گنجور

 
اقبال لاهوری

ای در و دشت تو باقی تا ابد

نعره «لا قیصر و کسری» که زد

در جهان نزد و دور و دیر و زود

اولین خوانندهٔ قرآن که بود

رمز الا الله که را آموختند

این چراغ اول کجا افروختند

علم و حکمت ریزه ئی از خوان کیست؟

آیه «فاصبحتم» اندر شأن کیست؟

از دم سیراب آن امی لقب

لاله رست از ریگ صحرای عرب

حریت پروردهٔ آغوش اوست

یعنی امروز امم از دوش اوست

او دلی در پیکر آدم نهاد

او نقاب از طلعت آدم گشاد

هر خداوند کهن را او شکست

هر کهن شاخ از نم او غنچه بست

گرمی هنگامهٔ بدر و حنین

حیدر و صدیق و فاروق و حسین

سطوت بانگ صلوت اندر نبرد

قرأت «الصافات» اندر نبرد

تیغ ایوبی نگاه بایزید

گنجهای هر دو عالم را کلید

عقل و دل را مستی از یک جام می

اختلاط ذکر و فکر روم و ری

علم و حکمت شرع و دین ، نظم امور

اندرون سینه دلها ناصبور

حسن عالم سوز الحمرا و تاج

آنکه از قدوسیان گیرد خراج

این همه یک لحظه از اوقات اوست

یک تجلی از تجلیات اوست

ظاهرش این جلوه های دلفروز

باطنش از عارفان پنهان هنوز

«حمد بیحد مر رسول پاک را

آنکه ایمان داد مشت خاک را»

حق ترا بران تر از شمشیر کرد

ساربان را راکب تقدیر کرد

بانگ تکبیر و صلوت و حرب و ضرب

اندر آن غوغا گشاد شرق و غرب

ایخوش آن مجذوبی و دل بردگی

آه زین دلگیری و افسردگی

کار خود را امتان بردند پیش

تو ندانی قیمت صحرای خویش

امتی بودی امم گردیده ئی

بزم خود را خود ز هم پاشیده ئی

هر که از بند خودی وارست ، مرد

هر که با بیگانگان پیوست ، مرد

آنچه تو با خویش کردی کس نکرد

روح پاک مصطفی آمد بدرد

ای ز افسون فرنگی بی خبر

فتنه ها در آستین او نگر

از فریب او اگر خواهی امان

اشترانش را ز حوض خود بران

حکمتش هر قوم را بیچاره کرد

وحدت اعرابیان صد پاره کرد

تا عرب در حلقهٔ دامش فتاد

آسمان یک دم امان او را نداد

عصر خود را بنگر ای صاحب نظر

در بدن باز آفرین روح عمر

قوت از جمعیت دین مبین

دین همه عزم است و اخلاص و یقین

تا ضمیرش رازدان فطرت است

مرد صحرا پاسبان فطرت است

ساده و طبعش عیار زشت و خوب

از طلوعش صد هزار انجم غروب

بگذر از دشت و در و کوه و دمن

خیمه را اندر وجود خویش زن

طبع از باد بیابان کرده تیز

ناقه را سر ده به میدان ستیز

عصر حاضر زادهٔ ایام تست

مستی او از می گلفام تست

شارح اسرار او تو بوده ئی

اولین معمار او تو بوده ئی

تا به فرزندی گرفت او را فرنگ

شاهدی گردید بی ناموس و ننگ

گرچه شیرین است و نوشین است او

کج خرام و شوخ و بی دین است او

مرد صحرا ! پخته تر کن خام را

بر عیار خود بزن ایام را

آدمیت زار نالید از فرنگ

زندگی هنگامه بر چید از فرنگ