گنجور

 
۸۴۲

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۶ - لیس للماضین هم الموت انما لهم حسره الموت

 

... که ز دریا کن نه از ما این سؤال

نقش چون کف کی بجنبد بی ز موج

خاک بی بادی کجا آید بر اوج ...

مولانا
 
۸۴۳

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۶۹ - باز دادن شاه گنج‌نامه را به آن فقیر کی بگیر ما از سر این برخاستیم

 

... خس نه ای دور از تو رشک گوهری

در میان موج و بحر اولی تری

بحر وحدانی ست جفت و زوج نیست

گوهر و ماهیش غیر موج نیست

ای محال و ای محال اشراک او

دور از آن دریا و موج پاک او

نیست اندر بحر شرک و پیچ پیچ ...

مولانا
 
۸۴۵

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۵ - خطاب حق تعالی به عزرائیل علیه‌السلام کی ترا رحم بر کی بیشتر آمد ازین خلایق کی جانشان قبض کردی و جواب دادن عزرائیل حضرت را

 

... از کی دل پر سوز و بریان تر شدت

گفت روزی کشتیی بر موج تیز

من شکستم ز امر تا شد ریز ریز ...

... هر دو بر یک تخته ای در ماندند

تخته را آن موج ها می راندند

باز گفتی جان مادر قبض کن ...

... گفت حق آن طفل را از فضل خویش

موج را گفتم فکن در بیشه ایش

بیشه ای پر سوسن و ریحان و گل ...

مولانا
 
۸۴۶

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹

 

... و آن دود که از دل است پیداست دلا

هر موج که می زند دل از خون ای دل

آن دل نبود مگر که دریا ست دلا

مولانا
 
۸۴۷

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۵۸

 

تا این فلک آینه گون بر کار است

اندر پی عشق موج خون در کار است

روزی آید برون و روزی ناید ...

مولانا
 
۸۴۸

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲۸

 

... این باطن مردان که عجایب بحریست

چون موج زند از آن اناالحق خیزد

مولانا
 
۸۴۹

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷۲

 

... اندر دل مردان خدا دریاییست

کز موج خوشش گنبد گردان گردد

مولانا
 
۸۵۰

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۴۰

 

سودای توام در جنون می زد دوش

دریای دو چشم موج خون می زد دوش

تا نیم شبی خیل خیالت برسید ...

مولانا
 
۸۵۱

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۰۴

 

تو بحر لطافتی و ما همچو کفیم

آنسوی که موج رفت ما آنطرفیم

آن کف که به خون عشق آلودستی ...

مولانا
 
۸۵۲

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۵۴

 

شادی کردم چو آن گهر شد جفتم

چون موج ز باد بود خود آشفتم

آشفته چو رعد سر دریا گفتم ...

مولانا
 
۸۵۳

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۶۹

 

... بحریست محیط بیحد و بی پایان

صد موج زند موج درون هرجان

مولانا
 
۸۵۴

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۰۴

 

... بحریست محیط و بی حد و بی پایان

صد موج ز موج او درون صد جان

مولانا
 
۸۵۵

مولانا » فیه ما فیه » فصل اول - یکی می‌گفت که مولانا سخن نمی‌فرماید

 

... چون راست شوی آن همه نماند امید را زنهار مبر با پادشاهان نشستن ازین روی خطر نیست که سر برود که سری است رفتنی چه امروز چه فردا اما ازین رو خطر است که ایشان چون درآیند و نفس های ایشان قوت گرفته است و اژدها شده این کس که به ایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد لابد باشد که بر وفق ایشان سخن گوید و رای های بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن ازین رو خطرست زیرا دین را زیان دارد چون طرف ایشان را معمور داری طرف دیگر که اصل است از تو بیگانه شود چندانکه آن سوی روی این سو که معشوق است روی از تو می گرداند و چندانکه تو با اهل دنیا به صلح درمی آیی او از تو خشم می گیرد من اعان ظالما سلطه الله علیه آن نیز که تو سوی او می روی در حکم این است چون آن سو رفتی عاقبت او را بر تو مسلط کند

