگرفته شود و همچنانک اگر مردم را بوهم از عالم برگیری حیوان برگرفته نشود و گر حیوان را بوهم برگیری مردم برگرفته شد از بهرآنک هر مردمی حیوان است و هر حیوانی مردم نیست و هر دو چیزی که ببرگرفتن یکی ازایشان آن دیگر برگرفته شود آن دیگر که برگرفته شود باز پس ترازان یار خویش پدید آمده باشد چنانک نویسنده که ببر گرفتن مردم همی برگرفته شود و سپس از پدید آمدن مردم پدید آمدست و هرچه اندر بودش باز پس تراست از و بشرف بیشتر است پس درست شد که نویسندگان را آن شرف است که مردم را بر دیگر حیوان شرف است
ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۶ - جواب
او راگوییم که هر نادانی که او کار بحکمت کند ناچاره کار بفرمان کار بندی کند حکیم و کار مر نفس راست بیاری عقل و هر نفسی کز عقل بهره بیش دارد کار او نیکوتر است و چون اندر عالم هر کار کنی که هست کار بفرمان نفس همی کند چنانک دست افزارهای پیشه وران و اندامهای ایشان همی بفرمان نفسهای ایشان همی کار کند و آسیاها و دولابها که همی کار کند بدان حکمت همی کار کند که نفس مردم اندریشان نهادست دانستیم که این آسیای عظیم که این عالم است بفرمان نفس همی کار کند و مر نفس را و مرین عالم را هردو را خداوندی دیگر است که او از کار کن و ناکار کن که ضد یکدیگرند برتر است و دلیل بردرستی این قول آنست که ما هر صانعی که اندر عالم همی یابیم که بروی از رویهای بمصنوع خویش ماند و مریشان هر دو را صانعی دیگر یابیم چنانک درود گر که صانع است و تخت مصنوع اوست و تخت همچون درود گر جسم است و بجسمی صانع مانند مصنوع است هر دو را مصنوع طبایع یافتیم بدانچ چوب نباتست و درودگر از نبات بحاصل آمده است و نبات مصنوع طبایع است چون درودگر و طبایع همه جسم بودند صانع و مصنوع نیز مانند یکدیگر بودند پس گوییم که ایشان را صانه است بر افراز ایشان پس گوییم که نفس کلی صانع ایشان است باز چون درودگر را و طبایع را و نفس را جوهر یافتیم که صانع بمصنوع ماننده تر است باید که صانع حقیقت پدید آورنده جوهر باشد نه از چیزی و از دیگر روی چون مر عالم را از نفس اثر پذیر یافتیم دانستیم که اگر میان نفس و میان عالم همکوشکی نیستی عالم از نفس صورت و صنعت نپذیردی و مر آن همکوشکی را میان ایشان بجوهریت یافتیم و از جوهر برتر چیزی نشناختیم پس دانستیم که مبدع حق آنست که جوهر را او جوهر گردانیده است نه از چیزی بل بوحدت خویش که فراز جوهرست و فراز جوهر نه مروهم را راه است و نه مر سخن را جای گشتن است و آن برتر از صفت و ناصفت است
ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۷ - صف سوم
بدانید که نام دلیلست برنامدار و نامدار از نام بی نیاز است ونام حرفهای ترکیب کرده است که راه برد مردم را سوی مقصود او و نام بر پانزده روی است یکی را ازو موضوع خوانند یعنی نهاده چون آب و آتش و خاک و جز آن که معروف است میان اهل لغت پارسی و نه از بهر معنی مرآب را آب خوانند و مر آتش را آتش بل که نام نهاده چنین باشد و دیگر نام صورت است اعنی بهره چنانک گویی ستور ونبات و میوه وجز آن و این نامهاست که بر صورتها افتده سدیگر نام فاعل است اعنی کننده چنانک گویی گوینده و خورنده و بخشنده و جز آن از بهر این کار که کرد او را این نام نهادند چهارم نام فعل است چون خوردن و بخشیدن و گفتار و جز آن که نام آن کار است که کار کنی کند پنجم نام کرده است و آنرا مفعول گویند چنانک گویی خورده و بخشیده و گفته و جز آن ششم نام رامشتق گویند اعنی شگافته چون گرمابه که شگافته از آب گرم است و چون گردون که شگافته از گشتن است که فعل اوست هفتم نام را موصول گویند اعنی پیوسته چون عبدالله و پسر احمد و برادر احمد و جز آن که دو نام بهم پیوسته است هشتم نام آنست که کسی را خوانی که ای فلان بمخاطبه اگر نامش آن باشد که تو گویی تا نباشد نهم نام سوگند است چنانک گویی والله و بقبله و بمسلمانی و جز آن دهم نام فرمان است چنانک گویی برو و بیای و بخور و جز آن یازدهم نام صفت است و آن بسیار گونهاست از آن بعضی آنست که نام خویش از ذات خویش یافته است چون سپیدی که نام خود ازذات خویش یافته است و چون سیاهی و جز آن و دیگر نام از صفتی است که نام از جهت نوع خویش یافت چنانک چوب و گوشت نام از جهت چوبی و گوشتی یافتند که هر یکی نوعی است از جسم دیگر گونه از نام صفات آنست که نام نه از جهت خویش یافته است بل که از چیزی دیگر یافته است چون دراز و کوتاه که نام از جهت درازی و کوتاهی یافته درازی و کوتاهی دیگرست و دراز و کوتاه دیگر دوازدهم نام از مضاف گویند اعنی باز بسته چون کهن و نو وبنده و آزاد و جز آن که هریکی ازین چیزها این نام باز بستن او باید بمخالف او چنانک کهن را بنو توان شناختن و بسیار را باندک توان شناختن که بسیار بیش ازوست چنانک اندک را به بسیار توان شناختن از بهر آنک چون اندک به بسیار باز بسته شود آن وقت اندک اندک توان خواندن سیزدهم نام را اشارت خوانند چنانک گویی من و تو و این و آن و ایشان و ما و جز آن چهاردهم نام را ادوات گویند اعنی دست افزارها چون کاغذ و دوات و قلم و جز آن پانزدهم نام را مصادر گویند چون پزیدن و دوختن و نبشتن و جز آن اینست حد نام و نامدار که بازنموده شد و زین مر جوینده توحید را راه گشاید
ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۱۳ - صف نهم
بباید دانستن که تمامی دانش و توانایی و حکمت مر آفریدگار راست و دلیل بر راستی این دعوی از دو رویست یکی از کتاب خدای و دیگر از روی عقل اما دلیل از کتاب خدای آنست که بسیار جای همی گوید قوله والله حکیم علیم و بسیار جای همی گوید والله علی کل شیء قدیر گوید خدای بر هر چیزی قادرست و دلیل از روی عقل آنست که ما مر خویشتن را دانا وتوانا و با حکمت همی یابیم بر اندازه و اندر مردم این فضیلتها را بمرتبت همی بینیم و یکی از ما از دیگری دانا و تواناترست دانیم که این جزء هاست از آن کل که تمامی دانش و توانایی و حکمت او راست پس گفتیم که کل این جزء های علم و قدرت و حکمت مر پدید آرنده این جزء ها راست اندرین عالم و چون مرین جزء ها را اندرین عالم یافتیم دانستیم که کل علم و قدرت و حکمت مر آفریدگار این عالم راست چون درست شد که دانش و توانایی و حکمت مر آفریگار راست بتمامی لازم آید که مراد او اندر آفرینش عالم همه نیکی و صلاح و راستی است بغایه الغایات از بهر آنکه بدی و زشتی و فساد و کژی از نادانی و عاجزی آید و این چیزها از آفریدگار دور است و همه دانایان از علم شریعت