گنجور

 
۸۲۴۱

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

 

... کلید قفل لبهای خموش من که خواهد شد

لب لعل خود از پرسیدن احوال من بستی

حریف سرمه آواز گوش من که خواهد شد

به صد جان می خریدم باده از میخانه چشمت

به رویم بستی این در می فروش من که خواهد شد

چو گل در سینه پنهان بود از وصل تو راز من ...

... به جانم شورشی چون سیدا افگندی و رفتی

تو خود برگو زبان بند خروش من که خواهد شد

سیدای نسفی
 
۸۲۴۲

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

... داغ مرا به لاله صحرا نداده اند

شبنم ز باغ کام دل خود گرفت و رفت

ما را چه شد که راه تماشا نداده اند ...

... این شیوه را به نرگس شهلا نداده اند

آن یوسفی که قافله هایند بنده اش

او را عزیز من به زلیخا نداده اند ...

... در روزگار دیده بینا نداده اند

چون غنچه بسته ایم زبان خود از سیوال

آزاده ایم و خواهش دنیا نداده اند ...

سیدای نسفی
 
۸۲۴۳

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

... در چمن شب تا سحر آنها که عشرت کرده اند

وقت رفتن همچو شبنم چشم گریان برده اند

بر زمین افتاده اند و خاک بر سر می کنند ...

... حلقه تسبیح خود را زاهدان گم کرده اند

رشته جمعیت از زنار بندان برده اند

ای خوش آن قومی که در بر روی حاکم بسته اند

از سر بازار نعمت های الوان برده اند ...

سیدای نسفی
 
۸۲۴۴

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

... نگردد سد راه مغفرت بر آدمی عصیان

ترحم خواجه را بر بندگان خانه زاد آید

به بزم اهل دنیا نیست کاری حق شناسان را ...

... در آغاز جوانی توبه اقبال دگر دارد

نسیم فیض در بستان به وقت بامداد آید

بامداد خط از بند قبایش صد گره وا شد

یقین کردم که آخر بستگی ها را کشاد آید

اسیر زلف او ای سیدا عمر ابد باید ...

سیدای نسفی
 
۸۲۴۵

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷

 

... برده اند از جا دل خشت تو با نقش فریب

تنگه های روی بستی در قمارت داده اند

صورت خود را به رنگ غازه کن بازار گیر ...

... پشت نان تازه بر آموزگارت داده اند

در پی حسن خود اکنون رخت بندی بهتر است

بس که اینجا روزگار نابرارت داده اند

بند در پایت نشد محکم ز پند سیدا

این زمان بر کف عنان اختیارت داده اند

سیدای نسفی
 
۸۲۴۶

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

... فلک در کار من امروز آهنگ دگر دارد

وداعش می کنم شاید سرم در پیش زین بندد

مرصع خنجری بر دست تیغی بر کمر دارد

به دوش کاروان ناله بستم رخت هستی را

ز دنبالش رود هر کس که داغی بر جگر دارد ...

... مگر بلبل به گلشن خیربادش کرده می آید

که گل با خون دل رو شسته شبنم چشم تر دارد

دل از خود رفته و می جوید از مردم سراغش را ...

سیدای نسفی
 
۸۲۴۷

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸

 

مرا هر شب تب هجران آن بدخو بسوزاند

به هر پهلو که گردم بسترم پهلو بسوزاند

به روی صفحه دل هر فسونی را که بنویسم

دچارش گر شوم آن نرگس جادو بسوزاند ...

... دلم آتش نفس زنجیر را چون مو بسوزاند

فلک هر جا که دولتخانه بی بنیاد می سازد

ز یکسو آب اگر ریزی ز دیگر سو بسوزاند ...

سیدای نسفی
 
۸۲۴۸

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳

 

... ماه نو را بر آسمان بسیار می بالد به خود

پرده از رخ گیر بنما با هلال ابروی خویش

کرده ام آیینه را عمریست پنهان در بغل

بس که چون برگ خزان شرمنده ام از روی خویش

عمر در بند قبا وا کردن و بستن گذشت

مانده ام عمریست در اشکنجه از پهلوی خویش ...

