نخست دهر، چه چیز است دهر و حق و سرور
و باز برهان آنکه حیات روز گذار؟
کمال و غیبت، وین از همه شریفتر است
که چاره باشد آنجا کجا نیاید چار.
اندرین دو بیت شش سوالست، همه مجهول: یکی دهر، و دیگر حق، و سه دیگرسرور. همی گوید: برهان برین که گفتیم حیات روزگذاراست نیز «که» سوال چهارمست، مجهول است، بدین لفظ کو گفتست، و پنجم کمال، وششم غیبت.
و جواب فلسفی ازین سوالها نخست مر دهر راست که گفت: دهر بقا مطلق است مر ارواح مجرد را کآن بزیر اجسام نیست، و مر آن را فساد وفنا نیست. و نیز گفتند که «دهر بقاء زنده دارنده ذات خویشست.» یعنی آنچ زندگی از ذات او باشد نمیرد، و بقا آنچ نمیرد دهر است. و گفتند که زمان دهر متحیز است، و آن بقاء اجساد (است.) و معنی «حیات روزگذار» زمان است نزدیک عقلا. و «کمال» بقول ارسططالیس جوهر نفس است، که مر او را پرسیدند که «نفس چیست؟» گفت«النفس کمال جسم طبیعی ذی حیوة بالقوه.»گفت «نفس کمال جسمی طبیعی است کان بحد قوت زنده است»، یعنی که جسم جوهریست که زندگیاندرو بقوت است. و حکما دین حق علیهمالسلام همین گفتند، از بهر آنک مر او را سایه نفس نهادهاند که او بذات خویش زنده است، تا جسم بزندگی ذاتی که نفس است زنده شود بزندگی عرضی. و مر جسم را سایه نفس گفتن قول محکم است، از بهر آنک سایه هر چیز مانند چیز باشد. و چو نفس زنده ذاتی است (و) جسم زنده بقوت است، او مر زنده ذاتی را بمنزلت سایه باشد. و چو جسم جوهریست که زندگیش بحد قوت است، و جسم ازین قوت آنگاه بفعل آید که نفسی از نفوس نامی یا حیوانی بدو رسد، و چو زندگی کهاندر جسم بقوت است همی بنفس نامی بفعل آید، و آنچ از قوت بفعل آید از نقض بکمال رسد، پس درست شد که نفس کمال جسم باشد. و این حدیست که مر نفس را نهاده است این فیلسوف بر طریقت خویش سخت تمام. ازین سوالات آنچ حکماء فلسفه رااندرین سخنست، اینست که یاد کردیم.
و اما جواب اهل تاویل مرین سوالها را آنست که گوییم از آنچ شنودیم بحضرت مقدسه امام نبوی از خاندان علم و کتاب و شریعت بدستوری ایشان علیهم السلام که پرسیدند از امام حق ناصرلدینالله علیهالسلام که «حکمت فاضلترست یا حق؟»او علیهالسلام گفت«حکمت فاضل ترست از حق، از بهر آنک حق بحکمت حقست. آنگاه گفت که «حق آنست که شبهت را بردارد از مشتبه، و حکمت عملیست بعلم کرده. و هرک علمی داند، و آن علم ازو بصورت عمل بیرون نیاید، او حکیم نباشد.». و گفت «(علم) باری سبحانه تشکیل و تصویر جسمست، و عمل الهی ابداع عالمست بدین جسم کلی مشکل، تا بدلالت این عمل علمی گفتیم که مبدع حق حکیمست.» این قول از اوست علیهاسلام. و ما بر شرح این قول که او علیهالسلام گفت «علم تشکیل جسم است.» گوییم: درست است که علم تشکیل جسم است. و آن بدو نوع است: یکی ازو صنعی است و تشکیل اجسام ثابتالشکل، چنین که عالمست قایم باشکال خویش. و دیگر قولیست بتشکیل مر جوهر هوا را بشکلها حروف و کلمات که آن زود زایل شود، از بهر آنک علمی مجسمست بدانچ همی هوا کوجسمست مشکل شود بعلم حکیم.
