گنجور

 
سیدای نسفی

شبی از مقتضای آسمانی

دلم کرد آرزوی کامرانی

مرا بود آشنای عیش پرور

مهیا داشت دایم شیر و شکر

چه یار از پای تا سر مهربانی

جبینش بوسه گاه شادمانی

محبت در نهاد او سرشته

دلش پاکیزه چون طبع فرشته

به نقاشی علم چون کلک مانی

روان دستش چو آب زندگانی

ز تصویر گل او لاله مضطر

شفق از رنگ شنگرفش به خون تر

دوات غنچه او جوشه گل

قلمدانش بود منقار بلبل

چو روی برگ گل پرداز سازد

چو بلبل کلک مو پرواز سازد

به گل گر صورت آدم نگارد

به صورت خانه او جان درآرد

برای امتحان گردد چو سرکش

کشد بر صورت تصویر برگش

ز قوت خامه مانی بماند

کمانش را کشیدن کی تواند

به تحریرش سیاهی داغ لاله

نهاده پیش او رنگین پیاله

گل تصویر او پیوسته خندد

بدین صورت کسی صورت نبندد

به هر صورت کشد او چشم و ابرو

توان عاشق شدن بر صورت او

گره از پیچک او ناف آهو

گلش چون غنچه گل می دهد بو

کشد گر صورت آهوی مشکین

به بویش کاروان آیند از چین

به مهمان کرده بود او خانه بنیاد

به طرح او قلم انگشت بهزاد

فرنگی بر زمینش ریخته رنگ

به گردش چیده از لعل بتان سنگ

چه خانه صورت او نقش شیرین

خرابش خانه صورتگر چین

بود آراسته چون بیت معمور

چراغش را فتیله شمع کافور

خورد آب از زمینش سبزه باغ

ز دیوارش گلستان ارم داغ

چراغ او کند در هر نفس گل

کشد دود چراغش نقش سنبل

درش دایم برای میهمانان

کشاده چون کف دست کریمان

قماش بستر او مخمل و گل

به بالینش پر قو بال بلبل

ز مأوای خود آن شب پافشاندم

در آن منزل شب خود بگذراندم

چو شب صبحدم او عید اقبال

مبارک روز او چون اول سال

چو صبح از جامه خواب ناز برخاست

جهان را باز زو زیور بیاراست

وداعش کردم و رفتم به خانه

توجه زد قدم بر آستانه

ز جا برخاست آن فرخنده اختر

چون گل جیب مرا پر کرده از زر

گلاب خرمی زد از دلم جوش

کشیدم شادمانی در آغوش

قدم سوی مکان خود کشیدم

به چندین عیش و خوشوقتی رسیدم

دری دیدم به ناکامی کشاده

به راهم دیده واء ایستاده

درون خانه آن دم پانهادم

ز حیرت پشت بر دیوار دادم

نظر را چون به یکجا جمع کردم

منور دیده را چون شمع کردم

نیامد پیش چشمم هیچ اسباب

شدم از بی قراری همچو سیماب

به خود گفتم که بالین سرم کو

به پهلو از پر قو بسترم کو

نمد از زیر پای من که برده

متاع خانه ام چشم که خورده

به روی خانه خود دوختم چشم

نمانده در بساط خانه ام پشم

فغان ناگه ز قفل در برآمد

که امشب طرفه دزدی بر سر آمد

قوی چنگال گرگی تیز خشمی

به بازو فیل زور و تنگ چشمی

پریده از جبینش نور اسلام

ز کار او شده ابلیس بدنام

ز بندی خانه ایام جسته

در ناموس را صفها شکسته

حسد می زد درون سینه اش جوش

لبش همچون لب دیوار خاموش

ز بیلش ناخن و از تیشه دندان

فگنده رخنه ها در چاه زندان

شده از گردنش زنجیر دلگیر

به پای او نکرده کنده تأثیر

کشند از دست او زندانیان بنگ

بود پیوسته زندانیان ازو تنگ

عسس کردست او را بارها بند

نمک را بارها خوردست چون قند

به پیش شبروان کردند نالان

ز دستش ریسمان شانه گردان

سر او را ز دار اندیشه ای نی

به غیر از دزدی او را پیشه ای نی

قدی دارد برابر با لب بام

نهان در سایه او سایه شام

گرسنه چشم چون چشم گدایان

لبش افتاده از یاد لب نان

به هر قفلی که انگشتش رسیدی

شدی آن قفل را پیدا کلیدی

به دزدی هر کجا او پا نهاده

ز بیم او شده آن در کشاده

ولی با این همه اوصاف خس دزد

برد از زیر سر مزدور را مزد

من آنجا تا سحر در خواب راحت

کشاده دزد اینجا دست غارت

من آنجا در سخن سرگرم چون شمع

نشسته دزد اینجا با دل جمع

درون خانه ام جز بوریا نی

به زیر پای غیر از نقش پا نی

بود پیه سوز من از پیه خالی

فتاده بر سرش یاد کلالی

چراغم گشته سرگردان چو گرداب

دهد جان از برای روغن آب

به روی سینه منقل می زند خشت

نشسته سر گران از فکر انگشت

اگر آتش کنم در غمخانه روشن

ز دودش کور گردد چشم روزن

ز بی اسبابیم در سینه چاک است

متاع خانه من آب و خاک است

چه گویم من به روی خانه خود

شوم شرمنده از کاشانه خود

شدش تاراج او کنجی فراموش

ز دست دزد گشتم خانه بر دوش

تو را باد ای فلک دوران مسلم

به یک شادی کنی آماده صد غم

چو این غوغای من یاران شنیدند

به دل پرسی مرا یک یک رسیدند

یکی گفتا چو زینجا پافشردی

چرا این خانه را همره نبردی

یکی گفتا چو دل در رفتنت بود

در این خانه می کردی گل اندود

یکی گفتا اگر می داشتی پاس

چرا بر در نکردی قفل وسواس

یکی می گفت ای فرخنده همدم

چرا بر در نگفتی باش محکم

همان به دست از این و آن بشویم

سخن از سرگذشت خود نگویم

خدایا داد من زین دزد بستان

تن او را اسیر بند گردان

مده دیگر ازین بندش خلاصی

که تا جانش برآید در معاصی

بیا ای سیدا از جور گردون

دل خود را مکن چون غنچه پر خون

به کنج خانه خود چار زانو

نشین از جاده ساز خود عوض جو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode