گنجور

 
ایرج میرزا

چونان شدم ضعیف که گر نه سخن کنم

در مجلسی ، کسی بنبیند که این منم

ور هم سخن کنم ، بجز از ناله نشنوند

ز آن رو که همچو نی شده از لاغری تنم

مو در بدن به جایِ نخ آمد مرا از آن

کز لاغری بدن شده مانند سوزنم

از بس نحیف و لاغرو باریک گشته ام

ترسم که خویشتن را ناگاه گم کنم

ای ناتوانی ،آخر در من چه دیده‌ای

کاین سان گره نمودی دامن به دامنم

گر سنگ بود سُفتی و آهن ، گداختی

با آنکه من نه ساخته از سنگ و آهنم

چندین متاز اسب که بشکست مِغفرم

چندین میاز دست که بُگسَست جوشنم

من شاعری حقیرم و مدحتگری فقیر

نه رستمم نه طوس ، نه گیوَم نه بهمنم

سی روز بوسه برزده ام بر کفِ امام

سی روز هم به پایِ تبی بوسه برزنم

وقتست دلبرا که خمِ طُرّه بشکنی

تا من بدان نگاه کنم تؤبه بشکنم

یک چند ضعف بیخِ مرا کند زین سپس

با قوّتِ می آن را از بیخ برکَنم

نی نی نزار خوشترم از آن که هم صفت

با کلکِ میرِ شیر دلِ شیر اوژنم

میر نظام آن که پیِ نظامِ مُلک و دین

ایزد وجودِ او را بنمود مغتنم

چون روزِ عرضِ فضل ز حکمت کند سخن

بوزرجمهر گوید من طفلِ کودنم

سر تا به پا زبانم سوسن صفت ولیک

در مدح میر بسته زبان همچو سوسنم

نَک از زبانِ میر کنم مدحِ او که من

در مدحِ آن خدیوِ هنرمند الکَنَم

در زیرِ ظِلِّ ناصرِدین شاه این منم

تا یک جهان جلال بود زیرِ دامنم

صد قارنم به کوشش در روزِ گیرودار

لیکن به گاهِ حلم دو صد کوهِ قارنم

با رویِ پر ز خنده اگر ابر بهمنی

بخشش همی نماید من ابرِ بهمنم

فرّخ نهاد و نیک خوی و نیک منظرم

نیکو سرشت و پاک دل و پاک دیدنم

با دستِ قهر ریشۀ هر ظلم بگسلم

با سنگِ عدل شیشۀ هر جور بشکنم

در گاهِ مهر نوشم و در جامِ دوستم

در وقتِ قهر نیشم و در کامِ دشمنم

روزِ معاندان را تاریک تر شبم

شامِ موافقان را چون روز روشنم

 
 
 
قطران تبریزی

هرگه که من به زلف وی اندر نگه کنم

شادی و خرمی ز دل خویش برکنم

گردد روان سرشکم و گردد تپان دلم

گردد نژند جانم و گردد نوان تنم

هرگه که دست بر شکن زلف او برم

[...]

سوزنی سمرقندی

ای نجم دین به خط تو عثمان نداد سیم

نه جمله بی میخم باوی چه فن زنم

دل برکنم ز سیم تو تا از برای سیم

آلات روی عثمان چون سیم برکنم

تو بشکنی برای آنچه دهی خط نجم را

[...]

انوری

ای بارگاه صاحب عادل خود این منم

کز قربت تو لاف زمین بوس می‌زنم

تا دامن بساط ترا بوسه داده‌ام

بر جیب چرخ می‌سپرد پای دامنم

تا پای بر مساکن صحنت نهاده‌ام

[...]

سید حسن غزنوی

جان میبرد به عشرت حوران گلشنم

تن می کشد به خدمت دیوان گلخنم

عیسی است جان پاک و خرست این تن پلید

پیکار خر همی همه بر عیسی افکنم

تن دیو و جان فرشته و من نقش دیو شوم

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

کوه بلاشدست ز رنج جرب تنم

بیچاره من که کوه بناخن همی کنم

رگهای من چو چنگ برون آمده ز پوست

پس من بناخنان خود آن رگ همی زنم

چون چوب خرگهست برو برپشیزها

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه