گنجور

 
ناصرخسرو

چرا که خانه خورشید شیر و خانه ماه

زبرج سرطان کردند استوار حصار؟

چرا که خانه هر دوان یکان بس بود

و دیگران را خانه دو، از یمین و یسار؟

‌اندرین دو بیت دو سؤالست، و هر دو را بهم از آن نبشتم که هر دو سؤال بیکدیگر پیوسته بود. این مرد همی پرسد که چرا خانه آفتاب مر اسد را نهادند و خانه ماه مرا سرطان را نهادند بیرون از دیگر خانها؟ و دیگر همی پرسد که چرا مر هرستاره‌ئی را ازپنج ستاره رونده که آن بیرون از آفتاب و ماهست‌اندر فلک دو خانه است، و مر آفتاب را و ماه را یکی خانه بیش نیست؟ و هر یکی (را) ازین (دو) سؤال جوابی دیگرست.

جواب آنچ گفت «چرا خانه آفتاب مر برج اسد را نهاده‌اند (و) خانه ماه مر برج سرطان را نهاده‌اند؟» آنست که گوییم: آفتاب و ماه را‌اندر عالم و بخاصه‌اندر آنچ بر همین زمین بوده شود از موالید اثر بیشتر از آن است که مر دیگر ستارگان راست. اما بیشی اثر آفتاب را‌اندر موالید عالم علت آنست (که) جرم آفتاب از همه اجرام عظیم‌تر و قوی‌تر است، و مدار او‌اندر فلک چهارمست که آن قلب افلاکست و معدن منبع نورست، و نور ماه و دیگر کواکب همه از آفتابست، و احوال عالم باعتدال او معتدل است و بانقلاب او منقلبست. پس جرم عالم بکلیت شخصی است که روح آن شخص جرم آفتاب منیر است. و چشم بازکردن شکوفها و تازه روی شدن کوه و صحاری و آرایش پذیرفتن میوها و درختان و بیدار شدن جانوران از خواب بدان وقت که آفتاب از مطلع خویش سر بر کند، بر درستی این قول که گفتم: «آفتاب روح این عالمست» گوای ماست. و اما بیشی اثر ماه‌اندر موالید عالم و حدوث مذانب و تغیر احوال هوا و تبدیل اسباب روزگار بسبب ماه باآنک او از دیگر کواکب سیاره بجرم خردترست از آن است کو نزدیکتر ستاره است بزمین، و آثار دیگر کواکب کز مرکز عالم اعنی زمین دور‌اند، هرچند که اجرام ایشان بزرگتر‌ست، بآثار ماه کو بزمین نزدیکترست همی تغیر پذیرند و متبدل شوند، پس مر آفتاب را و ماه را بدین سبب که اثر هر دو‌اندر عالم بیشترست از آثار دیگرکواکب بدین علتهاء مختلف که یاد کردیم، مواصلتی و مجانستی و مقارنتی است که مر دیگر کواکب را بآفتاب آن نیست؛ بل بیشتر از اوقات چو آفتاب غایب شود، ماه مر او را چو خلیفتی و وزیری است که نور اورا سپس از غیبت او باهل زمین همی رساند. پس بسبب این مواصلت که میان این دو کوکب است، که روشنایی (یکی) همی بروز بما رسدو روشنایی آن دیگر همی بشب قوت گیرد، آفتاب را سلطان روز گفتند و ماه را سلطان شب.

و بر مقتصاء اعتدال روزگار از فلک آن شش برج را که آن یک نیمه فلکست‌اندر ولایت آفتاب نهادند کو سلطان (روزست، و شش برج دیگر را که آن دیگر نیمه فلکست‌اندر ولایت ماه نهادندکو سلطان) شبست، و بدین سبب فلک را بدو قسم نهادند: شش برج از جانب آفتاب و شش برج از جانب ماه ناچاره دو خانه باشد برابر یکدیگر: آن یکی خانه آفتاب بودی (و آن دیگر خانه ماه بودی) تا فلک بدو قسم (شودی.) و هر یکی ازین دو پادشاه را خانه او بر سر ولایت او بودی تا بآخر ولایت آن سلطان دیگر بود.و این دو خانه را با حمل و حوت نبایست نهادن، که آن آغاز و انجام بروج بود، تا از سر اوج شاید گرفتن که آن برترین نقطه‌ئی بود از سیر کواکب بر جانب قطب شمالی، و آن سرطانست که آفتاب از آن برترنشود سوی قطب شمالی. و آن برجی منقلبست که چون آفتاب آنجا رسد عالم را طبع دیگر شود وز گرمی و تری بگرمی و خشکی رسد. و اگرخانه آفتاب حمل را نهادندی و خانه ماه حوت را، یک سلطان (را) خانه بر سر ولایت افتادی و دیگری را بیابان ولایت، وز دو سلطان روا نباشد که یکی را خانه بر سر ولایت باشد و یکی را بپایان ولایت. پس بدین سبب مرین تقسیم (را) از اوج آفتاب گرفتند، و سر اوج از یکسوی سرطان بود، و از دیگر سو اسد.و واجب آن بود که خانه آفتاب مر سرطان را نهادندی از بهر آنک سرطان برترست از اسدسوی قطب شمالی، و آفتاب شریفتر‌ست از ماه، و جایی (که) بلندترست مر پادشاه شریفتر را سزاوارتر باشد.ولکن سرطان برجی آبی بود و آفتاب کوکبی آتشی، و اسد برجی آتشی بود و ماه کوکبی آبی و این وضع نه بر مقتضاء حکمت بودی که کوکب آتشی‌اندر خانه آبی بودی و کوکب آبی‌اندر خانه آتشی. پس خانه آفتاب مر اسد را نهادند که برابر سرطان بود و آتشی بود همچون خداوند خویش، و خانه ماه (مر) سرطان را نهادند که برابر خانه آفتاب بود (و) همچو خداوند خویش آبی بود.

ولایت فلک بدین تقسیم میان این دو سلطان و پنج حاشیت قسمت شد چنین که نگاشتیم:

و تقریر کردیم که چرا خانه آفتاب اسد را نهاده‌اند و خانه ماه سرطان را نهاده‌اند، با آنک این سوال لازم نیست از بهر آنک خدای گفته است کاین چنین است، بل این نام زد اهل صناعت تنجیم کرده‌اند.اما فلک بدوازده برج منقسم است، ولکن هر یک بفکرت صاف برین فلک نگرد، و قرص آفتاب را کو بمساحت صدو شصت و چهار بار چند کره خاک است بمقدار قرصی بیندچند یک بدست‌اندر یک بدست، داند که بر فلک نه صورت بره است و نه صورت خرچنگ، بل کز آن ستارگان که‌اندر برج حملست هر یکی را هزار فرسنگ مسافتست. ولیکن این نامها موضوعست: بحکم آن هیئاتها کز ستارگان بر مثالی همی بینند، مر آن (را) نامی نهاده‌اند. و ما بر مقتضاء موضوعات اهل این صناعت این جواب را که مقدمان ایشان بدین مقرند، جواب این مسئله دادیم. این جواب آن سؤال است که گفت «چرا خانه آفتاب اسد را نهادند و خانه ماه سرطان را نهادند؟»

و اما جواب آنچه گفت «چرا مر دو یکی را ازین دو سلطان که آفتاب و ماه است یک خانه بیش نیست‌اندر فلک، و مر پنج ستاره را هر یکی را‌اندرفلک دو خانه است، یکی از جانب آفتاب و یکی از جانب ماه؟» آنست که گوییم: این هفت ستاره سیاره که مدبران عالم‌اند، بمنزلت دست افزارها‌اند مر نفس کلی را از بهر ساختن اشخاص موالیدعالم بتایید عقل کلی. و نهایت این صنع صورت شخص مردمست که آن نیکوتر صورتیست، چنانک خداء تعالی گفت: قوله «و صورکم فاحسن صورکم». وزین هفت کواکب دو سلطان‌اند که اثر ایشان قوی‌تر است‌اندر مصنوعات، چنانک علت افزونی اثر ایشان را پیش ازین یاد کردیم، و پنج کوکب دیگر مثال خادمان‌اند مر این دو سلطان را‌اندرین صنع که ساخته شده است، و حاصل همی آید که آخر آن جسد مردمست با این آلتهاء حکمی، و شایسته یافتن علم و حکمت است.

