گنجور

 
واعظ قزوینی

از جهان رفت «میرفضل الله»

پاک چون از سواد دیده نگاه

از گل جنتش چو بود سرشت

باز خود را کشید سوی بهشت

تشنه‌اش بود چون لب کوثر

لب نکرد از شراب، هستی تر

بست بهر خرید جنس بقا

بار جان سوی بندر عقبی

نخلی افگنده شد به خاک هلاک

که چو او کم فتاده بود به خاک

دست دوران ز باغ حسن سیر

بسته گلدسته‌ای چنین کمتر!

در نکویی، ز جمله افزون شد

آدمی این قدر ملک چون شد؟!

نیک ذات، ظاهر از خویش

همچو نور سیادت، از رویش

فرقتش، سوخت یار و همدم را

رفتنش، داغ کرد عالم را

دوریش طاقت از میان برداشت

رحلتش صبر در کسی نگذاشت

بهر تاریخ، عقل را جستم

بود او نیز بی‌خود از این غم

باز آمد ز بی‌خودی چو به خود

گفت:«وی، هم‌نشین جدش شد»