گنجور

 
واعظ قزوینی

ز شوق اهل نظر میدوند بر در و بام

زکوة حسن ستانند تا ز ماه صیام

ز نور دیده در و بامها چراغان است

برای مقدم این ماه آفتاب غلام

مه مبارک رخسار میمنت مقدم

مه سعادت آغاز مغفرت انجام

چه ماه؟ ماه جبینی بلند بالایی!

چه ماه؟ هوش ربا دلبری ز خاص و عام

چه ماه! آنکه برد حسن حیرت افزایش

ز کار، دست و دل خلق روزگار تمام

بزیر زیور خوبی، ز بس گرانبار است

همیشه زین سبب او را بلنگر است خرام

زند بچرخ شکرخنده گاه از گل صبح

کشد بخاک گه از ناز حسن، طره شام

برویش، از شب قدر است عنبرین خالی

که باشد از دل و جانش هزار ماه، غلام

از این جهت شب قدر است نام او که بود

چو روز و روشن از او قدر اهل بیت کرام

از اینکه گشته شب قدر او نهان، پیداست

که قدر او نشناسد کس از خواص و عوام

چنان عزیز، که خلق از رعایت ادبش

کنند خنده چو گل بی صدا در این ایام

زهی مبارک ماهی، که بسته است کمر

پی نجات گنه پیشگان ز خاص و ز عام

ز دیر رفتن ایام او مباش ملول

ستاده تا ک ستاند برات خلق، تمام

بخاک پای جوانمردیش، ز ما صد بوس

بطاق ابروی مردانه اش هزار سلام

همین برای امید سیاه رویان بس

که نور تابدش از ماه نو ز جبهه شام

بدست نامه آزادی سیاه و سفید

رسند از پی هم این لیالی و ایام

ز تازه رویی، هر روز اوست نوروزی

ز دلگشایی، هر شام اوست عید صیام

کسی ز صبحش اگر چین جبهه یی بیند

بعذر خواهیش آید شکفته رویی شام

ز حق چه مژده رساند این مه مبارک رو

که شد بخلق از آن شوق، اکل و شرب حرام؟!

شود سیاه از آن رفته رفته چشمه بدر

که شسته اند درآن نامه ها ز جرم تمام

بود بمشرب لب تشنگان چشمه فیض

چو طول عمر، خوش آینده طول این ایام

شراب رحمت حق تا بخلق پیماید

گرفته است بکف از هلال، زرین جام

عجب خجسته هلالی، که با کمال شرف

دو تا نموده قد و، میکند بخلق سلام!

هلال نیست، که باشد قلاده سگ نفس

که پای تا بسر از حرص لقمه یی شده کام

ز حلقه مه نو، رایض حکومت شرع

زده است بر دهن نفس سرکش تو لگام

هلال نیست که از آمد آمد نوروز

کلاه گوشه بسر بر شکسته ماه صیام

هلال نیست، بود خیل روزه داران را

برای صید غزالان فیض، حلقه دام

نه ماه نو، که ز تأثیر باد نوروزی

گلیست از چمن فیض، ناشکفته تمام

بمشک جرم مه و، زعفران پرتو مهر

قضا بکاسه گردون نوشته هفت سلام

نموده خامه قدرت چه بوالعجب نقشی

که گاه ابرو و، گه چشم و، گاه روست تمام!

هلال نیست، که از تشنگی برحمت حق

برون فتاده مه روزه را زبان را کام

باین زبان، کند این ماه روزه داران را

ز حق بنعمت الوان مغفرت اطعام

بود ز حلقه این مه اشارتی از غیب

که حلقه گشته خط سیئات خلق تمام

بود باین همه قدر و کمال، این مه نو

غلام حلقه بگوشی که شد هلالش نام

غلام حلقه بگوش که؟ برگزیده حق

که بود سال درازش تمام ماه صیام

چراغ دیده عباد، حضرت سجاد

که آفتاب چو مه نور از او نماید وام

زیاد تشنگی روزه اش چنان شود آب

که از عقیق نماند بجای، غیر از نام

فغان سپاه غمش را بروز و شب چاووش

سرشک بر وصف مژگان او همیشه امام

ز ذکر واقعه کربلا نیاسودی

دلش که مقری تسبیح ناله بود مدام

ز تند باد جلال خدا تن زارش

چو موج قلزم رحمت همیشه بی آرام

ز شب دو چشم ترش خواب آن قدر نگرفت

که از بنفشه تواند گرفت بو، بادام

رفیق، اشک روان گاه رفتنش بسجود

عصایش، از علم دود آه وقت قیام

چو خوشه، زرد، ولی دانه کش ضعیفان را

چو گل، شکسته، و لیکن شکفته روی، مدام

غریب، لیک وطن سایه اش غریبان را

یتیم، لیک پدر ز التفات بر ایتام

به پیش سفره نگسترده هرگز او را روز

فراش خواب نیفگنده هرگز او را شام

ز حلم کرده بهم یار، جرم و بخشش را

بعلم داده جدایی، حلال را ز حرام

بنرمیی سوی خصم درشت می آمد

برون ز دیده نگاهش، که روغن از بادام

چو چشم خویش، کف او مدام در ریزش

چو بحر همت خود، دل همیشه بی آرام

گمان شدی که مگر سایل اوست وقت کرم

زبس که همت او داشت در عطا ابرام

فگنده بار علایق ز خویش، تاکه کشد

بخانه فقرا، آب و نان بدوش مدام

همیشه کار یتیمان خسته را، چو گهر

برشته نگه التفات، داده نظام

ز بس خضوع، شدی آب در نماز؛اگر

برای سجده نبودی ضرور هفت اندام

ز حرف جبهه پر سجده اش، عجب نبود

زبان اگر فگند چند پوست چون بادام

از اینکه جبهه اش افگنده چند پوست چو گل

چمن چگونه نبالد بخود ز فخر مدام؟!

میان خیل کمین بندگان درگه او

کشیده گردن خود، سرو هم باین اندام

بپاس حرمت تقوای او، ز خجلت خویش

باستخوان قفا در خزیده مغز حرام

ز دهشت نگه خشم او، بر اهل ستم

زبان نگشته ترازوی عدل را به سلام

اگر بنامه روز شمه یی ز سطوت او

رقم ز کاغذ خیزد چو موی براندام

شوند بلبل گلزار مدحش، ار نفسی

فرو بحرف دگر سر نیاورند اقلام

عدوی او که دماغش ز دود جهل پر است

بحشر کی رسدش بوی مغفرت بمشام

ز مدح او ادبم منع میکند، چکنم؟

مگر بدشمن او بعد ازین دهم دشنام!

بروی دشمن او میجهم از آن هردم

که در شمار سگان درش برندم نام!

سخن رسید بسر منزل دعا واعظ

عنان بکش که نه این راه را بود انجام

دگر مخوان حدی ای ساربان، ک از مستی

گسست ناقه مضمون ز مد خامه زمام

قلم مناز ببازوی خود، که ممکن نیست

رسد بپایه قدرش کمند طول کلام

غرض از این همه، اظهار بندگی است مرا

وگرنه من کیم آن قدر کوو، مدح کدام؟!

سزای درگه او نیست تحفه یی در کف

مرا بغیر دعا، والسلام و الاکرام

بود بجیب مکان، تا چو مهر صفحه خاک

بود بدست زمان، تا چو سبحه شهر صیام

برد بخاک درش سجده، جبهه عالم

کند بذکر خوشش دور، سبحه ایام