گنجور

 
ایرج میرزا

مباش ایمن ز کَیدِ چرخِ ریمن

که از کَیدش نشاید بود ایمن

نماید خانۀ امّید تاریک

که سازد هر دو چشمِ آز روشن

سؤالِ دادخواهی گر کنی ، کر

جوابِ دادخواهی ، باشد الکن

نه او را دوستی باشد محقّق

نه او را دشمنی باشد مُبَرهَن

یکی را بی جهت گاهی بُوَد دوست

یکی را بی سبب گاهی است دشمن

کند مسجود خواری را چُنوبُت

عزیزی ساجد او را چون بَرَهمَن

به دانایان بُوَد رنجِ مجسَّم

به نادانان بُوَد گنجِ معیّن

یکی را کِشت دارد تازه و تر

یکی را برزند آتش به خرمن

یکی خندان به سانِ برقِ لامع

یکی گریان مثالِ ابرِ بهمن

یکی را روزِ روشن شامِ تیره

یکی را شامِ تیره روزِ روشن

یکی تَحتِ ثَری بنموده مأوی

یکی فوقِ ثُرَیّا کرده مسکن

یکی نالد ز عریانی شب و روز

یکی بالد به دیبایِ مُلَوَّن

یکی را زایدی شادی ز شادی

یکی را خیزدی شیون ز شیون

یکی را باده اندر کاسۀ دل

یکی را خونِ دل در کاسۀ تن

یکی را بوریا آرامگاه است

یکی را اطلسِ رومی نشیمن

یکی را دست اندر گردنِ بخت

یکی با بختِ خفته دست و گردن

اگر باشی به بزم اندر ارسطو

وگر گردی به رزم اندر پَشُوتَن

چو بختت نیست در دِل ماند اَرمان

اگر در چین گریزی یا به اَرمن

خُنک آن را که او با یاریِ بخت

به توفیقِ خدایِ حیِ ذوالمنّ

نخواهد ساعتی آرامشِ دل

نجوید لَحظه‌ای آسایشِ تن

سفر سازد پیِ کسبِ معالی

که رسمِ زن بود یک جای بودن

اگر در کوی و برزن نگذرد مرد

کجا دارد فضلیت مرد بر زن

رَوی زن وار در خانه نشینی

که شاید روزیَت آید ز روزن

مگز نشنیده‌ای این را که گویند

حَطَب باشد به جایِ خویش چَندَن

اگر دُر ناید از دریا به خارج

نیاویزند خوبانش ز گردن

نخواندی اینکه گفت اِبنِ قَلاقِس

أَلا سارَاَلهِلالُ فَصارَ بدرأ

چو آب استاده شد یابد عفونت

چو جاری گشت گردد صاف و روشن

بحمداللّه مرا تن گشته راحت

همه بارِ سفر ننهاده بر تن

ندیده صدمه‌ای از سختیِ راه

نخورده لطمه‌ای از بیم رهزن

همه برگ سفر دارم مهیّا

همه عیشِ حضر دارم معیّن

ز فّرِ مدح کیوان فر خدیوی

که امرش را قضا بنهاده گردن

ولی عهدِ مَلِک سلطان مُظَفّر

خدیوِ شیر گیرِ پیل افگن

خدیوِ پاک قلبِ پاک طینت

خدیوِ پاک دینِ پاکدامن

خدیوا خوش بزی خرم گرفتی

شبِ میلادِ شاهِ شیر اوژن

شهی کز دستِ او بالَنده شمشیر

شهی کز فرقِ او رازننده گَرزَن

شهِ صاحبقران شه ناصرِالدّین

که دارد نُه فلک در زیرِ دامن

چنین شه زاد از مادر که گردید

ز شِبهَش مادرِ گیتی سَتَروَن

ز چِهرش چهرۀ دولت منوَّر

ز نامش نامۀ ملّت مُعَنوَن

کجا دستش سراسر گوهر آگین

کجا تیغش همه بیجاده معدن

به کوهِ آهن ار حُکمش بخوانی

شود چون رودِ جیحون کوهِ آهن

عروسِ بختِ او در دست دارد

ز اقبال و شرف دست آورنجن

به دیدن صعب باشد روزِ میدان

ولی در روز ایوان نیک دیدن

سرِ خصم و سِنانِ جان ستانش

تو گوئی فی المثل گویست و مِحجَن

خدیوا رسم باشد این که گویند

پدر را بر پسر تبریک لیکن

تُرا من بر پدر تبریک گویم

که برچونین پدر چشمِ تو روشن

سریرِ سلطنت زو شد مشرَّف

سرایِ معدلت زو شد مزیَّن

همه با عمرِ او دست خدا بست

بقا را تا ابد دامن به دامن

هر آنکس کج نگر باشد به جاهش

شود در دیدگانش مژّه سوزن

کفِ رادش تو گویی روزِ بخشِش

زبانِ پنج دارد پنج ناخَن

به در دِفاقه جوید هر که درمان

همی گویند درمانِ تو در من

جهانداور خدیوا حِرصِ مَدحَت

همی واداردم بر شعر گفتن

همه از رأفتت بنموده خلقت

یگانه پاک خَلّاق مُهَیمَن

چُنُو دولت شتابد بر درِ تو

که سنگِ رفته بیرون از فلاخن

غلط مشهور گشتست اینکه گویند

که از لاحَول بگریزد هَریمَن

ز جانِ خصم ، شیطانِ سنانت

نگردد دور از لاحول گفتن

سرایِ آز از دستِ تو ویران

چُنُو زابلستان از تیغ بهمن

به روز رزمِ تو یک دشت لشکر

چو پیشِ طایری یک مشت ارزن

چنو ویسه ز قارن شد گریزان

گریزان گردد از بیم تو قارن

نه تنها قارن از بیمت گریزد

اگر پاداشت کوهِ قارن ایضاً

به خوانِ تن بود خصمِ تُرا دل

ز آو آتشین مرغِ مُسَمَّن

الا تا هست در افواهِ مردم

حسد ورزیدنِ گرگین به بیژن

نماید تا ابد گرگینِ جاهت

چو بیژن در میانِ چاه مسکن

نه او را دستگیری چون منیژه

نه او را دستیاری چون تَهَمتَن

الا تو حرفِ جَزم و نصب باشد

به قانونِ عرب حرفِ لَم و لَن

تو باشی ناصبِ اَعلامِ دولت

تو باشی جازِمِ اَعناقِ دشمن

به دستِ عدل بیخ ظِلم بُگسِل

به مشتِ دوست پشتِ خصم بشکن

اگر شد قافیه بعضی مکرّر

وگر آید ردیفِ نون مُنَوَّن

حضوراً عذر خواهم تا نگیرند

غیاباً خرده استادانِ این فن

منوچهری بدین هنجار گفتست

«شبی گیسو فروهشته به دامن»

چنین گفته است خاقانی بدین وزن

«ضمان دارِ سلامت شد دلِ من»