گنجور

 
مولانا

الحمدلله الذی صیّر نفوس العارفین طائرة فی مطار امتثال امره و زجرها بنهیه عن المعاصی، فانزجرت عنها بزجره و سقی قلوب العاشقین محبّته فما صحت من سکره، و الهمها ادامة ذکره فما تفتر من ذکره و أری المبتلی جزیل ثواب صبره علی بلائه، فاستعذب مرارة صبره و نصب للغنی علم احسانه الیه و انعامه علیه لیستدل به علی وجوب حمه و شکره، سبحان الذی جعلکل قلب من قلوب احبائه مقراً بمحبته و صیر محبته مستقرة فی سویدائه و حبته و اطلع نفوس العارفین علی آیات توحیده و معرفته و ألهم الارواح بالارتیاح الی بحبوبة جنته و الاشتیاق الی نظره و رؤیته و اشهد ان لا اله الاالله وحده لاشریک له شهادة تؤمن قائلها من عذابه و سطوته و اشهد ان محمداً عبده و رسوله الذی نسخ الشرایع المتقدمه بشریعته و ختم رسالة الرسل برسالته، صلی الله علیه و علی آله و اصحابه و عترته و علی الخلفاء الراشدین خصوصاً علی ابی بکر الصدیق فی قوله و عقیدته و عمر الفاروق الذی فرق بین الحق و الباطل بقضیته و علی عثمان ذی النورین الذی نورالله قلبه بنور معرفته و علی علی المرتضی فی خلقه و سیرته و علی الحسن و الحسین الذی خصصهما الله علی خلقه بقربه و رحمته و علی جمیع المهاجرین و الانصار من اتباعه و صحابته و سلم تسلیماًکثیرا. عن الحسن البصری انه قال: حدثنی جماعةکلهم سمعوا الحدیث عن النبی صلی الله علیه و سلم یقول: «ان الله تعالی لما خلق العقل فقال له: اقعد، فقعد. ثم قال له: قم فقام: ثم قال له: اقبل، فاقبل. ثم قال له: ادبر، فادبر. ثم قال له: تکلم، فتکلم. ثم قال له: انصت، فانصت. ثم قال له: انظر، فنظر. ثم قال له: انصرف، فانصرف. ثم قال له: افهم، ففهم. ثم قال له: وعزتی و جلالی و عظمتی و کبریائی و سلطانی و جبروتی و علوی و ارتفاع مکانی و استوائی علی عرشی و قدرتی علی خلقی، ما خلقت خلقاً اکرم علی منک و لااحب الی منک، بک اعرف و بک اعبد و بک اطاع و بک اعطی و بک اعاتب، لک الثواب و علیک العقاب، صدق الله و صدق رسول الله.

رسول مجتبی، سفیر معلی، مقرب «ثم دنی فتدلی» خاص الخاص «قاب قوسین اوادنی»، محمد مصطفی، خیر اولین و آخرین، خاتم النبیین خلاصهٔ موجودات، مظهر آیات بینات، دریای بی پایان بی قیاس، آفتاب «جعلناله نوراً یمشی به فی الناس»،کلید فردوس و حدایق، کاشف رموز و اسرار حقایق، آن منور منور صاحب توقیع «انا اعطیناک الکوثر» صلی الله علیه و علی آله الطیبین الطاهرین چنین می‌فرماید و بر طالبان صادق و مجتهدان عاشق چنین املا می‌کند که: «ان الله تعالی لما خلق العقل»، می‌فرماید: آن صانع قدیم و آن حاضر ناظر، و آن بصیر سمیع، آن زنده‌ای که همهٔ زندگان زندگی از او یابند و آن قیومی که همهٔ محتاجان در وقت ضرورت و درماندگی به درگاه او شتابند. آن قهاری که گردن قاهران را به زنجیر و غل «انا جعلنا فی اعناقهم اغلالاً» بربسته است و رگ جان دشمنان چراغ دین و دیانت را به تیغ «لقطعنامنه الوتین» شکسته است جل جلاله چون عقل را که تاج زرین اوست، بر فرق «ولقدکرمنا بنی آدم» نهاد، عقل چیست؟ قندیل عالم مهین و نور «طور سینین»، و امیر داد «وهذا البلد الامین» و خلیفهٔ عادل حضرت رب العالمین است. عقل چیست؟ سلطان عادل و خوش خوست و سایهٔ رحمت لاهو الاهوست. عقل کیست؟ آن که فاضلان صفهٔ صفا و صفوت ره نشین ویند و انبارداران «الدنیا مزرعة الاخرة» خوشه چین ویند.