حیف است به دریا رسیدن و از دریا به آبی یا به سبویی قانع شدن آخر از دریا گوهرها و صد هزار چیزهای مقوم برند از دریا آب بردن چه قدر دارد و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند بلکه عالم کفی ست این دریای آب خود علم های اولیاست گوهر خود کجاست این عالم کفی پرخاشاک است اما از گردش آن موج ها و مناسبت جوشش دریا و جنبیدن موج ها آن کف خوبی می گیرد که زین للناس حب الشهوات من النساء و البنین و القناطیر المقنطرة من الذهب و الفضة و الخیل المسومة و الانعام والحرث ذلک متاع الحیوة الدنیا پس چون زین فرمود او خوب نباشد بلک خوبی در او عاریت باشد وز جای دگر باشد قلب زراندودست یعنی این دنیا که کفکست قلبست و بی قدرست و بی قیمت است ما زراندودش کرده ایم که زین للناس آدمی اسطرلاب حق است اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند تره فروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد اما از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دوران و برجها و تأثیرات و انقلاب را الی غیرذلک پس اسطرلاب در حق منجم سودمند است که  من عرف نفسه فقد عرف ربه همچنانکه این اسطرلاب مسین آینه ی افلاک است وجود آدمی که ولقد کرمنا بنی آدم اسطرلاب حق است چون او را حق تعالی به خود عالم و دانا و آشنا کرده باشد از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بی چون را دم به دم و لمحه به لمحه می بیند و هرگز آن جمال ازین آینه خالی نباشد حق را عز و جل بندگانند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامت می پوشانند اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند اما از غایت غیرت خود را می پوشانند چنانک متنبی می گوید لبسن الوشی لا متجملات ولکن کی یصن به الجمالا

مولانا
 
۸۵۶

مولانا » فیه ما فیه » فصل سیزدهم - شیخ ابراهیم گفت که سیف‌الدین فرّخ چون

 

