گنجور

 
بیدل دهلوی

ز شوخی تا قدح می‌گیرد آن بیدار مست من

به چینی خانهٔ افلاک می‌خندد شکست من

خیالش نقش امکان محو کرد از صفحهٔ شوقم

به صورت‌ پی نبرد آیینهٔ معنی‌پرست من

چو آن آتش که دود خویش داغ حسرتش دارد

نگردید از ضعیفی سایهٔ من زیر دست من

به نظم عافیت در فتنه‌زار کشور هستی

لب و چشمی‌ست‌ گر مقدور باشد بند و بست من

به تحقیق عدم افتادم و در خود نظر کردم

گرفت آیینه نیز از امتیاز نیست هست من

به هر جا پا بیفشردم ز وحشت صرفه‌ کم بردم

نگین نقشم‌،‌ گشاد بال و پر دارد نشست من

به رنگ غنچه لبریز بهار آفتم بیدل

نفس‌ گر می‌کشم می‌آید آواز شکست من