گویند که بعلم الهی غرض آفریدگار عالم از آفرینش این عالم مردم است و چون مردم این صورت جسمی است با نفس سخن گوی بهم و باز بمرگ ایشان از یکدیگر جدا شونددلیل همی کند که غرض آفریدگار ازین عالم نه این صورت جسمی بود که ویران شد بل صورتی دیگر بود که بمیانجی آن صورت جسمی تمام شد و بحاصل آمد و گرنه چنین بودی آفرینش صورت مردم باطل بودی و آفرینش که باطل شد و زو چیز بحاصل نامد بازی باشد و بازی از آفریدگار دورست چنانکه همی گوید قوله افحسبتم اننا خلقناکم عبثا و انکم الینا لا ترجعون همی گوید بر روی زلیفن که پنداشتید که شما را ببازی آفریدیم و شما را بسوی ما باز نگردانند پس گوییم که مراد آفریدگار اندر آفرینش مردم همه نیکویی و خیرست و دلیل بر درستی این دعوی آنست که مر جسد مردم را پذیرای نیک و بد آفرید چون درستی و بیماری و راحت و رنج و خوشی و درد و پدید آمدن و نیست شدن و عقل داد مرورا تا این مخالفان را بشناسد و بهتر را از بدتر بداند و راحت را بر رنج بگزیند و چون مر جسد مردم را چنان آفرید که مرین مخالفان را که یاد کرده شد تواند پذیرفتن و اندر نفس او عقل نهاد که مرین مخالفانرا بشناسد این یک حکمت بزرگ بود که اندر آفرینش مردم نهاد و دیگر حکمت آن بود که نفس مردم را حواس داد و توانایی داد بر کاربستن خیر و شر مرورا و این نیز پذیرای مخالفان آمد همچون جسد از بهر آنک جسد گوهری کثیف بود و نفس گوهری لطیف است و بحکم گوهری با یکدیگر سازوار آمدند و بحکم لطافت و کثافت یکدیگر را مخالف آمدند تا غرض از آفرینش پدید آمد بر مثال پدید آمدن فرزند از نر و ماده که بروی جسد ظاهر نر و ماده مر یکدیگر را مخالفند و بباطن مر یکدیگرا موافقند چنانک آن اندر کتاب مصباح که پیش از این کتاب مران را تألیف کردیم گفته شدست و شناسای خیر و شر تانیکی و صلاح بیلفنجد و بدی و فساد را دست باز دارد تا بدین روی مر نفس را صورت ابدی پیدا آید بلک بودش او از آن باشد و آنرا خدای اندر قرآن نشاط الاخره خواندست و بباید دانستن که چون مر جسم را صورت پیدا آید بدان صورت بشناسندش و چون مر نفس را صورت پیدا آرد بدان صورت بشناسد مر چیزها را و صورت نیکو مر جسد را آن باشد که سوی بینندگان بچشم سر نیکو نماید و صورت نیکو مر نفس را آن باشد که چیزهای نیکو داند و نیکی گزیند وسوی دانایان نیکون باشد و چون نفس از همه بدیها دور شود بغایت نیکویی رسد چنانک چون جسم از همه عیبها دور باشد بغایت خوبی باشد و چون جسم فانیست نیکویی فانی شود و نفس که باقیست نیکویی او باقی باشد پس صورت نفس که دوم آفرینش است غایت مراد آفریدگارست از بهرآنکه مرورا فساد نیست و چون صورت نفس بخیر و براستی افتد بغایت شرف رسد و چون بناراستی و شر افتد بغایت فرومایگی باشد پس ازین روی لازم آید که امید دادن آفریدگار مر نفسها را وطاعت داشتن ایشان بغایت امیدها باشد و آن بهشت است که غایت آرزوی نفوس است و همچنین باید که هم کردن آفریدگار مرنفسها را و معصیت که زیشان آید بغایت دشواری و رنج باشد و آن دوزخ فرودین است که گسسته شدن راحتها و شادیها است و این دو آفرینش را خدای تعالی اندر قرآن یاد کرد تا خردمندان بدانند که بودش دوم مراد آفریدگار است نه بودش نخستین چنانک فرمود قوله قل سیروا فی الارض فانظروا کیف بدأ الخلق ثم الهد ینشی ء النشأه الاخره گفت بگوی که بروید اندر زمین بنگرید که چگونه آغاز کرد خدای آفرینش را پس خدای بیافرید آفرینشی دیگر باز پسین و تأویل رفتن اندر زمین طلب کردن علم دعوت است که قرارهای نفوس بر علم دعوت است چنانک قرار جسم را بر زمین است و تأویل نگریستن بآفرینش نخستین چگونه بود تا دیگر آفرینش را ازو بدانی آنست که از زمین هرچه پدیدار آید از نبات که آغاز نفسها اوست آنچ ازو باول پیدا آید نه آن باشد بل که آنچ باز پس پدید آید مراد از آن نبات آن باشد از بهرآنک از هر نباتی نخست برگ و شاخ پدید و بآخر بار پدید آید و غرض از درخت نه برگ و شاخ باشد بلکه بار باشد پس ما را همی فرماید ایزد تعالی نگریستن اندر حال آنچ از زمین پدید آید تا بدانیم که مراد از آفرینش نه جسد است بلک نفس است و جسد مر نفس را بر مثالی پلی است که نفس برو ازین عالم بگذرد برمثالی کسی کز آبی بر پلی بگذرد و گواهی دهد بر درستی این قول آنچ رسول مصطفی صلی الله علیه و آله فرمود الدنیا قنطره فاعبروها و لاتعمروها گفت این جهان پلی است بگذرید برو و آبادان مکنیدش و هر کجا اندر قرآن دنیا را یاد کند بدان مرین جهانرا خواهد و جسد مردم را و ظاهر شریعت را و هرکجا مر آخرت را یاد کند بدان مران جهانرا خواهد و مر نفس مردم را و تأویل را پس ایزد تعالی صلاح جسد مردم را طعام و شراب و پوشش و برنشست و دیگر منافع پدید آورد و صلاح نفس مردم را دین و علم و عمل فرمود و بهر رویی حجت بر مردم لازم کرده اما حجت بجسد بر مردم آن لازم کرد که او را اندامهای تمام داد وذی بهانه گردانیدش اندر حاصل کردن آنچ جسد او را بدان حاجت است از بهر آنکه نعمتها از خوردنی و آشامیدنی و پوشیدنی و بر نشستنی و خانه و جز آن مرورا یافته کرد اندرین عالم و روی آن پیدا کرد که چگونه باید دست آوردن تا حلال باشد اما حجت بنفس بر مردم آن لازم کرد که او را عقل در یابنده داد که گوهر او آنست که اختیار نیکو کند و از زشتی دور باشد و نیکو کار را دوست دارد و از بد کردار بگریزد و او را دشمن بدارد و بدین هر دو روی حجت خدای بر مردم لازم شد و عقل حجت خدای است برخلق اندر آفرینش و حجت دوم از خدای رسول اوست سوی مردم که بیاید و عقل که اندر آفرینش مردم بقوت است برو راند و سوی فعل بیرون آرد و باز نماید که بدین دو روی شکر آفریدگار بر مردم واجب است و از ناسپاسی کردن دور بودن بر مردم لازم است چنانک خدای تعالی همی گوید قوله لین شکرتم لازیدنکم و لین کفرتم ان عذابی لشدید گفت اگر شکر کنید در نعمت شما زیادت کنم و گر کفران آرید یعنی که ناسپاسی کنید عذاب من سخت است و اندر گوهر عقل بی تعلیم خود شکر کردن مر دهنده نعمت را موجود است و لکن چگونگی شکر آفریدگار اندر گوهر عقل غریزی موجود نیست پس رسولان از بهر باز نمودن چگونگی شکر آفریدگار بایستند ازو سوی آفریدگار او و مثل این حال چنانست که مهتری باشد نیکوکار و بخشنده و کهتران بسیار دارد و آن کهتران هر کسی براندازه خویش دانند که شکر آن مهتر بریشان فریضه است ولکن ندانند که چگونه شکر باید کردن تا مرآن مهتر را پسند افتد پس از جمله کهتران آن مهتر یکی باشد که بدو نزدیک باشد و بداند که خشنودی آن مهتر اندر چیست اندر گفتارست یا اندر کردار یا اندر هر دو و مر آن کهتران را باز نماید که خشنودی مهتر اندر چیست که شما چاکران برین دو شکر توانایی دارید و چون آن کهتر خاص مر دیگر کهتران را بیاگاهند که شکر مهتر خویش چگونه کنید آن وقت شکر از حد جواز- اعنی روا بودن- بحد واجبی آمده باشد و تا رسول نیامده بود اندر عقل روا همی بود شکر آفریدگار کردن و چون چگونگی شکر پدید آمد بگفتار رسول آن وقت واجب گشت شکر کردن پس دست باز نداشتن شکر آفریدگار سپس از واجب شدن از عبادت و صلاح و خیر است و دست بازداشتن شکر ناسپاسی و فساد و شر است و باطل کردن آفرینش است هم بجسم و هم بنفس از بهر آنک جسم مردم چنانک گفتیم پذیرای رنج و راحت و خوشی و درد از بهر آن باشد تا بهتری گزیند و از بدی باز باشد و نفس مردم توانا بر بدی و نیکی باشد و شناسایی هر دو از بهر آن آمد تا خویشتن را بهتر اختیار کند و چون مردم با این دو حجت که برو لازم گشته است سوی فساد و شر و بدی میل کند مر آفریدگار خویش را مخالف شده باشد و مر حاکمی را که خدای برو گماشته است و آن عقل است دروغ زن کرده باشد و چون از خیر و صلاح روی بگرداند و سوی شر و فساد آید مراد آفریدگار که غایت مرادهاست باطل کرده باشد و از بهشت که نعمت او بی نهایت است سوی دوزخ آمده باشد که رنج او بغایت غایت است هر که خیر و صلاح را گرفت از شر و فساد دور ماند همچنانک هر که خوشی و آسانی یافت از درد و رنج رسته شد و نیز مرین را قسم سدیگر نیست چنانک رسول مصطفی صلی الله علیه و آله گفت فوالذی نفس محمد بیده لیس بعد الموت غیر الجنه او النار گفت و سوگند خورد بدان کس که نفس محمد بدست اوست که نیست پس از مرگ جز بهشت یا آتش و نیز گوییم که چون غرض آفریدگار بآفرینش عالم جسمانی روحانی پدید آوردن صورت زنده نامیرنده دانا بود و بنخستین آفرینش ازین عالم صورت ابدی بحاصل نیامد چنانک از خاک خرمای رسیده بر نیاید بل که نخست درخت برآید که خرماست اندر قوت و از آن درخت خرما بیرون آید پس گوییم که زین عالم مرده مردم زنده مردنی پدید آید و از مردم صورت نفسانی زنده نامیرنده پدید آید آن نخستین آفرینش بمیانجی لطایف جسمانی بود که ناطقان و اساسان و امامانند پس جسد این جهانی است محسوس و نفسانی و نفس آن جهانی است معقول و باقی و ایزد تعالی مردم را پذیرای خوشی و درد گردانید هم بجسم و هم بنفس و درد و خوشی جسمانی بیماری و تندرستی است و بیماری بدو بخش است یکی بخش آنست کز اندرون جسد خیزد چون غلبه کردن طبیعتی بر دیگری یا فساد اندامی از اندامها درونی و دیگر بخشش آنست که بیرون جسد افتد چون سرما و گرما و ریش و زخم برابر هر دردی آسانی هست و برابر هر بیماری درستی ای هست و درد و خوشی نفسانی نیز بدو بخش است چون انده و شادی و خشم و خشنودی و پشیمانی و خرمی و کام و ناکام و این درد مر نفس را نیز همچنانست که مر جسم را از بیرون و اندرون آنچ از بیرونست چون اندوه است کز دانستن علمی رسیدش و آنچ از اندرون است چون اندوه است کزنادانستن علمی رسدش و راحتش نیز هم بدو بخش است برین قیاس و مردم را از راحت و درد جسدانی کز حد در گذشته افتد مرگ جسدانی افتد چنانک اگر بجسد دردی سخت یابداز زخمی یا از دردی کز غلبه اخلاط