گنجور

 
ناصرخسرو

شکستن سرب الماس و سنگ و آهن کس

چه علت است مر این هر دو را چنین کردار؟

و دفع کردن یاقوت مر وبا را چیست؟

زمرد از چه همی برکند دو دیده مار؟

پلنگ اگر بگزد مرد را، زبهر چه موش

به حیل‌ها بر میزد ز بام و از دیوار؟

به‌شهر اهواز از تب کسی جدا نبود

به تبت‌ اندر غمگین ندید کس دیار

به‌طبع نیست، چه خاصیت است گویند این

چه اصل گفت بخاصیت‌اندرون هشیار؟‍

هفت سؤال است‌اندرین پنج بیت از خاصیت‌ها، و این هفت سوال سه قسم است: بهری ازو معروف است، و بهری ازو مجهول و بهری محال است. اما آنک معروف است دو سوال است: یکی کشیدن مقناطیس مر آهن را و دیگر بر میزیدن موش بر گزیده پلنگ و اما آنچه مجهول است دو سوال است: یکی دفع کردن یاقوت مر وبا را و دیگر بر کندن زبرجد مر چشم افعی را. و اما آنک محال است این سه سؤال است: یکی شکستن سرب مر الماس را و دیگر ملازمت تب مر شهر اهواز را و سه دیگر غمگین نابودن هیچ‌کس‌اندر تبت. و بدین سبب که این سؤالات برین سه نوع است، همی گمان افتد که این بیت‌ها‌ اندرین قصیده کسی بیفزودست بدانچ این نه سوال حکماست تا این مرد بدین سؤالات محالات آزمایش کردست اهل روزگار خویش (را)، و ما بر هر یکی (ازین) سه نوع سوال بر‌اندازه آن سخن بگوییم به‌توفیق باری تعالی و تقدس.

و اما جواب ما مرین سوال را از خاصیت مقناطیس که مر آهن را بکشد، آنست که گوییم: از آن سنگ بخاری است بیرون آینده لزج‌اندر کشنده که بجز آهن‌اندر نکشد، و مخالف است آن بخار مر آهن را بطبع، با آنک بدو‌اندر آویزنده است، همچنانک نم هوا مخالف است مر پنبه و کاغذ را، وزین هر دو‌اندر آویزنده است، و چواز بخار آن مقناطیس به آهن رسد ‌اندر آویزد، و چو مخالف است مر او را، چو بدو رسد ازو بگریزد و باز گردد، و به بازگشتن مر آهن را کز‌اندر آویخته باشد با خویشتن بیارد. دلیل بر درستی این قول آنست که چون مر آن سنگ را به نزدیک خرده آهن (که) سونش گویند بدارند، آن جزوهاء سونش سوی او دویدن گیرد، و بخار باشد که پراگنده رود تا همی سونشهای پراگنده را بیابد.و چون آن سنگ را به سیر کوفته بیالایند نیز آهن را نکشد البته، و سیر چیز مسدد است که چو مر او را به‌چیزی ‌اندر مالند، بر آن چیز از آن سیر پودگکی و پوستکی بگیرد که بخار را باز دارد چنانک ماهی‌گیران به زمستان سر و دست‌ها را تا به بازوان به سیر‌ِ کوفته همی‌آلایند تا مسام‌ها بسته شود و بخار از دست بیرون نیاید، و چو بخار ‌اندر پیخسته بماند گرم شود و بتوانند دست را به‌آب سرد‌ اندر کردن، و چو آن سنگ را به‌سیر کوفته بیالایند آهن را نکشد، دانستیم کز آن سنگ بخاری بود که همی بیرون (شدی) تا کنون چو آن سیر مر منافذ آن بخار را بگرفت نیز همی بیرون نیاید و آهن را نکشد، و نا کشیدن مقناطیس مر آهن را سپس از مالیدن سیر ‌اندرو، ما را گواهی داد بر آنک ازو (بخاری) همی بیرون آمد کآن بخار هم به‌آهن‌اندر آویخت و آنگه ازو همی بگریخت، تا او را همی بسوی (مقناطیس) کشید. و نیز این حال گواهی داد بر آنک آن سنگ همی آهن را سوی خویش کشد، نه آهن مر آن سنگ را همی سوی خویش کشد که میان طبیعیان خلاف است‌اندر آنک مقناطیس همی آهن را بکشد یا آهن مقناطیس را. ونیز کهربا که او صمغ درختی است، مر او را خاصیت آنست که گاه همی سوی خویشتن کشد وز کهربا نیز همی بخاری بیرون آمد کآن بخار همی جز به‌کاه‌ اندر نیاویزد، وچو به کاه رسید و درو ‌اندر آویخت ازو بگریزد و اورا بسوی کهربا بکشد، و کاه ازو سوی کهربا جهد.