و حق بنزدیک عقلا آنست که اشتباه بدو زایل شود، و بزرگتر اشتباهیاندر متشابهات کتابست، که آن جز بتاویل برنخیزد، چنانک خدای تعالی سپس از آنک متشابهات کتاب را یاد کرد، گفت: تاویل جز خدای و بزرگان و پنجه فرو بردگاناندر علم دین کسی نداند، بدین آیت: قوله «و مایعلم تاویله الا الله والراسخون فی العلم.»اندر این قول گفته شدست که اشتباه بتاویل زایل شود. و چو چنین است، ظاهرست که حق خداوند تاویل است، از بهر آنک حق بدو همی حق شود و پدید آید، و باطل بدو همی باطل شود از متشابهات، چنانک خدای گفت: قوله«لیحقالحق و یبطلالباطل و لو کرهالمجرمون».و حق تاویلست، و دلیل بر آنک حق تاویل است قول خدایست سبحانه که حکایت کرد از یوسفالنبی علیهالسلام کو مر یعقوب را گفت ای «پدر! این تاویل از خواب منست که منش دیدم، و خدای مر آن را حق کرد» بدین آیت: قوله «و قال یا ابت هذا تاویل رویای من قبل، قد جعلها ربی حقا.» و مر این حق را ظاهر کنندهئی هست، و ظاهر کننده حق سخنان خدای سبحانه است، چنانک گوید: قوله «ویریدالله ان یحق الحق بکلماته و یقطع دابرالکافرین.». واجب آید که خداوند تاویل و گزارندگان تاویل بفرمان او سخنان خدایاند، چنانک عیسی علیهالسلام سخنی بود از سخنان خدای تعالی بحکم این آیت (که) همی گوید: قوله«انماالمسیح عیسیابن مریم رسول الله و کلمتهالقیها الی مریم و روح منه.» و همچنین مر رسول مصطفی را علیهالسلام خدای تعالی «کتاب خویش» گفت بدین آیت قوله: هذا «کتاب ینطق» علیکم «بالحق.»
(خداوند) علم تاویل وصی رسولالله است، و مدققان دعوت استخراجی کردهاند ازین سه نام: یکی علی، و دیگر حق، و سه دیگروصی. و گفتند: حساب دو حرف «حق» بحساب جمل با هر دو حرف برابر است با حساب نام خداوند تاویل،. وحساب سه (حرف وصی) با هرسه حرف و با نام نیز برابر است با حساب نام خداوند تاویل و این سطر لطیفست. وچو زوال اشتباه بحق است، آنگاه تاویل است آنچ اشتباه بدو زایل شود. پس نتیجه برهانی ازین دو مقدمه آن آید که تاویل حقست. و تاویل باز بردن سخن باشد باول او، و اول همه موجودات ابداعست کو بعقل متحدست، و موید همه رسولان عقلست. «پس» واجب آید دانستن که ابداع حقست که سخن بتاویل از عقل پذرفتست بتوسط انبیا علیهمالسلام.
اما سرور مر جوهر عقل را گویند که جنهالماوی جوهر اوست. رسولمصطفی علیهالسلام گفت «چون بهشتیان بنزدیک بهشت رسند، دنه بهشتیان بگیرند» بدین خبر اذا ازلفت الجنه لاهلها، اخذهم مرح الجنة.» و دلیل بر آنک جوهر عقل شادیست آنست که ثبات شادی بزوال (جهل) آمده است، و زوال (جهل) آمده بعلمست. پس پدید آمد بدین مقدمات برهانی که ثبات شادی بعلمست، و علم فعل عقلست. و نیز معلوم است که هیچ شادی مردم را برتر از شادی فلک نیست، و فلک جز مر عقل را نیستاندر عالم پس ظاهر شد که شادی جوهر عقلست. و نیز از جمله حیوانات جز مردم را که مر اورا نفس عاقل است خنده نیست، و حکماء فلسفه یک حد مردم را «زنده خندنده» نهادهاند، و خنده اظهار شادی (است)، و اختصاص مردم بخنده گواهی راست گوی است بدانک غایت شادی عقل راست.
