گنجور

 
بیدل دهلوی

دعوت تنزیه حسن بی‌مثالی می‌کنم

گر زنم آیینه صیقل خانه خالی می‌کنم

سجده ره همچون قدم آخر به جایی می‌برد

پا گر از رفتار ماند جبهه مالی می‌کنم

پرتو مه هم برون هاله دارد گرد و من

گرد خود می‌گردم و ضبط حوالی می‌کنم

عمرها شد در شبستان تماشاگاه دهر

سیر این نه پرده فانوس خیالی می‌کنم

لاله وگل منتظر باشند و من همچون چنار

یک چراغان در بهار کهنه سالی می‌کنم

ننگم انجام غنا از فقر من پوشیده نیست

چینی‌ام هر چند دل باشد سفالی می‌کنم

شرم دارد جرات من از ملایم طینتان

آتشم‌گر پنبه می‌بندد زگالی می‌کنم

پوچ‌ بافیهای جا هم‌گر شود موی دماغ

پشمهای کنده بسیار است قالی می‌کنم

می‌زنم مژگان به هم تا رنگ امکان بشکند

گاهگاهی اینقدر بی‌اعتدالی می‌کنم

زندگی لیلیست مجنونانه باید زیستن

تا دمی دارد نفس ناز غزالی می‌کنم

شمع در محمل نمی‌داند کجا باید نشست

در گداز خویش جای خویش خالی می‌کنم

پیری‌ام بیدل به هر مو بست مضمون خمی

بعد از این ترتیب دیوان هلالی می‌کنم