گنجور

 
واعظ قزوینی

ای فلک قدر که از افسر خاک در شاه

سر اقبال رسیده است ترا بر کیوان

تویی آن آصف دستور که نال قلمت

دفتر جور و ستم را شده خط بطلان

آب یاقوت سراپا عرق خجلت شد

تا ترا گشت گهر بار رگ ابر بنان

شحنه راستیت میزندش بس که به تیر

کجی از بیم نهان گشته پس پشت کمان

ره توصیف تو سر کرد و بانجام نبرد

خلق بیجا نگرفتند سخن را بزبان

عرض حالیست مرا، شاید اگر عرض کنی

حاجت مور ضعیفی که به «سلیمان » زمان

شاه اسکندر و، تو آینه اخلاصی

از تو بر شاه شود صورت احوال عیان

گرچه اظهار غم دل نبود شیوه من

لیکن آورده مرا سختی ایام بجان

سخن از نظم فتاده است مرا همچو سرشک

نگهم خشک فرومانده بجا چون مژگان

نیست نقدی، بجز از نقد حیاتم در دست

نیست جز قرضی مرا جنسی از اسباب جهان

خجلت اهل طلب، در وطنم نگذارد

ز آن بهر سو شده ام چون عرق شرم روان

بند زندان وطن، پای دلم سودی اگر

آمد و رفت طلبگار نگشتی سوهان

نیست قدرت، که کشم ما حضری جز خجلت

گر شود مورچه یی بر سر خوانم مهمان

دستم از چاره بود کوته و، دخلم از خرج

همچو دست سخن از مدح شهنشاه زمان

«شاه عباس » که از واهمه شحنه او

رنگ بیوقت نگردد برخ برگ خزان

روز و شب خلق ز امنیت عهدش چه عجب

که نبندند در خانه خود، همچو کمان؟!

ظالمان بس که ز عدلش همه مظلوم شدند

وقت آن شد که بگرگان بگمارند شبان

نسق او نه بحدیست که با عاشق زار

بیوفایان بتوانند شکستن پیمان

بسته پر گشته از او طلبه صفت زاغ ستم

مانده چون بهله از او دست تعدی پیچان

شرع را پشت ز دین پروری او برکوه

عدل را راست ز سنجیدگی او میزان

باده را بسکه بر انداخته دین پروریش

لعل دلدار ز همرنگی او گشته نهان

ننهند آبله پایان بزمین پای دلیر

رسم افشردن انگور بر افتاده چنان!

بسکه ترسیده ز همرنگی جوشیدن می

خون بجرأت نزند جوش در اندام کسان

همچنان کز رگ تلخی گره افتد بجبین

گر بگیرد چه عجب در سخن تاک زبان؟!

گشته موقوف ز بس دور قدح، میترسم

گردش چشم فراموش نمایند بتان

از پی بولی شاهین ظفر طلبه صفت

سایه بال هما هست بگردش گردان

چرخ هم گر یکی از میر شکارانش نیست

بهله از پنجه خورشید چرا زد بمیان؟!

وقت کین چون غضبش دست بشمشیر کند

قبضه گردد ز فشارش همه فیروزه نشان

تیر خارا گذرش، سرخی سوفار کند

رنگ تا میپرد از روی عدو در میدان

لعل بارد چو رگ ابر سخایش، گویی:

خون خصمش زدم تیغ مگر گشته روان

در عطا بسکه محیط کرمش بیتابست

نیست فرصت کند انگاره گوهر باران

سیر از و چشم طمع، گرسنه زو چشم سخا

پر ازو دامن امید و، تهی کیسه کان

تا برافراشته معمار قضا درگاهش

زده بر درگه شاهان همه طاق نسیان

بسته زنجیر عدالت، همه از جوهر تیغ

شسته نام غم و محنت، همه با آب سنان

در کف عقده گشایش، گره مشکل خلق

همچو شبنم بود و پنجه مهر تابان

واعظ آن به که دگر درد سر از حد نبری

برگ پیوند کنی نخل دعا را بزبان

تا ز بازوی دل و، ناوک آه است اثر

وز کمان فلک و تیر شهابست نشان

سینه دشمنش از گرد غم آماج بود

تا شود تیر جگر دوز شه از وی پران