گنجور

 
سیدای نسفی

چه کرده ام که مرا همدم بلا کردی

به درد و محنت ایام مبتلا کردی

چنین که رسم تو بیگانه مشربی بودست

چرا ز روز ازل با خود آشنا کردی

به چشم اهل نظر همچو سرمه جایم بود

مرا به خاک برابر چو توتیا کردی

جبین من به کف پای تو حنا می بست

شکسته رنگتر از نقش بوریا کردی

ز انتظار تو در دیده ام نظاره نماند

بیا که چشم مرا کاسه گدا کردی

نشان تیر نگاه تو کرده ام خود را

به غیر من نظر انداختی خطا کردی

سرم بریدی و آویختی چه ظلم است این

دلم ربودی و آتش زدی رها کردی

کرم نمودی و دستم شکستی و بستی

وفا نمودی و بندم ز پا جدا کردی

جفا و جور ستم در جهان همین باشد

از آنچه بود تو بر جان سیدا کردی