در شرح بیفزا، شرح عقل دل را مشرح کند. عقل چیست؟ گره گشای عقده‌های مشکلات و مشاطهٔ عروسان مضمرات معضلات قلاوز ارواح تا به حضرت فالق الاصباح که رمزی از اسرار او اشارت رفت. چون از عالم لامکان و از کتم غیب به صحرای وجود آورد تا صحرای وجود، از این آفتاب سعود نور و ضیا گرفت، خواست که هنرهای عقل را و عجایب‌ها و لطایف ها و غرایب‌ها که در ضمیر عقل بود، بر موجودات پیدا کند و او را بدان فضیلت از همه ممتاز و جدا کند، سنگ محکی می‌بایست که تا صفا و خالصی و پاکی و بی عیبی این نقد ظاهر شود. به گواهی آن محک، ترازویی می‌بایست که این نقد شریف و این موهبت لطیفِ تمام عیار را بدان ترازو برکشند تا سنگ و هنگ او پیدا شود که هیچ چیز در هجده هزار عالم بی گواهی ترازو، نه عزیز شود و نه خوار شود.

ترازو تنها نه این است که بر دکانها آویخته‌اند در بازارها، ترازو آیت حق است و سرّ خداست و تمییز علم است که آن ترازوی روحانی است. میزان آسمانی است که این همه ترازو‌های جهان را از آن ترازو بیرون آورده‌اند. میوه را ترازوی دیگر، سخن را ترازویی دیگر، که بدانی که راست است یا دروغ است، حق است یا باطل است. آدمی را ترازوی دیگر که بدانی که آن آدمی چند ارزد. حیوان را ترازوی دیگر. ملایکه را ترازوی دیگر که: «و ما منا الاله مقام معلوم». پریان را ترازوی دیگر که: «و انا منا الصالحون و منا دون ذلک». انبیا را ترازوی دیگر که: «تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض». ترازو از آفتاب ظاهرتر است در عالم که حق تعالی با آفتاب قرین کرد و پهلوی آفتاب نشاند که آفتاب را بر ترازو برسنجد تا بدانند که در کدام درجه است، مقارنه با چیست. ترازو از آسمان محیط‌تر است. آسمان محتاج تر ازوست و ترازو محتاج آسمان نیست.

حق تعالی بیان کرد که: «السماء رفعها و وضع المیزان ان لاتطغوا فی المیزان» آسمان بلند است، میزان از آسمان، بلندتر است ولیکن به تواضع «وضعها» به زمین آمده است. با خلقان می‌گوید که: من از عالم بلند بلند آمده‌ام. ای ترازو، به چه کار آمده‌ای؟ آمده‌ام تا سبکساران را و سبک عقلان را بدیشان بنمایم، تا سبک عقلی خود ببینند و به تدارک و داروی حال خود مشغول شوند خویشتن را گوهری و گرانیی و ثباتی و تمکینی حاصل کنند.

گر از هر باد چون کاهی بلرزی/اگر کوهی شوی،کاهی نیرزی

ای ترازو، گرانی به چه حاصل کنیم؟

گفت: شما چون پوستید و جسمید، آب و گلید خویشتن را مغز نغز و جان و دلی حال کنید.

ای ترازو! این مغز از کجا حاصل کنند؟

گفت: آخر این همه گیاه‌ها و سنبل‌ها به گندم و جوز و باقلی و داروها و گیاه ها، همه اول از زمین برگی می رویند که ایشان را مغزی نیست. از هوای موافق جذب می کنند، چنان که مردم گرما زده و سینهٔ گرم سوخته، نفس را چون به خود کشد، آن برگها از هوای بهار چنان به خود می کشند و از تخت زمین، آب می‌کشند از میان گِل آب را چون جدا می‌کنند و به خود می‌کشند. آدمی زنده از قدح آب که در او خاشاک بود، نتواند آب صاف به خود کشیدن، زهی قدرت که حق تعالی چوب را و گیاه را داده است که از میان وَحَلِ تیره آب آمیخته با صد هزار چیز، آب صافی به خود جذب می‌کند و وجود خود را بدان نعمت حق، پر مغز و آراسته می‌کند.