باشد روح او از کالبد جدا شود همچنین اگر راحتی سخت رسدش از خوردن خوش یا آشامیدن بافراط یا از جماع بی روی نیز مرگ باشدش و آن بدان سبب باشد که گرمی طبیعتی که مردم بدان زنده است بفسرد یا سخت بگدازد تا مردم هلاک شود همچنین به رد و آسانی نفسانی نیز مردم را هلاک باشد و چون کسی که او را غمی سخت رسد ناگاه و حرارت غریزی او بمرکز دل فراز آید و بسبب جمله گشتن حرارت سوخته شود و آن را فسردن حرارت خوانند و اگر کسی را شادی بی اندازه بیک بار بی هیچ مقدمه ای فراز رسد وزان گشاده گشتن حرارت باشد و پراکندن از جای خویش تا مردم بمیرد و آنرا تحلیل خوانند پس درد و راحت جسمانی همچون جسم گذرنده و عارضی است و درد و راحت نفسانی چون نفس باقی است و جوهری و بی زوال و نیز مردم را بجسد سوختن افتد بآتش طبیعی همچنین نفس را نیز سوختن افتد بغم و حسرت و گر کسی را بجسد اندر آتش طبیعی افکنند گوید مرا در آتش افکندی و بسوختی و گر سخنی گویندش که او را از آن غمی سخت آید گوید مرا بر آتش نهادی وبسوختی بدین سخن که گفتی یا بدین کار که کردی پس آتش نهادی و بسوختی بدین سخن که گفتی یا بدین کار که کردیپس آتش اندیشه باقی است چنانک نفس باقی است که هرگز نمیرد و گواه است بر این قول خدای تعالی که گفت قوله کلا لینبذن فی الحطمه و ما ادراک الحطمه نارالله الموقده التی تطلع علی الافیده گفت اندر افکندش بدوزخ و توجه دانی ای محمد که دوزخ چیست آتش خدای است افروخته آنک او بردلها جاکول شود تأویلش آنست که آتش که بر دل جاکول است مر دل را بسوزد و آتش که مر دل را بسوزد جز اندیشه و حسرت نیست و دل بدین جای مر نفس عاقله را خواهد که او از نفسهای روینده و خورنده و گوینده هم بدان منزلت است که دل مردم از تن مردم است و نفس عاقله سالار و پاسبان این نفسهاست همچنانک دل پاسبان و سالار تن است و خدای تعالی همی گوید بر درستی آنک مرنفس عاقله را همیخواهد قوله نزل به الروح الامین علی قلبک لتکون من المنذرین بلسن عربی مبین گفت فرو فرستادیم جبراییل را بقرآن بر دل تو ای محمد تا تو از ترسانندگان باشی بزبان تازی پیدا و قلب دل باشد و بدل نه آن پاره گوشت همی خواهد بلک مر آن نفس عاقله را همی خواهد که بمرکز دل پیوسته است و اندرسخن عرب چنین بسیارست که مر چیزی را بسبب همسایگی او با چیزی دیگر بنام آن همسایه اش بازخوانند چنانک مر اشتر را راویه خوانندو باز مر آن مراده را که آب اندرو کنند بر پشت اشتر نیز راویه خوانند سبب آنک بر پشت آن شتر باشد که نام او راویه است پس هر نفسی کز بدکرداری خویش از ین عالم با بیم و پشیمانی بیرون شودآن درد و پشیمانی و بدکرداری جاودان با او بماند و آن عقوب او باشد و هرنفسی کز نیکوکرداری خوبش با خرمی و شادی ازین عالم بیرون شود آن خرمی و راحت با او جاودان بماند و آن ثواب او باشد پس گوییم که رسولان خدای تعالی بدانچ گفتند آتش دوزخ هرگز نمیرد آتش روحانی عقلی را خواستند که مردم بدست باز داشتن از علم و عمل -اندرین جهان- پس مرگ جسمانی اندر آن افتد و جاوید معذب بماند از بهر آنک نفس او مرعالم عقل را مخالف باشد بنادانی خویش و مخالف ضعیف از مخالف قوی بعذاب رسد ناچاره و بنعیم و لذت بهشت جاویدی که هرگز فنا نپذیرد لذات عقلانی