گنجور

 
بیدل دهلوی

بسته‌ام چشم امید از الفت اهل جهان

کرده‌ام پیدا چوگوهر در دل دریا کران

بسکه پستی در کمین دارد بنای اعتبار

بعد ازین دیوارها بی‌سایه خواهد شد عیان

از تجمل سفله را ساز بزرگی مشکل‌ست

خاک ‌از سامان بالیدن نگردد آسمان

ای تمنایتْ خیال‌اندیشِ تصویرِ محال

صید خود کن دیگر از عنقا چه می‌جویی نشان

نارسایی جادهٔ سر منزل جمعیت است

از شکستِ بال می‌بالد حضورِ آشیان

جز تحیّر از جنونِ ما سیه‌بختان مپرس

حلقهٔ زنجیرِ گیسو بر نمی‌دارد فغان

عاشق از اهلِ هوس در صبر دارد امتیاز

کرده‌اند آیینه و شبنم به حیرت امتحان

رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ

کاین زمانم می‌دهد آتش سراغ کاروان

عیش‌ها دارد عدم‌فرسایی اجزایِ من

جوشِ مهتاب‌ست هرجا پنبه شد تارِ کتان

کوشش‌ِ گردون علاجِ بی‌بری‌هایم نکرد

مشکل‌ست از سرو‌،‌ گُل چیدن بسعیِ باغبان

در فضایِ دل مقامِ عزت و خواری یکی‌ست

نیست صدر خانهٔ آیینه غیر از آستان

بی‌رواجی‌هایِ عرضِ احتیاجم داغ کرد

آبرو چندانکه می‌ریزم نمی‌گردد روان

صبح این هنگامه‌ای از سیر خود غافل مباش

یکنفس پیدایی‌ات از عالمی دارد نشان

چشم اورا نیست بیدل سیری از خون ریختن

جام می از باده پیمایی نگردد سرگران