پس باد علم و آب علم از بهر نهال آدمی فرستاده‌اند که: «العلم حیوة القلوب و العمل کفارة الذنوب» اگر سینهٔ گرم داری، نسیم علم و حکمت درخت‌وار بکش. اگر جگر بریان داری از آب حیات عمل تشنه‌وار بچش. چون سلیمان بهار بر تخت عدل نشست که: «علمنا منطق الطیر» بهار، حیاتی است که باد تخت اوست که «و سخرنا له الریح». آمده است تا عدل در جهان بگستراند و ظلمی که کافر خزان، بر ساکنان باغ و بوستان رانده است، داد آن خوبرویان از آن زشت فعلان بستاند. از زمین و از درخت، پیش این سلیمان وقت، هر نباتی زبانی برون آورد به دعوی که من، گوهری دارم و میوه‌ای دارم و مغزی دارم و اینک زبان سنبل من گواه است. سلیمان بهار گفت که: هر دعوی را ترازویی است.

دعوی عشق کردن آسان است/لیک آن را دلیل و برهان است

ای اصناف درخت و انواع نبات که دهانها گشاده‌اید و زبان دعوی جنبانیدیت، اینک ترازو بیارید تا معنوی از مدعی ظاهر شود. آن ترازوکدام است؟ یکی باد است و یکی آب. هر برگی که سنبله ای داشت و میوه‌ای داشت و قیمتی داشت و قامتی داشت، ترازوی باد و آب آمد تا هنر او را و گوهر او را در عالم آشکارا کند. یک مثقال ذره، از هنر هیچ درختی وگوهری پنهان نماند. ترشی، ترشی نماید که: «وجوه یومئذ باسره» شیرین، شیرینی بنماید که: «وجوه یومئذ مسفره ضاحکه مستبشره». آنچه بیخ آن درختان، در زمین در تاریکی آب و گل هنری و معنیی داشت و حلال صاف می‌خوردند و از مخالف تیره پرهیز میکردند و در خود گوهری و هنری می‌دیدند که دیگران، آن نمی‌دیدند می گفتند که: دریغ که ما، در زیر زمین چنین هنرها داریم و چنین موزونی ها و خوبی ها داریم و از جناب حق، چنین عنایت ها داریم و بیخ های دیگر از این خبر ندارند. دریغا روز بازاری بودی تا ما جمال خود بنمودیمی، تا نغزی ما بدیدندی و زشتی دیگران بدیدندی.

ایشان را از عالم غیب، جواب می آمدکه: ای محبوسان آب وگل، بر کار باشید و هنر حاصل کنید و دل شکسته مباشید و مترسید که هنرهای شما پنهان نماندکه این گوهرها و میوه ها در خزینهٔ وجود شما نهادیم و شما را از خود خبر نبود. این در غیب علم ما بود و این هنرها و خوبی ها که شما امروز در خود می‌بینید، پیش از آنکه اینها در وجود شما درآید، در دریای غیب این گوهرها می‌تافتند و به سوی خزاین خاکیان می‌شتافتند. ما چنین خاصیت نهاده‌ایم در هر صاحب هنری و هر پیشه‌وری و هر استادکاری، از زرگری و جوهری و سیمیاگری وکیمیاگری و پیشه‌وران و عالمان و محققان که همواره در جوش باشند و هنر خود آشکارا کنند، آن جوش ما نهاده‌ایم و آن طلب ما نهاده ایم که ایشان بیقرار شده‌اند همچون دختران نوبالغ در خانه‌ها چادر و جمال می آرایند، در آینه می نگرند و می خواهند تا پرده بدرانند و جمال به خاص و عام بنمایند و از میان جان می گویند:

