گنجور

 
واعظ قزوینی

قضا بدور جان، از فلک حصار کشید

که خوشدلی نتواند بگرد ما گردید

جهان نه تنگ چنان از هجوم غم شده است

که خون تواندم آسان ز دل بچهره دوید

ز بسکه عرصه گیتی است تنگ، حیرانم

که غم چگونه مرا در دل این قدر بالید؟!

محقر است چنان عرصه جهان که در او

نگشته خم نتوانست آسمان گردید!

فشرده تنگ غمم آنچنان که عارض یار

نگه برون نتواند مرا ز دیده کشید!

بلند گشته ز هر سو غبار حادثه یی

خوش آنکه چشم از این تیره خاکدان پوشید

ز گرد فتنه نمیکرد گم اگر خود را

سپهر از پی خود روز و شب چه میگردید؟!

نیند با هم از آن، خلق مهربان که در او

نمی تواند خون از هجوم غم جوشید

ز تنگ چشمی از دود آه درویشان

عجب که اشک تواند بچشمشان گردید

به تنگنای چنین، در تعجبم شب و روز

که این قدر دل یاران ز هم چگونه رمید؟!

جهان پر است از بیگانگی، نمیدانم

که چون بشکوه زبان من آشنا گردید؟

ز بسکه صورت بی معنی اند، خامه صنع

به چهره ها خط بطلان ز چین جبهه کشید

ندیدنی است ز بس روی مردم عالم

عجب مدار گر از خلق بخت بر گردید

ز اهل دولت ز آن سربلند نیست یکی

که هر که بود بیفتاد، بسکه برخود چید

سپهر، گر گهر مردمی نگشتی گم

چراغ مهر به کف، هر طرف چه میگردید؟!

ز بس که دل پرم از دست خلق، حیرانم

که خار غم بدل خسته ام چگونه خلید؟

ز بس که گنده دماغی گرفته عالم را

عجب مدار، سر آسمان اگر گردید!

در این زمانه ز بس راستی بر افتاده است

عجب مدار، قدم گر ز بار درد خمید

امید هست گشاید بروی ما، در مرگ

که ساخت پشت مرا روزگار، خم چو کلید

ز بس که عرصه گیتی پر است از باطل

به حرف حق نتواند زبان من گردید

در این زمانه چنان قدر دین به دینار است

که غیر مالک دینار را نیند مرید

نه ابر ظلمت عصیان چنان جهانگیر است

که ذره یی شود از آفتاب شرع پدید

جهان زآب ورع دشت کربلا شده است

فتاده شرع در او، خوار چون «حسین » شهید

شهید تیغ جفا، نور دیده زهرا

که در عزاش دل و دیده ها بخون غلتید

ستم کشی که، ندانم بزیر بار غمش

زمین چگونه نشست، آسمان چسان گردید؟!

برسم ماتمیان در عزای او تا حشر

برهنه گشت جهان روز و، شب سیه پوشید

برای ماتم او بسته شد عماری چرخ

علم ز صبح شد و سر علم بر آن خورشید

ز دیده روز چه خونها که از شفق افشاند

بسینه شب چه الف ها که از شهاب کشید

ز مهر، زد بزمین هر شب آسمان دستار

ز صبح بر تن خود روزگار جامه درید

دو صبح نیست که میگردد از افق طالع

که روز را ز غمش گیسوان شده است سفید

شفق مگو، که خراشیده گشت سینه چرخ

ز بسکه در غم او روز و شب بخاک تپید!

هلال نیست عیان هر محرم از گردون

که آسمان ز غم او الف بسینه کشید

باین نشاط و طرب، سر چرا فگنده به پیش؟

گر از هلال محرم نشد خجل مه عید؟!

فتاد از شفق، آتش سپهر را در دل

دمی که العطش از کربلا به اوج رسید

سراب نیست بصحرا و، موج نیست ببحر

ز یاد تشنگی اش بحر و بر بخود لرزید

نه سبزه است، که هر سال میدمد از خاک

زبان شود در و دشت از برای لعن یزید

درون لاله شد آخر زدود آه سیاه

ز بس که آتش این غصه اش بدل پیچید!

بآتش عطش آن جگر نزد خود را،

ز شرم لعل لبش آب در عقیق خزید!

نه گوهر است، که از یاد لعل تشنه او

ز غصه آب بحلق صدف گره گردید

نگشت از لب او کامیاب آب فرات

بخاک خواهد از این غصه روز و شب غلتید

نگرید ابر بهاران، مگر بیاد «حسین »

ننوشد آب گلستان، مگر بلعن یزید

بچشم بینش اگر بنگری نه روز و شب است

که رنگ بر رخ گیتی ز نام او گردید

ز بس که تشنه بخون گشته قاتل او را،

کشید تیغ و، بهر سوی میدود خورشید

نشسته در عرق خجلت است، فصل بهار

که بعد از او گل بی آبرو چرا خندید؟!

ز قدر اوست، که طومار طول سجده ما

بحشر معتبر از مهر کربلا گردید

فتاده، در جگر خلق زین ستم، یارب

چه آتش است، که آتش فتد بگور یزید

بدست دیده از آن داده اند سبحه اشک

که ذکر واقعه کربلا کند جاوید

عجب بلند سپهریست درگهش، که در اوست

ز سبحه انجم و، از مهر کربلا خورشید

علو مرتبه قرب را نگر که کنند

بخاک درگه او سجده خدای مجید

تواند از غم آن شاه تا بروز حساب

سرشک معنیم از دل بروی صفحه دوید

ولی کجاست چنان طاقتی که بتواند

حریف ناله آتشفشان من گردید؟!

ز دست رفت قلم، ظرف نامه شد لبریز

ز سیل اشک سخن پای صبرها لغزید

نمیرسد چو بپایان ره سخن، باید

مرا بدامن لب، پای گفتگو پیچید

سحاب باشد تا در عزای او گریان

سپهر خواهد تا از غمش بخود پیچید

بخاکش ابر کرم لحظه لحظه بارد فیض

عذاب قاتل او رفته رفته باد شدید