گنجور

 
۱۰۵۶۱

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۶۲ - خطاب به جاوید

 

... لااله ضرب است و ضرب کاری است

مؤمن و پیش کسان بستن نطاق

مؤمن و غداری و فقر و نفاق ...

... غیر بین از خویشتن اندر حجاب

قلب او بی واردات نو بنو

حاصلش را کس نگیرد باد و جو

روزگارش اندرین دیرینه دیر

ساکن و یخ بسته و بی ذوق سیر

صید ملایان و نخچیر ملوک ...

... عقل و دین و دانش و ناموس و ننگ

بسته فتراک لردان فرنگ

تاختم بر عالم افکار او ...

... ناکسان منکر ز خود مؤمن به غیر

خشت بند از خاکشان معمار دیر

مکتب از مقصود خویش آگاه نیست ...

... در ره دین سخت چون الماس زی

دل بحق بر بند و بی وسواس زی

سری از اسرار دین بر گویمت ...

... بر طریق دوستی گامی بزن

بنده عشق از خدا گیرد طریق

می شود بر کافر و مؤمن شفیق ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۶۲

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۲ - تمهید

 

... جذبه های تازه او را داده اند

بندهای کهنه را بگشاده اند

جز تو ای دانای اسرار فرنگ ...

... ای خوش آن مردی که دل با کس نداد

بند غیر الله را از پا گشاد

سر شیری را نفهمد گاو و میش ...

... قلزمی با دشت و در پیهم ستیز

شبنمی خود را به گلبرگی بریز

سر حق بر مرد حق پوشیده نیست

روح مؤمن هیچ میدانی که چیست

قطره شبنم که از ذوق نمود

عقده خود را بدست خود گشود

از خودی اندر ضمیر خود نشست

رخت خویش از خلوت افلاک بست

رخ سوی دریای بی پایان نکرد ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۶۳

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۵ - حکمت فرعونی

 

... مکر و فن تخریب جان تعمیر تن

حکمتی از بند دین آزاده یی

از مقام شوق دور افتاده یی ...

... منعمان او بخیل و عیش دوست

غافل از مغزاند و اندر بند پوست

قوت فرمانروا معبود او ...

... از حد امروز خود بیرون نجست

روزگارش نقش یک فردا نبست

از نیاکان دفتری اندر بغل

الامان از گفته های بی عمل

دین او عهد وفا بستن بغیر

یعنی از خشت حرم تعمیر دیر ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۶۴

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۷ - فقر

 

چیست فقر ای بندگان آب و گل

یک نگاه راه بین یک زنده دل ...

... فقر خیبر گیر با نان شعیر

بسته فتراک او سلطان و میر

فقر ذوق و شوق و تسلیم و رضاست ...

... مسجد مؤمن بدست دیگران

سخت کوشد بنده پاکیزه کیش

تا بگیرد مسجد مولای خویش ...

... فقر مؤمن چیست تسخیر جهات

بنده از تأثیر او مولا صفات

فقر کافر خلوت دشت و در است ...

... خسته و افسرده و حق ناپذیر

بنده رد کرده مولاست او

مفلس و قلاش و بی پرواست او ...

... این چمن دارد بسی شاخ بلند

بر نگون شاخ آشیان خود مبند

نغمه داری در گلو ای بیخبر ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۶۵

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۱۱ - سیاسیات حاضره

 

می کند بند غلامان سخت تر

حریت می خواند او را بی بصر ...

... گفت با مرغ قفس ای دردمند

آشیان در خانه صیاد بند

هر که سازد آشیان در دشت و مرغ ...

... چشم ها از سرمه اش بی نور تر

بنده مجبور ازو مجبور تر

از شراب ساتگینش الحذر ...

... صید آهو با سگ کوری نکرد

آه از قومی که چشم از خویش بست

دل به غیر الله داد از خود گسست ...

... ای مسلمان اندرین دیر کهن

تا کجا باشی به بند اهرمن

جهد با توفیق و لذت در طلب ...

... ز آستان کعبه دور افتاده ام

چون بنام مصطفی خوانم درود

از خجالت آب می گردد وجود ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۶۶

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۱۲ - حرفی چند با امت عربیه

 

... هر خداوند کهن را او شکست

هر کهن شاخ از نم او غنچه بست

گرمی هنگامه بدر و حنین ...

... بزم خود را خود ز هم پاشیده یی

هر که از بند خودی وارست مرد

هر که با بیگانگان پیوست مرد ...

... آسمان یک دم امان او را نداد

عصر خود را بنگر ای صاحب نظر

در بدن باز آفرین روح عمر ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۶۷

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۲۲ - قندهار و زیارت خرقه مبارک

 

... رنگ ها بوها هواها آب ها

آب ها تابنده چون سیماب ها

لاله ها در خلوت کهسار ها

نارها یخ بسته اندر نارها

کوی آن شهر است ما را کوی دوست

ساربان بر بند محمل سوی دوست

می سرایم دیگر از یاران نجد ...

... این کار حکیمی نیست دامان کلیمی گیر

صد بنده ساحل مست یک بنده دریا مست

دل را به چمن بردم از باد چمن افسرد ...

... گفتمش این حرف بیباکانه چیست

لب فرو بند این مقام خامشی ست

من ز خون خویش پروردم ترا ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۶۸

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۷۰ - به ترکان بسته درها را گشادند

 

به ترکان بسته درها را گشادند

بنای مصریان محکم نهادند

تو هم دستی بدامان خودی زن ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۶۹

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۶۸ - کسی کو «لا اله» را در گره بست

 

کسی کو لا اله را در گره بست

ز بند مکتب و ملا برون جست

بهن دین و بهن دانش مپرداز ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۷۰

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۸۶ - بسوزد مومن از سوز و جودش

 

بسوزد مومن از سوز و جودش

گشود هرچه بستند از گٹودش

جلال کبریایی در قیاش

جمال بندگی اندر سجودش

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۷۱

ایرج میرزا » قصیده‌ها » شمارهٔ ۱۵ - اندرز و نصیحت

 

... روزگار تو دگر گردد و کار تو دگر

حسن تو بسته به مویی است ز من رنجه مشو

که ز روز بد تو بر تو شدم یادآور ...

... کوش کز علم به خود تکیه گهی سازکنی

چون ببندد حسن از خدمت تو ساز سفر

درس را باید زان پیش که ریش آید خواند ...

... وه از آن صاحب حسنی که بود دانشور

علم اگر خواهی با مردم عالم بنشین

گل چو گل گردد خوشبو چو به گل شد همبر ...

... تا مرا پای بود بر اثرت می آیم

مگر آن روز که بیچاره شوم در بستر

به خدایی که به من فقر و به قارون زر داد ...

... هر چه از خانۀ من می خواهی بردار و ببر

هرچه از جامۀ من بینی خوبست بپوش

جامۀ خوب تر ار هست به بازار بخر ...

... نرم و هموار که یک مو نکند شانه هدر

بستر خواب من ار تودۀ خاکستر بود

از پی خواب تو آماده کنم تخت فنر ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۷۲

ایرج میرزا » قصیده‌ها » شمارهٔ ۱۶ - در ورود مظفّرالدین میرزا ولّی عهد به تبریز و مدح امیر نظام

 

چو شاه بنند دل در جهان به رشف ثغور

چگونه یارد بستن کمر به حفظ ثغور

چو شه که جان جهانست رنج خویش گزید ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۷۳

ایرج میرزا » قصیده‌ها » شمارهٔ ۲۴ - در مدح امیر نظام

 

چونان شدم ضعیف که گر نه سخن کنم

در مجلسی کسی بنبیند که این منم

ور هم سخن کنم بجز از ناله نشنوند ...

... میر نظام آن که پی نظام ملک و دین

ایزد وجود او را بنمود مغتنم

چون روز عرض فضل ز حکمت کند سخن ...

... سر تا به پا زبانم سوسن صفت ولیک

در مدح میر بسته زبان همچو سوسنم

نک از زبان میر کنم مدح او که من ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۷۴

ایرج میرزا » قصیده‌ها » شمارهٔ ۲۵ - وسوسه

 

... با پسر مشدیی افتاده سر و کار مرا

که بنتوانم ازو ترک سر و کار کنم

تا مگر روزی از خانه به بازار آید ...

... بایدم قطع ید از منصب و ادرار کنم

من از ابناء ملوکم نتوانم که سلوک

با پسر مشدی ولگرد ولنگار کنم ...

... تشک و پالان آماده و طیار کنم

از سپید و سیه و زرد و بنفش و قرمز

به گل و گردن او مهره بسیار کنم ...

... گیرم از مرجان تسبیح درازی در دست

بند و منگوله ز ابریشم زر تار کنم

یک عبای نو بوشهری اعلا بر دوش ...

... کار را باید پوشیده ز انظار کنم

چون رسیدم خر خود پیش خر او بندم

خود به تقریبی جا در بر آن یار کنم ...

... قهوه چی را به بر خویشتن احضار کنم

شربت و بستنی و قهوه و چایی خواهم

گرچه بی میل بوم خواهش هر چار کنم ...

... جای صرف دو درم بذل دو دینار کنم

خر به زیر آرم و بنشینم و آیم سوی شهر

یک دو روز این عمل خود را تکرار کنم ...

... طرح یک مکری چون مردم مکار کنم

روزی افسار الاغم را بندم به درخت

گرهش سست تر از عهد سپهدار کنم ...

... محشر خر که شنیدی تو پدیدار کنم

دو خر افتند به هم بنده میانجی گردم

کار میر آخور و اقدام جلودار کنم ...

... عرض خدمت را شایسته و سرشار کنم

پشت چایی چپقی چند به نافش بندم

هم در آن لحظه منش واقف اسرار کنم ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۷۵

ایرج میرزا » قصیده‌ها » شمارهٔ ۲۸ - مدح ناصرالّدین شاه

 

... یکی را شام تیره روز روشن

یکی تحت ثری بنموده مأوی

یکی فوق ثریا کرده مسکن ...

... نیاویزند خوبانش ز گردن

نخواندی اینکه گفت ابن قلاقس

ألا سارالهلال فصار بدرأ ...

... ز فر مدح کیوان فر خدیوی

که امرش را قضا بنهاده گردن

ولی عهد ملک سلطان مظفر ...

... سرای معدلت زو شد مزین

همه با عمر او دست خدا بست

بقا را تا ابد دامن به دامن ...

... همی واداردم بر شعر گفتن

همه از رأفتت بنموده خلقت

یگانه پاک خلاق مهیمن ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۷۶

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » عارف نامه » بخش ۵

 

... قدم بگذار در دالان خانه

به رقص آر از شعف بنیان خانه

پری وش رفت تا گوید چه و چون

منش بستم زبان با مکر و افسون

سماجت کردم و اصرار کردم ...

... به خلقت هر دو یکسانیم آخر

بگو بشنو ببین برخیز بنشین

تو هم مثل منی ای جان شیرین ...

... چه کم گردد ز لطف عارض گل

که بر وی بنگرد بیچاره بلبل

کجا شیرینی از شکر شود دور ...

... جهنم شو مگر من جنده باشم

که پیش غیر بی روبنده باشم

از این بازی همین بود آرزویت ...

... قناعت کن به تخم مرغ خانه

کنی گر قطعه قطعه بندم از بند

نیفتد روی من بیرون ز روبند

چرا یک ذره در چشمت حیا نیست ...

... همه بی غیرت و گردن کلفتند

برو یک روز بنشین پای منبر

مسایل بشنو از ملای منبر ...

... که از گه خوردنم گشتم پشیمان

چو این دیدم لب از گفتار بستم

نشاندم باز و پهلویش نشستم ...

... سر و کارم دگر با لنگه کفشست

تنم از لنگه کفش اینک بنفشست

ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار ...

... شد آن دشنام های سخت سنگین

مبدل بر جوان آرام بنشین

چو دیدم خیر بند لیفه سستست

به دل گفتم که کار ما درستست ...

... دو دست او همه بر پیچه اش بود

دو دست بنده در ماهیچه اش بود

بدو گفتم تو صورت را نکو گیر ...