و نیز خاصیت آنست میان زاگ که او خاکی است و میان مازو کو بار درخت است که چون با یکدیگر آمیخته شوند، سپس از آنک هر دو زرد‌اند، سیاه به‌غایت شوند، و این معنی را طبیعیان هیچ وجهی نیافتند جز انک گفتند هم زاگ و هم مازو را مژه (مزه‌) تند و گیرنده (است)، از آن همی سیاه شوند. و این حجتی‌ سست است، از بهرآنک این دو مژه از راه چشیدنی یکی‌اند و خلاف مر ایشان را پس از آمیختن‌اندر یکدیگر همی پدید آید کآن دیدنی است (و) چشیدنی نیست.

جواب ازین سؤال: با انک اگر روا باشد از خاصیت سوال کردن، نیز روا باشد که ما بپرسیم و بجوییم که چه خاصیت است‌اندر دانه خرما که چو زیر مشتی خاک‌اندر کنندش وآب بر او رسد، یک سرش به‌زمین فرو شود و یک سرش به هوا بر آید، و انک او به‌زمین فرو شود خاک و آب به‌خویشتن کشیدن گیرد و مر آن را از خاکی و آبی و به‌صورت‌هاء چوب و برگ و لیف همی‌گرداند و بسوی آن سر دیگر به‌هوا همی فرو سپوزد، آنرا درختی چو مناره‌‌ای بر پای کند و هر سال پانصد من و بیشتر و کمتر از خاک و آب را خرمای لطیف گرداند و چوب کند، و بیش از صد سال برین صنع بماند، و مر دانه زردآلو را این خاصیت نیست، بل اورا خاصیت دیگر است، خاک و آب (را ) زردآلو کند، چنانک مقناطیس را خاصیت آهن کشیدن (است) و بلور را این خاصیت نیست، بل خاصیت او انست کز شعاع آفتاب آتش پدید آرد. و وگر عجب نیست که دانه خرما خاصیتی یافته‌ست که مر خاک و آب را بدان خاصیت از قعر زمین همی برکشد و بر روی زمین چو مناره‌‌ای به‌پا کُندش و صد سال بر پای بداردش، و هر سال به‌خروار‌ها فراوان خاک و آب و خرما سازد، که‌اندرآن خرما از خاکی و آبی هیچ چیز نباشد، چه عجب است که سنگی به‌خاصیتی که یافته‌ست از آفرینش، مر پاره‌آهن را سوی خویش کشد بی‌آنک حال او را بگرداند وزو چیزی دیگر کند؟ وزین چه سؤال آید؟ و همین است سخن‌اندر هر (چیز) از تخم نبات و نطفه حیوان و خایه مرغان کز آن مر هر یکی را دیگر صنعی‌ست و خاصیتی‌، که مردم باشرف خودکه یافته‌ست از آن عاجز است، و هیچ کس را ازآن همی سوال نیاید، و اگر کسی از آن سوال کند، جوابش آن باشد که «آن آفریده خداست، بیهوده مگوی و روح نمای.» کسی چگونه سؤال کند که نهاد او بر آنست؟