شیخ ابراهیم گفت که سیف الدین فرخ چون یکی را بزدی خود را به کسی دیگر مشغول کردی به حکایت تا ایشان او را می زدندی و شفاعت کسی به این طریق و شیوه پیش نرفتی فرمود که هرچ درین عالم می بینی در آن عالم چنان است بلک اینها همه انموذج آن عالمند و هرچ درین عالم است همه از آن عالم آوردند که و ان من شییء الا عندنا خزاینه وما ننزله الا بقدر معلوم طاس بعلینی بر سر طبله ها دواهای مختلف می نهد از هر انباری مشتی مشتی پلپل و مشتی مصطکی انبارها بی نهایت اند ولیکن در طبله او بیش ازین نمی گنجد پس آدمی بر مثال طاس بعلینی است یا دکان عطاری ست که در وی از خزاین صفات حق مشت مشت و پاره پاره در حقه ها و طبله ها نهاده اند تا درین عالم تجارت می کند لایق خود از سمع پاره ای و از نطق پاره ای و از عقل پاره ای و از کرم پاره ای و از علم پاره ای اکنون پس مردمان طوافان حقند طوافیی می کند و روز و شب طبل ها را پر می کنند و تو تهی می کنی یا ضایع می کنی تا به آن کسبی می کنی روز تهی می کنی و شب باز پر می کنند و قوت می دهند مثلا روشنی چشم را می بینی در آن عالم دیده هاست و چشمها و نظرها مختلف از آن نموذجی به تو فرستادند تا بدان تفرج عالم می کنی دید آن قدر نیست ولیک آدمی بیش ازین تحمل نکند این صفات همه پیش ماست بی نهایت به قدر معلوم به تو می فرستیم پس تأمل می کن که چندین هزار خلق قرنا بعد قرن آمدند و ازین دریا پر شدند و باز تهی شدند بنگر که آن چه انبار است اکنون هرکه را بر آن دریا وقوف بیشتر دل او بر طبله سردتر پس پنداری که عالم از آن ضراب خانه به در می آیند و باز به دارالضرب رجوع می کند که انا لله و انا الیه راجعون انا یعنی جمیع اجزای ما از آنجا آمده اند و انموذج آنجااند و باز آنجا رجوع می کنند از خرد و بزرگ و حیوانات اما درین طبله زود ظاهر می شوند و بی طبله ظاهر نمی شوند از آنست که آن عالم لطیف است و در نظر نمی آید چه عجب می آید نمی بینی نسیم بهار را چون ظاهر می شود در اشجار و سبزه ها و گلزارها و ریاحین جمال بهار را به واسطه ایشان تفرج می کنی و چون در نفس نسیم بهار می نگری هیچ ازینها نمی بینی نه از آنست که در وی تفرج ها و گل زارها نیست آخر نه این از پرتو اوست بل که درو موجهاست از گلزارها و ریاحین لیک موج های لطیفند در نظر نمی آیند الا بواسطه از لطف پیدا نمی شود همچنین در آدمی نیز این اوصاف نهان است ظاهر نمی شود الا بواسطه اندرونی یا بیرونی از گفت کسی و آسیب کسی و جنگ و صلح کسی پیدا می شود صفات آدمی نمی بینی در خود تأمل می کنی هیچ نمی یابی و خود را تهی می دانی ازین صفات نه آنست که تو از آنچ بوده ای متغیر شده ای الا اینها در تو نهانند بر مثال آبند در دریا از دریا بیرون نیایند الا بواسطه ابری و ظاهر نشوند الا به موجی موج جوششی باشد از اندرون تو ظاهر شود بی واسطه بیرونی ولیکن مادام که دریا ساکن است هیچ نمی بینی و تن تو بر لب دریاست و جان تو دریایی ست نمی بینی درو چندین ماهیان و ماران و مرغان و خلق گوناگون بدر می آیند و خود را می نمایند و باز به دریا می روند صفات تو مثل خشم و حسد و شهوت و غیره ازین دریا سر برمی آرند پس گویی صفات تو عاشقان حقند لطیف ایشان را نتوان دیدن الا بواسطه جامه زبان چون برهنه می شوند از لطیفی در نظر نمی آیند

مولانا
 
۸۵۷

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الاوّل » حکایت

 

... بعد از آن آیت های رحمت میآمد که ان الله لایغفران یشرک به و یغفر مادون ذلک لمن یشاء یعنی هر که خداوند را آن پادشاه بی زن و فرزند را شریک گوید و همباز گوید او را آمرزش نباشد باقی هر گناهی که او کرده باشد همه را بیامرزد آن را که خواهد به وحشی رسانیدند آیت را که چنین وعده رسیده است وحشی گفت خداوندا تو میفرمایی که هر که مرا شریک و انباز نگوید و یگانه داند هر گناهی که کرده باشد بیامرزم آن را که خواهم دانم که وحشی را نخواهی خواستن این بگفت و خون از چشمهاش روان شد

دریای رحمت بجوش آمد جویهای بهشت از شیر رحمت مالامال شد فرشتگان هفت آسمان پرها بازگشادند که آثار رحمت میبینیم و دریای رحمت به جوش میبینیم تا موج رحمت و مغفرت چه گوهرهای عجب به ساحل خاک خواهد انداختن در این ولوله بودند که دستگیر ازل و ابد عطابخش عطاهای بیعدد به محبوب خویش مصطفی صلوات الله علیه وحی فرستاد که قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا ای بندگان من ای بندگان سوخته من ای بندگان سوخته خرمن من ای زندانیان درد و حزن ای سوختگان آتش پشیمانی ای خانه و خرمن خود سوخته به نادانی ای آتش خواران ای خونباران که از حد برده و نومید گشتهاید نومید مشوید از رحمت بی نهایت بی پایان بنده نواز کارساز خداوندی ما که ان الله یغفر الذنوب جمیعا در آن آیت گفته بود که غیر کفر همه گناهان را بیامرزم آن را که خواهم در این آیت جهت درمان درد وحشی فرمود که همه گناهان را بیامرزم و نفرمود آن را که خواهم زیرا آن نیش اگر خواهم جگر وحشی را خسته کرده بود و سوراخ سوراخ کرده که اگر در میان است این اگر بر جگرم میزند ای اگر که در این راه من هفتاد خندق پرآتشی چه امید میدارم که برگذرم خاصه بدین گناه من همچو کبریت خشک آلوده گوگرد چنین گناهم کبریت خشک گوگرد آلود را با خندق آتش چه آشنایی و چه امید امان

