گنجور

 
واعظ قزوینی

نیست در اقلیم هستی ای دل محنت قرین

آن قدر شادی که کس خندد بوضع آن و این

چون رحم دان تنگنای دهر پر آشوب را

روز و شب میبایدت خون خورد در وی چون جنین

هان نباشد ذره یی مهر و وفا در زیر چرخ

هان ندارد قطره یی آب حیا روی زمین

گریه ها در خنده ها، چون خرده ها در گل نهان

سوزها در سورها، چون شمعها در انگبین

پیش عاقل، یک دل پر درد باشد گوی چرخ

نزد دانا، یک رخ پر گرد پهنای زمین

شعله سان گردن مکش، از چرب نرمیهای او

آب شمشیر است نرمیهای این چرخ برین

پر سگت کرده است، رو به بازی این کهنه گرگ!

خوش بخوابت کرده چون خرگوش، این شیر عرین!!

همچو برگ گل، سرخود گیر از این باغ خراب

از زمین و آسمان چون عافیت دوری گزین

قطره ز آن از ابر می افتد، که بگریزد ز چرخ

سبزه ز آن قد میکشد، تا دور گردد از زمین

شاه اطلس بخش باشی، یا گدای ژنده پوش

عاقبت چون میروی، خواه آن چنان، خواه این چنین!

چون فریدون، یا سکندر، یا سلیمان گر شوی

کو فریدون، کو سکندر، کو سلیمان، کو نگین؟

بر در دلها، پی نان همچو رسوایی مگرد

در دل گیتی، چو راز اهل دل پنهان نشین

قیمت جنس سعادت، درهم و دینار نیست

نقد رایج، از تهیدستی است در بازار دین!

تنگی احوال، عارف را کمند وحدتست

سختی ایام، مفلس را حصار آهنین

از گرفتن خویشتن را زیر دست کس مکن

میتوان تا آسمان بودن، چرا باشی زمین؟!

بر نیاید غیر نومیدی ز دونان هیچ کام

نیست بحر بخل را موجی بجز چین جبین

با کمال بی کمالی، در کمال نخوتند

نیست با اهل جهان دیگر کمالی بیش از این

جمله سر تا پا گره، پیوسته چون بند قبا

پای تا سر چین ابرو، جملگی چون آستین!

با کمال بی رگی، چندین رگ گردن نگر!

با دو صد عالم سبک مغزی، بیا لنگر ببین!!

از رگ گردن جهان شد بیشه، یارب کی شود

همچو شمشیر از غلاف آید برون سالار دین؟!

«حجت حق »، نور مطلق، «صاحب الامر»آنکه او

بحر زخار امامت راست موج واپسین

هستی نه آسمان، از بهر ذات پاک اوست

چون وجود حلقه انگشتر از بهر نگین

مهر تابان از فلک پیش فروغ روی او

بر زمین افتاده هرشب، همچو چشم شرمگین

نور پاکش گر فشردی بر بساط روز پای

شب فسردی همچو خون مرده در زیر زمین

هستی او، در جهان، چون آب در گلها نهان

فیض او، در شش جهت پنهان، چو در موم انگبین

روز آن روز است، کآن خورشید تابان سرزند

دولت آن دولت، که او باشد شه تخت زمین

غایبانه عرض حال خویشتن تا کی کنم؟

روبرو خواهم که گویم حال دل را بعد از این

دامن عهد ظهورت کو؟ که تا آید برون

ناله ها از استخوانم، همچو دست از آستین!

چون تو یکتا گوهری گم کرده، میگردد از آن

آسمان غربال در کف روز و شب گرد زمین!

کی شود یارب که آری پای دولت در رکاب

چتر شاهی بر سر از بال و پر روح الامین؟!

یکه تاز ظلم، میدان جهان را بسته است

هست خالی جایت ای لشکر شکن در صدر زین

تا نیاید دامن عهدت بکف ایام را

کی تواند پاک شد از گرد بدعت روی دین؟!

گل فتاد از سکه بیگانگان در چشم زر

خار رفت از نقش نام غیر در چشم نگین

تا گذاری پای دولت در رکاب از بهر فال

خنگ گردون هر مه نو میرود در زیر زین

خون بپای تخت شاهان ریخت از یاقوت لعل

ایستاد از بس براهت ای شه دنیا و دین

پیچد از فکر سلیمانیت، انگشتر بخود

گردد آب از حسرت نام تو، در چشم نگین

همچو شخص چشم بر راهی که بر تلها دود

رفته عیسی در رهت بر آسمان چارمین

دست در ایام ما، هرچند دست بدعتست

شرع هم دارد ز تو دستی، ولی در آستین

پشت محراب از فراقت مانده بر دیوار غم

چوب منبر بیتو چون حنانه دارد صد حنین

چون صف مژگان چشم کور میآید بچشم

بیتو صفهای نماز ای پیشوای شرع و دین

حلقه های درس بی تابنده در ذات تو

حلقه انگشتری باشد که باشد بی نگین

بیتو حرف وعظ، در دلهای غفلت پیشگان

گشته همچون آتش افسرده خاکستر نشین

از برای سجده شکر ظهور دولتت

غنچه صد برگ دارد صد جبین در آستین

مژده ات را گر نسیم آرد بگلشن از شتاب

لاله در ره داغ خود گم کرده خیزد از زمین

ابرها از دوریت، افلاک را چشم پرآب

برقها از دیریت، ایام را چین جبین

دشتها، در بارگاه عزتت، روها بخاک

کوهها، بر درگه قدر تو، سرها بر زمین

غنچه را از بهر عهدت خنده ها در دل گره

شمع را از انتظارت گریه ها در آستین

دور نبود بهر استقبالت ار افتند پیش

ره نوردان شهور، از کاروانهای سنین

گشته بر را ظهورت، حلقه چشمی فلک

مانده چون دست دعا بر آسمان سطح زمین

از برای جستجویت، شوقها را صد ثنا

در فراق روزگارت صبرها را آفرین

خود نهان و، پر ز فیضت عالمی چون بوی مشک

ای فدای خاک پایت، صد هزاران مشک چین

همچو نور دیده ها از پرده بیرون نه قدم

ای تو نور دیده های اولین و آخرین

بحر از هر موج دارد مصرعی در شأن تو

قطره ما چون کند با مدحت ای شاه گزین؟!

بر نیامد از سخن کاری که من میخواستم

دست شوق ما و دامان خموشی بعد از این

همچنان کز جیب شب خورشید تابان سرزند

همچنان کز خواب نگشایند چشم اهل زمین

سر زند یا رب ز شرق غیب مهر ذات تو

تا شود بیدار بخت شیعیان دل حزین