گنجور

 
ناصرخسرو

زحال هیئت وز خاصه و ز رسم وز حد

خبر چه داری و چه شنیده ای؟ بگوی و بیار

ا‌ندرین بیت چهار سؤال است: یکی از هیئت، دیگر از خاصه، و سه دیگر از رسم، و چهارم از حد، و این همه سؤالها منطقیانه است و این نامها ست نهاده ارسططا‌لیس خداوند منطق، و اکنون اهل این شریف صناعت مر این نامها را کار همی بندد، مر تمامی صناعت خویش را، چنانک اهل صناعت نحو را نیز نامهاست‌اندر آن صناعت و تعلیم آن مر متعلمان را از رفع و نصب و جر و جزم و جز آن و اهل صناعت عروض را‌اندر آن صناعت، نیز نامهاست. مر ارکان را و بحرها شعر را چو طویل و مدید و بسیط و جز آن، وچو سبب ووتد مجموع ووتد مقرون و جز آن. و غرض این مرد ازین مسائل، اظهار معرفت خویش بودست بعلم منطق، که آن قوی‌تر آلتی ا‌ست مر اطلاع را بر علم توحید، که آن عظیم تر و واجب تر علمی ا‌ست، و ما پیش ازین بر شرح هیئت سخن گفته ایم بآغاز شرح این قصیده، و اکنون (در) هر یکی ازین چهار سؤال بر حسب کفایت سخن گوییم:

اما هیئت آنست که اشخاص بدان از یکدیگر جداست، خاصه‌اندر مردم، با انک بصورت همه یکی‌اند، چنانک زید و عمرو با آنک هر دو بر صورت مردم‌اند بهیئتها، مختلف که یا‌فته‌اند از یکدیگر جدا‌اند، و‌اندرین حکمتی عظیم ا‌ست، چه اگر این هیئتهاء مختلف نبودی، و همه مردم بر یک هیئت بودندی، چنانک بمثل دامان‌اند، شرهاء بسیار بودی بمیان مردم پس تقدیر عزیز علیم چنان رفت که مر ایشان را بهیئت از یکدیگر جدا کرد، تا بشنا‌سند یکدیگر را با آنک همه بیک صورت‌اند، چنانک گفت: قوله«یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلنا کم شعوبا و قبائل لتعارفوا.» و پیش ازین گفتم و اکنون نیز می گویم که علت این اختلاف هیئتها باتفاق صورت میان مردم، نخست انست که نوع را صورتی ا‌بداعی ا‌ست و مر شخص ها را صورت تولیدی ا‌ست، اعنی نخست از هر نوع جفتی نر و ماده بوده ا‌ست، از مردم و جز مردم جفتان ابداعی بی زایش از آن صورت ابداعی‌اندر آمده است بعالم، و عقل بضرورت مقر ا‌ست بجفتان ابداعی بی زایش. و (از) حجت هاء عقلی بر اثبات جفت ابداعی بخاصه از مردم یکی آنست که امروز همی بینیم که از مردم یکی آنست که مر او را فرزند ا‌ست و او خود فرزند کسی ا‌ست، این وا‌سطه مردست‌اندر تولید، و دیگر آنست از مردم کو فرزند کسی ا‌ست ولیکن مر اورا فرزند نیست، و این آخر مردست‌اندر تولید. پس (از) تقسیم عقلی لازم آمد: جفتی که ایشان فرزند کس نبودند و مر ایشان را فرزند بود و این آغاز مردم باشد‌اندر تولید، و این جفت که ما یاد کردیم آنست که مر ایشان را همی آدم و حوا گویند، و این قا‌عده دینی بر حدی منطقی ا‌ست چنین که گفتیم، که این را رد نیست البته.

