گنجور

 
ظهیر فاریابی

خدایگانا صدور زمانه شمس الدین

ایا چو نور خرد رای تو جهان آرای

به هیچ دور فلک قفل های حادثه را

به از ضمیر تو نادیده هیچ قفل گشای

چو طبع منطقیان لطف تو سخن پرور

چو وهم هندسیان صیت تو جهان آرای

فراز هر سر شاخی گل وجود تو را

ز یادت است چو بلبل هزار مدح سرای

زمانه زیر و زبر شد هزار باره چو چرخ

که همچو قطب نجنبید دولت تو ز جای

اگر به مدح تو تقصیر می کنم زان ست

که در صفات تو مانده ست عقل ناپروای

جلال قدر تو را غایتی معین نیست

که بر ثنای تو کس را قرار گیرد رای

به پایه که رسی تا اساس مدح نهم

فراز پایه دیگر نهاده باشی پای

از آن زمان که جدا مانده ام ز درگه تو

که خاک اوست چو باد بهشت،روح افزای

دویدم از سر حیرت بسی نشیب و فراز

مرا نه دیده ره بین نه عقل راه نمای

گهی چو گل شده رسوای طبع رنگ آمیز

گهی چو بلبل اسیر زبان هرزه درای

چو دف طپانچه غم را نشسته حلقه به گوش

پس از برای دمی ده دهان گشاده چو نای

کنون به صبر و قناعت فشرده ام دندان

مگر فرو برد این غصه های جان فرسای

در آفتاب حوادث بسوزم اولیتر

که بهر سایه بود بر سرم سپاس همای

بس است اینک لگد کوب حادثات شدم

ز ننگ مدحت مشتی خسیس طبع گدای

گذشت سی [سفر] از کاروان عمرم و من

زبان به گرد دهن درفکنده همچو درای

ازین سپس من و کنجی و کلبه تاریک

که سرد شد به دلم در هوای باغ و سرای

تو کامران و مکرم بمان در عالم

کرامت ست وجود تو خلق را ز خدای