را خواستند که مردم بدان رسد چون اندرین جهان بعلم و عمل بکوشد و مر شناخت معاد را و نفس خویش را بخیر و صلاح بپرورد تا چون بدان عالم رسد نفس او را با عالم عقلانی موافقت باشد و موافق ضعیف از موافق قوی براحتی عظیم رسد بر مثال کوزه آب که اندر دریای بزرگ ریزی و آن آب اندک بیاری آن آب بسیار قوی گردد و همان کار کردن گیرد که آن دریای بزرگ می کرد ولکن مردم علم از آن راه تواند پذیرفتن که عادت او آن بوده باشد و چون مردم جسدانی طبیعی بود بفعل آمده و عقلانی و نفسانی بود اندر حد قوت پیغمبران علیهم السلام دانستند که ایشان علم آن عالم را که بر تر از طبیعت است نتواند اندر یافتن مگر از راهنمون کردن مر ایشان را بدانچ زیر طبیعت اندرست تا اندک اندک بدانستن آن و دلیل گرفتن از آن برچیزی که برتر از آنست بعلم عالم روحانی عقلانی رسند پس هر یکی از رسولان مر خلق را از آن راه سن گفتند که مردم روزگار او دست در آن داشتند تا بریشان پذیرفتن آن آسانتر بود و گواهی دهد بر درستی این دعوی قول خدای تعالی که همی گوید قوله و ما أرسلنا من رسول الا بلسان قومه لیبین لهم گفت و نه فرستادیم هیچ رسولی مگر بزبان آن قوم او و تأویل زبان بدین جای علم است از بهرآنکه گذرگاه علم بر زبانست و این نام علم بر زبان هم بدان سبب همسایگی راست کز پیش یاد کردیم و فرستادن رسول سوی خلق تا از آن علم که خلق اندر آن باشند ایشان را سخن گوید حکمت آن بود تا علم ایشان اندر علم رسول ضعیف شود و عاجزی خلق پیدا آید و نگویند که او آن علم همی گوید که ما را اندر آن دست نیست و حریص شوند برآموختن فصاحت که معجز رسول مصطفی صلی الله علیه و آله بود و او مرفصیحان عرب را بدان عاجز کرد تا چون بظاهر آن رغبت کنند و بیاموزند و بباطن آن اندر رسند بدلالت راه نمایان حق از فرزندان رسول علیه السلام باز نموده شد راههای عقلی که خواست آفریدگار عالم اندر آفرینش عالم همه خیرست و هرکه بدکرداراست مخالف خدای است
ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۱۶ - صف دوازدهم
هست همه بر دو گونه است یا لطیف است یا کثیف و مر هر دو را کرانه است از بهرآنک بنخست قسمت لطیف بر کرانه کثیف است و کثیف برکرانه لطیف است بحکم مخالفت که اندر میان ایشان است چه هر چیزی برنهایت مخالف خویش تواند ایستادن و بدین نهایت که همی گوییم نه مر جایگاهی مکانی را همی خواهیم بلک مرحد آن چیز را می خواهیم که مرورا مخالف است چنانک گرمی مخالف سردی است و چاره نیست که گرمی از سردی جداست چه اگر ازو جدا نبودی مخالف سردی نبودی و چون گرمی سردی را مخالف است و ازو جداست بضرورت آخر حد گرمی باول حد سردی باشد همچنانک همیشه آخر کناره روشنایی آفتاب باول کناره سایه باشد پس بیایید دانستن که لطافت بر کناره کثافت است و بکثافت محدود است و دیگر دلیل بدانک هستها بی کرانه نیست آنست کز جمله هستیها یکی این عالم کثیف است و این را نهایت است و دلیل بر آنک این عالم را نهایت است آنست که جزء هایش را نهایت است و هرچه مر جزء های او را نهایت باشد مر کل او را نهایت باشد و زمین از جزء های این عالم است و او را نهایت است این روی او که ما همی بینیم که بهوا پیوسته است نهایت اوست و هرچیزی که برویی از