گنجور

 
۸۰۱

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۹ - اندر هیئت و خاصه و رسم و حد

 

... خبر چه داری و چه شنیده ای بگوی و بیار

ا ندرین بیت چهار سؤال است یکی از هییت دیگر از خاصه و سه دیگر از رسم و چهارم از حد و این همه سؤالها منطقیانه است و این نامها ست نهاده ارسططا لیس خداوند منطق و اکنون اهل این شریف صناعت مر این نامها را کار همی بندد مر تمامی صناعت خویش را چنانک اهل صناعت نحو را نیز نامهاست اندر آن صناعت و تعلیم آن مر متعلمان را از رفع و نصب و جر و جزم و جز آن و اهل صناعت عروض را اندر آن صناعت نیز نامهاست مر ارکان را و بحرها شعر را چو طویل و مدید و بسیط و جز آن وچو سبب ووتد مجموع ووتد مقرون و جز آن و غرض این مرد ازین مسایل اظهار معرفت خویش بودست بعلم منطق که آن قوی تر آلتی ا ست مر اطلاع را بر علم توحید که آن عظیم تر و واجب تر علمی ا ست و ما پیش ازین بر شرح هییت سخن گفته ایم بآغاز شرح این قصیده و اکنون در هر یکی ازین چهار سؤال بر حسب کفایت سخن گوییم

اما هییت آنست که اشخاص بدان از یکدیگر جداست خاصه اندر مردم با انک بصورت همه یکی اند چنانک زید و عمرو با آنک هر دو بر صورت مردم اند بهییتها مختلف که یا فته اند از یکدیگر جدا اند و اندرین حکمتی عظیم ا ست چه اگر این هییتهاء مختلف نبودی و همه مردم بر یک هییت بودندی چنانک بمثل دامان اند شرهاء بسیار بودی بمیان مردم پس تقدیر عزیز علیم چنان رفت که مر ایشان را بهییت از یکدیگر جدا کرد تا بشنا سند یکدیگر را با آنک همه بیک صورت اند چنانک گفت قولهیا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلنا کم شعوبا و قبایل لتعارفوا و پیش ازین گفتم و اکنون نیز می گویم که علت این اختلاف هییتها باتفاق صورت میان مردم نخست انست که نوع را صورتی ا بداعی ا ست و مر شخص ها را صورت تولیدی ا ست اعنی نخست از هر نوع جفتی نر و ماده بوده ا ست از مردم و جز مردم جفتان ابداعی بی زایش از آن صورت ابداعی اندر آمده است بعالم و عقل بضرورت مقر ا ست بجفتان ابداعی بی زایش و از حجت هاء عقلی بر اثبات جفت ابداعی بخاصه از مردم یکی آنست که امروز همی بینیم که از مردم یکی آنست که مر او را فرزند ا ست و او خود فرزند کسی ا ست این وا سطه مردست اندر تولید و دیگر آنست از مردم کو فرزند کسی ا ست ولیکن مر اورا فرزند نیست و این آخر مردست اندر تولید پس از تقسیم عقلی لازم آمد جفتی که ایشان فرزند کس نبودند و مر ایشان را فرزند بود و این آغاز مردم باشد اندر تولید و این جفت که ما یاد کردیم آنست که مر ایشان را همی آدم و حوا گویند و این قا عده دینی بر حدی منطقی ا ست چنین که گفتیم که این را رد نیست البته ...

... و اکنون خواهیم کزین جایگاه از حقایق چیزها طرفی یاد کنیم از بهر آنک چیزها را بحقیقت از حدها انها توان شناختن و سخن ما بدین جای ازین کتاب جواب حد و رسم است مرین مرد را که ما بشرح جواب سوالات او مشغولیم و نیز جایی دیده ایم از قول این مرد اعنی ابو ا لهیثم ا لجرجانی سخنانی بر بعض ازین معانی و این حقایق را که یاد کنیم نسبت بخازن علم حقیقی است علیه السلام و ما آنچ گوییم اندر هدایت ا هل ا ستهدا بفرمان و دستوری او گوییم

