گنجور

 
۸۴۶۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۰

 

نه مضمون نقش می بندم نه لفظ از پرده می جوشم

زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم ...

... حریف درد دل جز با ضعیفی بر نمی آیی

چو چنگ آخر خمیدن بست بار ناله بر دوشم

تپیدنهای ناکامیست مضراب خروش من ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۶۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۲

 

ز حرف راحت اسباب دنیا پنبه درگوشم

مباد از بستر مخمل رباید خواب خرگوشم

شنیدن شد دلیل اینقدر بی صرفه گوییها ...

... به رنگ چنبر دف آنقدر از خود تهی گشتم

که سعی غیر می بندد صدای خویش درگوشم

سفیدی می کند از پنبه اینجا چشم امیدی ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۶۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۶

 

... همان چون برق شمع راه از خود رفتن خویشم

فروغ خویش سیلاب بنای شمع می باشد

به غارت رفته توفان طبع روشن خویشم ...

... عبیری دارم و آرایش پیراهن خویشم

نمی دانم خیالم نقش پیمان که می بندد

که چون رنگ ضعیفان بست بشکن بشکن خویشم

تعلق صرفه جمعیت خاطر نمی خواهد

خیال دوستی با هر که بندم دشمن خویشم

تمیزی گر نمی بود آنقدر عبرت نبود اینجا ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۶۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۷

 

... شکست خویش چون موج است هم بر گردن خویشم

درین مزرع که جز بیحاصلی تخمی نمی بندد

نمی دانم هجوم آفتم یا خرمن خویشم ...

... درین محفل چو شمع کشته داغ رفتن خویشم

شبستان دارد از پرواز رنگ شمع طاووسم

بهار این بساطم کز خزان گلشن خویشم ...

... بضاعت هیچ و من مغرور دست افشاندن خویشم

چه مقدار آب گردد صبح تا شبنم به عرض آید

به این عجز نفس حیران مضمون بستن خویشم

چو شمع از ضعف آغوش وداعم در قفس دارد ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۶۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳۹

 

... بهار دهر ندارد ز خنده اوهام

ذخیره ای که کند میهمانی بنگم

چه نغمه واکشم از دل که لعل خاموشت

بریشم از رگ یاقوت بست بر سنگم

به یاد چشم تو عمریست می روم از خویش ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۶۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴۰

 

... به تحقیق ره بردم از وهم هستی

به کیفیت می رسانید بنگم

بهاری کز آن جلوه رنگی ندارد ...

... دلم کارگاه چه میناست بیدل

جرس بسته عبرت به دوش ترنگم

بیدل دهلوی
 
۸۴۶۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴۹

 

... نگین بی نقش می گردد اگرکس می برد نامم

به رنگ نقش پا دارم بنای عجز تعمیری

به پستی می توان زد لاف معراج از لب بامم ...

... سرا پا آتشم اما به طرز سوختن خامم

به چشم بسته غافل نیستم از شوق دیدارت

ز صد روزن به حیرت می تپد در پرده بادامم ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۶۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶۱

 

... مزاح وحشت اجزایم تسلی بر نمی دارد

به گردون می برم چون صبح گردی راکه بنشانم

به یک وحشت ز چندین مدعا قطع نظر کردم

جهان در طاق نسیان نقش بست از چین دامانم

ز حرف پوچ بی مغزان سراپا شورشم بیدل ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۶۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶۵

 

... خم گشته فکر خودم از بس که گرانم

جرأت ز خیالم به چه امید بنازد

فرصت شمر تیر نشسته ست کمانم

چون موج گهرصرفه نبردم ز تأمل

زبن عرصه برون برد همین ضبط عنانم

بر شهرت عنقا نتوان بست خموشی

گردی که ندارم به چه آبش بنشانم

جز وهم تمیز من و موهوم که دارد ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۷۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶۸

 

نه فکر غنچه نی اندیشه گل می کند شبنم

به مضمون گداز خود تأمل می کند شبنم

هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه می بندد

هم از اشک پریشان طرح سنبل می کند شبنم

درین گلشن که راحت برده اند از بستر رنگش

به امید ضعیفی ها توکل می کند شبنم

به آهی بایدم سیماب کرد آیینه دل را

نفس تا گرم شد ترک تحمل می کند شبنم

اگر مشق خموشی کامل افتد داستان گردد

به حیرت شهرت منقار بلبل می کند شبنم

توهم از خود برون آ محو خورشید حقیقت شو

به یک پرواز جزو خویش را کل می کند شبنم

گذشتن بی تغافل نیست از توفان این گلشن

همان از پشت خم آرایش پل می کند شبنم

چکد اشک ندامت چول نفس بی دست و پا گردد

هوا آنجاکه ماند از پر زدن گل می کند شبنم

طرب خواهی دمی بر سنگ زن پیمانه عشرت

قدح ها از گداز شیشه پر مل می کند شبنم

ز بس بی حاصل افتاده ست سیر رنگ و بو اینجا

هزار آیینه محو یک تغافل می کند شبنم

حیا هم در بهارستان شوخی عالمی دارد

عرق را مایه عرض تجمل می کند شبنم

ز بیرنگی به رنگ آورد افسون دویی ما را

به ذوق آیینه سازی تنزل می کند شبنم

تو محرم نشیه اسرار خاموشان نه ای ورنه

درین گلزار بیش از شیشه قلقل می کند شبنم

ز سامان عرق بیدل خطش حسنی دگر دارد

گهر در رشته موج رگ گل می کند شبنم

بیدل دهلوی
 
۸۴۷۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸۸

 

... گرد خود می گردم و ضبط حوالی می کنم

عمرها شد در شبستان تماشاگاه دهر

سیر این نه پرده فانوس خیالی می کنم ...

... شرم دارد جرات من از ملایم طینتان

آتشم گر پنبه می بندد زگالی می کنم

پوچ بافیهای جا هم گر شود موی دماغ ...

... در گداز خویش جای خویش خالی می کنم

پیری ام بیدل به هر مو بست مضمون خمی

بعد از این ترتیب دیوان هلالی می کنم

بیدل دهلوی
 
۸۴۷۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷۰

 

... جای شرم ست ز آیینه کناری گیریم

دست و پاهای حنا بسته مکرر کردید

بعد ازین دامن بی رنگ نگاری گیریم ...

... چند تازبم پی سگ که شکاری گیریم

بنشینیم زمانی پس زانوی ادب

انتقام از تک و دو آبله واری گیریم ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۷۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷۷

 

... نهال جاده ام یک سجده هموار می رویم

زبان لاف هم در مفلسی ها بسته می گردد

تهی دستی درین ویرانه کرد آخر دعاگویم ...

... ز طاق چین ابروی که افتادم نمی دانم

که گل کرده ست هر چینی شکست از هر بن مویم

ضعیفی ننگ تغییر وفایم بر نمی دارد ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۷۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸۰

 

... خرابیهای دل بی دام امیدی نمی باشد

شکست طره او از بنای خویش می جویم

چو شمع کشته سامان تلاشم کم نمی گردد ...

... به داغت بسکه ممنونم رضای خویش می جویم

ضعیفی تاکجاها بست خم بر دوش عریانی

که من از اطلس گردون ردای خویش می جویم ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۷۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸۳

 

... هر چند در نظرها داریم ناز گوهر

یک سر چو سلک شبنم دررشته هواییم

بر موج و قطره جز نام فرقی نمی توان بست

ای غافلان دویی چیست ما هم همین شماییم ...

... آیینه نردبان نیست تا ما ز خود برآییم

بنیاد عهد هستی زبن بیشترچه باید

در خورد یک تامل خشت در وفاییم ...

... غمخوار ما دگرکیست بی بال و پر هماییم

بی نسبتی ازبن بزم بیرون نشاند ما را

بر گوشها گرانیم از بسکه تر صداییم ...

... در بیضه پرفشانی ست از آشیان جداییم

رنگ نبسته بر ما بیدادکرد ورنه

دست که را نگاریم پای که را حناییم ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۷۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸۵

 

... کم نیست اگر گوش دلیل خبر ماست

از دیدن ما چشم ببندید صداییم

آیینه تحقیق مقابل نپسندد ...

... ما را چه ضرور است بدانیم کجاییم

بر طبع شرر خفت فرصت نتوان بست

در طینت ما سوخت دماغی که بناییم

بیدل به تکلف اثری صرف نفس کن ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۷۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۲

 

آخر از بار تعلق های اسباب جهان

عبرتی بستیم بر دوش نگاه ناتوان

از خم گردون مهیا شو به ایمای بلا ...

... این زمانه آیینه ام چشمی است در مژگان نهان

همچو آن طفلی که بستانش کند خمیازه سنج

زخم دل از شوق پیکانت نمی بندد دهان

شب به وصل طره ات فکر مسلسل داشتیم ...

... رفت بیدل عمرها چون رنگ بر باد امید

غنچه واری هم در این گلشن نبستم آشیان

بیدل دهلوی
 
۸۴۷۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۴

 

بسته ام چشم امید از الفت اهل جهان

کرده ام پیدا چوگوهر در دل دریا کران

بسکه پستی در کمین دارد بنای اعتبار

بعد ازین دیوارها بی سایه خواهد شد عیان ...

... عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز

کرده اند آیینه و شبنم به حیرت امتحان

رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۷۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۲

 

... می باید از بهارت رنج خزان کشیدن

بیهوده فکر اسباب خم ریخت در بنایت

تا چند بار دنیا چون آسمان کشیدن ...

... بار خمیدگیها یکسر به دوش پیری ست

بستند بر ضعیفان زور کمان کشیدن

ضبط نفس چه مقدار با مقصد آشنا هست ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۸۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۳

 

... به نظم عافیت در فتنه زار کشور هستی

لب و چشمی ست گر مقدور باشد بند و بست من

به تحقیق عدم افتادم و در خود نظر کردم ...

بیدل دهلوی
 
 
۱
۴۲۲
۴۲۳
۴۲۴
۴۲۵
۴۲۶
۵۵۱