گنجور

 
مجد همگر

نه چرخم می‌دهد کام و نه اختر

نه دل می‌گرددم رام و نه دلبر

نه بختم می‌کند یاری نه یاران

نه یارم می‌کند یاری نه یاور

مرا خود داغ غربت بود در دل

کنونم درد تنهائیست درخَور

ز من بگسست یار و سایه‌ام نیز

ز من هم بگذرد زین راه منگر

کجا همراه گردد سایه با من

چو روز من بود با شب برابر

چنان گم گشتم اندر کوه و هامون

که تقدیرم نیارد راه با سر

چو دریائیست ژرف این سهمگین کوه

نه ساحل دیده کس او را نه معبر

در او کشتی خیام و پشته‌ها موج

خس و خاشاک او اشجار بی مر

نهالش دیده را مسمار و مثقب

نباتش پای را پیکان و خنجر

ز خار پشته‌های کوهسارش

ددان را جمله تن پر زخم و نشتر

شیاطین را نشیبش بگسلد پی

ملایک را نهیبش بفکند پر

ز بس شیب و فراز و غور نجدش

صبا گردد در او گمراه و مضطر

اجل در قصد جان ساکنانش

ز بی راهی شود محتاج رهبر

در او صیاد را نه چشم و نه دست

شکاری ایمن از سر فارغ از شر

نگیرد یوز و باز آهو و تیهو

ز ابر تیره و تندی تندر

شب آدینه را از روز شنبه

ندانم بالله ار داریم باور

چو صبح از شام و روز از شب ندانم

نتانم برد تاریخش به دفتر

صفر را می‌ندانم از محرم

کرا پرسم ز ترسا یا ز کافر

همه کُه پر ز اطلال و هیاکل

نه قسیس و نه رهبانش مجاور

همه ره پر محاریب و تماثیل

ز اشکال و صلیب و سنگ مرمر

به هر عمری در او عوری دو بینم

ز بی برگی نه بر فرق و نه در بر

یکی در کشته‌ای پی در پی گاو

یکی بر پشته‌ای سر بر سر خر

نه دارم رای حرب و روی کوشش

نه دارم رسم جنگ و ساز لشکر

به پا مردی زور و زر توان بود

که در غربت کند عشرت توانگر

نبودم مرد غربت با چنین روز

ندارم برگ عشرت با چنین زر

چرا برکاشتم رخ زان سمن‌روی

چرا برداشتم دل زان سمنبر

کجا سوی من آرد پیک او راه

که در وی گم کند پی پیک صرصر

کرا جویم که احوالم بدو گوی

کرا گویم که پیغامم بدو بر

به نزد من که آرد نامهٔ دوست

که بر اوجش نمی‌پرد کبوتر

ز گریه خاک را چندان نیابم

که پاشم بر سواد نامه تر

وگرنه دل ز ضجرت برفشاندی

همه خاک دیار کرخ بر سر

به عینه چشمه قیر است گوئی

میان ابر تیره چشمه خَور

هوای قیرگون و نیلگون ابر

به سوگ خور سیه کردند معجر

که بیند کو نماید رخ به آفاق

که داند کو برآرد سر ز خاور

دلا مخروش بر نادیدن روز

که خواهی دید روزی فرخ اختر

اگر خورشید گردون نیست بر جای

به جایست آفتاب هفت کشور

جهانبان صاحب دیوان عالم

که صاحب طالع است از کلک و خنجر

به دست پر نوال بذل پیشه

به ذات بی همال فضل پرور

هزارش برمک و طائیست بنده

هزارش صاحب و صابی‌ست چاکر

که صاحب حاجتان یابند ازو کام

که صاحب دولتان دارند ازو فر

بنات فکرش اعجاز معما

بنات بکرش آیات مفسر

اگر لطفش نپیوستی به اجسام

عَرَض پیوند بگسستی ز جوهر

وگر قهرش نگه کردی به ارواح

نماندی زیر گردون هیچ جانور

ز روی خاصیت با حرز نامش

شود ماهی در آتش چون سمندر

ز راه تربیت با عون حفظش

سمندر را کند قلزم شناور

ایا دارندهٔ ملک سلیمان

توئی دانندهٔ دین پیمبر

سخن بر تو کنم عرضه که هستی

سخنگوی و سخندان و سخنور

هنر بر تو کنم پیدا که گشتی

هنرمند و هنرجوی و هنر خر

 
 
 
دقیقی

پریچهره بتی عیار و دلبر

نگاری سرو قدّ و ماه منظر

سیه چشمی که تا رویش بدیدم

سرشکم خون شدست و بر مشجر

اگر نه دل همی‌خواهی سپردن

[...]

عنصری

غنودستند بر ماه منور

خط و زلفین آن بت روی دلبر

یکی را سنبل نو رسته بالین

یکی را لالۀ خود روی بستر

ز مشکین جعد زنجیرست گویی

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

مرا، دی عاشقی گفت ای سخنور

میان عاشق و معشوق بنگر

نگه کن تا چه باید هر دوانرا

وزین دو کز تو پرسیدم بمگذر

چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل ؟

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

همایون جشن عید و ماه آذر

خجسته باد بر شاه مظفر

امیر انشاه بن قاورد جغری

جمال دین و دین را پشت و یاور

خداوندی ، کجا کوته نماید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه