گنجور

 
۹۰۱

عراقی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۳ (می‌بین رخ جان فزای ساقی - در جام جهان نمای باقی)

 

... در جام جهان نمای باقی

عشق از سر کوی خود سفر کرد

بر مرتبه ها همه گذر کرد ...

... خود آن سر کوی بود کاول

زانجا به همه جهان سفر کرد

جان را به امانت خود آنجا ...

عراقی
 
۹۰۲

عراقی » عشاق‌نامه » فصل هشتم » بخش ۵ - غزل

 

... همت عالیش عراقی را

سفر راه پرخطر کرده

عراقی
 
۹۰۳

عراقی » لمعات » لمعۀ دوازدهم

 

بر هر که این در حقیقت بگشاید در خلوتخانه بود نابود خود نشیند و خود را و دوست را در آینۀ یکدگر می بیند بیش سفر نکند لاهجرة بعد الفتح

بیت

آینۀ صورت از سفر دور است

کان پذیر ای صورت از نور است

از این خلوتخانه سفر نتوان کرد فاین تذهبون اینجا غربت ممکن نبود لاسیاحة فی امتی اینجا راه بسر شود طلب نماند قلق بیارامد ترقی تمام شود اضافت ساقط افتد اشارت مضمحل گردد حکم من والی طرح افتد چه وجود را ابتدا و انتها نیست تا طرف تواند بود و آنجا زبان صاحب خلوت همه این گوید

خلوت بمن اهویفلمیک غیرنا

ولو کان غیریلمیصح وجودها

بلی بعد از این اگر سفری بود در خود بودودر صفات خود ابویزید این آیت بشنید یوم نحشر المتقین الی الرحمن و فدا نعره ای زد و گفت من یکون عنده الی این یحشر آنکس که نزد او باشد بکجا حشر شود دیگری بشنید گفت من اسم الجبار الی الرحمن و من اسم القهار الی اسم الرحیم

عراقی
 
۹۰۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶

 

... نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا

ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر

تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا

مولانا
 
۹۰۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰

 

... حامله گر بار نهد جرم منه حامله را

هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر

هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را ...

مولانا
 
۹۰۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴

 

... چونک تو رهن صورتی صورت توست ره نما

از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند

بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا ...

... آب حیات جان توی صورت ها همه سقا

دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو

نعره مزن که زیر لب می شنود ز تو دعا ...

مولانا
 
۹۰۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳

 

... چون یافتم این چنین عطا را

گفت ای موسی سفر رها کن

وز دست بیفکن آن عصا را ...

مولانا
 
۹۰۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰

 

... به نظربخش نظر کن ز میش بلبله تر کن

سوی آن دور سفر کن چه کنی دور زمان را

بپران تیر نظر را به مؤثر ده اثر را ...

مولانا
 
۹۰۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹

 

... چون ملک بی ماده و بی نر بیا

ور صفات دل گرفتی در سفر

همچو دل بی پا بیا بی سر بیا ...

مولانا
 
۹۱۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹

 

... ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته

رقعه ی فنا رسیده بهر سفر به رقص آ

در دست جام باده آمد بتم پیاده ...

مولانا
 
۹۱۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹

 

ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا

شاد آمدیت از سفر خانه خدا

روز از سفر به فاقه و شب ها قرار نی

در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا ...

مولانا
 
۹۱۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰

 

... گر شرق و غرب تازد ور جانب سما

طبل سفر زده ست قدم در سفر نهیم

در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا ...

مولانا
 
۹۱۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳

 

... در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما

چونی در این غریبی و چونی در این سفر

برخیز تا رویم به سوی دیار ما ...

مولانا
 
۹۱۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴

 

... ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا

چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر

خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا ...

... نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر

سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا

نگر به موسی عمران که از بر مادر

به مدین آمد و زان راه گشت او مولا

نگر به عیسی مریم که از دوام سفر

چو آب چشمه حیوان ست یحیی الموتی ...

... کشید لشکر و بر مکه گشت او والا

چو بر براق سفر کرد در شب معراج

بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی ...

... چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را

ز خوی خویش سفر کن به خوی و خلق خدا

مولانا
 
۹۱۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸

 

... نرهد دلی ز چنین لقا

نکند کسی ز خوشی سفر

نرود کسی ز چنین سرا ...

مولانا
 
۹۱۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳

 

ز همراهان جدایی مصلحت نیست

سفر بی روشنایی مصلحت نیست

چو ملک و پادشاهی دیده باشی ...

مولانا
 
۹۱۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱

 

... از خانه و مان به یاد ناید

آن را که چنین سفر مهیا ست

از شهر مگو که در بیابان ...

مولانا
 
۹۱۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۶

 

... زهی جفا که در او صد هزار گنج وفاست

قفا بداد و سفر کرد شمس تبریزی

بگو مرا تو که خورشید را چه رو و قفاست

مولانا
 
۹۱۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۳

 

... گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود

گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر

گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود ...

مولانا
 
۹۲۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۴

 

... کار کنی کار کنی جان تو این کاره شود

عزم سفر دارد جان می نهیش بند گران

برسکلد بند تو را عاقبت آواره شود ...

مولانا
 
 
۱
۴۴
۴۵
۴۶
۴۷
۴۸
۱۸۱