ما را به دم پیر نگه نتوان داشت/در عالم دلگیر، نگه نتوان داشت

وآن را که سر زلف چو زنجیر بود/در خانه، به زنجیر نگه نتوان داشت

پس تقاضای همهٔ خوبان و هنرمندان که می جوشند بر خود تا جمال و کمال خود بنمایند، دکانی می طلبند تا بر آن دکان، هنر خود پیداکنند. آخر این تقاضاها از آب بی خبر نیست. پوست و گوشت و استخوان را چه خبر از هنر؟ چنانکه آن روباه، در میان کشتزار، دنبه ای دید آویخته. گفت: هر آینه اینجا دامی است و این فعل صیادی است که هرگز از کشتزار دنبه نروید. دنبه در میان کشتزار چه کار دارد؟ پس در عالم کشتزار نهاد آدمی که آنجا وشت و پوست و استخوان روید، این همتها و تقاضاها چه کار دارد؟ این تقاضای صفات پاک من است.

موسی علیه السلام سؤال کرد در آن زمانی که صدهزار عجایب بر او تاختن آورد و حیران شد. او را از این عالم بدان عالم بردند. عالمی حیات در حیات، روح در روح، نور در نور، ذوق در ذوق، موج میزد و لمعان می کرد. گفت: یا رب! ما از این عالمیم. شهرما، این است. معدن ما این است. از این کان و معدن بی پایان نقدۀ وجود ما را بدان بازار طراران چرا بردی؟ چه حکمت بود، چنین گوهر نفیس را بدان عالم خسیس بردن؟

حق جل جلاله فرمود: ای موسی! «کنت کنزاً مخفیا فاحببت ان اعرف»: گنجی بودم پنهان، خواستم که مرا بشناسند.

موسی گفت: یارب! آنهاکه اهل گنج بودند، می شناختند و می دانستند و ماهی، دریا را چون نداند؟ و دیدۀ روشن آفتاب را چون نداند؟ و طوطی ربانی، شکرستان بی نهایت را چون نشناسد؟ بلبل آسمانی،گلستان «خلق الورد الاحمر من عرقی» را چون نداند؟ و بر رخسارگل خوش عذار، بلبل چون سرمست و بی خود نشود؟ و از آن مستی، نطقش چون به جوش نیاید و بی خود، هزار و یک نوای گوناگون نسراید، بر هزار و یک پرده که این پرده به آن نماند؟ ای بلبل عشق ابدی! این هزار پرده و یک پرده ازکدام مغنی آموختی؟ ازکدام مطرب تعلیم کردی؟ بلبل می گوید: از آن مادرکه من زاییدم، همه دانا و اوستاد زایند. علم مادرزاد دارند. عقل مادرزاد دارند. من از نر و مادۀ بشریت نزاییده‌ام؛ به حقیقت از مادر عشق گل زاییده‌ام. عشق من مادرزاد و عقل من مادرزاد. من اُمیَم، اُمی را دو معنی باشد: یکی آنکه نانویسنده بود و ناخواننده و اغلب، از امی این فهم می کنند اما به نزد محققان، امی آن باشدکه آنچه دیگران به قلم و دست نویسند، او بی قلم و دست بنویسد و آنچه دیگران از بوده وگذشته حکایت کنند او از غیب و آینده و نابودو ناآمده حکایت کند.

بوده بیند هر آنکه جانورست آنکه نابوده دید، او دگرست

ای محمد! تو امی بودی و یتیم بودی. پدری و مادری نبودکه ترا به مکتب برند و خط و هنر آموزند. این چندین هزار علم و دانش، ازکجا آموختی؟ هرچه از بدو وجود و آغاز هستی در عالم آمد، قدم قدم، از سفر او حکایت کردی؟ از سعادت او و از شقاوت او خبر دادی؟ از باغ بهشت، درخت درخت، نشان دادی؟ و تا حلقه های گوش حوران، شرح کردی و از زندان دوزخ، زاویه زاویه، هاویه هاویه حکایت کردی؟ تا منقرض عالم و آخرابد که او را آخر نیست، درس گفتی؟ آخر این همه ازکه آموختی؟ و به کدام مکتب رفتی؟

گفت: چون بی کس بودم و یتیم بودم، آنکس بی کسان، معلم من شد. مرا تعلیم کردکه: «الرحمن علم القرآن» و اگر از خلق بایستی این علم را آموختن، به صد سال و هزار سال نتوانستمی حاصل کردن و اگر بیاموختمی، علم آموخته، تقلیدی باشد. مقالید آن به دست او نباشد. بربسته باشد، بر رُسته نباشد. نقش علم باشد، حقیقت علم و جان علم نباشد.