رویهای خویش متناهی باشد بهه رونیهای خویش متناهی باشد و چون درست کردیم که این عالم از جمله هستها است و متنهای است لازم آید که هستها متناهی باشد از بهرآنک این عالم جزیی باشد از کل هستها و چون جزء ها را نهایت پیدا شد مر کل را نهایت پیدا شد و نیز گوییم که هر چیزی که مرورا جزء باشد او متناهی باشد از بهرآنک جزء کم از کل باشد و مرورا بروی کمتری مخالف باشد هر کسی که گوید کل عالم نامتناهی است بضرورت گفته باشد که جزء ش متناهی است از بهرآنک صفت جزء مخالف صفت کل باشد اندران معنی که کل نام کلی بدان یافته است و آن معنی از روی کمی و نیستی است و چون گفت بضرورت که جزء های عالم متناهی است اقرار کرد که عالم متناهی است از بهرآنک از متناهی نامتناهی نیاید که ایشان هر دو مر یکدیگر را مخالف اند و هر که گوید از متناهی نامتناهی آید گفته باشد که از گرم سرد آید و از سیاه سپید آید و خردمندان با او سخن نگویند چون محسوس را منکر شود و اندر مبدعات و هستی آن گوییم که اگر مبدعات را که لطیف است کرانه نبودی آفریده نبودی و ما دانیم که مبدع با بداع آفریده شد و هرچه هست شد نه از هست مراو را نهایت است از بهرآنک اگر بی نهایت بودی مراو را کرانه نبودی و هست شدن او نه از هست کرانه او بود و آن ابداع است که بابداع کرانه مبدع باشد اما مرابداع را هستی نیست و دور است از هستی و چیزی و هر چه اندر عقل او پیدا باشد از ابداع مرورا نهایت نیست از بهر آنک وهم را سوی پیدا شدن او راه نیست که او علت همه علتهاست و گرمرورا علت لازم آمدی سخن اندرین معنی بکناره نرسیدی و هر علتی را نیز علتی پیش ازو نبایستی و گر اول علتها علتی نبودی که پیش ازو علت نبودی معلول پیدا نیامدی و چون عالم را معلول یافتیم دانستیم که مر علتها را نهایت است و مران نهایت علتها را ابداع گفتیم و برهان بر درستی این قول آنست که مرغی رانی و او را هست دانی و نهایت او بشناسی چه از کنارهای جسم او و چه از حد مرغی او که بدان از ستور و چرنده و جز آن جداست و چون آن مرغ از تو غایب شود پیدا شود ترا نیستی تو و مرآن نیستی ترا نهایتی یابی چنانک مرهستش را نهایت یافته بودی ازیراک لازم شد نیستی آن مرغ و آن نهایت بود مرهستی او را و چون مریک هست هستی را کرانه یافتیم و مرآن نیستی را کرانه نبود دلیل است که نابود شود همه هستیها و آن کرانه همه هستها باشد پس درست شد که مر همه هستها را نهایت باشد و نیست را کرانه نیست و نیز از حکم عقل لازم آید که مر همه هستها را نهایت باشد از بهرآنک هست آنست که بدانندش و چیزیکه بدانند برویی از رویها دانندش و دانش داننده برویی از رویهای اندر آن هست رسد و آن هست ناچاره از آن روی که دانش داننده بدو رسد متناهی باشد و هر که گوید مر هست را نهایت نیست محال گفته باشد از بهر آنک بی نهایت ناشناخته باشد بذات خویش و جز از ذات خویش و نشاید که چیزی باشد که او ناشناخته باشد هم اندر ذات خویش و هم نزدیک شناسنده دیگر و عقل که او مبدعاتست شناخته جوهر خویش است ذات پاک او و گرد گرفته است شناخته او مرجوهر او را نام این نام را مستحق شده است پس درست شد که هر چه هست است مرورا نهایت است و نیست را نهایت نیست از بهرآنک نیست را بهیچ رنوی نتوان شناختن