فاما دهررا گفتند که بقا جوهر سرمدی است، و جوهر سرمدی اولی عقل کلی است، و بقا او دهر است. و چنانک دهراندر افق عقلست، زماناندر افق نفس کلیست، اعنی علت دهر عقلست، چنانک علت زمان نفس است. و بدان گفتیم که علت زمان نفس است، که زمان عدد حرکات فلکست نزدیک اهل هر دو حکمت. و حیات روزگذارزمانست، کهاندرین بیتهاهمی گوید«و باز برهان آنکه حیات روز گذار» یعنی برهان بر آنک دهر بقا بیمرگست آنست که زمان روز بروز همی گذرد (و) بقا زنده میرنده است. و چو بقا زنده میرنده زمان گذرنده باشد، واجب آید که بقا زنده نا میرنده که آن نفس است و عقل است بقا سرمدی باشد نا گذرنده، و نام آن دهر است.
و قولی مختصر بر اظهار دهر و زمان و تفصیل ایشان از یکدیگر آنست که گوییم: زمان از دهر بحرکات فلک پیموده است که نام آن روزو شب و ماه و سال و جز آنست، و دهر زمان تا پیموده که مر اورا آغاز و انجام نیست، بل دهر زمان درنگ و بقا مطلق است. و اما برهان بر آنک جوهر نفس میرنده نیست و بقا او دهر است، وبقا مطلق است ازلی و ابدی، آنست که گوییم: جسد ما زنده است روزگاری، تا زندگی ازو همی بشود.پس دانستیم که زندگی جسد ما عرضیست، آنگه گوییم: هر معنیی که بعرضاندر چیزی پدید آید، آن معنیاندر چیزی دیگر جوهری باشد و آن چیز که آن معنی مر اورا جوهری باشد، پیش از آن چیز باشد بوجود از آن چیز که آن معنیاندرو بعرض پدیدآید، چنانک همی بینیم که گرمی عرضیاندرآهن موجودست، و چو آتش ازو جدا نشود گرمی عرضی ازو پدید همی آید، آن آتش را گرمی جوهریست؛ و تا آتش بآهن پیوسته است گرمی عرضی از آهن زایل نشود.و چو ظاهر کردیم که معنی عرضیاندر چیزی از چیزی آید که آن معنیاندرو جوهری باشد، و جسد ما را زندگی عرضی بود، نتیجه ازین مقدمات برهانی آن آید که آن چیز که جسد ما ازو بزندگی عرضی زنده بود زندگی جوهریست. و آنچ زندگی او.جوهری باشد مر اورا مرگ نباشد. پس نفس که زندگی جسد ما بدوست، بجوهر و ذات خویش زنده است، نه بچیزی دیگر. و چوبجوهر خویش زنده است، هرگز نمیرد و بقا او دهر است، چنانک بقا جسد که زندگی او عاریتی است زمانست؛ لاجرم نفس بوجود پیش از جسمست، چنانک آتش بوجود پیش از اهن است. و گفتند که عقل با دهر یکیست، یعنی پیشی و سپسی نیست مر عقل را با دهر، و نفساندرافق دهرست، چنانک زماناندر افق نفس است.
و اما کمال گفتند هر چیزی را که ناقص باشد. و ناقص جسم است چو اضافت او بنفس باشد، و ناقص نیز نفس است چو اضافت او بعقل باشد. لاجرم کمال جسم بنفس است که بدو همی زنده شود، چنانک پیش ازین گفتیم از قول فلاسفه. و کمال نفس بعقل از راه این صنع عظیم که عالمست. و دلیل بر درستی این قول آنست که حاصل از وجود نبات و حیوان وجود مردست، که بر نبات و حیوان پادشاست. و تسلط مردم بر نبات و حیوان و بر عالم دلیل است بر آنک غرض صانع از وجود عالم نبات و حیوان وجود مردمست. آنگه چو مردم را با نفس حسی نفس عاقله است، واجب اید که مردم تمام آن باشد که نفس عاقله او بتمامی خویش رسید. و تمامی نفس عاقله بعلمست، و علم جز بسخن بمردم نرسد، و برتر از مردم چیزی نیست جر افریدگار مردم. پس واجب آید که تمامی مردم بسخن خدای باشد نه بچیزی دیگر. و چون سخن معنی دار مردم گوید بآواز و حروف واجب است که (از) نوع مردم از آفریدگار خویش شخصی سخن گوی تمام شود، که آن شخص از خدا گوید. و آن یک شخص واجب آید که بر نوع مردم مسلط باشد. و غرض آفریدگار از آفریدن مردم نیز آن یک شخص باشد (که) بر نوع خویش مسلط شود، چنانک غرض از آفریدن جنس حیوان نیز خدای را آفریدن نوع مردم است، که بر حیوان مسلطست، (و) بدین صفت پیغامبر علیهالسلام خلق را بفرمان خدای بر علم تکلیف کرد، چنان که گفت: قوله «ادع الی سبیل ربک بالحکمه و الموعظه الحسنه.»
پس درست کردیم که کمال نفس بعلمست از راه این صنع عظیم. و رسیدن از نقص بکمال خویش بمردمیست که پدید آید چنانک آن مردم بدرجهئی رسد که افاضت عقل کلی را بتمامی پذیرد. و این دایره کلی بدین حرکت هموار کلی نهاد از بهر حاصل آوردن آن تشخیص. (ودرین مدت دراز) که (فلک) همی گردد، چند تنی (پدید آمد). و دلیل بر آنک چنین شخصی که همی گوییم جز با اعمار دراز ممکن نیست که موجود شود، آنست کهاندر مدتی قریب هفت هزار سال این شش تن اعنی آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد علیهمالسلام چنان آمده است که بر بهری از خلق سالاری توانستهاند کردن. و چو سالاری بافاضت عقل کردند که بدیشان رسید، و بر جملگی خلق سالار نشدند، این حال خلق دلیل است بر آنک تمامی عقل را کسی نپذیرفتست هنوز. و هنوز آن روز نیامده است که فرمان خدای را باشد، چنانک همی گوید: قوله«والامر یومئذلله.» و بسیاری جهال واندکی عقلا، همچو بسیاری حشرات و حیوان واندکی مردم، و چو بسیاری نبات واندکی حیوان (و) مردم، و چو بسیاری موات واندکی نبات، همه گواه آن آمد مارا بر آنک این صنع جز چنین بزمان و مهلت ممکن نیست، چنانک خدا گفت رسول خویش را: مهلت ده کافران را که من ایشان رامهلت دادماندکی، بدین آیت: قوله«فمهل لکافرین امهلهم رویدا.» و عنایت نفس کی از احتیاج خویش بدان شخص باشد که افاضت عقل کلی را تمام او پذیرد، و بر خلق بجملگی او سالار شود؛ و آن اخر سالاری باشد، مر این سالاران را، و دور بدو بآخر آید. و مر او را گروهی بنامی همی گویند: گروهی «مسیح» گویندش که باز آمد، و گروهی «مهدی» گویندش، و گروهی «قایم» گویندش، چنانک خدا تعالی گفت اندرو: قوله «عم یتساءلون عنالنباالعظیم الذی هم فیه مختلفون.» وزین سوال گذشتیم.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.