گنجور

 
۸۲۰۱

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - توصیف زمستان و سردمهریهای دوران و ستایش سرور عالمیان محمد مصطفی «ص » و مولای متقیان امیرالمؤمنین علی «ع »

 

... آتش مهر و محبت را مگر هیزم تر است

از برودت بسته شد راهی که بود از دل بدل

ز آن خبر از دردم آن نامهربان را کمتر است ...

... بعد این با دیده میباید شنیدن حرف را

بس که می بندد ز سردی گرچه حرف اخگر است

از برودت همچو آب از بسکه می بندد هوا

بادبان امروز کشتی را بجای لنگر است ...

... بختی مست هوا آورده کف بر لب ز برف

گر نهد سرما بپایش بند از یخ در خور است

صورت یخ بسکه ترسانده است چشم خلق را ...

... همچو بادامم نباشد روز و شب جز یک لباس

هست ز آن نیمی لحاف و نیم دیگر بستر است

زآتش دل تا سحر مانند چوب نیم سوز

شمع بالین دود آه و بسترم خاکستر است

چون نگرید دیده ام از روی سرد روزگار ...

... خاک از برگشتن او آسمان را بر سر است

از فلک مانند شبنم تا براین گلشن نشست

چشم کوکب تا قیامت از فراق او تراست ...

... شرمگین چون بید مجنون سر به پیش و بی بر است

همتش در بست بر روی کلید گنجها

تا قیامت هر کجا گنجی است خاکش بر سر است ...

... راه حق را راست نتوان رفت بی ارشاد او

شاه راه شرع خط بندگی را مسطر است

تا ننوشد آب از سر چشمه اخلاص او ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۰۲

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - در بث الشکوی و مرثیت و مدحت حضرت سیدالشهداء امام حسین «ع »

 

... برهنه گشت جهان روز و شب سیه پوشید

برای ماتم او بسته شد عماری چرخ

علم ز صبح شد و سر علم بر آن خورشید ...

... ننوشد آب گلستان مگر بلعن یزید

بچشم بینش اگر بنگری نه روز و شب است

که رنگ بر رخ گیتی ز نام او گردید ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۰۳

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مذمت دنیا و مدحت جان و دل و چشم و چراغ دین حضرت امام حسن مجتبی «ع »

 

... چه امنیت چه جمعیت چه آسایش چه آرامش

درین غوغا درین شورش باین بالین باین بستر

درین میدان درین زندان درین ویران درین توفان ...

... سرورش را حضورش را امیدش را غرورش را

بران از دل بده از کف بکن از جان بنه از سر

دروغش را فسونش را عطایش را بقایش را ...

... ز تاکش مل ز خاکش گل ز نخلش شهد و نخلش بر

ز دامانش ز احسانش ز بستانش ز فرمانش

بکش دست وبکش دامنبکش پا وبکش هم سر ...

... مکن خدمت مبر فرمان منه گردن مشو رامش

مشو بنده تویی خواجه چه گردی زن تویی شوهر

شد از بس سیل و میلش تند و تلخ و مست و ویران کن ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۰۴

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - در فضیلت ماه صیام و مدحت چراغ دیده عباد حضرت سجاد«ع »

 

... کنند خنده چو گل بی صدا در این ایام

زهی مبارک ماهی که بسته است کمر

پی نجات گنه پیشگان ز خاص و ز عام ...

... باین زبان کند این ماه روزه داران را

ز حق بنعمت الوان مغفرت اطعام

بود ز حلقه این مه اشارتی از غیب ...

... ز شب دو چشم ترش خواب آن قدر نگرفت

که از بنفشه تواند گرفت بو بادام

رفیق اشک روان گاه رفتنش بسجود ...

... بعلم داده جدایی حلال را ز حرام

بنرمیی سوی خصم درشت می آمد

برون ز دیده نگاهش که روغن از بادام ...

... چمن چگونه نبالد بخود ز فخر مدام

میان خیل کمین بندگان درگه او

کشیده گردن خود سرو هم باین اندام ...

... زبان نگشته ترازوی عدل را به سلام

اگر بنامه روز شمه یی ز سطوت او

رقم ز کاغذ خیزد چو موی براندام ...

... رسد بپایه قدرش کمند طول کلام

غرض از این همه اظهار بندگی است مرا

وگرنه من کیم آن قدر کوو مدح کدام ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۰۵

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - در توصیف خزان و ستایش سرور دنیا و دین و فخر آسمان و زمین حضرت امام محمد باقر «ع »

 

... آن قدر دوری که دارد پیر کامل از جوان

کرد گیتی ز اقتضای فصل از شبنم عرق

یافت صحت از تب گرمای تابستان جهان

تا شود هم وزن چون گرمی و سردی روز و شب ...

... شد مجسم بسکه از عکس خزان چون شاخ گل

میتواند مرغ بر موج هوا بست آشیان

در گلستان کرده اند از بسکه رنگ و بو هجوم ...

... پای تا سر دود آه حسرتی سرو روان

بسته هر برگی بخود پیرایه صد گونه رنگ

جلوه گر گردیده طاووسان بجای بلبلان ...

... ور کند تحریر حرفی از حمایتهای او

بر قلم هرگز نیفتد زور دیگر از بنان

بحر عدلش تند اگر بسوی اهل جور ...

... کرده تا عزم شکست شیشه عمر عدو

بسته هر سنگی بخدمت چون سلیمانی میان

مهره گر سازند سنگی را ز کوه قدر او ...

... از سگان هم کمترم گر رانیم از درگهت

بر سران هم سرورم گر خوانیم از بندگان

گر تو افروزی چراغم آفتابم آفتاب ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۰۶

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - در ناپایداری روزگار و بی اعتباری دنیا و منقبت سالاردین صاحب الامر، واپسین موج بحر زخار امامت حجت خدا قائم آل محمد«ع »

 

... نیست با اهل جهان دیگر کمالی بیش از این

جمله سر تا پا گره پیوسته چون بند قبا

پای تا سر چین ابرو جملگی چون آستین ...

... چتر شاهی بر سر از بال و پر روح الامین

یکه تاز ظلم میدان جهان را بسته است

هست خالی جایت ای لشکر شکن در صدر زین ...

... بیتو صفهای نماز ای پیشوای شرع و دین

حلقه های درس بی تابنده در ذات تو

حلقه انگشتری باشد که باشد بی نگین ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۰۷

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - بیان احوال دل و ستایش شاه هردو جهان امیرمؤمنان علی مرتضی «ع »

 

... نگشوده اند روزن او جز بداغ عشق

ننهاده اند جز بتپیدن بنای او

پوشیدن نظر ز جهان کنج خلوتش ...

... لطف خدای عز و جل متکای او

دربان اوست حیرت و بستر فتادگی

خاشاک ماسوی همه رفتن صفای او ...

... برگشته آفتاب ازین رو برای او

تنها نه زنده داشته شب را ببندگی

عمر دوباره یافته روز از دعای او ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۰۸

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - توصیف شکوفه بهاری و ستایش آفتاب سپهر امامت حسن مجتبی «ع »

 

... شده کشتی بحر اخضر شکوفه

بنوعی که مو در سفیدی شود گم

رگ شاخ تر غوطه زد در شکوفه ...

... شده میوه را پیر رهبر شکوفه

بنظاره گلشن صنع دارد

ثمر دیده بر روزن هر شکوفه ...

... تعلق نباشد بزر پختگان را

ز خامی ثمر بسته دل بر شکوفه

کشیده است بهر شکست صف غم ...

... کشیده است بر خویش خنجر شکوفه

بنظاره موکب حشمت او

دود بر سر شاخ چون بر شکوفه ...

... گشاد کفش گر چمن یاد آرد

عجب گر ببندد ثمر در شکوفه

سپر افگند چرخ پیش نهیبش ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۰۹

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲ - در آفرین یکی از بزرگان

 

... لیک عذری زین سعادت باز میدارد مرا

ورنه می بستم کمر پیشت به خدمت بنده وار

چشم این دارم ک انصافت پذیرد عذر من ...

... نیست آن فرصت که پردازم بشغل کار و بار

کنج عزلت خوشترم از شهر بند شهرتست

دامن پر اشک گلگونم به از صد لاله زار ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۱۰

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۶ - در ستایش صدر اعظم و بث الشکوی و آفرین شاه عباس ثانی

 

... آب یاقوت سراپا عرق خجلت شد

تا ترا گشت گهر بار رگ ابر بنان

شحنه راستیت میزندش بس که به تیر ...

... ز آن بهر سو شده ام چون عرق شرم روان

بند زندان وطن پای دلم سودی اگر

آمد و رفت طلبگار نگشتی سوهان ...

... روز و شب خلق ز امنیت عهدش چه عجب

که نبندند در خانه خود همچو کمان

ظالمان بس که ز عدلش همه مظلوم شدند ...

... بیوفایان بتوانند شکستن پیمان

بسته پر گشته از او طلبه صفت زاغ ستم

مانده چون بهله از او دست تعدی پیچان ...

... خون خصمش زدم تیغ مگر گشته روان

در عطا بسکه محیط کرمش بیتابست

نیست فرصت کند انگاره گوهر باران ...

... زده بر درگه شاهان همه طاق نسیان

بسته زنجیر عدالت همه از جوهر تیغ

شسته نام غم و محنت همه با آب سنان

در کف عقده گشایش گره مشکل خلق

همچو شبنم بود و پنجه مهر تابان

واعظ آن به که دگر درد سر از حد نبری ...

... تا ز بازوی دل و ناوک آه است اثر

وز کمان فلک و تیر شهابست نشان

سینه دشمنش از گرد غم آماج بود ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۱۱

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۲

 

... از رشتن رشته أمل غافل نیست

از بسکه در او علاقه ها بسته بهم

دکان علاقه بندی است این دل نیست

واعظ قزوینی
 
۸۲۱۲

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ماده تاریخ » شمارهٔ ۵۲ - در تهنیت و تاریخ بنائی سرود

 

... براو هر که افلاک را دید گفت

که بسته است مرغی براو آشیان

پی این بنا تهنیت گو شدند

نثار دعاها بکف دوستان

بتاریخ آن کمترین بنده نیز

بگفتمنشینی در آن شادمان

واعظ قزوینی
 
۸۲۱۳

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ماده تاریخ » شمارهٔ ۵۶ - تاریخ بنای گنبذی

 

در عهد شاه دادگر زیبنده تاج و کمر

اسکندر جمشید فر یعنی سلیمان زمان ...