... سیدا از خانه نتوانم قدم بیرون نهاد

بندها دارم به پا از کنده زانوی خویش

سیدای نسفی
 
۸۲۴۹

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۷

 

... سینه را از داغهای دل چراغان کرده ام

دسته گل بسته ام از لاله صحرای خویش

اضطرابم در بیابان ها بود موج سراب ...

... تا نسازد آرزو تکلیف بر هر در مرا

بندها از کنده زانو نهم بر پای خویش

شمع بزم آرامی و پروانه در جان باختن ...

سیدای نسفی
 
۸۲۵۰

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸

 

به کویت از سر خود سجده مقبل نمی دانم

به درگاه تو خود را بنده قابل نمی دانم

صف مژگان او زیر و زبر کردست عالم را ...

... که من این کاروان را پای در منزل نمی دانم

گشادی می شود از عشقبازی بسته گیها را

به دستم گر فتد هر عقده یی مشکل نمی دانم ...

سیدای نسفی
 
۸۲۵۱

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۱

 

... تا کند حال مرا خاطرنشان خویشتن

در بناگوش خط مشکین او می گفت زلف

هیچ کس قدری ندارد در زمان خویشتن ...

... یاد کرده زلف او هندوستان خویشتن

آشنای با خط و رخسار او صورت نه بست

تا نکردم همچو مو کلک زبان خویشتن ...

سیدای نسفی
 
۸۲۵۲

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۰

 

... مرا به خاک برابر چو توتیا کردی

جبین من به کف پای تو حنا می بست

شکسته رنگتر از نقش بوریا کردی ...

... دلم ربودی و آتش زدی رها کردی

کرم نمودی و دستم شکستی و بستی

وفا نمودی و بندم ز پا جدا کردی

جفا و جور ستم در جهان همین باشد ...

سیدای نسفی
 
۸۲۵۳

سیدای نسفی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - در صفت شاه نقشبند نور مرقده

 

... سرمه به خاک درت سوده جبین نیاز

بسته به گرد رهت چشم طمع توتیا

خم پی تعظیم تو پشت صغیر و کبیر ...

... آدم آبی به بحر از سر صدق و نیاز

خانقهی بهر تو کرده ز گوهر بنا

بر سر بازار تو داروی هر درد بود ...

... لشکر ارواح را بس که تویی پیشوا

نام شریعت علم شد به شه نقشبند

وی لقبت در جهان خواجه مشکل گشا ...

... پادشها گوش کن عرض من بینوا

بنده ام و از گنه روی سیه کرده ام

مضطربم از رسول منفعلم از خدا ...

سیدای نسفی
 
۸۲۵۴

سیدای نسفی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - قصیده نوروزی

 

... سبزخطان را نسیم سنبلش کاکل رباست

نازبو را از بنفشه ناز بالین زیر سر

شاخ گل را بستر برگ حنا در زیر پاست

راست می سازند مرغان خانه آهنگ را ...

... باغبان پی برده است این کار دزد آشناست

از پی هم کاروان گل به بستان آمده

می توان گفت از هجوم کاروان بستان سر است

زآستین شاخ گل فواره خون سر کشید ...

... گوشه تختت به ابراهیم ادهم متکاست

در بخارا شد مربی پادشاه نقشبند

در مدینه مصطفی در بلخ شاه اولیاست ...

سیدای نسفی
 
۸۲۵۵

سیدای نسفی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - بهاریات

 

... یاران او که چارستون شریعتند

از هر یکی بنای خلافت گرفتشان

یارب به حرمت خلفا و صحابه ها ...

... آبای عالی تو بود کور شب پرک

ابنای سافل تو هم از جنس سفلگان

پر کرده یی ز خاک به هر جا که رفته یی ...

... دارم مدام شکر خداوند بر زبان

از فاقه روز و شب به شکم سنگ بسته ام

دانند خلق در بغلم هست تاه نان ...

... باشد همیشه در شب مهتاب خواب من

بالین و بسترم همه خارا و پرنیان

آهنگ خارپشت چو روباه گوش کرد ...

... بیرون ز قحط سال شوند اهل آن مکان

با هر که بنگرم جگرش آب می شود

از مور کمترند به چشمم بهاوران ...

سیدای نسفی
 
۸۲۵۶

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳ - مثنوی به طرز نعت

 

... نهادم روی بر طوف مزارات

به چشمم روضه ای بنمود از دور

به شاه نقشبند او بود مشهور

چو روضه روضه ای همچون مدینه ...

... چو شمع صبح پیرانش سحرخیز

چو شبنم ذاکران او عرق ریز

ز خاک او منور دیده و دل ...

... نشسته بر رواقش سینه بر طاق

خم طاق رواقش بسته از مو

نمایان چون جوان چار ابرو ...

... چه دکان تخته هایش ماه پاره

تبنگش آسمان نقش ستاره

نماید در نظر از جوش مردم ...

سیدای نسفی
 
۸۲۵۷

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۴ - در صفت شهر بخارا گفته ملا سیدا

 

... دری بر خود ز هر جانب کشاده

بنای منبرش را عرش بسته

خطیبش بر سر کرسی نشسته ...

... که مهمانخانه او نیست خالی

چه قصر او را فلاطون کرده بنیاد

اساس او ز حکمت می دهد یاد ...

... ز ده انگشت او گردیده ظاهر

زبان خامه اش شمع شبستان

خطش شیرازه جزو گلستان ...

... اگر دریا بود دریای علم است

لبش بسته لب مرغ چمن را

گرفته در نگین تخت سخن را ...

سیدای نسفی
 
۸۲۵۸

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۶ - در تهنیت تخت حضرت فردوس مکانی

 

... به مظلومان بود عدلش رعایت

کمر بربسته شاه ولایت

دلش کوه است اما کان حلم است ...

... بیا بوس جلوس شاه دوران

بنا کردند تختی چون سلیمان

به فرمان شه جمشید اورنگ ...

... شکوه بخت او را نیست حدی

به یأجوج حوادث بسته سدی

به بالایش بود از رفعت ایوان ...

... ستون او علم بر پایداری

چو بست ایوان شه را عدل آیین

ستونش شد ستون خانه دین ...

... چو شاخ گل ستون اوست رنگین

ندیده کس چنین بنیاد سنگین

چمن طفلی در آغوش فزایش ...

... همه با عقل و دانش ذوفنونی

بنای ملک را هر یک ستونی

دو صفه از دو جانب بار بر دوش ...

سیدای نسفی
 
۸۲۵۹

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۷ - در مذمت دزدی که خانه سیدا را غارت کرد

 

... گل تصویر او پیوسته خندد

بدین صورت کسی صورت نبندد

به هر صورت کشد او چشم و ابرو ...

... به بویش کاروان آیند از چین

به مهمان کرده بود او خانه بنیاد

به طرح او قلم انگشت بهزاد ...

... کشاده چون کف دست کریمان

قماش بستر او مخمل و گل

به بالینش پر قو بال بلبل ...

... به خود گفتم که بالین سرم کو

به پهلو از پر قو بسترم کو

نمد از زیر پای من که برده ...

... ز کار او شده ابلیس بدنام

ز بندی خانه ایام جسته

در ناموس را صفها شکسته ...

... به پای او نکرده کنده تأثیر

کشند از دست او زندانیان بنگ

بود پیوسته زندانیان ازو تنگ

عسس کردست او را بارها بند

نمک را بارها خوردست چون قند ...

... سخن از سرگذشت خود نگویم

خدایا داد من زین دزد بستان

تن او را اسیر بند گردان

مده دیگر ازین بندش خلاصی

که تا جانش برآید در معاصی ...

سیدای نسفی
 
۸۲۶۰

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۸ - مثنوی درباره قحطی در سمرقند و بخارا از برای قیمتی نظم کرده

 

... ز دوران به گندم رسیدش شکست

ز غم بر شکم آسیا سنگ بست

ز امساک پرویزن آبنوس

شده قرص خورشید نان سبوس ...

... در کوی کردند خلق استوار

ببستند همچون لب روزه دار

به یاد لب نان گندم گدا ...

... ز بی قوتی اسپها زیر پا

نجنبند چون اسب چوبین ز جا

ز فکر شتر ساربان شد خراب ...

... نشد حاصل هیچ کس نیم جو

بنان شد گرو جامه مرد و زن

زمین پر شد از مرده بی کفن ...

سیدای نسفی
 
 
۱
۴۱۱
۴۱۲
۴۱۳
۴۱۴
۴۱۵
۵۵۱