و پس ازآن که فلک میان این دو سلطان بدو قسم شد چنانک گفتیم، و شش برج از فلک‌اندر ولایت آفتاب‌اند و شش برج‌اندر ولایت ماه، آفتاب مر عطارد را کو سپس از ماه نزدیکتر کوکبی است هم پهلوی خویش‌اندر جانب خویش خانه‌ئی داد، و آن خانه برج سنبله است. و ماه نیز که دیگر سلطان اوست مر عطارد را هم پهلوی خویش‌اندر جانب خویش خانه‌ئی دیگر داد، و آن برج جوزاست. و پس از (آن) آفتاب مر زهره را هم پهلوی عطارد‌اندر جانب خویش خانه‌ئی داد، و آن خانه برج میزانست. و ماه نیز مر زهره را‌اندر جانب خویش خانه‌ئی داد، و آن خانه برج ثور است. آنگاه آفتاب (مر) مریخ را کو برتر از زهره است ‌اندر جانب خویش خانه‌ئی داد، و آن خانه برج عقربست. و ماه نیز مر او را‌اندر جانب خویش خانه‌ئی داد، و آن خانه برج حملست. و از پس از آن آفتاب مر مشتری را‌اندر جانب خویش خانه‌ئی داد (و آن خانه برج قوس است. و ماه نیز مر او را‌اندر جانب خویش خانه‌ئی داد) و آن خانه برج حوتست. وز آن برتر زحل بود: آفتاب مر او را‌ اندر جانب خویش خانه‌ئی داد، و آن خانه برج جدی است. و ماه نیز مر زحل را‌اندر جانب خویش خانه‌ئی داد، و آن خانه برج دلو است. این تقسیم بدین است که این خادمان این دوپادشاه پنج بودند و بدو قسم شدند. پس واجب آمد که هر یکی را ازیشان‌اندر جانب (هر) پادشاهی خانه‌ئی باشد، تا احسان هر دو پادشاه براستی (هر) یکی (را) از ایشان برسد، و بتاثیراین آلتها و دست افزارها نفس کلی صورت مردم را که آن شریفتر و تمام‌تر صورتی است همی نگارد.

آنگاه گوییم که (از) تاثیر آفتاب‌اندر ترکیب مردم، و دل حاصل شد که آن معدن و مرکب روح است، و این آلت‌اندر جوف و میانه جسدست چنانک آفتاب‌اندر جوف افلاکست، و زندگی عالم‌اندر آفتابست چنانک زندگی مردم‌اندر دلست. و طبیعت دل گرم (و) خشکست و معدن حرارت غریزی است، از بهر آنک از تاثیر آفتاب حاصل شده است کو مایه حرارت طبیعی است. و از تاثیر ماه کو سلطان دیگرست‌اندر ترکیب مردم مغز سر حاصل شدست، کو سرد و ترست بطبع ماه.و مغز سر قمر و مسکن نفس ناطقه است و جای تخیل و حفظ و ذکر تمییزست. ومغز سر بسه قسمت است نزدیک حکما: قسم پیشین ازو مر تخیل (را) است، که نفس بدین قسم تخیل کند و مر صورتهاء دیدنی و شنودنی را، که راه علم سوی نفس این دو راه است: یکی بینایی و دیگر شنوائی. و قسم میانگین ازمغزسر مرحفظ راست که نفس بدو یاد گیرد دیدنیها و شنودنیها (را). و قسم پسین از مغز سر مر ذکر راست که نفس بدان قسم یاد کند مر یاد گرفتها را. و میان دل و میان مغز سر پیوستگی است، چنانک میان آفتاب و ماه پیوستگیست، و اعتدال سردی و تری مغز سر از گرمی و خشکی دل است که بدو پیوسته است، چنانک نور و فعل و جمال مر ماه را از آفتاب است که بدو پیوسته است. و تفکرها را آغاز از دلست. آنگاه مرآن را که‌اندردل پدید آید از حوادث فکری دل بر مغز عرضه کند، و نفس که جای او‌اندر مغزست‌اندر آن تامل کند باقسام مغز کآن دست افزارهاء فعل اوست، تا صواب آنرا از خطا پدید آرد.

پس گوییم که آفتاب از عالم کبیر بمنزلت دلست از عالم صغیر که آن مردمست، و ماه از عالم کبیر بمنزلت مغز است از عالم صغیر، و پنج ستاره رونده مر عالم کبیر را که مر او را حکما «انسان کبیر»گفتند، بمنزلت پنج حواس است (مر) مردم را که مر اورا عالم صغیر گفتند، اعنی زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارد مر این عالم را بمنزلت بینائی و شنوائی و بویائی و چشائی و بساوندیست (مر) مردم را. و چو مردم بجسدفرزند عالم کبیرست و بنفس فرزند کلیتست، پس عالم کبیر بمثل جسد نفس کلیست با این آلتهاء که یاد کردیم. و بدین روی گفت عیسی بن مریم علیه‌السلام که من همی سوی پدر خویش باز شوم و پدر من‌اندر آسمانست» بدین خبر:«انی ذاهب الی ابی و ابی فی السماء»یعنی نفس جزوی من همی باز گردد سوی نفس کلی (که) او‌اندر آسمانست، و جهال امت او بپنداشتند کو همی گوید«من پسر خدایم.».

و چو جسد مردم فرزند عالم کبیر است، واجب آید که آلات و حواس هر دو عالم اعنی کبیرو صغیر برابر و مانند یکدیگر باشند. پس گوییم که (بر) حکمت الهی بواسطت عقل و نفس کلی واجب آید که این مصنوع که عالمست بغایت احکام و کمال باشد. و ما را غایت کمال خلقت عالم از کمال خلقت خویش معلوم شود، از بهر آنک خلقت ما غایت این صنعست. و چو ما خلقت جسد خویش را برین کمال یافتیم که هست، و موجودی نیست که ما آن را بدین ترکیب و آلات همی‌اندر بیابیم، دانستیم که این غایت کمال خلقت است. و گفتیم که واجب آید که این عالم که جسد مردمست او را فرزند هم بدین صورت باشد که صورت این فرزند اوست، از بهر آنک هر چیزی (را) فرزند همی بر صورت او زاید بی تفاوتی. پس گفتیم: واجب آید که جسد ما بترکیب مانند این عالمست بی تفاوتی.وز بهر آن همی چگونگی ترکیب عالم را مثال از ترکیب مردم کردیم، و نه مر چگونگی ترکیب خویش (را) همی مثال از ترکیب عالم گیریم.با آنک این صغیر از آن کبیر پدید آمده است نه آن کبیر ازین صغیر: عالم جسد کلی است و جسد ما عالم جزوی است.