و اما جواب سؤال آنک موش همی بر گزیده پلنگ بر میزد، آنست که گوییم این شگفتی مردمان را بدان همی‌آید ازین که چنین نیست که ایشان همی گمان برند. و گوییم میان بهری از جانوران دوستی است و میان بهری دشمنی، چنانک میان زاغ و میان بوم دشمنی است که بوم به‌شب بیند و به‌روز نبیند، و زاغ به‌روز بیند و به‌شب نبیند، و بوم به‌شب بیاید سوی زاغان که بر درختی جمع شده باشند، و زیشان یکان یکان همی‌بگیرد و سر همی‌گسیلد و همی‌افکند و ایشان او را همی‌نبینند؛ و بوزنه مر گربه را دوست دارد که گربه را به‌کنار گیرد و همی بوسدش، و سگ گربه را دشمن دارد، و این دوستی‌ها و دشمنی‌ها جبلی است بی‌علت‌. پس همچنین میان پلنگ (و) موش نیز دوستی (از) آفرینش هست، و موش بدانک گزیده (پلنگ) را بجوید نه آن خواهد که بدو میزد، بل خواهد که آن آلودگی‌ دهان پلنگ را بلیسد، و چو از آن بازدارندش حیلت کند و به‌دیوار و بام بر شود تا بوی آن بیابد، و چون بر آن گزیده رسد و بوی آن بیابد از شادی گمیز بر آن بیندازد، و خواهد که چیزی ازو بدان لعاب و اثر پلید برسد همچنانک چو سگان جفت خواهند گرفتن هر کجا آن سگ ماده گمیز‌، افکنَد آن دیگر که مر اورا همی‌جوید از آرزوی رسیدن تا بر آن جای که آن گمیز آمده است، چو بدانجا برسد بر آن گمیز نیز بمیزد، و آن ظاهر‌ست و مکشوف، و شیخ نخشبی‌ اندر «کتاب محصول» گفته است که چو دندان پلنگ را بر در سوراخ موش بدارند موش از سولاخ باژگونه بر آید دُم پیش و سر ازپس، واگر پاره‌‌ای پیه پلنگ‌ اندر خانه بنهی هرچ بدان حوالی موش باشد آنجا آید و همی کِشندشان، و ایشان خویشتن را بدان همی‌افکنند همچنانکه زاغان خویش بر بوم همی‌افکنند و به دام‌اندر همی‌مانند.

این شگفتی نیست ولکن حد عامه را گفتند موش همی خواهد که به گزیده پلنگ بر میزد، ازین سخن متحیر شدند. و اگر موش را یله کنندی تا بدان گزیده فراز آیدی وآن‌را بلیسدی، وبر آن نمیزدی، و اگرکه موش (که) او را با پلنگ این محبت است بوی لعاب آب دهان پلنگ بیابد، چه عجب است؟ چو همی‌بینیم که گربه همی بوی موش بیابد، و میان گربه و موش نیز دوستی آفرینش است، و گربه موش را همی از دوستی خورد نه از دشمنی، چنانک گربه بچه خویش را همی‌خورد از دوستی‌، و هر خورنده‌‌ای مر خورش خویش را از دوستی خورد نه از دشمنی، چنانک گرسنه طعام را و تشنه آب را از دوستی و موافقت خورد نه از دشمنی و مخالفت. اگر موش تواندی، پلنگ را بخوردی از دوستی، چنانک خویشتن را بر بوی دهان آب او هلاک کند. این است جواب آن دو سؤال خاصیتی که آن معروف است میان خاص و عام.

و اما جواب اهل تأیید علیهم السلام مر سؤال خاصیت مقناطیس را که آهن را همی‌کشد، بیرون از دیگر جواب‌هاست که گفتند: سنگ قبله اهل دین اسلام است، آنک نام او مقام است، چنانک گفت: قوله «و اتخذوا من مقام ابرهیم مصلی.» همی‌گوید که از جای ایستادن ابراهیم نمازگاه و قبله گیرند، و جای استادن ابراهیم علیه‌السلام نبوت بودی. فرزند او محمدالمصطفی صلی‌الله علیه (و آله) و سلم بر آن جای استاد که جدش استاده بود، و بر اثر او رفت ‌اندرین (راه)، چنانک خدای گفت: قوله «ثم اوحینا الیک ان اتبع مله ابراهیم حنیفا و ما کان من المشرکین.» پس تأویل این آیت که گفت مقام ابراهیم را قبله گیرند، آن بود کز پس رسول روند و طاعت مر او را دارند، و او علیه‌السلام مر خلق را بدان سنگ اشارت کرد تا بدانند که آن سنگ بر او علیه‌السلام مثل است، و نیز ستودگان دیگر خدای تعالی متابعان اویند، نه آنها که روی سوی او کنند، چنانک گفت: قوله «الذین یتبعون الرسول (النبی) الامی.».

