ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷
... صیت اقبال او به گرد جهان
روز و شب همچو ماه در سفر است
ظلمت ظلم را اشارت او ...
ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۸
... همچو کلکت روان ولی لاغر
درسفر بار من کشیده و لیک
زیر پالان کند مرا به حضر ...
... عزم آن کرده ام که بر تابم
سوی مازندران عنان سفر
در وجوه معاش می نشود ...
ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۶
... خورشید دو اسبه در غبارت
چون عزم سفر درست کردی
دولت که همیشه باد یارت ...
ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۴۴
... نیک دانی که بر سپهر هلال
نشود بدر تا سفر نکند
عمر من رفت بر امید مگر ...
ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۷۲
... به هر مقام که خواهی مرا فرود آور
که من نه برگ سفر دارم و نه ساز مقام
ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۸۷
... خو کرده ام به خدمت خاک جناب تو
آن بخت باشدم که ببینم در این سفر
خود را چو بخت گشته روان در رکاب تو
ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۹۵
... ز ننگ مدحت مشتی خسیس طبع گدای
گذشت سی سفر از کاروان عمرم و من
زبان به گرد دهن درفکنده همچو درای ...
ظهیر فاریابی » مثنویات » شمارهٔ ۲
... درد و غم را لب تو مرهم بود
چون حدیث از سفر درافکندی
از دلم بیخ خرمی کندی ...
ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۷ - داستان گرگ و روباه و اشتر
سندباد گفت آورده اند که در مواضی شهور و سنینگرگی و روباهی و اشتری در راهی مرافقت نمودند و از روی مصاحبت مسافری کردند و با ایشان از وجه زاد و توشه گرده ای بیش نبود چون زمانی برفتند و رنج راه و عنای سفر در ایشان اثر کرد و حرارت عطش قوت گرفت و یبوست مجاعت استیلا آورد بر کنار آبی نشستند و میان ایشان از برای گرده مخاصمت و مجادلتی رفت هر کس از ایشان بر استحقاق خویش بیانی می نمود تا آخر الامر بر آن قرار گرفت که هر کدام از ایشان به زاد بیشتر بود بدین گرده خوردن اولیتر باشد گرگ گفت پیش از آنکه خدای تعالی این جهان بیافرید مرا به هفت روز پیشتر مادرم بزاد روباه گفت راست می گویی من آن شب در آن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرا می داشتم و مادرت را اعانت می کردم اشتر چون مقالات گرگ و روباه بشنید گردن دراز کرد و گرده برگرفت و گفت هر که مرا بیند بحقیقت داند که من دوش نزاده ام از مادر و از شما به سال بزرگترم و جهاندیده تر پس جمله حکما بر آن اتفاق کردند که در این حادثه را جز کفایت سندباد کلید نتواند بود و به سمع شاه انها کردند شاه مثال داد تا سندباد حاضر آمد و شرف تقریب و ترحیب یافت و به مفاوضت و محاورت مشرف گشت شاه گفت این فرزند زبده دولت و خلاصه مملکت و عنوان مسرت و فهرست بهجت من است و در مدت امتداد عمر من از دوحه وجود ثمره بیش از این ظاهر نگشتست باید که او را مکارم اخلاق و محامد اعراق و مقاییس سیاست و قوانین ریاست و آداب سلطنت و دقایق شریعت و حقایق طریقت تعلیم کنی تا مجرب و مهذب گردد و بعد از فضل اکرم الاکرمین و فیض ارحم الراحمین ثقت و اعتماد بر کفایت و شهامت تست و چون آثار آن بر صفحات احوال و حواشی اعمال او ظاهر گردد حقوق مناصحت در شرایط مکرمت به ادا رسانیده آید سندباد خدمت کرد و گفت هر چه در وسع بشریت ممکن شود از تقریر لوازم نصایح و مواجب تعلیم به غایت طاق و قصارای مکنت تقدیم کرده آید پس به تعلیم شاهزاده مشغول گشت و آنچه از طرف و نتف و نکت و دقایق علوم بود به بیان و برهان با او می گفت و به سمع میمون او می رسانید اما به حکم آنکه شاهزاده در حداثت سن و بدایت صبا بود آن غرر و درر چون صبا می شمرد و دل بر تحصیل علم و تحمل اعبای مشقت حفظ و تکرار نمی نهاد تا مدتی برین گذشت و در خزینه سینه او از نقود علوم هیچ چیز مدخر نشد و سندباد آنچه در وطای طاقت و وعای قدرت او گنجید از تفهیم و تعلیم مجهود خویش بذل می کرد و در صباح و مسا به لعل و عسی روزگار می برد و منتظر فرصتی می بود و ساعات سعادت را چشم می داشت و می گفتلعل الله یحدث بعد ذلک امرا
می آموزم تا به تن اندر جان است ...
ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱۶ - داستان کبک نر با ماده
... کار بی وقت سست باشد سست
و این کلمه را معتبر شناسد که خذ من یومک لغدک تا چون مزاج روزگار و احوال او تغیر و تبدل پذیرد و شب آبستن مولود حال بر خلاف مراد از ارحام ادوار در کنار قابله سرانجام نهد دل و خاطر در مخالب عقاب حیرت و مهابط و مضایق حسرت و ضجرت متحیر و مدهوش نماند تدبیر آن بود که سفری کنم و بضاعتی با خود همراه گردانم و می گویند در فلان شهر نرخ طعام کسادی دارد بروم و ذخیره زمستان با خود بیارم پیش از آنکه تخم ها در حجاب خاک متواری و در نقاب انبار مستور گردد پس بدین عزیمت روی بدان سمت آورد و چون مطلب و مقصد دور دست بود مدتی مهلت در میان آمد تا آن زمان که زمستان بر جهان تاختن آورد و لشکر سرما بر خیل اشجار و اثمار شبیخون کرد قلال کوهسار و اطراف مرغزار از برگ و بار عاری و عاطل شد و جز عمامه بر فرق صنوبر و قبا در قد سرو نماند حله خضرا از اکناف اشجار فرو ریخت و خرده کافور به منخل سحاب بر اموات عالم فروبیخت
ماننده مادران مرده فرزند
در دیده عالم ابر کافور افکند
نعمت و الحان بلبل شکسته و اوتار موسیقار صلصل گسسته کبک نر از سفر باز آمد ماده را هیأت و صورت متغیر دید شکم بر آمده و چشم ها فرو شده آثار حمل و آمارت حبل بر صورت و سیما پدید گشته در وی بدین سبب بدگمان شد و گفت من به عفت و عصمت تو اعتمادی تمام داشتم و به حسن عهد و موافقت تو اعتضادی بر کمال مواجب مصاحبت و لوازم موافقت آن بودی که در غیبت من پای در ذیل عفاف و صلاح آوری و رعایت جانب مرافقت و مواصلت قدیم که میان ما مؤکد است مرعی و مشکور داشتی تو خود در ایام غیبت من همه سورت هزل و لهو خوانده ای و آیات فسق و فجور تکرار کرده ای و قدم در عرصه مراد و شهوت و نهمت زده ای و خلیع العذاروار افسار از نفس اماره برگرفته ای و استقبال مقدم مرا ذخیره ای نامحمود و شربتی ناگوار مهیا کرده و گفته
والقی حبلی علی غاربی ...
ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۳۹ - داستان شاهزاده با وزیران
کنیزک گفت در ساعات ماضی و اوقات سالف و شهور غابر و سنون داثر پادشاهی بوده است در حدود کابل مسعود سیرت محمود سریرت با منظر رایق و مخبر صادق سنت او عدل فرمایی و سیرت او مملکت آرایی مذکور به اخلاق حمیده و موصوف به آثار پسندیده متحلی به حلیت فتوت و متدرع به لباس مروت و او را در همه عالم فرزندی بود خلف سلف و شرف شرف با جمالی با هر و عرضی طاهر مسعود الجد و محمود الحظ نقی الجیب و تقی العرض مزین به مناقب شاهی و محلی به ماثر پادشاهی آثار کیاست از ناصیه او لامح و انوار فراست در غره او لایح پدر از جهت او کریمه خاقان چین را در حباله عقد آورده بود و به کناف زفاف رسانیده و ایام اجتماع و میعاد اتصال به انقضا رسیده و بر آن جمله اتفاق افتاده که شاهزاده به ولایت خاقان چین رود چون مهلت میعاد به اسیتفا رسید و مواعده مواصلت و مصاهرت به انجاز انجامید پادشاه اسباب سفر پسر راست کرد و گفت
علی الله اتمام المنی فیک کلها
ولکن علینا الحمد لله و الشکر
پس فرزند را به وزیران خود سپرد تا جانب رفیع او را محافظت نمایند و در خدمت رکاب او به موافقت مرافقت و مراقبت کنند و با جوقی از خواص خدم و فوجی از ارکان حشم به طرف چین روانه شدند و در ممر آن سفر چشمه ای بود معروف به چشمه خان بر طرف ودایی از شارع بر کران و آب او را خاصیتی بود که هر مرد که شربتی از آن آب بخوردی ظاهر صورت او منعکس شدی ذکورت به انوثت بدل گشتی وزیران آن معنی دانسته بودند و خاصیت آن چشمه معلوم کرده اما کشف آن سرو هتک آن ستر از شاهزاده پوشیده داشتند و بر رای او اعلامی نکردند و شاهزاده بر شکار عظیم مولع بود و بر صید کردن بغایت حریص چون منزلی چند از آن بیدا قطع کردند و مرحله ای چند ببریدند شاهزاده عزم کرد که روزی شکار کند و در زیر ران آورد اغری محجلی عقیلی نژاد از نسل اعوج و لاحق ماه جبهتی مشتری طلعتی صخره گذاری صحرا نوردی کوه پیکری زمین هیکلی ابر رفتاری رعد آوازی برق هیاتی صاعقه هیبتی گور سرینی غزال چشمی
فلق العنان کان فوق تلیله ...
ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۱ - داستان پادشاه زن دوست
... مفدی الجمال بحور الجنان
پادشاه چون غنج و دلال و حسن و جمال او بدید عاشق صحبت و وصلت او شد و در وقت منهی را فرمان داد تا خانه و مسکن و آشیانه و وطن آن حور جوزا منظر حورا مخبر کجاست و کدخدای او کیست گفتند بازرگانی است متمول و صاحب ثروت و حالی به تجارتی رفته است به سفری شاق در طرف عراق پادشاه دل بر وصال او بنهاد و در تمنی جمال او می گفت
کی باشد کی که در تو آویزم ...
... هم از مادر عشق زاده ست خواری
در وقت بر پای خاست و از مستوره عذر خواست و با خود نذر کرد که بعد از آن قدم در حرم هیچ آفریده به شهوت ننهد و جز به چشم حفاظ و حرمت ملاحظت ننماید و به وقت بیرون آمدن از غایت تعجیل پای تا به به سهو بگذاشت روز دیگر بازرگان از سفر باز رسید و آن پای تا به دید بدانست که از آن کیست بر عروس بدگمان شد و بدان تهمت او را از خانه بیرون کرد چون مدتی برآمد برادران زن مرد را پیش پادشاه آوردند و بر وی دعوی کرد ند که زمین معمور ناکاشته بدین مرد به اجارت دادیم و مدتی مدید در وی عمارت و زراعت کرده است اکنون بی اجازت ما دست بداشته است پادشاه روی به بازرگان کرد و از موجب ترک اجارت و تضییع عمارت زمین بی علت سوال کرد بازرگان گفت بقا باد پادشاه روی زمین و صاحب قرآن زمان را در مزید رفعت و دوام سلطنت مرا ازین زمین شکایتی نبوده است اما چون ازین سفر باز رسیدم و در وی نشان پای شیر دیدم بترسیدم که مرا امکان مقاومت شیر نبود پادشاه دانست که شوی آن زن است گفت بلی شیر در وی گذر کرد اما هیچ زیانی نکرد و تعرض نرسانید دل ازین معنی فارغ دار و زمین ضایع مگذار بازرگان چون سخن پادشاه برآنگونه شنید شاد شد و به ابتهاج و تبجح به خانه رفت و از عروس عذرها خواست و استمالت کرد و دلگرمی ها داد و به خانه باز آورد و گفت
لکل ولایه لابد عزل ...
ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۲ - داستان آن مرد که مکر زنان جمع می کرد
دستور گفت در روزگار ماضی و ایام سالف یکی از ابنای دهر و دهات عصر با خود عهدی کرد که گرد عالم بگردد و حیلت های زنان و نوادر خواطر ایشان جمع کند تا اگر زنی خواهد از حیلت و تلبیس او در پناه صون و امان حفظ باشد و با خود قرار داد که اگر تمامت عمر اندر آن صرف شود مبذول دارد پس بر مطیه سفر نشست و بر بارگیر غربت سوار شد و یکران سیاحت زیر ران آورد و خویشان و پیوستگان را وداع کرد و گفت
سلام علی تلک المنازل انها ...
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - مدح
... برگی نه ما حضر نه سلب را نه اسب را
سازی نه مختصر نه سفر را نه راه را
من راضیم به سستی حال خود ار خرد ...
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - مدح سیف الدین حسن جاندار
... چاره ی اهل هنر ناچار است
خاصه خادم که ز اندوه سفر
خاطرش منزل صد تیمار است ...
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۰ - مدح حجت الاسلام رکن الدین حافظ همدانی
... مصقلی شد چو عمر شادی کند
بد عروسی چو جان سفر پیشه
اندر این منزل هراس و کزند ...
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳ - در تجرید و تفرید و مقام شامخ انسان و منزلت عرفان:
... دری بدریا کن نسب مرغی به بستان کن طرب
ماهی بگردون آی شب نوری به بالا کن سفر
ایخوانده تاریخ قدم در خط محدث کش قلم ...
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۰ - توصیف جشن و تعریف شهرود و رباب و مدح فخرالدین عربشاه
... بنهاده ز کف خنجر بر کرده بسر چادر
در روم سفر کرده آوازه ی قهر او
تا قصر بهشت آسا زندان شده برقیصر ...
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۲ - مدح فخرالدین علاءالدوله عربشاه خداوند قهستان
... بربست طویله چون خرمزمر
بیمار سفر گزیدم از عیسی
لب خشک رحیل کردم از کوثر ...
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۶ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
... ظفر برید تو را با سپهر گفت اینک
خلاصه سفر هفت و اعتکاف چهار
همین حصار که ریزید از ...