پس گوییم که شناخت مر چیزها را بحقیقت بشناخت حدود آن چیزها باشد از بهر انک چیزها همه بدو نوع است و بیش نیست اعنی یا بسایط است یا مرکبات است و مرکبات را بحقیقت آنگاه توان شناختن که آن چیزها که ترکیب مرکب از ان باشد شناخته شود و بسایط را بدان توان شناختن که صفتهاء خاص آن شناخته شود یکان یکان و مثال آن از مرکبات چنان است که گوییم اگر کسی گوید حقیقت گل چیست گوییم آب با خاک آمیختست اگر گوید حقیقت سکنگبین چیست گوییم سرکه است با ا نگبین آمیخته اگر گوید حقیقت تخت چیست گوییم چوبست با صورت تخت یکی شده و همچنین حد حیوان نفس است بجسد مقرون شده

و اما بسایط را که آن مبدع است و مرکب نیست از چیزهاء دیگر حقایق آنرا از صفات خاص آن توان یافتن و مثال این چنان باشد اگر کسی گوید حقیقت هیولی چیست گوییم جوهری بسیط است پذیرای صورت اگر گوید حقیقت صورت چیست گوییم صورت هر چیزی آنست که هستی آن چیز بدانست اگر گویدجوهر چیست گوییم چیزی است بذات خویش قایم و پذیرای صفات متضاد اگر گوید حقیقت صفت چیست گوییم صفت عرضی است که اندر جوهر فرود آید و نه از جوهر باشد اگر گوید حقیقت چیز چیست یعنی نام چیز بر چه افتد گوییم بر آن معنی ا فتد نام چیز که ممکن باشد اورا دانستن وزو خبر دادن اگر گوید حقیقت موجود چیست گوییم که موجود آنست که یا حاستی از پنج حاست مر او را اندر یابد یا وهم مر اورا تصور کند یا چیزی برو دلیل کند اگر گوید وجود چیست گوییم آنک نام او هستست اگر گوید عدم چیست گوییم آنک نام او نیستست اگر گوید حقیقت قدیم چیست گوییم آنک نیستی او ممکن نباشد اگر گوید حقیقت محدث چیست گوییم آنچ دیگری سازنده باشد مر اورا اگر گوید حقیقت علت چیست گوییم آنچ او سبب بودش چیزی دیگر باشد چنانک آفتاب علت روز است که بودش روز را سبب اوستاگر گوید حقیقت معلول چیست گوییم آنچ او را سببی باشد او معلول باشد اگر گوید حد علم چیست گوییم علم تصوریست از ما مر چیزی را بحقیقت آن اگر گوید حد دانا چیست گوییم دانا آنست که مر چیزی را بحقیقت او تصور کند اگر گوید زنده چیست گوییم آنک ازو فعلها آید زنده است اگر گوید حقیقت حیوان چیست گوییم هر جسدی که با نفس مقرون است حیوان است اگر گوید حد قادر چیست گوییم انک هر گه که خواهد فعل کند او قادر است اگر گوید فعل چیست گوییم اثری است از فاعل اندر مفعول یا اثر کننده اندر اثر پذیر اگر گوید خواست چیست گوییم اشارتی وهمی است میان دو کار که بخلاف یکدیگر باشند و بودش آن ممکن باشد اگر گوید خدا چیست گوییم او آنست که همه اوست و مسبب هر موجودی اوست و کردن چیز نه از چیز فعل اوست و آغاز کننده و تمام کننده چیزها اوست بر اندازه قبول هر چیزی مر تمامی خویش را اگر گوید توانای بر پدید آوردن فعل کیست گوییم اگر گوید حد صنعت چیست گوییم نهادن صورت اندر هیولی اگر گوید صانع کدامست گوییم آنک صورت را از قوت بیرون ارد و مر آن را اندر هیولی نهد چنانک درودگر صانع است که صورت تخت را ازحد قوت بیرون آرد و اندر هیولی و چوب پوشدش و جز آن از صنایع دیگر اگر گوید مصنوع چیست گوییم آنک مرکب است از هیولی و صورت مصنوع است اگر گوید عقل فعال چیست گوییم او نخستین مبدعی است که خدای او را ابداع کرده است و آن جوهریست بسیط و نورانی که صورت همه چیزها اندروست اگر گوید نفس چیست گوییم جوهریست بسیط و روحانی و زنده است بذات و داناست بقوت فاعل است بطبع و او صورتی است از صورتهاء عقل فعال اگر گویدحد جنس طبیعی چیست گوییم جماعتی است که صورتهاشان مختلف است و همه بر یک معنی اند چوحیوان و ستور ومرغ و مردم بصورتهاء مختلف و همه زندگان اند اگر گوید حد نوع طبیعی چیست گوییم یک صورت است اندر اشخاص بسیار اگر گوید حد شخص چیست گوییم هر چ آن بیک بخش است و اشارت برو ا فتد شخص است اگر گوید حد فصل منطقی چیست گوییم سخنی است که گفته شود در بسیاری که مختلف باشند بانواع اندر جواب کدام چنانک چون کسی گوید حیوان پس گویندش کدام حیوان او گوید پرنده این فصلی باشد که بدو پرنده از جملگی جانوران جدا شود و پرنده نیز بسیار نوع هاست از عقاب و کبک و زاغ و گنجشک و جز آن اگر گوید عرض چیست گوییم حد عرض چیزیست که اندر چیزی باشد که چو از آن چیز بیرون شود آن چیز باطل نشود چنانک سیاهی اندر موی عرض است اگر سیاهی ازو برخیزد و سپید شود موی باطل نشود اگر گوید حد نور چیست گوییم جوهری بسیط است که مر او را همی بدو بینند و چیزها را هم بدو بیننداگر گوید ظلمت چیست گوییم ظلمت نیستی نور است اگر گوید حد روز چیست گوییم حاضری آفتاب کز عالم جانب آفتاب روز استاگر گوید حد شب چیست گوییم سایه زمین است اگر گوید فلک چیست گوییم جسمی محیط است بر عالم اگر گوید عالم چیست گوییم جملگی آنچ در میان فلک است عالم است اگر گوید حد ستاره چیست گوییم جسمی نورانی است گرد با نور فشرده اگر گوید آتش چیستگوییم جسم روان است بگرد زمین اگر گویدزمین چیست گوییم درشتر جسمی است اندر مرکز عالم ایستاده اگر گوید زمان چیست گوییم عدد حرکات فلک است نزدیک فلاسفه و گروهی گفتند بل زمان مدتی است بحرکت فلک شمرده و پیموده اگر گوید مکان چیست گوییم نهایت جسم است اگر گوید حرارت چیست گوییم فشردگی جزوهاء هیولی است اگر گوید خشکی چیست گوییم فراز آمدگی اجزاء هیولی است اگر گوید حد تری چیست گوییم بخاریست با چگونگی کز جسمهاء معدنی و نباتی و حیوانی بیرون آیداگر گوید حد بانگ چیست گوییم بانگ جز از بیرون جستن هوا بمیان دو جسم کز یکدیگر مفاجا جدا شوند حاصل نشود چنانک سنگی را که بسنگی بر زنند تا سنگی بخودی خویش بشکا فد و هوا بمیان او اندر جهد

اگر گوید حرکت چندست گوییم حرکت شش نوع است یکی بکون و یکی بفساد و سه دیگر بزیادت و چهارم بنقصان و پنجم باستحالت و ششم از جایی بجایی اما کون بیرون شدن چیزیست از عدم سوی وجود و فساد باز شدن چیزیست از وجود سوی عدم و نیز گفتند که کون پذیرفتن هیولی ا ست مر صورتی شریف را و پوشیدن مر صورتی خسیس رااگر گوید زیادت چیست گوییم دور شدن نهایت چیزیست از مرکز خویش و نقصان بازگشتن آن که دور شده است بسوی مرکز خویش اگر گوید تغیر چیست گوییم بیرون شدن جسم از مکانی بمکان دگر اگر گوید کف چیست گوییم آب است با هوا ا میخته چنانک چو مقداری آب اندر شیشه یی باشد و مر او را سخت و بسیار بجنبانند آن آب اندرو کف گردد سپید بدانچ با آن هوا که اندروست بیامیزد اگر گوید بخار چیست گوییم آب که با آتش امیخته استاگر گویددود چیست گوییم آتش است با خاک آمیخته اگر گوید معادن چیست گوییم چیزیست که اندر زمین بسته شود از سیماب و گوگرد و خاک بآن هر دو آمیخته اگر گوید نبات چیست گوییم آنچ از زمین بر اید و زیادت پذیرد و آب بر او غالب است اگر گوید حیوان چیست گوییم متحرکی است که مر او را حس است و هوا برو غالب است اگر گوید فرشته چیست گوییم نفسهاء بصلاح و با خیر است و طبیعت فلک بریشان غالب است اگر گوید دیو چیست گوییم نفسها بد و با شرست و آتش و خاک بر آن غالب است اگر گوید حد طبیعت چیست گوییم قوتی است از قوتهاء نفس اندر ارکان چهار گانه کار کن اگر گوید اثیر چیست گوییم هوای گرم است بزیر فلک ماهاگر گویدزمهریرچیست گوییم هوای سرد است زیر آن کره اثیر اگر گوید ابر چیست گوییم مجموع بخارست و بخار گفتیم که آتش است با آب آمیخته اگر گوید باران چیست گوییم آن آب که از بخار با آتش آمیخته است چون سرد شود آتش ازو جدا شود و آب بزمین باز آید اورا باران گوینداگر گوید برق چیست گوییمآتش لطیف که پدید آید از بر یکدیگر زدن بخارات دخانی چو جمع شده باشد اندر هوا ا گر گوید رعد چیست گوییم بانگ زدن آن بخارات ا ست بیکدیگرا ندر هوا کآتش برق همی از آن جهد اگر گوید برف چیست گوییم چو آب اندر هوا بفسرد پیش از آنکه ازو جدا شود برف باشد که فرود آیداگر گوید ژاله چیست گوییم چو آب از بخار جدا شده باشد و پیش از انک بزمین آید اندر هوا بفسرد ژاله شود اگر گوید چشمه ها آب چیست گوییم آبها اندر کوههاء بلند از برف و باران جمع شود آنگاه بزمین فرو شود و اندر شکافهاء سنگ و خاک راه یا بد تا جایی بیرون آید فروتر ار آن جای کآن آب اولی استاده است اگر گوید زلزله چیست گوییم اندر زمین مکانهاء تهیست و از آتش کلی که گرد زمین گرفتست بخارات اندر آن مکانها جمع شود و چو در وی نگنجد آن بخار زمین را بجنباند تا بشکافد و آن بخار ازو بر آید و همه زمین هرگز نجنبد بل جایی بجنبد کآن معنی آنجا حاصل شده باشداگر گوید زمین خود چیست و بر چیست گوییم جوهری سختست و اندرو سوراخها و شکافهاست خرد و بزرگ و اندر میان هوا ایستا ده است بفرمان خدای تعالی هر چ بروست از کوهها بگرد زمین گرفتست بفرمان خدای تعالی از همه جانبها و فلک بگرد هوا گرفتست از همه جانبها و مرکز عالم یکی نقطه است اندر میان خاک که همه جزوهاء عالم را تکیه بر آن است اگر گوید خیر چیست گوییم آنچ بفرمان بر آن اندازه که باید و بدان وقت که باید کردن و بدان جای که باید و از بهر آنچ باید خیرست و آنچ بخلاف اینست شر است اگر گوید معروف چیست گوییم آنچ که عادت مردم بر آن است و شریعت از آن نهی نکردست معروف است و آنچ بخلاف اینست منکر ست اگر گوید وهم چیست گوییم قوتی است از قوتهاء نفس حسی که چیزهاء محسوس را تصور کند اگر گوید فکرت چیست گوییم قوتی است از قوتهاء نفس ناطقه که چیزها مانند یکدیگر از یکدیگر جدا کند اگر گوید ایمان چیست گوییم راست گوی داشتنن شنوده است مر گوینده را بآشکار و نهان اگر گوید اسلام چیست گوییم طاعت دیگرست بر امید مکافات نیکی اگر گوید کفر چیست گوییم پوشیدنست مر حق را بانکار اگر گوید شرک چیست گوییم اثبات ا لوهیت است مر دو چیز را اگر گوید معصیت چیست گوییم بیرون شدن است از طاعت اگر گوید معاد چیست گوییم بازگشتن نفس جزوی است بسوی نفس کلی اگر گوید ثواب چیست گوییم آنچ نفس بیابد اندر معاد خویش از لذت و راحت و شادی پس از آنک از جسد جدا شده باشد همه ثواب است اگر گوید عقاب چیست گوییم آنچ نفس بیابد سپس از آنک از جسد جدا شود از اندوه و درد و رنج و پشیمانی همه عقاب استاگر گوید سخن چیست گوییم هر لفظی که بر معنیی دلیل کند سخنست اگر گوید حد لفظ چیست گوییم هر آوازی که مر اورا بتوان نبشتن لفظ استاگر گوید سخن راست چیست و کدام است گوییم صفتی گفتن مر چیز را چنانک اوست سخن راست است و اگر بخلاف اینست دروغ است اگر گوید صواب چیست و خطا چیست گوییم صواب و خطا اندر ضمیر همچون خیر و شر است اندر فعل و همچون حق و باطل است اندر احکام و همچو منفعت و مضرت است اندر چیزهاء محسوساگر گوید حقیقت دنیا چیست گوییم مدت بقاء نفس است اندر جسد تا بوقت مرگ اگر گوید مرگ چیست گوییم دست باز داشتن نفس است مر جسد رااگر گوید آخرت چیست گوییم بودش دوم است پس از مرگ جسد اگر گوید بهشت چیست گوییم عالم ارواح است و معدن لذا ت است اگر گوید دوزخ چیست گوییم معدن دردها و رنجهاست اگر گوید بعث چیست گوییم بیدار شدن نفس است از خواب غفلت اگر گوید قیامت چیست گوییم استا دن خلق است بفرمان خدای عز وجل اگر گوید حشر چیست گوییم جمع شدن نفسهاء جزویست بنزدیک نفس کلی اگر گوید حساب چیست گوییم معلوم کردن نفس کلی است مر نفسهاء جزوی را بدانچ کرده باشند از خیر و شر آنگاه که با اجساد بودند اگر گوید صراط چیست گوییم نزدیکتر راهی بسوی خداست و بالله ا لعون و ا لتوفیق

خردمند آنست که نیکو بنگرد در خویشتن تا ببیند کوهم از آن روز باز که نطفه یی بودست و اندر رحم ما در ا فتاده است همی سوی خدا شود و بدرجه درجه همی آمدست از حالی ضعیفتر بحالی قویتر وز مکانی فروتر بمکانی برتر تا آنگاه که پیش خدای شود و شمار او بکند ولیکن اگر از نیکوکاران و مطیعان باشد براحت و لذت و شادی ا بدی رسد و اگر از بد کرداران و عاصیان باشد برنج و دشواری و اندوه بی کرانه رسد و هم امروز تا فردا او شادمان باشد و بدان محل شادی نرسد کز پس آمدن رسولان و کتابها و امرو نهی و وعدو وعید کسی را عذر نخواهد پذیرفتن چنانک همی گوید قوله تعالی هذا یوم لا ینطقون و لا یوذن لهم فیعتذرون

ناصرخسرو
 
۸۰۲

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۰ - اندر تعریف «من»

 

... غلط شمرد کسی کو چنین گمانی برد

بسا سوار که بستن ندانداو شلوار

بسا کسا که همی من شمارد او خود را ...

... پس فلاسفه گفتند که هر که گوید من این قول بر جملگی ترکیب جسد و نفس افتد هر چند باز همی گوید که بر من و جان من و دست و پای و سر من و مردی و سخاوت و حرکت و سخن من و جز آن و این جزوها را همه ب من بجملگی خویش باز خوانندو گفتند این همچنانست که ما گوییم که نام حیوان و این بر جملگی جانوران افتد آنگاه گوییم این مردم است و آن گاو و آن خر و آن مرغست و آن ماهی است و جز آن و حیوان این همه است وچنانک گوییم قرص آفتاب و روشنایی آفتاب و گرمی و گردی آفتاب و جزآن و آفتاب خود جز مجموع این معنی ها چیزی نیست