و آهن قوی‌تر گوهر‌ی‌ست، و آلت حرب ازوست، و منافع مردم‌اندرو بسیار ست، چنانک خدای تعالی همی‌گوید: قوله «و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس.» و باس جنگ و سختی باشد، و باس و سختی کآن را خدای تعالی همی‌اندر آهن گوید، از امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه‌السلام است که از (او) ترسیدند دشمنان خدای چنانک خاص و عام بدان مُقر است، وز خلق رسول علیه‌السلام مر او را گزید، و مر او را به‌خویشتن کشید، چه بدانچ با او مصاهرت کرد، تا امروز فرزندان او فرزندان رسول‌اند، و چه مر او وصی خویش به‌غدیر خم و همگان را به‌ولایت او اشارت کرد.

پس ظاهر کردیم که مقام ابراهیم که آن سنگی است بر رسول که بر مقام ابراهیم او استاد، مثل بود. و درست شد که رسول ممثول سنگ بود. و درست کردیم که باس شدید مر امیرالمومنین را بود، و خدای تعالی باس شدید مر آهن را گفت و چو رسول از خلق علی را به‌خویشتن کشید چه به‌مصاهرت و چه به‌وصایت‌، پیدا آمد که امیرالمؤمنین علی ممثول آهن بود، چه درست شد که رسول به‌منزلت مقناطیس عالم دین بود، و امیرالمؤمنین به‌مرتبت آهن عالم دین بود، و چنانک مقناطیس اگر چه بسیار جواهر باشد جز آهن را به‌خویشتن نکشد، مقناطیس دینی نیز از بسیاری از امت جز مر این آهن را به‌خویشتن نکشید. و گفتند:‌ اندرین عالم نفس حسی مقناطیس لذت‌ها حسی است که این لذت‌ها‌ اندرین عالم از بهر او همی‌آرند. به‌تمامی لذّات حسی جز مردم همی‌نرسد. پس دانستیم کز بهر مردم همی‌آید این همه لذت‌ها‌. و رسول مقناطیس حکمت‌هاء الهی بود که مر آن را از عالم عقل سوی خویش کشید.

و اما‌اندر تأویل خاصیت موافقت که میان پلنگ و میان موش است‌ اندر هلاک مردم‌، قوم اهل تأیید‌، علیهم السلام آنست که گفتند: پلنگ بد‌خوی جانوری‌ست و کم منفعت‌تر جانور‌ی‌ست مردم را،‌ اندر مقابله آهن که بیش منفعت‌تر گوهری‌ست مردم را. و پیسگی پوست پلنگ دلیل است برآنک (آن) مثل است بر مردمی که به دل‌، پیسه و مخالف باشند. و موش زیانکار‌تر چرنده‌ای‌ست مردم را. و این هر دو جانور مثل‌‌ها‌اند بر دو مخالف مرد حق که او رسول بود و میان ایشان موافقت بود‌ اندر مخالفت مر رسول را، چنانک موافقت میان موش و پلنگ ‌اندر آزردن و برنجانیدن مردم است. پس همچنان (که) بر مردم واجب است از موافقت پلنگ و موش حذر کردن‌اندرین عالم، نیز بر پرهیزگاران واجب است مر پلنگ را و موش را (اندر) عالم دین شناختن و ازیشان بپرهیز بودن، و هر یکی از جانوران عالم، بی‌سخن مثل‌ها‌اند مر گوناگون مردمان مختلف‌الأخلاق را که هستند، و همچنان که از جانورانی که مردم را مخالف‌اند اندرین عالم حذر واجب است، از مردمانی که نیز مانند آن جانوران‌اند (اندر عالم دین) حذر کردن واجب است، چنانک خدا تعالی همی‌گوید: قوله و ما من دابه فی الارض و لا طائر یطیر بجناحیه الا امم امثالکم.» همی‌گوید: هیچ چرنده نیست‌ اندر زمین و نه پرنده که بپرد به دو پر خویش مگر که ایشان امتان‌اند همچو شما. پس بر عقلا واجب است پلنگ و موش و مردم را بشناختن، و مار و کژدم را که‌اندر صورت مردمی‌اند دانستن، وزیشان بر حذر بودن، و اگر کشتن مار بر ما واجب است به‌اتفاق مردمان، کشتن کافران بر ما واجب است به‌فرمان خداء تعالی. پس کافر مار‌تر از مار‌ست از بهر انک اورا همی به‌فرمان خدای باید کشتن که دست باز داشتن از فرمان او کفر است، و ناکشتن مار کفر نیست و منافق و کافر‌ اندر یک مرتبت‌اند به‌قول خدا تعالی که گفت: قولة (یا ایهالنبی جاهد الکفار و المنافقین و اغلظ علیهم.» و این بیت‌ها‌اندر مشابهت مردمان بدگر جانوران مراست. شعر:

