گنجور

 
مولانا

گر جام سپهر، زهر‌پیماست

آن در لب عاشقان چو حلواست

زین واقعه گر ز جای رفتی

از جای برو که جای این جاست

مگریز ز سوز عشق زیرا

جز آتش عشق دود و سوداست

دودت نپزد کند سیاهت

در پختنت آتشست کاُستاست

پروانه که گرد دود گردد

دود‌‌‌آلوده‌ست و خام و رسوا‌‌ست

از خانه و مان به یاد ناید

آن را که چنین سفر مهیا‌‌ست

از شهر مگو که در بیابان

موسی‌ست رفیق من و سلواست

صحبت چه کنی که در سقیمی

هر لحظه طبیب تو مسیحا‌ست

دلتنگ خوشم که در فراخی

هر مسخره را رهست و گنجا‌ست

چون خانه دل ز غم شود تنگ

در وی شه دلنواز تنها‌ست

دل تنگ بود جز او نگنجد

تنگی دلم امان و غوغا‌ست

دندان عدو ز ترس کنده‌ست

پس روترشی رهایی ماست

خاموش که بحر اگر ترش روست

هم معدن گوهر‌ست و دریا‌ست