گنجور

 
سیدای نسفی

گر کشم از سینه خود آه گردون سای خویش

بیستون را بر کنم چون گردباد از جای خویش

سینه را از داغهای دل چراغان کرده ام

دسته گل بسته ام از لاله صحرای خویش

اضطرابم در بیابان ها بود موج سراب

می روم بهر تماشا بر لب دریای خویش

تا نسازد آرزو تکلیف بر هر در مرا

بندها از کنده زانو نهم بر پای خویش

شمع بزم آرامی و پروانه در جان باختن

مردم از اندیشه معشوق بی پروای خویش

در قبای کهنه همچون سرو عمر من گذشت

روزگاری شد خجالت دارم از اعضای خویش

تیشه بر کف سیدا گر رو نهم بر بیستون

بهر استقبال خیزد بیستون از جای خویش

 
sunny dark_mode