ای کهن گشته در سرای غرور

خورده بسیار سالیان و شهور!

که شناسد که چیست از عالم

غرض کردگار فرد غفور؟

چو زمین بر شکستگی‌ست، چرا

آسمان بی تفاوت است و فطور؟

تو چه گویی که مر چرا بایست

این همه خاک و آب و ظلمت و نور

تا پدید آید اشتر و خر و گاو

مار و ماهی و کژدم و زنبور

آن یکی بر‌جَهد چو بوزنگان

پای‌کوبد به نغمت تنبور

یا ز بهر یکی که پنجه سال

عمر بگذاشت بی نماز و طهور

مر ترا خانه‌‌ای دریغ آمد

زین فرو مایگان و اهل شرور‌؛

پس چه گویی زبهر ایشان کرد

آسمان و زمین غفور و شکور‌؟

تو یکی هند باج ندهی‌شان

چون دهدشان خدای حور و قصور‌؟

این گمان خطا و نا‌خوب است

دور باش از چنین گمانی، دور!

گرت هوش است و دل، ز پیر پدر

سخنی خوب گوش دار ای پور‌!

عالمی دیگر است مردم را

سخت نیکو ز جاهلان مستور‌،

اندرو بر مثال جانوران

مردمانند از اهل علم نفور‌.

غرض ایزدی حکیمانند

وین فرومایگان خس‌‌اند و قشور‌.

دزد مردان بسان موشانند

وین سبکسار مردمان چون طیور‌.

پاک مردان چو ماهی‌اند خموش

ژاژ خایان خلق چون عصفور‌.

حکمت و علم بر محال و دروغ

فضل دارد چو بر حنوط بخور.

خامشی از کلام بیهده به

در زبور است این سخن مسطور‌.

کار تو کشت و تخم او سخن است

بدروی بر چو دردمند بصور‌.

گر بترسی ز نا‌صواب جواب

وقت گرفتن صبور باش صبور‌.

و اما سخن ما‌اندر جواب و سوال کزین دو خاصیت مجهول کردست این مرد کز آن یکی گردانیدن یاقوت است مر وبا را و دیگر برکندن زمرد است مر چشم افعی را آنست که همی‌گوییم‌: این هردو (که) همی‌گویند، مجهول است، و اگر این سوال از گرم نا شدن یاقوت سرخ بودی به‌آتش کآن معلوم است صواب‌تر بودی از آنک از گردانیدن او مر وبا را که این مجهول است و به‌وقت او بسیار مردمان از وبا برهند بی یاقوت‌، و اگر چنان بودی کز وبا جز آنکس نرستی که یاقوت داشتی، آنگاه این سؤال درست بودی.

و ما نشنودیم که کسی زبرجد پیش چشم مار بداشت و چشم مار از آن بترکید. البته کسی برین معنی گفته است این بیت‌ها:

اگر دو دیده افعی به‌خاصیت بکند

بدانگهی که زمرد بدو برند فراز‌،

من این ندیدم و دیدم که میر دست بداشت

برابر دل من بترکید چشم نیاز‌.

