گنجور

 
ایرج میرزا

حجابِ زن که نادان شد چنینست

زنِ مستورۀ محجوبه اینست

به کُس دادن همانا وقع نگذاشت

که با روگیری اُلفت بیشتر داشت

بلی شرم و حیا در چَشم باشد

چو بستی چَشم باقی پَشم باشد

اگر زن را بیاموزند ناموس

زند بی‌پرده بر بامِ فلک کوس

به مستوری اگر پی بُرده باشد

همان بهتر که خود بی‌پَرده باشد

برون آیند و با مردان بجوشند

به تهذیبِ خصالِ خود بکوشند

چو زن تعلیم دید و دانش آموخت

رواقِ جان به نورِ بینش افروخت

به هیچ افسون ز عصمت بر نگردد

به دریا گر بیفتد تر نگردد

چو خور بر عالمی پرتو فشانَد

ولی خود از تعرّض دور مانَد

زن رفته کُلِژ دیده فاکُولتِه

اگر آید به پیشِ تو دِکُولتِه

چو در وی عفّت و آزرم بینی

تو هم در وی به چَشم شرم بینی

تمنّایِ غلط از وی مُحال است

خیالِ بد در او کردن خیال است

برو ای مرد فکرِ زندگی کن

نیی خر، ترکِ این خر بندگی کن

برون کن از سرِ نحست خُرافات

بجنب از جا که فِی التاخیرِ آفات

گرفتم من که این دنیا بهشتست

بهشتی حور در لفّافه زشتست

اگر زن نیست، عشق اندر میان نیست

جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست

به قربانت مگر سیری؟ پیازی؟

که توی بُقچه و چادر نمازی؟

تو مرآتِ جمالِ ذوالجلالی

چرا مانندِ شلغم در جَوالی

سر و ته بسته چون در کوچه آیی

تو خانم جان نه، بادمجانِ مایی

بدان خوبی در این چادر کریهی

به هر چیزی بجز انسان شبیهی

کجا فرمود پیغمبر به قرآن

که باید زن شود غولِ بیابان

کدام است آن حدیث و آن خبر کو

که باید زن کند خود را چو لولو

تو باید زینت از مردان بپوشی

نه بر مردان کنی زینت فروشی

چنین کز پای تا سر در حریری

زنی آتش به جان، آتش نگیری!

به پا پوتین و در سر چادرِ فاق

نمایی طاقتِ بی‌طاقتان طاق

بیندازی گُل و گُلزار بیرون

ز کیف و دستکش دل‌ها کنی خون

شود محشر که خانم رو گرفته

تعالی الله از آن رو کو گرفته!

پیمبر آنچه فرمودست آن کُن

نه زینت فاش و نه صورت نهان کن

حجابِ دست و صورت خود یقینست

که ضدِّ نصِّ قرآنِ مبینست

به عصمت نیست مربوط این طریقه

چه ربطی گوز دارد با شقیقه؟

نگر اندر دهات و بینِ ایلات

همه رو باز باشند آن جمیلات

چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟

رواجِ عشوه در بازارشان نیست؟

زنان در شهرها چادر نشینند

ولی چادر نشینان غیرِ اینند

در اقطارِ دگر زن یار مردست

در این محنت‌سرا سربارِ مردست

به هر جا زن بُوَد هم پیشه با مرد

در این جا مرد باید جان کَنَد فرد

تو ای با مشک و گل همسنگ و همرنگ

نمی‌گردد در این چادر دلت تنگ؟

نه آخِر غنچه در سیرِ تکامُل

شود از پرده بیرون تا شود گُل؟

تو هم دستی بزن این پرده بردار

کمالِ خود به عالم کن نمودار

تو هم این پرده از رُخ دور می‌کُن

در و دیوار را پر نور می‌کُن

فدای آن سر و آن سینۀ باز

که هم عصمت در او جمعست هم ناز