... که با کیرم ز تنگی می کند جنگ

به ضرب و زور بر وی بند کردم

جماعی چون نبات و قند کردم ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۷۷

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » عارف نامه » بخش ۶

 

... بلی شرم و حیا در چشم باشد

چو بستی چشم باقی پشم باشد

اگر زن را بیاموزند ناموس ...

... برو ای مرد فکر زندگی کن

نیی خر ترک این خر بندگی کن

برون کن از سر نحست خرافات ...

... چرا مانند شلغم در جوالی

سر و ته بسته چون در کوچه آیی

تو خانم جان نه بادمجان مایی ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۷۸

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » عارف نامه » بخش ۸

 

خدایا کی شود این خلق خسته

از این عقد و نکاح چشم بسته

بود نزد خرد احلی و احسن ...

... چو عصمت باشد از دیدار مانع

دگر بسته به اقبال است و طالع

به حرف عمه و تعریف خاله ...

... تو از یک سوی و خانم از دگر سوی

نخواهی جست چون آهو از این بند

که مغز خر خوراکت بوده یک چند ...

... نخواهی شد پس از چل سال زیبا

تو خواهی مولوی بر سر بنه یا

نیفزاید کله بر مردیت هیچ ...

... ز مرکز رشتۀ طاعت گسسته

کمر شخصا به اصلاحات بسته

یکی ژاندارمری بر پا نموده ...

... همه با قوت و با استقامت

صحیح البنیه و خوب و سلامت

چو یک گویند و پا کوبند بر خاک

بیفتد لرزه بر اندام افلاک ...

... که تا زایل شود جنسیت از ما

یقینا بنده هم گمراه گشتم

که عارف جوی و عارف خواه گشتم ...

ایرج میرزا
 
۱۰۵۷۹

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » عارف نامه » بخش ۱۱

 

... کند با نصرت الدوله ملاقات

رساند بر وی از من بندگی ها

کند اظهار بس شرمندگی ها ...

... پدر گر جزء آباء لیام است

پسر سرخیل ابناء کرام است

شود فیروز کار ملک آن روز ...

... ز مهرست این که گه پشتت بخارم

ترا من جان عارف بنده باشم

دعا گوی تو ام تا زنده باشم ...

... وکیلان را بگو روح الامینند

ز عرش افتاده پابند زمینند

مقدس زاده اند از مادر خویش ...

... بزرگان چون ببینند این عجب را

که عارف بسته از تعییب لب را

کنند آجیل و ماجیل تو را کوک ...

... جلایرنامۀ خود را دریدی

جلایر را جلایر بنده کردم

جلایرنامه را من زنده کردم ...

... فلا تنسب لنقصی ان رقصی

علی تنشیط ابناء الزمان

ایرج میرزا
 
۱۰۵۸۰

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » زهره و منوچهر » بخش ۲

 

... پیشۀ وی عاشقی آموختن

خرمن ابناء بشر سوختن

خسته و عاجز شده در کار خود ...

... شاخ گل اندر وسط سبزه به

بند کن آن رشه به قربوس زین

جفت بزن از سر زین بر زمین ...

... گرم کنی در دل من جای خود

یا که بنه پا به سر دوش من

سر بخور از دوش در آغوش من ...

... یا ز دم باد جنایت شعار

بر سر زلفت بنشیند غبار

خواهی اگر با دل خود شور کن ...

... داد که تا بوسه فشانی همی

گه بدهی گه بستانی همی

گاه به ده ثانیه بی بیش و کم ...

... زور خدایی به تن اندر دمید

دست زد و بند رکابش گرفت

ریشۀ جان و رگ خوابش گرفت ...

... نغمۀ دیگر زند این سازها

چون بنهم پای طرب بر بساط

از در و دیوار ببارد نشاط ...

... لذت این کار ندانی همی

تو بستان بوسه ای از من فره

بد شد اگر باز سر جاش نه ...

... گاه یکی نیز از آن ریگ ها

بین دو انگشت بنه در خفا

بی خبر از من بپران سوی من ...

... ناف به پایین نبری دست را

نشکنی از بی خردی بست را

گر ببری دست تخطی به بست

ترکه گل می زنمت پشت دست ...

ایرج میرزا
 
 
۱
۵۲۷
۵۲۸
۵۲۹
۵۳۰
۵۳۱
۵۵۱