همه کس بر دیوار نقش تواندکردن،که سرش باشد، عقلش نباشد. چشمش باشد، بینائیش نباشد. دستش باشد، عطایش نباشد. سینه اش باشد، اما دل منورش نباشد. شمشیریش به دست باشد، اما شمشیرگذاریش نباشد. در هر محرابی، صورت قندیل کنند اما چون شب درآید یک ذره روشنائیی ندهد. بر دیوار نقش درخت کنند، اما چون بیفشانی، میوه ای فرونیاید. اما آن نقش، دیوار را اگرچه چنین است بی فایده نیست، از بهر آنکه اگرکسی در زندانی زاییده شد، جمعیت خلقان ندید و روی خوبان ندید در آن زندان، بر در و دیوارهای زندان اگر نقشها بیند و صورتهای خوبان بیندو شاهان و عروسان بیند و صورت تجمل پادشاهان و تخت و تاج بیند و صورت بزم و مجلس صورت مغنیان و رقاصان بیند از آنجاکه الفت جنسیت است باز پرسد و فهم کندکه بیرون این زندان عالمی است و شهرهاست و چنین صورتهای زیباست و چنین درختان میوه دارندکه اینجا نقش کرده اند آتشی در نهاد او افتدکه چنین چیزها در عالم هست و ما زنده درگور مانده و این نعره برآرد و به اهل زندان گوید:

ای قوم از این سرای حوادث حذرکنید خیزید سوی عالم علوی سفرکنید

جانکمال یافته در قالب شما وانگه شما حدیث تن مُخْتَصَرکنید

عیسی نشسته پیش شما و آنگه از سَفَه دلتان دهدکه بندگی سم خرکنید؟

ای روحهای پاک در این تودههای خاک تاکی چو حس اهل سقر مستقرکنید؟

دیر است تا دَمامهٔ دولت همی زنند ای زنده زادگان سر از این خاک برکنید

ای محبوسان جهان نادیده! چاره ای نمی کنید! آخر بنگرید در این صورتهای خوب و در این عجایبها آخر این نقشها را حقیقت ها باشدکه هیچ دروغی بی راست نیست. هر جا دروغی گویند، به امید آن گویندکه شنونده، وقتی آن را به جای راست قبول کندکه راست را بداند، راستی دیده باشد تا این دروغ را به جای آن قبول کند. درم قلب را بدان طمع خرج کردندکه مشتری آن را به جای نقرۀ خالص بگیرد، و وقتی گیردکه این مشتری، خالصی دیده باشد تا این را به بوی آن قبول کند هرجا دروغی بود، راستی باشد و هر جا قلبی باشد، خالصی جنس آن باشد و هرجا خیالی بود، حقیقتی باشد.

اکنون این صورتها و خیالهاکه بر این دیوار زندان عالم فانی است که می نمایند و محو می شوند با چندهزارکس در عالم دوست بودی و خویش پنداشتی و رازهاگفتی. اینک نقش از ایشان رفت. برو بر گورستان، سنگهای لحدبرگیر،کلوخ هاشان را می بین نقشها محو شده، یقین دان که آن نقشهای خوب، عکس آن نقشهاست که بیرون زندان دوستان است که «الباقیات الصالحات خیر» کجایند این صورتهای باقی؟: «عند ربک» نزد آنکس اند که رب توست که دم بدم تربیتهای او به تو می رسد. شرح این دراز است بیا تاکوتاه کنیم و این زندان را سوراخ کنیم و به آنجا رویم که حقیقت این نقشهاست که ما بر آن عاشقیم. چون آنجا باز رویم، موسی وار در آن آب حیات غوطه می خوریم، ماهی وار با آن دریای حیات می گوییم: چرا موج زدی و ما را به خشکی آب وگل انداختی؟ این چنین رحمت که تراست چنان بی رحمی چراکردی؟ ای بی رحمی تو شیرین تر از رحمتهای رحیمان عالم. جواب می فرماید: «کنت کنزاً مخفیاً احببت ان اعرف»: گنجی بودم پنهان در پردۀ غیب در خلوت لامکان از پس پرده های هستی، خواستم تا جمال و جلال مرا بدانند و ببینندکه من چه آب حیاتم و چه کیمیای سعاداتم.

