گنجور

 
سیدای نسفی

من دیوانه را ارواح مجنون چون به یاد آید

غبارآلود از دامان صحرا گردباد آید

نگردد سد راه مغفرت بر آدمی عصیان

ترحم خواجه را بر بندگان خانه زاد آید

به بزم اهل دنیا نیست کاری حق شناسان را

به مکتب خانه این قوم طفل بی سواد آید

نگاهم تازه رو برگردد از چاک گریبانش

تماشایم به کف گلدسته از باغ مراد آید

نمی سازند ارباب کرم محروم سایل را

گدا دور است از درگاه سلطان بی مراد آید

در آغاز جوانی توبه اقبال دگر دارد

نسیم فیض در بستان به وقت بامداد آید

بامداد خط از بند قبایش صد گره وا شد

یقین کردم که آخر بستگی ها را کشاد آید

اسیر زلف او ای سیدا عمر ابد باید

اگر آید اجل او را برای خیر باد آید