گنجور

 
بیدل دهلوی

خیز کز درس دویی سر خط عاری گیریم

جای شرم‌ست ز آیینه‌ کناری‌ گیریم

دست و پاهای حنا بسته مکرر کردید

بعد ازین دامن بی‌رنگ نگاری‌ گیریم

نیستی صیقل آیینهٔ رحمت دارد

خاک‌گردیم و سر راه بهاری‌ گیریم

تا توان سینه به بوی‌ گل و ریحان مالید

حیف پایی‌ که درین دشت به خاری‌ گیریم

عمرها شد نفس سوخته محمل‌کش ماست

برویم از قدم ناقه شماری‌ گیریم

زندگی ‌آب شد از کشمکش حرص و هوا

چند تازبم پی سگ که شکاری‌ گیریم

بنشینیم زمانی پس زانوی ادب

انتقام از تک و دو آبله واری‌ گیریم

ملک آفاق گرفتیم و گدایی باقیست

پادشاهیم اگر کنج مزاری گیریم

دامن دشت عدم منتظر وحشت ماست

کاش از تنگی این کوچه فشاری گیریم

دل سنگین ره صد قافله طاقت زده است

پرگرانیم بیا تا کم باری گیریم

رحم بر بی کسی خویش ضرور است ضرور

مژه پوشیم و سر خود به‌کناری گیریم

خاک این دشت هوس هیچ ندارد بیدل

مگر از هستی موهوم غباری‌ گیریم