و گروهی از فلاسفه گفته‌اند که مردم ابداعی یک جفت بیش بوده است و با بداع مقرند، و هر عاقلی بداند که چون این فرزند که مادر و پدر دارد و فرزند ندارد، آخر زایش است، آن جفت که اول مردم درین (عالم) باشند که فرزند (دارند) ومادرو پدر ندارند، بخلاف این فرزند باز پسین که مر اورا ست.پس مر آن جفت ا‌بداعی صورت ابداعی بوده است و ابداع از حال نگردد، بدین سبب صورتها همه همان است و مر آن جفت ابداعی را انبذقلس الحکیم «انسان کلی» گفتست باقی و ا‌بدی، و چو این اشخاص تولیدند هیئتها دیگر آمده است، و هم بدین سبب اشخاص مردم کمتر و بیشتر همی شود و نوع هرگز کم و بیش نشود. و دیگر حجت ها بر اختلاف هیئتها و سبب ایجاب آن از اختلاف مادتها و مکانها و زمانهاء کلی و جزوی پیش ازین گفته ایم، آنرا بتکرار نگوییم تا کتاب دراز نشود.

اما خاصه نامیست از پنج نام که‌اندر صناعت منطق رونده ا‌ست اعنی: جنس و نوع و فصل و خاصه و عرض. معنی خاصه چیزیست که بدان چیز نوعی از دیگر انواع جنس خویش جدا شود کآن چیز مر آن نوع را خاصه باشد، و خاصه بر دو روی باشد: یکی آن باشد که‌اندر نوع باشد بجملگی و بهر وقتی، چنانک خنده مردم را خاصه است از جملگی حیوان و همه مردم را هست و بهر وقتی هست. و دیگر آنست که‌اندر جملگی نوع مردم هست و لیکن بهر وقتی نیست، و آن سپید شدن موی است که مردم را خاصه ا‌ست و لیکن جز بوقت پیری نیست. وسیم خاصه ئی نیز هست مردم را، ولیکن آن خاصه‌اندر همه مردم نیست چو گریه چشمی که این مردم راست خاصه، ولیکن چو همه مردم را نیست، این (را) منطقیان ار اعراض لازم نهادند.از خاصه ئی که مردم را هست ولیکن دیگر حیوان را با او‌اندر آن شرکت است، بدو پای رفتن است که مرغ نیز بدو پای رود.

و اما رسم لفظی کوتاه باشد که گفته شود بر چیزی کآن لفظ مر آن چیز را از دیگر چیزی جدا کند، و آن لفط دلیل باشد بر ذات آن چیز بعرض، و رسم را از جنس چیز گیرند وز خاصه او، چنانک گوییم رسم مردم آنست که او زنده خندنده است یا زنده گرینده چشم. پس زنده، رسم او باشد گرفته از جنس او کآن حیوان است، و خندیدن آنست که مردم را خاصه است، و این رسم باشد مردم را؛ و رسم بحد نزدیکست مگر آنکه رسم را خاصیت آنست که بوهم او را برشاید گرفتن، بی آنک آن چیز که رسم مر او را باشد، برخیزد؛ چنانک گریه چشمی را بوهم بر توان گرفتن از مردم، بی آنک مردم برخیزد. فرق اینست میان رسم و حد.

و اما حد قولی است که گفته شود بر چیزی، چنانک مر آن چیز را آن حد گرد بگیرد تا نه چیزی‌اندر (او) بیفزاید، و نه چیزی از وی بیرون شود، بر آن مثال که زمینی را از دیگر زمینها بحد جدا کنند، و مر حد را منطقیان حد نهایت نهاده‌اند بدانچ گفتند: حد هر چیزی قولی است محدود کنند بر شناخت چیزها بحقیقت. و گفتند که حد قولی است که بر چیزی گفته شود (که) از افزونی آن محدود نقصان کند، و اگر از آن قول چیزی نقصان کرده شود آن نقصان بر آن محدود بیفزاید، و مثال این چنان باشد که حد مردم آنست که گوییم: زنده ایست سخن گوی میرنده. اکنون اگر برین حد چیزی بیفزاییم چنانک گوییم: مردم زنده ایست میرنده نویسنده، برین که‌اندر مردم نویسنده را بیفزودیم، بسیاری از مردم کم شود از بهر آنک مر نا نویسندگان را بدین سخن از حد مردمی بیرون کرده باشیم. پس اگر ازین حد منطقی که مردم راست چیزی کم کنیم و گوییم: مردم زنده ایست میرنده، مر همه حیوانات را از ستور و مرغ و جز آن مردم گفته باشیم، چون سخنگوی از حد او (کم) بکنیم.