... رونق فزای شرع و دینپشت و پناه شیعیان

دولت قلم عقلش بنان دوران فرس ضبطش عنان

کشور بدن حکمش روان مردم رمه عدلش شبان ...

... معروض شد چون این خبر بر رای شاه دادگر

معمار اخلاصش کمر بست از پی تعمیر آن

گردید از فضل خدا چون حق این خدمت ادا ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۱۴

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ماده تاریخ » شمارهٔ ۶۹ - در سوگ و تاریخ مرگ میر فضل الله

 

... لب نکرد از شراب هستی تر

بست بهر خرید جنس بقا

بار جان سوی بندر عقبی

نخلی افگنده شد به خاک هلاک ...

... دست دوران ز باغ حسن سیر

بسته گلدسته ای چنین کمتر

در نکویی ز جمله افزون شد ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۱۵

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲ - مناجات

 

... که بوده است خاطرش همنشین

چنان بود تسلیم در بند غم

که نگسست تار سرشکش ز هم ...

... که بر خویش میبالد از نام او

به کاظم چراغ شبستان سوز

که شب بود از سوز او رشک روز ...

... به هیزم کشی های نشو و نما

به شبخیزی شبنم پاکزاد

به بیدار تخم خاکی نهاد ...

... ندارم بجز خود فروشی خرید

به جای عمل بسته بار امید

گناهم یکی باشد امید صد ...

... سزاوار عفو تو گر نیستم

دگر بنده عاصی کیستم

به جز معصیت گرچه نندوختم ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۱۶

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳

 

... نهادی بپایش همان لحظه سر

به ترویج مذهب میان را چو بست

به گلگون کشورگشایی نشست ...

... کمند عزیمت به هر سو فگند

سر مرز و بومی در آمد به بند

واعظ قزوینی
 
۸۲۱۷

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۸

 

... از این قلعه باید فرستی برون

که بندند با آب شمشیر کین

سر راه بر شاه ایران زمین ...

... گذر کرد چندان طناب از طناب

که ره بست بر تابش آفتاب

در آن خیمه ها لشکر بیشمار ...

... لب خندق از خیمه تبخاله زار

چو خورشید تابنده روز دگر

ز بالین کهسار برداشت سر

بنظاره رزم زال سپهر

گرفت ابرو صبح از چشم مهر ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۱۸

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۹

 

... ز سستی چو برداشت دست از حیات

بناچار افشرد پای ثبات

وزین سوی فرمود شاه گزین ...

... وز آن طره فتنه ها شانه شد

سنان ها به دیوار صف خار بست

به گردان فرو بسته راه شکست

خروش دهل ها برآمد ز جای

به مرگ امان ناله برداشت نای

ز کوس و دهل گنبذ آبنوس

پرآواز گردید مانند کوس ...

... بر او دیده ها چون زره ماند باز

چو چار آینه بست در کارزار

به نظاره شد چشم گردون چهار ...

... نظر کرده شد ناوکش از کمان

کمر بسته شد خنجرش از میان

ز دستش کمان دست و بازو گشاد ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۱۹

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۱

 

... گریزان ز شمشیر دشمن شکار

بنوعی کز آتش گریزد شرار

گریزان ز آغوش ایرانیان ...

... حصاری بچشم آمدش ناگهان

در آن چار دیوار بنهاد پا

درآمد درآن چار موج فنا ...

... فتادند چندان ببالای هم

که بستند ره بر نفس های هم

ز بس خویش را برهم انداختند ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۲۰

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۲

 

... پلنگ اجل چون دریدش ز هم

گر آمد برون بیجن از چاه و بند

اجل باز در چاه گورش فگند ...

... ولی داد چو هستیش را بباد

بهم بسته رنج و زر اندوختن

ز آتش نگردد جدا سوختن ...

... غباری چو خیزد ز پیرامنش

زند شبنمی مشت بر گردنش

ز دورش تماشا کند تا غبار ...

... هوا را چنان داده ابر آب و رنگ

که بندد از آن تیغ خورشید زنگ

کشیده بر او سایبان از سحاب ...

... پشیمان شود هر که خیزد ز جا

ز بوی گلش رفته شبنم ز هوش

از آن میبرد آفتابش بدوش ...

... خیابان و هر سو نهالی بلند

چنین مسطر نظم کم بسته اند

میان دو نخلش بود جویبار ...

... در این باغ چون غنچه هرزه خند

دل خویش را بر گشودن مبند

مبر خویش را بر فلک همچو تاک ...

واعظ قزوینی
 
 
۱
۴۰۹
۴۱۰
۴۱۱
۴۱۲
۴۱۳
۵۵۱