گنجور

 
واعظ قزوینی

فصل دی شد، آتش سوزی هوا را در سر است

سردمهریهای دوران را، ظهور دیگر است

دوستان با هم نمیجوشند، چون بیگانگان

آتش مهر و محبت را، مگر هیزم تر است

از برودت بسته شد راهی که بود از دل بدل

ز آن خبر از دردم آن نامهربان را کمتر است

هیچکس را زهره بیرون شدن از خانه نیست

گر نفس بیرون تواند شد زنی، شیر نر است

فی المثل، از خانه گر بیرون رود نور نگاه

گر تواند بازگشتن، در نظرها خنجر است

بسکه نتواند بر آوردن سر از جیب دهان

حرف در لب، همچو معنی در عبارت مضمر است

بسکه از موج هوا، باید حذر کردن چو تیغ

بگذرد گر گفت و گویی، صرفه با گوش کر است

بعد این با دیده میباید شنیدن حرف را

بس که می‌بندد ز سردی گرچه حرف اخگر است

از برودت همچو آب از بسکه می بندد هوا

بادبان امروز کشتی را بجای لنگر است

سوزش سرما بحدی شد که از وی شعله را

با همه بالا دویها سر به جیب مجمر است

دود از سوز هوا، انگشت سرما برده ایست

شعله، از اشک شرر، پیوسته یک چشم تر است

بسکه میلرزد چو بید از تاب سرما، شعله را

رشک بر اخگر برای جامه خاکستر است

در چنین فصلی ندارد خانه آیینه در

پیچد از سرما اگر بر خویش، حق با جوهر است

پیش ارباب بصیرت، از پی حفظ بدن

پرده چشم از برای پرده در بهتر است

بختی مست هوا آورده کف بر لب ز برف

گر نهد سرما بپایش بند از یخ، در خور است

صورت یخ بسکه ترسانده است چشم خلق را

رو نمی بینند، اگر آیینه اسکندر است!

گرمی خورشید تابان، با رگ موج هوا

سردتر از اختلاط آتش و چوب تر است

رفت آن موسم که میشد دید روی آب را

آتش سنگ این زمان خوشتر ز آب گوهر است

بسکه سرما در نظرها، کرده آتش را عزیز

باده از همرنگی او،نور چشم ساغر است

قیمت آتش ز بس افزوده در بازار دهر

لعل را از نسبتش، جا دیده انگشتر است

بسکه ترسیده است، از بی اعتدالیهای دی

دست را انگشت از انگشت اکنون خوشتر است

تا نیفتد همچو خورشید جهان، چشمش ببرف

شب چو والای سیه در پیش چشم اختر است

میرود از خانه سرد جهان بیرون، از آن

شاهد ایام را از برف بر سر چادر است

بسکه لرزیده است اکنون نیم سوز چوب بید

تا کمر چون جوکیان هند، در خاکستر است

لرز لرزان با حریفان، میتوان گفتن کنون:

زهد خشک امروز ما را، به ز دامان تر است!

روی گرمی گر ببیند ز آتش، از بی هیزمی

پشت گرمی واعظ ما را بچوب منبر است

همچو بادامم نباشد روز و شب جز یک لباس

هست ز آن، نیمی لحاف و، نیم دیگر بستر است

زآتش دل، تا سحر، مانند چوب نیم سوز

شمع بالین دود آه و، بسترم خاکستر است

چون نگرید دیده ام، از روی سرد روزگار؟

دارد از مژگان خشکی پوشش و، آن هم تراست!

چون نگریم طفل سان؟ کز تنگی راه معاش

رفته درهم آب و نانم، همچو شیر مادر است!

چند نالم از تهیدستی، رخ طاقت سیاه

قسمت حق کرده روزی، آنچه ما را در خور است

شاه را فکر جهانی داده، ما را فکر خویش

شکوه ما تنگدستان، از شهان بیجاتر است

شه پی آسایش یکروزه، گردد کو بکو

شاهدی، کو سینه چاک اوست، مارا در بر است

امن کردن از شه است و، امن بودن از گدا

آنچه مارا هست صندل، شاه را درد سر است

هست ما را ملک دل، گر شاه را چین است و روم

هست ما را بی کسی یاور، گر او را لشکر است

در چنین فصل آنچه در کار است، ما را داده اند

باز کافر نعمتی، آیین نفس کافر است!

خانه من کنج عزلت، پرده ام بیگانگی

متکا لطف خدا و، بالشم ترک سر است

ذوق طاعت باده، انگشت پشیمانی گزک

ساقیم توفیق ایزد، جام شرع انور است

هیزم ما، هستی خود، آتش ما، عشق دوست؛

وسعت صحرای همت، دامن و، دل مجمر است!

مهر ما گمنامیست و، تخت ما آسودگی

افسر ما خاک پای حضرت پیغمبر است

آنکه لطفش گر شود فردا شفاعت خواه ما

از گناه خویش ترسیدن، گناه دیگر است

گرچه دیر آمد به عالم، نور عالم بود ازو

جویبار صبح را سرچشمه مهر انور است

صیت او در هفت گردون، چون صدا در کوهسار

نام او، در شش جهت، چون سکه بر سیم و زر است

سایه اش بر مهر تابان، همچو شمعی بر لگن

پایه اش بر فرق گردون، چون گهر بر افسر است

همچو رنگ از روی عالم رفت و، باز آمد بجا

رتبه پستی ز رفعت، بعد از این بالاتر است

دل بجا آمد جهان را، چون بجا باز آمد او

خاک از برگشتن او، آسمان را بر سر است

از فلک، مانند شبنم، تا براین گلشن نشست

چشم کوکب، تا قیامت، از فراق او تراست

خویشتن بینی، طریق ذات بی عیبش نبود

بهر این آیینه خاکستر نشین چون اخگر است

چون نشد نخل قلم پیوند با انگشت او

شرمگین چون بید مجنون، سر به پیش و بی بر است

همتش در بست بر روی کلید گنجها

تا قیامت هر کجا گنجی است، خاکش بر سر است

چونکه دست افشار دست التفات او نگشت

گر ز خجلت سرخ شد، حق با طلای احمر است

بسکه میکرد از زر و سیم جهان، پهلو تهی

سکه از نامش درانداز جدایی از زر است

تا بسلک ریزش دستش، در آرد خویش را

لعل را از شوق، چون یاقوت، آتش در سر است

راه حق را راست نتوان رفت، بی ارشاد او؛

شاه راه شرع، خط بندگی را مسطر است

تا ننوشد آب از سر چشمه اخلاص او

بوستان سینه را، نخل دعاها بی بر است

لای می، گوید بگوش جام، چون بر سر کشند:

هر که چشم از شرع او پوشید، خاکش بر سر است!

نقش بر میدارد از وی، صفحه هر روزگار

گرچه جای او، بپشت این ورق چون مسطر است

قائدش، سوی سپهر قرب، جبریل امین

شحنه اش، در شهر دین، شاه ولایت «حیدر» است

«حیدر صفدر» که او خود جانشین «مصطفی » است

مدحت او، جانشین مدحت پیغمبر است

یک الف از نسخه دینداری او ذوالفقار

یک ورق از دفتر مردیش، باب خیبر است

هست ختم انبیا، یعنی «محمد»، شهر علم

او در آن شهر و، واعظ از سگان آن در است

باغ جنت را، توان اثبات ملکیت نمود

مهر او و آل پاکش، در کف دل محضر است

فکر مشکل میرساند، حرف او را تا بلب

زآنکه سنگین است بار و، بارکش بس لاغر است

خامه با مداحی آن مهر تابان چون کند؟

کآنچه گوید مهر تابان،خود از آن روشنتر است!

مدح او محتاج گفتن نیست، واعظ ختم کن

بی نیاز آیینه خورشید، از روشنگر است

سایه گستر باد بر عالم، لوای شرع او

تا جهان زیر لوای آفتاب انور است