اینست جواب این سوالات که این مرد کرده است‌اندرین بیت که یاد کردیم. و اهل تایید گفتند مردم را هفت خصلت ستوده بباید تا مر اورا حکیم شاید خواندن: نخست آنک فعلش بحکم باشد، و دیگر آنک صنعتش بی عیب باشد، و سه دیگر آنک سخنانش راست باشد، و چهارم آنک خویهایش نیکو باشد، و پنجم آنک تدبیرش درست باشد، و ششم آنک کارهاش پاکیزه باشد، و هفتم آنک عملش حقیقت باشد.

و اکنون خواهیم کزین جایگاه از حقایق چیزها طرفی یاد کنیم، از بهر آنک چیزها را بحقیقت از حدها انها توان شناختن، و سخن ما بدین جای ازین کتاب جواب حد و رسم است مرین مرد را که ما بشرح جواب سوالات او مشغولیم و نیز جایی دیده ایم از قول این مرد اعنی ابو ا‌لهیثم ا‌لجرجانی سخنانی بر بعض ازین معانی، و این حقایق را که یاد کنیم نسبت بخازن علم حقیقی است علیه السلام، و ما آنچ گوییم‌اندر هدایت ا‌هل ا‌ستهدا بفرمان و دستوری او گوییم.

پس گوییم که شناخت مر چیزها را بحقیقت بشناخت حدود آن چیزها باشد، از بهر انک چیزها همه بدو نوع است و بیش نیست اعنی یا بسایط است یا مرکبات است، و مرکبات را بحقیقت آنگاه توان شناختن که آن چیزها که ترکیب مرکب از ان باشد، شناخته شود، و بسایط را بدان توان شناختن که صفتهاء خاص آن شناخته شود یکان یکان. و مثال آن از مرکبات چنان است که گوییم: اگر کسی گوید حقیقت «گل» چیست؟ گوییم: آب (با) خاک آمیختست. اگر گوید: حقیقت «سکنگبین» چیست؟ گوییم: سرکه است با ا‌نگبین آمیخته. اگر گوید: حقیقت «تخت» چیست؟ گوییم: چوبست با صورت تخت یکی شده، و همچنین حد «حیوان» نفس است بجسد مقرون شده.