گوییم کاین سخن نیکو و تأویل پذیری‌ست، و هر سخنی که آن به‌میان عام معروف است، به‌گفته حکما مثلی (است) که وی‌اندر عالم میان عام افتاده باشد، که بر سبیل رمز گفته باشند مر طلاب حکمت را، چنانکه حدیث سیمرغ معروف است که عامه گویند «او زپس کوه قاف است، و چو قیامت نزدیک آید بیرون آید.» و، چنانک گویند: «آفتاب چو فرو شود به‌زیر عرش خدای شود»، و نزدیک حکما عرش خدای فلک البروج (است) که‌آفتاب زیر اوست، (و) چنانک گویند پریان نیکو رویان‌اند وز مردمان پنهان‌ند، و آن دانا آنند که صورت علم ایشان نیکوست و جهال مر آن صورت را که مر ایشان راست نتوانند دیدن.

و جواب اهل تایید مر این دو سؤال را آنست که گفتند: از جواهر فسرده ناگدازنده نخست یاقوت سرخ آنگاه زبرجد شریف‌تر از دیگر جواهر (است )، همچنانک از جواهر گدازنده زر شریف‌تر است آنگاه سیم، وز ستوران دو ستور شریف‌تر است نخست اشتر آن‌گاه اسپ، و از نبات‌ها دو نبات شریف‌تر است نخست خرما آنگاه انگور‌، و از جای‌ها دو جای شریف‌تر است نخست مکه آنگاه مدینه، و از ستارگان دو ستاره عظیم‌تر است نخست آفتاب و آنگه مهتاب‌.

و گفتند: هر یکی ازین دوگانه مثل است بر دو مرد کز مردمان ایشان شریف‌تر‌اند. و گفتند: چو از هر موجودی دو موجود بر ترتیب شریفت‌ر‌ست از دیگر موجودات، روا نباشد که دو مرد از دیکر مردمان شریف‌تر نباشد از بهر انک عظیم‌تر موجودی مردم است که غرض صانع از ایجاد موجودات همه اوست، پس گفتند کز مردمان دو مرد شریف‌تر است یکی رسول و دیگر وصی ازو. دلیل بر شرف این دو تن بر همه خلق، آن آوردند که شرفا خلق همه فرزندان ایشانند. نیز هیچ مردی نیست از جملگی خلق که‌اندر دین اسلام‌اند بانگ نماز کآن منادی خدای‌ست همی‌نشنود که گویند به‌اقرار به‌وحدانیت خدای برابر ذکر این دو تن (را ) که مؤذنان بانگ همی‌کنند هر شبان و روزی پنج وقت نماز که آن وقت‌ها (را) بر جملگی وقت‌ها و زمان‌ها شرف است، و بر سر مناره به‌آواز همی‌گویند «محمد رسول الله، علی ولی الله.»

پس گفتند کز جواهر یک یاقوت و دیگر زبرجد مثل‌اند زین دو گزیده خدای. و معنی گردانیدن مر وبا را از آنکس که یاقوت را دارد، مثل است بر گردانیدن رسول مر غالب خدای را که آن عظیم‌تر وبای است، از آن‌کس‌که دین او دارد. و گفتند که معنی بر کندن زبرجد مر دیده مار را که‌او دشمن مردم است و عامه گویند آدم را علیه‌السلام از بهشت او بیرون افکند این نیز مثل آنست که چو مار دینی به زبرجد دینی ‌اندر نگریست چشم بصیرتش را زبرجد دین برکند، تا راه حق را ندید و بی چشم بماند. وهر چند پیش رسول آمد مر او را راه نتوانستی نمودن، سپس از آنک حق (را) منکر شده بود، چنانک خدای گفت: قوله (افانت تهدی العمی ولو کانوا لایبصرون.» این جوابی دینی است تأویلی که مرین را جز کسانی که هوش نفسانی‌شان گشوده شد نتوانند شنودن.