گفتندکه: ما که ماهیان این دریاییم، اول در این دریای حیات بوده ایم. ما می دانستیم عظمت این دریا را و لطف این دریا راکه مس اکسیرپذیر این کیمیای بی نهایتیم، می دانستیم عزت این کیمیای حیات را و آنهاکه ماهیان این دریا نبودند در اول چندانکه بر ایشان عرضه کردیم، نشنیدند وندیدند و ندانستند. چون اول عارف ما بودیم و آخر عارف این گنج هم ماییم. این چندین غربت دراز، جهت «احببت ان اعرف» خواستم که تا مرا بدانند این با که بود؟

جواب آمدکه: ای ماهیان! اگر چه ماهی قدر آب داند و عاشق باشد و چفسیده باشد بر وصال دریا، اما بدان صفت و بدان سوز و بدان گرمی و جانسپاری و ناله و خونابه باریدن و جگر بریان داشتن نباشدکه آن ماهیی که موج او را به خشکی افکند و مدتهای دراز بر خاک گرم و ریگ سوزان می طپدکه: «لایموت فیها ولایحیی» نه فراق دریا می گذاردکه حلاوت زندگانی یابد و خود با فراق دریای حیات، چگونه لذت حیات یابدکسی که آن دریا را دیده باشد؟

هرکه او اندر شبی یک شربت وصل تو خورد چون نماند آن شراب او داند از رنج خمار

امکان زیستن بی دریا و امکان مردن نی، از امید رسیدن به دریا.

گوییکه مگر به باغ زر رشته امی یا بر رخ خویش زعفران کشته امی

اومید وصال تو رها مینکند ورنی خود را به رایگان کشته امی

دریا این ندا می کند و این وحی می فرمایدکه: «ولاتقتلوا انفسکم ان الله کان بکم رحیما» و حکمتی دیگر، چنانکه خواستم که گنج خود را ظاهرکنم. خواستم که گنج شناسی شما هم ظاهرکنم و چنانکه خواستم که صفا و لطف این دریا را پیداکنم خواستم که بلند همتی این ماهیان را و لطف پروردگی این ماهیان و این خلق دریا را پیداکنم تا وفای خود را ببینند و همتشان آشکارا شود. «الم احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون».

صدهزار مار استکه دعوی ماهیی میکند صورت، صورت ماهی و معنی، معنی مار.

جان پاکان غذای پاک خورد مار باشدکه باد و خاک خورد

باد و خاک غذای ماهی نیست. هر حیوانی راکه از دوربینی، ندانیکه سگ است یا آهوست. اگر سوی استخوان رود، آهو نیست.

مسئلهای است در شریعت،که گرگ با آهو جفت شد، میان ایشان بچه ای زاییده شد. این بچه را حکم آهوگیریم یا حکم گرگ؟ در اینجا اختلاف علماست. شرح آن قولها در مدرسه توان بحث کردن، الا آنچه قول درست است، آن است که پیش او بندگیاه بیندازیم و مشتی استخوان بیندازیم. اگر سر به گیاه فرود آورد، آهوست، و اگر سر به استخوان فرود آورد حکم گرگ دارد در هر آبی که او دندان اندرکند پلید شود، زیراگرگ هم، سگ است الا صحرایی است. اکنون غذای مار، باد است و خاک و غذای مار نفس اماره هم باد است و خاک. آن خاک کدام است؟ چرب و شیرین دنیاکه از خاک رسته است. خدا او را رنگی داده است. اگر خواهی عاقبت بنگرکه خاک می شود. آن نقش از او می رود. اکنون چون دانستی که نان وگوشت، خاک رنگین است اگر مار نهای، غیر این غذایی بجو. دیگر غذای مار، باد است. کدام باد است؟ باد جاه امیری و خواجگی که آدمی همین که از نان سیر شد ازگرسنگی، دست آرزوی باد خواجگی در سر می کندکه اصل ما چنین بوده است و ما چنین محترم بوده ایم. منصب طلب میکند آن نفس مار پاره چون این خاک و باد فراوان یافت، اژدهایی میشود همچون فرعون.