و اما بسایط را که آن مبدع است و مرکب نیست از چیزهاء دیگر، حقایق آنرا از صفات خاص آن توان یافتن، و مثال این چنان باشد، اگر کسی گوید: حقیقت «هیولی» چیست؟ گوییم: جوهری بسیط است پذیرای صورت. اگر گوید: حقیقت «صورت» چیست؟ گوییم صورت هر چیزی آنست که هستی آن چیز بدانست اگر گوید:«جوهر» چیست؟ گوییم: چیزی است بذات خویش قایم و پذیرای صفات متضاد اگر گوید: حقیقت «صفت» چیست؟ گوییم: صفت عرضی است که‌اندر جوهر فرود آید، و نه از جوهر باشد. اگر گوید: حقیقت «چیز» چیست، یعنی نام چیز بر چه افتد؟ گوییم: بر آن معنی ا‌فتد نام چیز که ممکن باشد اورا، دانستن وزو خبر دادن. اگر گوید: حقیقت «موجود» چیست؟ گوییم که موجود آنست که یا حاستی از پنج حاست مر او را ‌اندر یابد، یا وهم مر اورا تصور کند، یا چیزی برو دلیل کند اگر گوید: «وجود» چیست؟ گوییم: آنک نام او هستست اگر گوید: «عدم» چیست؟ گوییم: آنک نام او نیستست اگر گوید: حقیقت «قدیم» چیست؟ گوییم: آنک نیستی او ممکن نباشد اگر گوید: حقیقت «محدث» چیست؟ گوییم: آنچ دیگری سازنده باشد مر اورا اگر گوید: حقیقت «علت» چیست؟ گوییم: آنچ او سبب بودش چیزی دیگر باشد، چنانک آفتاب علت روز است، که بودش روز را سبب اوست.اگر گوید: حقیقت «معلول» چیست؟ (گوییم) : آنچ او را سببی باشد، او معلول باشد اگر (گوید) : حد «علم» چیست؟ گوییم: علم تصوریست از ما مر چیزی را بحقیقت آن اگر گوید: حد «دانا» چیست؟ گوییم: دانا آنست که مر چیزی را بحقیقت او تصور کند. اگر گوید: «زنده» چیست؟ گوییم: آنک ازو فعلها آید، زنده است اگر گوید: حقیقت «حیوان» چیست؟ گوییم: هر جسدی که با نفس مقرون است حیوان است اگر گوید: حد «قادر» چیست؟ گوییم: انک هر گه که خواهد فعل کند او قادر است اگر گوید: «فعل» چیست؟ گوییم: اثری است از فاعل‌اندر مفعول، یا اثر کننده ‌اندر اثر پذیر اگر گوید: «خواست» چیست؟ گوییم: اشارتی وهمی است میان دو کار که بخلاف یکدیگر باشند و بودش آن ممکن باشد اگر گوید: «خدا» چیست؟ گوییم: او آنست که همه اوست، و مسبب هر موجودی اوست، و کردن چیز نه از چیز، فعل اوست و آغاز کننده و تمام کننده چیزها اوست، بر‌اندازه قبول هر چیزی مر تمامی خویش را اگر گوید: «توانای بر پدید آوردن فعل» (کیست؟ گوییم....) اگر گوید حد «صنعت» چیست؟ گوییم: نهادن صورت‌ اندر هیولی اگر گوید: «صانع» کدامست؟ گوییم: آنک صورت را از قوت بیرون ارد و مر آن را‌اندر هیولی نهد، چنانک درودگر صانع (است که) صورت تخت را ازحد قوت بیرون آرد و‌اندر هیولی و چوب پوشدش و جز آن از صنایع دیگر اگر گوید: «مصنوع» چیست؟ گوییم: آنک مرکب است از هیولی و صورت مصنوع است اگر گوید: «عقل فعال» چیست؟ گوییم او نخستین مبدعی است که خدای او را ابداع کرده است، و آن جوهریست بسیط و نورانی که صورت همه چیزها‌اندروست اگر گوید: «نفس» چیست؟ گوییم: جوهریست بسیط و روحانی و زنده است بذات و داناست بقوت، فاعل است بطبع، و او صورتی است از صورتهاء عقل فعال اگر گوید:حد «جنس طبیعی» چیست؟ گوییم: جماعتی است که صورتهاشان مختلف است و همه بر یک معنی‌اند، چوحیوان و ستور ومرغ و مردم بصورتهاء مختلف و همه زندگان‌اند. اگر گوید حد «نوع طبیعی» چیست؟ گوییم: یک صورت است‌اندر اشخاص بسیار اگر گوید: حد «شخص» چیست؟ گوییم: هر چ آن بیک بخش است و اشارت برو ا‌فتد شخص است اگر گوید: حد فصل «منطقی» چیست؟ گوییم سخنی است که گفته شود در بسیاری که مختلف باشند بانواع،‌اندر جواب «کدام» چنانک چون کسی گوید: حیوان، پس گویندش: کدام حیوان؟ او گوید: پرنده این فصلی باشد که بدو پرنده از جملگی جانوران جدا شود، و پرنده نیز بسیار نوع هاست از عقاب و کبک و زاغ و گنجشک و جز آن اگر گوید: «عرض» چیست؟ گوییم حد عرض چیزیست که‌اندر چیزی باشد که چو از آن چیز بیرون شود آن چیز باطل نشود، چنانک سیاهی‌اندر موی عرض است، اگر سیاهی ازو برخیزد (و) سپید شود، موی باطل نشود. اگر گوید: حد (نور) چیست؟ گوییم: جوهری بسیط است که مر او را همی بدو بینند و چیزها را هم بدو بینند.اگر گوید: «ظلمت» چیست؟ گوییم: ظلمت نیستی نور است. اگر گوید: حد «روز» چیست؟ گوییم: حاضری آفتاب کز عالم جانب آفتاب روز است.اگر گوید: حد «شب» چیست؟ گوییم: سایه زمین است. اگر گوید «فلک» چیست؟ گوییم جسمی محیط است بر عالم. اگر گوید: «عالم» چیست: گوییم: جملگی آنچ در میان فلک (است) عالم است. اگر گوید: حد «ستاره» چیست؟ گوییم جسمی نورانی است گرد با نور فشرده. اگر گوید: «آتش» چیست؟گوییم: جسم روان است بگرد زمین. اگر گوید:«زمین» چیست؟ گوییم: درشتر جسمی است‌اندر مرکز عالم ایستاده. اگر گوید: «زمان» چیست؟ گوییم: عدد حرکات فلک است نزدیک فلاسفه. و گروهی گفتند: بل زمان مدتی است بحرکت فلک شمرده و پیموده. اگر گوید: «مکان» چیست؟ گوییم: نهایت جسم است. اگر گوید: «حرارت» چیست؟ گوییم: فشردگی جزوهاء هیولی است. اگر گوید: «خشکی» چیست؟ گوییم: فراز آمدگی اجزاء هیولی است. اگر گوید: حد «تری» چیست؟ گوییم بخاریست با چگونگی کز جسمهاء معدنی و نباتی و حیوانی بیرون آید.اگر گوید: حد «بانگ» چیست؟ گوییم: بانگ جز از بیرون جستن هوا بمیان دو جسم کز یکدیگر مفاجا جدا شوند، حاصل نشود؛ چنانک سنگی را که بسنگی بر زنند تا سنگی بخودی خویش بشکا‌فد و هوا بمیان او‌اندر جهد.