با خودی از اثیر چون گذری هیزمی از سعیر چون گذری

امداد لطف کریم و موجهای فضل قدیم رحیم به آب دیده وحشی خندقهای آتش را که از حروف اگر دود و فروغش بیرون میزد آتش را چون آتش ابراهیم همه گل و ریحان و یاسمین و شکوفه گردانید که اولیک یبدل الله سییاتهم حسنات خندق پر آتش سقر را و کلمه اگر را از میان برداشت و زمین و آسمان را پر رحمت کرد

معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا ...

... در دولت تو سیه گلیمی گر سود کند زیان ندارد

این چنین جرمی را جز چنان کرمی نتواند عفو کردن این چنین جنایتی را جز چنان عنایتی نتواند تدارک کردن مرده را نفس عیسی تواند زنده کردن و اهن را دست داوود تواند نرم کردن دیو را امر سلیمان تواند مسخر کردن ای فخر سلیمان و داوود ای روشنی جان هر موجود مرغ جانم پر میزند تا قفص قالب بشکند این دم و بیرون پرد به حرمت آن خدایی که ترا بر اهل آسمان و زمین و اولین و آخرین بگزید و اختیار کرد که کلمه مبارک پاک پاک کننده را آن کلمه شریف حیات بخش دولت بخش را عزیز عزیز کننده را آن کلمه ای را که بر زبان از دانه نبات لطیفتر است آن کلمه را که از عرش و کرسی شریفتر است که کلمه شهادت است بر من عرضه کن تا پیش از آنکه جان از محنت خانه قالب بیرون آید به خلعت آن کلمه مشرف گردم و از بهر صد هزار خجلت و حاجت که دارم آن کلمه را به حجت بر زبان در میان جان بدان جهان برم که اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله

چون مصطفی صلوات الله علیه بر وی این کلمه عرضه کرد میگفت چنانکه مرغ بچه خود را دانه در دهان نهد آن کلمه را در دهان وحشی یکان یکان می نهاد از شوق آن دانه مرغ بچه جانش گردن دراز میکرد از حرص تا دانه دوم و سوم را به یک لقمه بگیرد که از غایت حرص و گردن دراز کردن سوی دانه بیم بود که مرغ بچه جانش از آشیانه و سقف خانه وجود به عرصه عدم فرو افتد ...

... ماند در صومعه زاهد و دختر و شیطان اگر آن زاهد عالم بودی هرگز در صومعه خلوت دختر را قبول نکردندی قال النبی علیه السلام لاتخلوا امرأة مع رجل فی منزل الا و ثالثهما الشیطان هرگز زنی جوان با مردی در موضع خالی جمع نیایند الا که شیطان میانجی ایشان باشد

القصة بطولها چندان کرد و زد و گرفت که برصیصا را میل تمام شد با دختر و با دختر صحبت کرد دختر حامله شد شیطان به صورت آدمی بیامد پیش برصیصا و برصیصا را متفکر یافت گفت موجب فکرت چیست

برصیصا قصه با او بازگفت که دختر حامله شده است ...

مولانا
 
۸۵۸

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثانی » مناجات

 

... ای کریم از قلادە طاعات

در طلب پوینده چون باد باش زهر بیماریش چون شکر نوشکن دل را بگوی تا عافیت را بدرود کند تن را بگوی تا سلامت را تبرا دهد که هرکه خانه ای بر لب دریاکند موج بسیار بیند و هرکه دعوی محبت کند زهر بلا و محنت بسیار چشد

تا درنزنی به هر چه داری آتش ...