مخالفان تو موران بدند و مار شدند بر آر از سر موران مارگشته دمار

مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر که اژدها شود ار روزگار یابد مار

اکنون مؤمنان، مار خالص نیستند ماهی خالص نیستند بلکه مار ماهیاند نیم دست راستشان، ماهی است و نیم دست چپ، مار. ساعتی آن نیم به باد و خاک دنیا میکشد و ساعتی این نیم، به طلب دریا می کشد.

ما میخواهیم و دیگران میخواهند تا بخت کرا بود،کرا دارد دوست

*

آدمی هست طرفه معجونی از عزیز عزیز وز دونی

اکنون چون مجاهده کرد این نیم دست راست که عقل استکه: «ان الله تعالی لما خلق العقل قال له اقبل فأقبل، ثم قال له ادبر فأدبر» خطاب کرد این عقل راکه رو آر به من، رو آورد بدوگفت: ای عقل رو بگردان از من،گفت: فرمان بردارم. پشت آوردن به امر، روآوردن است. نبینی که فرشتگان را فرمودکه: به جای سجود من سجود آدم کنید. این از روی ظاهر، پشت آوردن به بندگی حق و روی آوردن به غیر حق بود؛اما چون به امر بود، رو آوردن بود به حق، بلکه عظیمتر، چرا عظیمتر؟ از بهر آنکه ایشان، سالها حق را سجود می کردند از بیگانه تمییز نمی یافتند و با ابلیس هم کاسه و هم خرقه بودند. به این یک رو از حق گردانیدن و به آدم روکردن خلعت تمییز یافتند و از بیگانه ممتاز شدند و ابلیس،گرچه بظاهر پشت به حق نکرد و از سجود حق ننگ نداشت از سجود غیر ننگ داشت، الاچون پشت به امرکرد، درنگریست روی خود را پشت دید و پشت فرشتگان را روی دید.

اکنون ای بندۀ مؤمن که نیم تو، مارست و نیم تو ماهی، ساعتی رو به ماهی میکن که روبه حضرت ما دارد و ساعتی برای مصلحت، روی به مار می کن. آن اولین چیست؟: «ایاک نعبد»: مشغولیم به عبادت تو، به امر تو. «وایاک نستعین»: هم به امر تو، پشت آوردیم بندگی تو و رو آوردیم به تیمار نفس اماره که پشت او سوی درگاه توست، از بهر آنکه تو این دشمن را سبب ماکرده ای. چنانکه ازکافران خراج ستانند از بهر قوت اسلام، او را نیز همچون این مار و ماهی که گفتیم، دو صفت است:

یک صفت، بند اوست و یک صفت، پای اوست. آن صفت که پای اوست، شوق جنسیت است و آن صفت که بند اوست، خویشی است که او را با خاک است. زیرا اول گوهری آفرید حق تعالی در وی نظرکرد. آن گوهر از شرم آب شد و دریا شد و بر خود بجوشید وکف کرد وکف او خاک شد و زمین شد. از آن سبب که خاک، از آب زاییده است این خویشی و تعلق بند اوست. بیدار باش ای قطره! و بدین بند و خویشی مغرور مشوکه بسیار قطره ها را این بند مغرورکرد و از طلب دریا بازداشت. خنک آن کس که او را بند آهنین بود یا چوبین بودکه همواره در آن کوشدکه آن را بشکند و بیندازد. اما آن کس راکه بند زرین باشد و او زر دوست، و یا بندگوهرین باشد و اوگوهر دوست، اکنون آن قطره که سوی دریای وحدت، سیل وار میرود آن قطره، جان مؤمن است که سیل وار می رود سوی دریای وحدت که:«انی ذاهب الی ربی» «علیه توکلی و هو حسبی، والله اعلم».