و حکماء دین حق گفتند که ترکیب مردم عالم مختصرست، و گفتند که ترکیب مردم ازین عالم بر مثال فهرست (است) از کتابی بزرگ که هرچ‌اندر آن کتاب باشد در فهرست از آن اثری پدید کرده باشد. و ما را بر کلیات چیزها اطلاع جز باستدلال از جزویات نباشد، و مر استدلالات عقلی را جز متعلقان بحبل الهی و متمکنان بر مقعد صدق و متثبتان بمرصد حق نتوانند گرفتن، چنانک خدای گفت سبحانه: قوله «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق.» و چو یافتیم آفتاب را بمحل دل عالم کبیر و ماه را بمحل مغز سر عالم، گوییم: پنج ستاره باقی مر جسد عالم را بمنزلت حواسست از جسد ما، اعنی چشم و گوش و بینی و دهان و دست عالم این پنج ستاره است، اعنی زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارد. و چنانک چشم و گوش و بینی و دهان و دست ما را آلتهاست، و قوتهاء نفس جزوی ما بدین آلتها کار کن است تا دیدنیها و شنودنیها و بوئیدنیها و چشیدنیها و بسودنیها بدین آلت‌اندر یابیم، و دل ما کآن مقر روحست و مغز سر کآن محل نفس ناطقه است بر سر حواس ما پادشاهانند چنانک گفتیم پیش ازین که هرچ قوتهاء حواس‌اندر یابندپیش حاس کلی برند کآن نفس است، این پنج کوکب نیز مر نفس کلی را بمنزلت آلتهاء حواسست، و آفتاب و ماه و دل و مغز جسد اوست، و قوتهاء نفس کلی‌اندرین آلتها رونده است از بهر حاصل کردن حواس‌اندر ما وز بهر حاصل کردن دیدنیها و شنودنیها و بوئیدنیها.

پس چو ما همی بینیم که‌اندر جسد ما چشم دو است یکی سوی دست راست و یکی سوی دست چپ و بینائی‌اندرین دو مکان یکی بینائی است؛ و نیز‌اندر جسد ما گوش دواست یکی سوی راست و دیگر سوی چپ و قوت شنوائی‌اندرین (دو) مکان یک قوتست؛ و نیز بینی ما را دو سوراخست و قوت بوئنده ‌اندر هر دو یکیست؛ و قوت چشنده را‌اندر ترکیب ما دو محل است یکی دهان و یکی فرج مباشرت و دهان بمنزلت جانب راست است و فرج بمنزلت جانب دست چپست؛ و آلت بسودن چیزها ما را دو دستست یکی راست و دیگر چپ و قوت بساونده‌اندر هر دو آلت یکی است؛ پس پیداست نیز که ترکیب ما نیز بدو قسم است همچنانک حکما گفتند که فلک بدو قسم است. وز میانه سر مردم که مر آن را فرق گویند و موی بر آن فرق بدو جانب باز افتند: بهر سوی راست افتد و بهر سوی چپ خطی است که فرود آید بمیان دو ابرو و یک چشم (سوی) راست ماند و دیگر سوی چپ، و تا میان بینی آن خط فرود آید آنک بینی بمیان دو سولاخ بینی وز آن خطست کز بینی یک سولاخ سوی راست ماند و یک سوی چپ.و همچنین این خط فرود اید از چهار دندان پیشین، دو سوی راست ماند با یک نیمه دهان، و دو سوی چپ ماند با دیگرنیمه دهان. و بچاهک زنخ فرود آید آن خط و بمیان سینه فرود گذرد، و یک دست از آن خط سوی راست ماند و دیگر سوی چپ. و همچنین آن خط مر جسد مردم را بدو قمست کند، چنانک ما افلاک را با بروج بدان خط بدو قسمت کردیم بر مقتضی حکمت که (از) حکماء الهی قدما و انبیاء و ائمة حق و فلاسفه مثال بمیان خلق ماندست.

پس پیداست کین خط جسد مردم را بدو قسمت (کرده) است. وزین پنج آلت حواس یک چشم و یک گوش و یک سولاخ بینی و یک نیمه دهان چشنده و یک دست (بساونده) سوی دست راست مانده است، و دیگر چشم و دیگر گوش و دیگر سولاخ بینی و دیگر نیمه دهان چشنده و دیگر دست بساونده سوی جانب چپ شدست. و آلتهاء این پنج حواس ما بدو قسمت است‌اندر جسد ما چنانک آلات آن پنج حواس عالم کبیر نیز بدو قسمت است بر فلک، از بهر آنک حواس ما پنج است و آلات ده است چنین که شرح کردیم. و کواکب سیاره نیز پنج است و مکانهاشان ده است: پنج بر جانب آفتاب و پنج بر جانب ماه، اعنی جوزا و سنبله هردو خانه عطاردست، و عطارد یکی است بمثل همچو دو چشم ماست که جایها و آلتهاء بینائی‌اند، و بینائی ما یکی است و ثور و میزان که هر دو خانه زهره‌اند، و زهره یکیست بمثل چون دو گوش ماست که هر دو جایها و آلتهاء شنوائی‌اند، و شنوائی ما یکی است. و حمل و عقرب که هر دو خانهاء مریخ‌اند، و مریخ یکیست بمثل چون دو سولاخ بینی ماست که هر دو (سولاخ) بینی جایهاء بویائی‌اند، و قوت بوینده ما یکی است. و حوت و قوس که هر دو خانهاء مشتری‌‌اند، و مشتری یکیست، چون دو جانب دهان ما‌اندکه هر دو جای چشیدن‌اند، و قوت چشنده ما یکیست. و جدی و دلو (که) هر دو خانهاء زحل‌اند، و زحل یکیست، همچنانک دو دست ما هر دو جایهاء قوت بساونده‌اند، و قوت بساونده ما یکیست.

و چو‌اندر ترکیب ما هرچ این پنج حواس بدین ده قسم آلت‌اندر یابند، همی پیش دل و مغز سر برند از بهر آنک روح‌اندر دل ماست و نفس ناطقه‌اندر مغز سرست، و محل و منزل این دو سالار کین پنج حواس کار کن فعلهاء خویش همی بر ایشان عرض کنند هر یکی را یکی است، و محل هر یکی ازین کارکنان پنج گانه فلک دو است چنین که گفتیم، دانستیم که‌اندر افلاک که آن انسان کبیر است حال هم این باشد، و هر یکی را از آفتاب و ماه و خانه یکی است. و هر خادمی را ازین پنج خادم ایشان نیز خانه دو است، تا شناخته شد که صورت عالم که آن انسان کبیر است برابرست با صورت مردم که آن عالم صغیر است. و این مثال را صورت کردیم تا زیر حسن خوانندگان افتد و این صورت اینست که بخط استوا و بروج مبین کرده شد، و بالله التوفیق و صلی‌الله علی نبیه محمد و آله که حکماء دین حق‌اند.

و این همه بیانهاء عقلی و عیانهاء حسی که گفتیم و کردیم، مقدماتست مر رسیدن را بسخن ایشان که رهایش ابدی از عذاب جاویدی و سعادت بی نهایت با نعمت سرمدی‌اندر متابعت ایشان است.‌اندرین معنی آنست که گفتند: خدای تعالی مردم بر مثال خلقت عالم آفرید از بهر آنک تخم عالم جوهر مردم بود، و عالم بمثل درختیست که بار آن درخت مردم عاقلست. و غرض نشاننده تخم درخت و تعهد او مردرخت را آن باشد تا بار ازو حاصل آید نه آنک تا آن درخت موجود باشد.نه بینی که هر درختی که بار نیارد باغبان مر اروا برکند و بسوزد؟ و خبری از رسول ما صلی‌الله علیه (و آله) و سلم گفت که «هر درختی کز نشاندن ما نیست آتش بدو سزاوارترست» بدین خبر «کل شجرة لیست من غرسنا فالنار اولی بها.» این خبر مثل است بشهادت آفرینش. و عقلا دانند که بحکم این خبر درختانی که‌اندر باغ دین جاهلان کاشتند، رسول آن نشانده را بآتش بسوزد. و این اشارتی بلیغ است مر بلغا را، و این بیتها مراست بدان معنی.

شعر مؤلف کتاب:

جهانا چه در خورد و بایسته‌‌ای

اگر چند با کس نپایسته‌ای!