و اما سخن ما‌ اندرین سه سؤال کز آن یکی شکستن سرب گفت الماس (را)، و دیگر گفت به‌شهر اهواز از تب کسی خالی نماند، و سه دیگر گفت به تبت‌ اندر هیچ کس غمگین نباشد آنست که گوییم همانا این سؤال‌ها او به‌قصد گفته‌ست تا ضعفا علم طبایع بدین غره شوند و هوسی بگویند ‌اندر جواب این، و گواه بر آنک سرب الماس را نشکند از سوده گران توان یافتن و از گوهر سوراخ کنان (که) الماس را ایشان کار بندد و الماس را سرب نشکند، بل سرب را بر سندان نهند پهن کرده و الماس را برسه سرب بنهند، آنگه بوسیله پولاد آبدار و خایسکی مر آن را بر آن سرب بشکنند تا چو شکسته شود بر آن سرب‌اندر بماند و بجهد، کآن گوهر خشک و سخت جهنده است. اگر بر سندان بشکنندش سندان را ریش کند. مگر کسی بشنوده‌ست یا از دور بدیده‌ست، پنداشته‌ست که الماس را سرب بشکند. واین چیزی پوشیده نیست، و مرین سؤال را به‌ظاهر هیچ معنی نیست، و میان خلق این سخن معروف نیست تا مر آن را تأویل باشد. سخن برین از آن کوتاه کنیم.

و دلیل بر آنک روا نیست که شهری باشد چو اهواز کآن قصبه خوزستان است، و‌اندر او بسیار هزار مرد است، همه مردمان‌اندرو با تب باشند سپس از آنک من خود آنجا بودم و هیچ تب ندیدم نه خویشتن را و نه بسیار مردم را آنست که گوییم: تب مردم را زآن آید که مزاج از اعتدال بیرون شود بسوی زیادت یا بسوی نقصان‌، و مردم بدان سبب رنجه شوند و طعام نتوانند خوردن‌، و اگر کودک یا بزرگ باشد تنش به‌نقصان افتد، و اگر چنین جایی باشد که هیچ کس‌اندرو تن‌درست نباشد کودکان‌اندرو بزرگ نشوند، و هیچ کس قوی و شادمانه نباشد، و هیچ‌کس را رغبت نیوفتد که بدان شهر شود از بیم بیماری. و این محال است، بل به‌اهواز از آن مردم تن‌درست و قوی و شادمانه هست بی‌هیچ تب‌، و اگر شهری چنین باشد که همیشه اهلش بیمار باشند، آنجا نه طبیب باشد و نه دارو‌. و این محال است، نه موجود‌ست و نه معروف است میان خلق، و این مرد طبیب پیشه بوده‌ست! این سخن محال باشد بل از اطبا محال‌تر باشد.

و دلیل بر آنک محال است گفتن که به تبت هیچ کس غمگین نباشد، آنست که اگر شهری باشد که مردمان آن شهر هیچ کس غمگین نباشد، میان آن مردمان نه خویشی باشد و نه مهربانی، و نه نیز جنگ باشد میان ایشان و نه خصومت‌؛ و مر ایشان را نه مِلک باشد و نه زن و نه فرزند و نه حمیّت‌، بل بر مثال ستور باشند، از بهر آنک کسی که مر اورا برادر یا فرزند یا پدر بمیرد او غمگین نشود‌، و اگر زن و فرزندش را ببرند او را غم نیابد، و اگر مالش غارت کنند تیمار ندارد، او گاوی باشد، مردم نباشد، و تبت از ما بدین دوری نیست که چنین محال از حال اهل آن زمین به‌گزاف یک‌تن بگوید که بشاید پذیرفتن، بل تبت ولایت عظیم است و آنجا سلطان است و لشکر‌ست و خردمندان‌اند، و هر کجا لشکر و سلطان باشد و مردمان خراج‌گزار باشند، واجب نیاید که چو ستوران باشند، و نیز هر کجا غم باشد شادی نیز باشد، از بهر آنک شادی از یافتن چیزی آید کز نا‌یافتن او غم آید. و چو کسی باشد اگر پسرش بمیرد و مالش ببرند‌ اندوهگن نشود، واگر نیز پسری آید یا مالی دهندش شادمانه نباشد پس خود بایستی که مردمان تبت نه غم دانستندی و نه شادی، و این (نه) سخن حکماست بل هذیان است.