مولانا
 
۸۵۹

مولانا » مجالس سبعه » المجلس السابع » من فوائده اسبغ الله فینا نعمة موائده

 

الحمدلله الذی صیر نفوس العارفین طایرة فی مطار امتثال امره و زجرها بنهیه عن المعاصی فانزجرت عنها بزجره و سقی قلوب العاشقین محبته فما صحت من سکره و الهمها ادامة ذکره فما تفتر من ذکره و أری المبتلی جزیل ثواب صبره علی بلایه فاستعذب مرارة صبره و نصب للغنی علم احسانه الیه و انعامه علیه لیستدل به علی وجوب حمه و شکره سبحان الذی جعلکل قلب من قلوب احبایه مقرا بمحبته و صیر محبته مستقرة فی سویدایه و حبته و اطلع نفوس العارفین علی آیات توحیده و معرفته و ألهم الارواح بالارتیاح الی بحبوبة جنته و الاشتیاق الی نظره و رؤیته و اشهد ان لا اله الاالله وحده لاشریک له شهادة تؤمن قایلها من عذابه و سطوته و اشهد ان محمدا عبده و رسوله الذی نسخ الشرایع المتقدمه بشریعته و ختم رسالة الرسل برسالته صلی الله علیه و علی آله و اصحابه و عترته و علی الخلفاء الراشدین خصوصا علی ابی بکر الصدیق فی قوله و عقیدته و عمر الفاروق الذی فرق بین الحق و الباطل بقضیته و علی عثمان ذی النورین الذی نورالله قلبه بنور معرفته و علی علی المرتضی فی خلقه و سیرته و علی الحسن و الحسین الذی خصصهما الله علی خلقه بقربه و رحمته و علی جمیع المهاجرین و الانصار من اتباعه و صحابته و سلم تسلیماکثیرا عن الحسن البصری انه قال حدثنی جماعةکلهم سمعوا الحدیث عن النبی صلی الله علیه و سلم یقول ان الله تعالی لما خلق العقل فقال له اقعد فقعد ثم قال له قم فقام ثم قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادبر ثم قال له تکلم فتکلم ثم قال له انصت فانصت ثم قال له انظر فنظر ثم قال له انصرف فانصرف ثم قال له افهم ففهم ثم قال له وعزتی و جلالی و عظمتی و کبریایی و سلطانی و جبروتی و علوی و ارتفاع مکانی و استوایی علی عرشی و قدرتی علی خلقی ما خلقت خلقا اکرم علی منک و لااحب الی منک بک اعرف و بک اعبد و بک اطاع و بک اعطی و بک اعاتب لک الثواب و علیک العقاب صدق الله و صدق رسول الله

رسول مجتبی سفیر معلی مقرب ثم دنی فتدلی خاص الخاص قاب قوسین اوادنی محمد مصطفی خیر اولین و آخرین خاتم النبیین خلاصه موجودات مظهر آیات بینات دریای بی پایان بی قیاس آفتاب جعلناله نورا یمشی به فی الناسکلید فردوس و حدایق کاشف رموز و اسرار حقایق آن منور منور صاحب توقیع انا اعطیناک الکوثر صلی الله علیه و علی آله الطیبین الطاهرین چنین می فرماید و بر طالبان صادق و مجتهدان عاشق چنین املا می کند که ان الله تعالی لما خلق العقل می فرماید آن صانع قدیم و آن حاضر ناظر و آن بصیر سمیع آن زنده ای که همه زندگان زندگی از او یابند و آن قیومی که همه محتاجان در وقت ضرورت و درماندگی به درگاه او شتابند آن قهاری که گردن قاهران را به زنجیر و غل انا جعلنا فی اعناقهم اغلالا بربسته است و رگ جان دشمنان چراغ دین و دیانت را به تیغ لقطعنامنه الوتین شکسته است جل جلاله چون عقل را که تاج زرین اوست بر فرق ولقدکرمنا بنی آدم نهاد عقل چیست قندیل عالم مهین و نور طور سینین و امیر داد وهذا البلد الامین و خلیفه عادل حضرت رب العالمین است عقل چیست سلطان عادل و خوش خوست و سایه رحمت لاهو الاهوست عقل کیست آن که فاضلان صفه صفا و صفوت ره نشین ویند و انبارداران الدنیا مزرعة الاخرة خوشه چین ویند

در شرح بیفزا شرح عقل دل را مشرح کند عقل چیست گره گشای عقده های مشکلات و مشاطه عروسان مضمرات معضلات قلاوز ارواح تا به حضرت فالق الاصباح که رمزی از اسرار او اشارت رفت چون از عالم لامکان و از کتم غیب به صحرای وجود آورد تا صحرای وجود از این آفتاب سعود نور و ضیا گرفت خواست که هنرهای عقل را و عجایب ها و لطایف ها و غرایب ها که در ضمیر عقل بود بر موجودات پیدا کند و او را بدان فضیلت از همه ممتاز و جدا کند سنگ محکی می بایست که تا صفا و خالصی و پاکی و بی عیبی این نقد ظاهر شود به گواهی آن محک ترازویی می بایست که این نقد شریف و این موهبت لطیف تمام عیار را بدان ترازو برکشند تا سنگ و هنگ او پیدا شود که هیچ چیز در هجده هزار عالم بی گواهی ترازو نه عزیز شود و نه خوار شود

ترازو تنها نه این است که بر دکانها آویخته اند در بازار ها ترازو آیت حق است و سر خداست و تمییز علم است که آن ترازوی روحانی است میزان آسمانی است که این همه ترازو های جهان را از آن ترازو بیرون آورده اند میوه را ترازوی دیگر سخن را ترازویی دیگر که بدانی که راست است یا دروغ است حق است یا باطل است آدمی را ترازوی دیگر که بدانی که آن آدمی چند ارزد حیوان را ترازوی دیگر ملایکه را ترازوی دیگر که و ما منا الاله مقام معلوم پریان را ترازوی دیگر که و انا منا الصالحون و منا دون ذلک انبیا را ترازوی دیگر که تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض ترازو از آفتاب ظاهرتر است در عالم که حق تعالی با آفتاب قرین کرد و پهلوی آفتاب نشاند که آفتاب را بر ترازو برسنجد تا بدانند که در کدام درجه است مقارنه با چیست ترازو از آسمان محیط تر است آسمان محتاج ترازوست و ترازو محتاج آسمان نیست ...

... پس تقاضای همه خوبان و هنرمندانک ه میجوشند بر خود تا جمال و کمال خود بنمایند دکانی میطلبند تا بر آن دکان هنر خود پیداکنند آخر این تقاضاها از آب بی خبر نیست پوست و گوشت و استخوان را چه خبر از هنر چنانکه آن روباه در میان کشتزار دنبهای دید آویخته گفت هر آینه اینجا دامی است و این فعل صیادی است که هرگز از کشتزار دنبه نروید دنبه در میان کشتزار چه کار دارد پس در عالم کشتزار نهاد آدمی که آنجا وشت و پوست و استخوان روید این همتها و تقاضاها چه کار دارد این تقاضای صفات پاک من است

موسی علیه السلام سؤال کرد در آن زمانیکه صدهزار عجایب بر او تاختن آورد و حیران شد او را از این عالم بدان عالم بردند عالمی حیات در حیات روح در روح نور در نور ذوق در ذوق موج میزد و لمعان میکرد گفت یا رب ما از این عالمیم شهرما این است معدن ما این است از این کان و معدن بی پایان نقدە وجود ما را بدان بازار طراران چرا بردی چه حکمت بود چنین گوهر نفیس را بدان عالم خسیس بردن

حق جل جلاله فرمود ای موسی کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف گنجی بودم پنهان خواستم که مرا بشناسند ...

