گنجور

 
سیدای نسفی

شنیدم زین دیار آن گل بسر عزم سفر دارد

مرا همچون نسیم ناامیدی در بدر دارد

نمی دانم که بی او حال زار من چه خواهد شد

فلک در کار من امروز آهنگ دگر دارد

وداعش می کنم شاید سرم در پیش زین بندد

مرصع خنجری بر دست تیغی بر کمر دارد

به دوش کاروان ناله بستم رخت هستی را

ز دنبالش رود هر کس که داغی بر جگر دارد

بده تعلیم خاکسترنشینی با من ای آتش

که آن طوطی سخن سودای هندوستان بسر دارد

مگر بلبل به گلشن خیربادش کرده می آید

که گل با خون دل رو شسته شبنم چشم تر دارد

دل از خود رفته و می جوید از مردم سراغش را

خبر می پرسد از دلدار و از خود کی خبر دارد

روم ای سیدا مانند نقش پا ز دنبالش

مرا چون سرمه شاید چشم او از خاک بردارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode