گنجور

 
بیدل دهلوی

هر چند درین مرحله بی تاب و توانم

چون آبله سر در قدم راهروانم

بر قمری و بلبل ز نشاطم مسرایید

من بوی‌ گلم نالهٔ رنگین فغانم

دیدار طلب زهرهٔ گفتار ندارد

در جوهر آیینه شکسته‌ست زبانم

بار سر دوشم نه جوانیست نه پیری

خم‌گشتهٔ فکر خودم از بس که گرانم

جرأت ز خیالم به چه امید بنازد

فرصت شمر تیر نشسته‌ست کمانم

چون موج‌ گهرصرفه نبردم ز تأمل

زبن عرصه برون برد همین ضبط عنانم

بر شهرت عنقا نتوان بست خموشی

گردی ‌که ندارم به چه آبش بنشانم

جز وهم تمیز من و موهوم‌ که دارد

برده‌ست ضعیفی چو میانت ز میانم

از کوشش بی‌حاصل عشاق مپرسید

مرکز به بغل چون خط پرگار دوانم

مکتوب شکست از پر رنگم مگشایید

شاید که پیامی به شنیدن برسانم

چون صبح چه نازم به متاع رم فرصت

از دامن برچیده بلند است دکانم

بی دامن و جیب است لباس من مجنون

بیدل ز تکلف چه درم یا چه فشانم