گنجور

 
واعظ قزوینی

خوش این دلگشا منزل پرصفا

که عیش کهن گشت در وی جوان

از آن طاق آن را خمیده است قد

که روبد غبار از دل ساکنان

گر این نیست، هر طاق او صیقلی است

برد زنگ تا از دل دوستان

بود گرچه بس مختصر، لیک هست

سراپا نمک همچو لعل بتان

ز مهتابی او چگویم؟ کزو

گذشتن بمهتاب باشد گران!

ز بس فیض مهتاب او، دور نیست

برد رشک بر فرش او گر کتان

شکفته است چون طبع مهمان درو

گشاده است چون جبهه میزبان

چناری که در ساحتش رسته است

نگنجد شکوهش بباغ بیان

چو نور یقین است ثابت قدم

چو نخل دعا سوده بر آسمان

ز شاخش که بر آسمان سوده است

مشجر شده اطلس چرخ از آن

بسر سایه اش عمر اگر بگذرد

کشد از برای تماشا عنان

به هم دست دادند اندیشه ها

نگنجیدشان در بغل ساق آن

چنین گر ترقی کند شاخ او

ز گردون جهد همچو تیر از کمان

چو از زیر برگش کند جلوه مهر

تو گویی کزو کرده برگی خزان

نظر کهکشان را بر او دید، گفت:

تنیده مگر عنکبوتی برآن!

ز بس رفعت، از کمترین شاخ او

نماید چو بار چنار آسمان

قفا میخورد از بهار دگر

ببالای او میرسد تا خزان

خزان خورده سیلی ز سر پنجه اش

نموده است تغییر، رنگش از آن

براو هر که افلاک را دید، گفت

که: بسته است مرغی براو آشیان

پی این بنا تهنیت گو شدند

نثار دعاها بکف دوستان

بتاریخ آن، کمترین بنده نیز

بگفتم:«نشینی در آن شادمان »!