گنجور

 
واعظ قزوینی

در عهد شاه دادگر، زیبنده تاج و کمر

اسکندر جمشید فر، یعنی «سلیمان » زمان

شاهنشه گردون خیم، لشکر کش انجم حشم

دریا دل احسان شیم آن مایه امن و امان

فرمانروای ماء وطین، ظلمت زدای کفر و دین

رونق فزای شرع و دین،پشت و پناه شیعیان

دولت قلم، عقلش بنان، دوران فرس، ضبطش عنان

کشور بدن، حکمش روان، مردم رمه، عدلش شبان

شد ناگه از حکم قضا، در مشهد طوس رضا

زآن سان زمین لرزی که شد گیتی شکسته دل از آن

دل چیست؟ والاقبه پر نور شاهنشاه دین!

نور دو چشم مهر و مه، آن مقتدای انس و جان

آن کو پی کسب شرف، آیند هر دم جان بکف

سایند رخ از هر طرف بر در گه او قدسیان

در دیده اهل نظر، دارد بسی نسبت اگر

سایند رخ از هر طرف بر درگه او قدسیان

در دیده اهل نظر، دارد بسی نسبت اگر

از نسبت این خاک در، نازد زمین بر آسمان

از خاک او هر ذره ای، به از هزاران توتیا

در طوف هر لحظه ای، خوشتر ز عمر جاودان

باشد سعادت گر چن، آبش بود این خاک در

گردد جهان گر انجمن، صدرش بود این آستان

معروض شد چون این خبر، بر رای شاه دادگر

معمار اخلاصش، کمر بست از پی تعمیر آن

گردید از فضل خدا، چون حق این خدمت ادا

آمد دل گیتی بجا، گردید از آن روشن جهان

این گنبذ خورشید ظل، تجدید چون شد گفت دل:

چرخ کهن گردید نو، پیر فلک گشته جوان!

از بهر تاریخش قلم، کرد این دو مصرع را رقم

اول پی افتادن و، ثانی پی تعمیر آن

«افتاد گر از زلزله، این کعبه اهل زمن »

«شد باز آن معمور از حکم «سلیمان » زمان »