... ای محبوسان جهان نادیده چارهای نمیکنید آخر بنگرید در این صورتهای خوب و در این عجایبها آخر این نقشها را حقیقتها باشدکه هیچ دروغی بی راست نیست هر جا دروغیگویند به امید آنگویندکه شنونده وقتی آن را به جای راست قبولکندکه راست را بداند راستی دیده باشد تا این دروغ را به جای آن قبولکند درم قلب را بدان طمع خرجکردندکه مشتری آن را به جای نقرە خالص بگیرد و وقتیگیردکه این مشتری خالصی دیده باشد تا این را به بوی آن قبولکند هرجا دروغی بود راستی باشد و هر جا قلبی باشد خالصی جنس آن باشد و هرجا خیالی بود حقیقتی باشد

اکنون این صورتها و خیالهاکه بر این دیوار زندان عالم فانی است که مینمایند و محو میشوند با چندهزارکس در عالم دوست بودی و خویش پنداشتی و رازهاگفتی اینک نقش از ایشان رفت بروبرگورستان سنگهای لحدبرگیرکلوخهاشان را میبین نقشها محو شده یقین دانکه آن نقشهای خوب عکس آن نقشهاستکه بیرون زندان دوستان استکه الباقیات الصالحات خیر کجایند این صورتهای باقی عند ربک نزد آنکساند که رب توستکه دم بدم تربیتهای او به تو میرسد شرح این دراز است بیا تاکوتاهکنیم و این زندان را سوراخ کنیم و به آنجا رویمکه حقیقت این نقشهاستکه ما بر آن عاشقیم چون آنجا باز رویم موسی وار در آن آب حیات غوطه میخوریم ماهی وار با آن دریای حیات میگوییم چرا موج زدی و ما را به خشکی آب وگل انداختی این چنین رحمتکه تراست چنان بی رحمی چراکردی ای بی رحمی تو شیرین تر از رحمتهای رحیمان عالم جواب میفرماید کنتکنزا مخفیا احببت ان اعرف گنجی بودم پنهان در پردە غیب در خلوت لامکان از پس پردههای هستی خواستم تا جمال و جلال مرا بدانند و ببینندکه من چه آب حیاتم و چه کیمیای سعاداتم

گفتندکه ماکه ماهیان این دریاییم اول در این دریای حیات بودهایم ما میدانستیم عظمت این دریا را و لطف این دریا راکه مس اکسیرپذیر اینکیمیای بی نهایتیم میدانستیم عزت اینکیمیای حیات را و آنهاکه ماهیان این دریا نبودند در اول چندانکه بر ایشان عرضهکردیم نشنیدند وندیدند و ندانستند چون اول عارف ما بودیم و آخر عارف اینگنج هم ماییم این چندین غربت دراز جهت احببت ان اعرف خواستمکه تا مرا بدانند این باکه بود

جواب آمدکه ای ماهیان اگر چه ماهی قدر آب داند و عاشق باشد و چفسیده باشد بر وصال دریا اما بدان صفت و بدان سوز و بدانگرمی و جانسپاری و ناله و خونابه باریدن و جگر بریان داشتن نباشدکه آن ماهییکه موج او را به خشکی افکند و مدتهای دراز بر خاکگرم و ریگ سوزان میطپدکه لایموت فیها ولایحیی نه فراق دریا میگذاردکه حلاوت زندگانی یابد و خود با فراق دریای حیات چگونه لذت حیات یابدکسیکه آن دریا را دیده باشد

هرکه او اندر شبی یک شربت وصل تو خورد چون نماند آن شراب او داند از رنج خمار ...

مولانا
 
۸۶۰

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

... نه ساحل دیده کس او را نه معبر

در او کشتی خیام و پشته ها موج

خس و خاشاک او اشجار بی مر ...

مجد همگر
 
 
۱
۴۱
۴۲
۴۳
۴۴
۴۵
۲۶۳