اگر گوید: «حرکت» چندست؟ گوییم حرکت شش نوع است یکی بکون و یکی بفساد و سه دیگر بزیادت و چهارم بنقصان و پنجم باستحالت و ششم از جایی بجایی. اما کون بیرون شدن چیزیست از عدم سوی وجود، و فساد باز شدن چیزیست از وجود سوی عدم. و نیز گفتند که کون پذیرفتن هیولی ا‌ست مر صورتی شریف را و پوشیدن مر صورتی خسیس را.اگر گوید: «زیادت» چیست؟ گوییم: دور شدن نهایت چیزیست از مرکز خویش، و «نقصان» بازگشتن آن که دور شده است بسوی مرکز خویش. اگر گوید: «تغیر» چیست؟ گوییم: بیرون شدن جسم از مکانی بمکان دگر. اگر گوید: «کف» چیست؟ گوییم: (آب) است با هوا ا‌میخته چنانک چو مقداری آب‌اندر شیشه ئی باشد و مر او را سخت و بسیار بجنبانند، آن آب‌اندرو کف گردد سپید بدانچ با آن هوا که‌اندروست بیامیزد. اگر گوید: «بخار» چیست؟ گوییم: آب که با آتش امیخته است.اگر گوید:«دود» چیست گوییم آتش است با خاک آمیخته. اگر گوید: «معادن» چیست؟ گوییم: چیزیست که‌اندر زمین بسته شود از سیماب و گوگرد، و خاک بآن هر دو آمیخته. اگر گوید: «نبات» چیست؟ گوییم: آنچ از زمین بر اید و زیادت پذیرد و آب بر او غالب است. اگر گوید: «حیوان» چیست؟ گوییم: متحرکی است که مر او را حس است و هوا برو غالب است اگر گوید: «فرشته» چیست؟ گوییم: نفسهاء بصلاح و با خیر است، و طبیعت فلک بریشان غالب است. اگر گوید: «دیو» چیست؟ گوییم نفسها بد و با شرست و آتش و خاک بر آن غالب است. اگر گوید: حد «طبیعت» چیست؟ گوییم: قوتی است از قوتهاء نفس،‌اندر ارکان چهار گانه کار کن. اگر گوید: «اثیر» چیست؟ گوییم: هوای گرم است بزیر فلک ماه.اگر گوید«زمهریر»چیست؟ گوییم: هوای سرد است زیر آن کره اثیر. اگر گوید: «ابر» چیست؟ گوییم: مجموع بخارست، و بخار گفتیم که آتش است با آب آمیخته. اگر گوید: «باران» چیست؟ (گوییم) آن آب که از بخار با آتش آمیخته است، چون سرد شود آتش ازو جدا شود، و آب بزمین باز آید، اورا باران گویند.اگر گوید: «برق» چیست؟ گوییم:آتش لطیف که پدید آید از بر یکدیگر زدن بخارات دخانی چو جمع شده باشد‌اندر هوا ا‌گر گوید: «رعد» چیست؟ گوییم بانگ زدن آن بخارات ا‌ست بیکدیگرا‌ندر هوا کآتش برق همی از آن جهد. اگر گوید: «برف» چیست؟ گوییم: چو آب‌اندر هوا بفسرد، پیش از آنکه ازو جدا شود برف باشد که فرود آید.اگر گوید: «ژاله» چیست؟ گوییم: چو آب از بخار جدا شده باشد و پیش از انک بزمین آید،‌اندر هوا بفسرد، ژاله شود. اگر گوید: چشمه ها آب چیست؟ (گوییم) : آبها‌اندر کوههاء بلند از برف و باران جمع شود، آنگاه بزمین فرو شود، و‌اندر شکافهاء سنگ و خاک راه یا‌بد تا جایی بیرون آید، فروتر ار آن جای کآن آب اولی استاده است. اگر گوید: «زلزله» چیست؟ گوییم:‌اندر زمین مکانهاء تهیست، و از آتش کلی (که) گرد زمین گرفتست، بخارات‌اندر آن مکانها جمع شود، و چو در وی نگنجد آن بخار زمین را بجنباند تا بشکافد، و آن بخار ازو بر آید و همه زمین هرگز نجنبد، بل جایی بجنبد کآن معنی آنجا حاصل شده باشد.اگر گوید: «زمین» خود چیست و بر چیست؟ گوییم: جوهری سختست و‌اندرو سوراخها و شکافهاست خرد و بزرگ، و‌اندر میان هوا ایستا‌ده است بفرمان خدای تعالی، هر چ بروست از کوهها بگرد زمین گرفتست بفرمان خدای تعالی از همه جانبها، و فلک بگرد هوا گرفتست از همه جانبها، و مرکز عالم یکی نقطه است‌اندر میان خاک که همه جزوهاء عالم را تکیه بر آن است. اگر گوید: «خیر» چیست؟ گوییم: آنچ بفرمان بر آن‌اندازه که باید، و بدان وقت که باید کردن، و بدان جای که باید، و از بهر آنچ باید، خیرست؛ و آنچ بخلاف اینست «شر» است. اگر گوید: «معروف» چیست؟ گوییم: آنچ که عادت مردم بر آن است و شریعت از آن نهی نکردست معروف است، و آنچ بخلاف اینست «منکر» ست. اگر گوید: «وهم» چیست؟ گوییم: قوتی است از قوتهاء نفس حسی که چیزهاء محسوس را تصور کند. اگر گوید: «فکرت» چیست؟ گوییم: قوتی است از قوتهاء نفس ناطقه که چیزها مانند یکدیگر از یکدیگر جدا کند. اگر گوید: «ایمان» چیست؟ گوییم راست گوی داشتنن شنوده است مر گوینده (را) بآشکار و نهان. اگر گوید: «اسلام» چیست؟ گوییم: طاعت دیگرست بر امید مکافات نیکی. اگر گوید: «کفر» چیست؟ گوییم: پوشیدنست مر حق را بانکار. اگر گوید: «شرک» چیست؟ گوییم: اثبات ا‌لوهیت است مر دو چیز را. اگر گوید: «معصیت» چیست؟ گوییم: بیرون شدن است از طاعت. اگر گوید: «معاد» چیست؟ گوییم: بازگشتن نفس جزوی است بسوی نفس کلی. اگر گوید: «ثواب» چیست؟ گوییم: آنچ نفس بیابد‌اندر معاد خویش از لذت و راحت و شادی، پس از آنک از جسد جدا شده باشد، همه ثواب است. اگر گوید: «عقاب» چیست؟ گوییم: آنچ نفس بیابد سپس از آنک از جسد جدا شود از‌اندوه و درد و رنج و پشیمانی، همه عقاب است.اگر گوید: «سخن» چیست؟ گوییم: هر لفظی که بر معنیی دلیل کند سخنست. اگر گوید: حد «لفظ» چیست؟ گوییم: هر آوازی که مر اورا بتوان نبشتن، لفظ است.اگر گوید: «سخن راست» چیست و کدام است؟ گوییم: صفتی گفتن مر چیز را چنانک اوست، سخن راست است و اگر بخلاف اینست «دروغ» است. اگر گوید: «صواب» چیست و «خطا» چیست؟ گوییم: صواب و خطا‌اندر ضمیر همچون خیر و شر است‌اندر فعل، و همچون حق و باطل است‌اندر احکام، و همچو منفعت و مضرت است‌اندر چیزهاء محسوس.اگر گوید: حقیقت «دنیا» چیست؟ گوییم: مدت بقاء نفس است‌اندر جسد تا بوقت مرگ. (اگر گوید) : «مرگ» چیست؟ گوییم: دست باز داشتن نفس است مر جسد را.اگر گوید: «آخرت» چیست؟ گوییم: بودش دوم است پس از مرگ جسد. اگر گوید: «بهشت» چیست؟ گوییم عالم ارواح است و معدن لذا‌ت است. اگر گوید: دوزخ چیست؟ گوییم: معدن دردها و رنجهاست. اگر گوید: «بعث» چیست؟ گوییم: بیدار شدن نفس است از خواب غفلت. اگر گوید: «قیامت» چیست؟ گوییم: استا‌دن خلق است بفرمان خدای عز وجل. اگر گوید: «حشر» چیست؟ گوییم: جمع شدن نفسهاء جزویست بنزدیک نفس کلی. اگر گوید: «حساب» چیست؟ گوییم: معلوم کردن نفس کلی است مر نفسهاء جزوی را بدانچ کرده باشند از خیر و شر، آنگاه که با اجساد بودند. اگر گوید: «صراط» چیست؟ گوییم: نزدیکتر راهی بسوی خداست و بالله ا‌لعون و ا‌لتوفیق.

خردمند آنست که نیکو بنگرد در خویشتن، تا ببیند کوهم از آن روز باز که نطفه ئی بودست، و‌اندر رحم ما‌در ا‌فتاده است، همی سوی خدا شود، و بدرجه درجه همی آمدست از حالی ضعیفتر بحالی قویتر وز مکانی فروتر بمکانی برتر، تا آنگاه که پیش خدای شود، و شمار او بکند، ولیکن (اگر) از نیکوکاران و مطیعان باشد براحت و لذت و شادی ا‌‌‌بدی رسد، و اگر از بد کرداران و عاصیان باشد برنج و دشواری و‌اندوه بی کرانه رسد، و هم امروز تا فردا او شادمان باشد، و بدان محل شادی نرسد، کز پس آمدن رسولان و کتابها و امرو نهی و وعدو وعید کسی را عذر نخواهد پذیرفتن، چنانک همی گوید: قوله تعالی «هذا یوم لا ینطقون. و لا یوذن لهم فیعتذرون.»