گنجور

 
واعظ قزوینی

حوادث آتش و، ما خار و، غم دود و، سرا بیدر؛

از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشکست و مژگان تر!

چه باشد زیر گردون، جز بلا و سوز و رنج و غم

بمجمر چیست، جز نار و شرار و دود و خاکستر؟!

چه امنیت؟ چه جمعیت؟ چه آسایش چه آرامش؟

درین غوغا، درین شورش، باین بالین، باین بستر؟!

درین میدان، درین زندان، درین ویران، درین توفان

مباش ایمن، مجو راحت، مشو ساکن، مکن لنگر!

سرورش را، حضورش را، امیدش را، غرورش را

بران از دل، بده از کف، بکن از جان، بنه از سر!

دروغش را، فسونش را، عطایش را، بقایش را

مدان صادق، مخوان واقع، مشو طامع، مکن باور!

نمی استد، نمی ماند نمی پاید، نمی سازد

بکف سیمش،بلب جامش،بسر تاجش،بتن زیور!

شد از تاج و، شد از تخت و، شد از دنیا، شد از دلها

چه جمشید و، چه کیخسرو، چه دارا و چه اسکندر!

سرکویش، تف عشقش، غم مالش، گل داغش

مکن منزل، مزن برجان، منه بردل، مزن برسر!

بر اثبات فنایش، نزد عقل و هوش و چشم و دل

قضا منشی است، ریحان خط و گل مهر و چمن محضر!

چه میجویی، چه میبویی، چه می بینی، چه میچینی

ز تاکش مل، ز خاکش گل، ز نخلش شهد و، نخلش بر؟!

ز دامانش، ز احسانش، ز بستانش، ز فرمانش

بکش دست و،بکش دامن،بکش پا و،بکش هم سر!

ازین غداره مکاره خون خواره رهزن

مخور بازی، مباش ایمن، مکن طغیان، مشو کافر!

مکن خدمت، مبر فرمان، منه گردن، مشو رامش

مشو بنده، تویی خواجه، چه گردی زن، تویی شوهر!

شد از بس سیل و میلش، تند و تلخ و، مست و ویران کن

بود از بس هوایش درد و رنج و، خبط و شورآور!

اساش شوق و ذوق و دین و دل در وی نگیرد پا

کلاه ترک و فقر و زهد و تقوی زو نگیرد سر!

در این پر شور و شر وادی،در این بی بام و در منزل

بمأوائی، پناهی، مأمنی، کهفی، نیم رهبر!

مگر درگاه شاهی، کابرو برق و، مهر و مه باشد

ز ربط دست و تیغ و، روی و رای او، جهان پرور!

«حسن » جان و دل و چشم و چراغ دین، که هست او را

شریعت ره، هدی رهبر، فلک درگه، ملک عسکر!

غلام او را یقین و زهد و علم و دین، چو جدش را

ز جان مقداد و، پس سلمان و پس عمار و، پس بوذر!

گه رفتار و گفتار و عروج و رزم باشد او

به یم موسی، به دم عیسی، به چرخ احمد، به صف حیدر!

دم شمشیر جانگیر جهانگیرش، بکر و فر

دم مرگ و، دم صبح و، دم صرصر، دم اژدر!

ز رنگینی و سنگینی و آب و تاب، تیغ او

رگ لعل و، رگ کوه و، رگ ابرو، رگ آذر!

از وقایم، از ودایم، از وهالک، از وناجی

صف طاعت، صف یاران، صف اعدا، صف محشر!

ز شرم روی و، قدر و، علم و، مجد او عرق ریزد

چمن از ژاله، کوه از لاله، بحر از در، فلک ز اختر!

روان او، جنان او، زبان او، بیان او

بحق عاشق، بحق واثق، بحق ناطق، بحق رهبر!

براه او، بپای او، ز خشم او، ز چشم او

سپهر استاده، خاک افتاده، آتش خشک و، دریاتر!

شه است او، سروری و، برتری و، دین و علم او را

یکی تاج و، یکی تخت و، یکی ملک و یکی لشکر!

ز شاگردیش، ذکر و فکر و علم و عقل میگردد

سخن در لب، نفس در تن، هوس در دل، هوی در سر!

ندارد پیش سوز و ناله و تسبیح و سیمایش

ضیا شمع و، صفا آب و، بها در و، فروغ اختر!

بیاد روزه و، شبخیزی و، سوز و گداز او

کشد روز و شب و خورشید و مه را آسمان دربر!

بخود لرزد، بخود پیچد، بخود نازد، بخود بالد

ز بذلش جان، ز ترکش کان، ز اشکش در، ز نامش زر!

کند پر دوستان را، پند و امر و مهر و جود او

سر از عقل و، تن از طاعت، دل از ایمان، کف از گوهر!

تهی سازد عدو را، نام و یاد و حمله و تیغش

ز فکرت سر، ز قوت پا، ز غیرت دل، ز جان پیکر!

حدید است و شدید، از بسکه نور وصیت فضل او

حسودش را از آن گردیده چشم و گوش کور و کر!

بود بدگوی و بد بین و حسود و بدسگالش را

بتن درد و، بجان مرگ و، بسر تیغ و، بدل خنجر!

بجای رنگ و صوت و لاف و نخوت، باد خصمش را

خیو بر رخ، رسن در حلق، جان بر لب، اجل بر سر!

ز وصف جنت آن روی و خوی و گفتگو گردد

درون فردوس و، دل چشمه، نفس جو، مدح او کوثر!

ز شرح قهر و، خشم و، مهر و، لطف او شود کس را

دهان مجمر، زبان آذر، نفس عنبر، سخن شکر!

بود از حیرت احسان و جود و حرب و ضرب او

که آب استاده در یاقوت و لعل و دشنه و خنجر!

قلم از وصف جود و علم و خلق و لطف او دارد

در افشانی و، سخندانی، لب خندان، دماغ تر!

طریقش را، حریمش را، ضریحش را، مدیحش را

روم باسر، فتم بر در، کشم در بر، کنم از بر!

هوایش، درگهش، لطفش، غمش، داریم؛ گو: نبود

سر و سامان و، خان و مان و، ملک و مال و، سیم و زر!

چه غم، در چارجا، با ذکر و فکر و طاعت و مدحش

دم مرگ و، لب گور و، دل خاک و، صف محشر؟!

ز فیض مدحت آن شه، چو ابر و باد و، مهر و مه

رسیده صیت گفتارم، بشرق و غرب و بحر و بر!

دعا سر کن، که وصف و نعت و تعریف و ثنای او

نگنجد در زبان و، و در بیان و، نسخه و، دفتر!

نگیرد پیش عز و شان و قدر و مجدش از حیرت

زبانم حرف و، کلکم شق، مدادم مد، ورق مسطر

بود تا شمع و گل، آن محفل و این باغ را زینت

شود تا لعل و در، آن خاتم و این تاج را زیور

چو شمع و گل و،چو لعل و در،همیشه دوستانش را

بود نور و صفا، قدر و بها، هر لحظه افزونتر