به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی

به باطن چو دو دیده بایسته‌ای

اگر بسته‌ای را گهی بشکنی

شکسته بسی نیز هم بسته‌ای

چو آلوده بیندت آلوده‌ای

ولیکن سوی شستگان شسته‌ای

کسی کو ترا می نکوهش کند

بگویش: هنوزم ندانسته‌ای

زمن رسته‌ای تو اگر بخردی

چه بنکوهی آن را کز آن رسته‌ای؟

به من بر گذر داد ایزد ترا

تو در ره گذر پست چه نشسته‌ای؟

ز بهر تو ایزد درختی بکشت

که تو شاخی از بیخ او جسته‌ای

اگر کژ بر او رسته‌ای سوختی

وگر راست بر رسته‌ای رسته‌ای

بسوزد بلی هر کسی چوب کژ

نپرسد که بادام یا پسته‌ای؟

تو تیر خدایی سوی دشمنش

به تیرش چرا خویشتن خسته‌ای

و چنان که خداء تعالی ترکیب جسد مردم را بر مثال ترکیب و تالیف عالم انشا کرد، رسول مر دین حق را بر مثال آفرینش مردم نهاد، تا عقلاء دین‌اندرین بزرگ پیکر بنگرند و مر آنرا با آفرینش راست بینند (و) بدانند که دین حق را رسول بفرمان آفریدگار نهادست، و شش روز عالم (نیز در) عالم دین است. و رسول‌اندر عالم دین محل آفتابست که زندگی عالم دین بدوست، و وصی رسول‌اندر عالم دین محل ماه‌ست که نظام و صلاح عالم دین بدوست و نفس جسد دین است. و رسول‌اندر جسد دین محل دلست که زندگی جسد بدل است، و وصی رسول‌اندر جسد دین محل مغز سرست که تدبیر جسد سوی اوست. و هر یکی را ازین دو اصل عالم دین کزو یکی آفتاب عالم دین است و دیگر ماه عالم دینست یکی منزلتست، همچنانک هر یکی را از آفتاب و ماه‌اندر فلک یکی خانه است. اما منزلت رسول علیه‌السلام تالیف کتاب و شریعت بی تاویل، و اما منزلت وصی رسول علیه‌السلام تاویل کتاب و شریعت است بی تنزیل.و‌اندر عالم دین پنج ستاره مدبر‌اندر کارکنان زیر دست این ماه و آفتاب، که نور ایشان همه از آفتاب عالم دینست علیه‌السلام اعنی امام و باب و حجة و داعی و م‍اذون. و هریکی را ازین پنج ستاره دو منزلتست، چنانک مر هر یکی را از پنج ستاره فلک عالم جسم دو خانه است: یک منزلت هر یکی ازین پنج ستاره عالم دین نگاه داشت ظاهر کتاب و شریعت است و کار کردن، و دیگر منزلت هر یکی طلب کردن تاویل است و شناخت آن. و این پنج فرمان بردار که زیر دست آفتاب و ماه و عالم (دین‌اند) بمنزلتهاء حواس‌اند مر خداوندان دین حق را، چنانک خدای گفت‌اندر ابرهیم و فزندان او علیهم السلام بدین آیت: قوله «واذکر عبادنا ابرهیم و اسحق و یعقوب اولی الایدی و الابصار.» گفت مر رسول را علیه‌السلام که «یاد کن بندگان ما را ابرهیم (و اسحق و یعقوبرا که مر ایشان را دستها و چشمها بود.» اهل تفسیر که حشویان اهل امت (اند) گفتند که بدین دستها و چشمها همی مر صبر ایشان را خواهد بر بلاها و رنجها که از بهر دین بدیشان رسید. و اهل تاویل گفتند: دست و چشم پیغامبران و امامان مر آنان بودند که دین حق (را) بفرمان ایشان بگسترند چنانک چیزهاء جسمانی را بدست گسترند، و مر اشارتهاء علمی را بدیدند چنانک چشم مر اشارتهاء حسی را ببیند، و هر که قول حق ظاهر را بای خویش از تنزیل بگرداند، محرف قول خداء تعالی باشد.