پس گفتند مردم همچنین مجموع جسد و نفس اند با همه آلتها بکار مر جسد را گوید جسد منست و جان را گوید جان منست و قول من چنین است و هنر من چنین است و این قوم گفتند که هر که گوید مردم این نام بر مجموع نفس و جسد ا فتد همچنانک هر که گوید سوار این نام بر مجموع اسپ و مرد افتد و همچنانک مرد بی اسپ و نه اسپ بی مرد سوار نباشد گفتند جسد بی نفس و نه نفس بی جسد مردم نباشد و هر چند که حد مردم نفس و جسد را نهادند بقا مر نفس را و بازگشت بعالم علوی مر نفس را نهادند و گفتند آسمان مکان نفسهاء فلاسفه است و گفتند مر نفسهاء حکما را بازگشت بنفس کلی است که خداء نفس اوست و متالهان فلاسفه گفتند ما بعلم و حکمت مطالب خویش را مانند خدا کنیم از بهر این خویشتن را متاله گفتند یعنی خدا شونده و ارسططا لیس روز مرگ خویش که شاگردان بنزدیک او آمده بودند سیبی بدست گرفته بود و آن را همی بویید و حکمتها همی گفت و شاگردانش همی نبشتند چنانک اندر کتاب تفاحه مسطور است و چو کارش بآخر رسید گفت سلمت لما لک ارواح ا لفیلسوفین نفسی یعنی سپردم نفس خویش بخداوند جانهاء فیلسوفان و این سیب از دستش بیفتاد

ولیکن نام منی و مردمی بر ترکیب جسد و نفس نهادند و ماگوییم کاین قول درست ا ست که این حکما گفته اند وچنان نیست که آنرا خلاف بشاید گفتن که غلط گفت هر که گفت منی مر نفس و جسد راست چنانکه سوار اسپ و مردست از بهر آنک خدایتعالی مر رسول خویش را نفس و جسد گفت چنانک گفت محمدجز رسول نبود که پیش ازو رسولان گذشته اند پس اگر او بمیرد یا بکشندش شما از دین همی باز خواهید گشتن بدین آیت قوله و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل ا نقلبتم علی اعقابکم و نیز رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم چو خلق را پند بدا دی بر آن قول سوگند یاد کردی و گفتی بدانکس که نفس محمد بدست اوست که چنین است که گفتم بدین خبر فو الذی نفس محمد بیده و اندر این خبر چنان پیداست که خویشتن را جسد گفت تا گفت بدانکس که نفس من بدست اوست و همچنین اهل شجاعت و سخاوت و هدایت و کفایت مر خویشتن را نفس و جسد یاد کرده اند از فضلا و شعرا چنانک امیر شمس ا لدین الاعلی ابو ا لمعالی علی بن الاسد مولی امیر ا لمومنین گفتست بوقتی کز ولایت خویش بحادثه یی بغربت ا فتاده بوده است و این بیتها در آن حال گفته است و باز پس از آن بولایت خویش باز آمدست و خدای را در محنت شکر کردست بدانچ هدایت و کفایت یافته بود ازو سبحانه شعر ابوالمعالی

گر بشد از من منال و مال و ولایت ...

... باری دادست زاهدیم هدایت

و اما جواب اهل تایید مر این سوال را آنست که گفتند منی مر نفس ناطقه راست کو جوهری عقلی است و داناست بحد قوت و فاعل است بطبع و دلیل بر آنک نفس را فعل بطبع است آن آوردند که گفتند فعل اندر راست کردن ترکیب مر او راست تا مر آن نطفه را از حال طبیعی بحال زندگی رساند و چنان کند که بر فرمانها که نفس مر اورا فرماید بتواند استادن و این فعلها ازو بطبع آید نه بفعل چنین که همی بینیم که ترکیب از خردگی بدانچ نفس اندروست طعام وشراب همی خورد و بزرگ همی شود بی علم نفس و دلیل بر آنک نفس داناست بحد قوت آن آوردند که گفتند همی بینیم که هر نفس همی نادان پدید آید و چو تعلیم یابد همی دانا شودو گفتند که ترکیب ما بدانچ اندروست از آلتهاء اندرونی چون دل و جگر و جز آن و آلات بیرونی چو چشم و گوش و جز آن همه مر نفس را خدم و حشم و دست ا فزارها اند تا هر یکی ازین آلتها را کار همی فرماید که او شایسته آن کار است چنانک چشم را اندر ا لوان و اشکال همی کار بندد و گوش را بشنودن آوازها و دل را باندیشه اندر استخراج معنی از دیدهاء بچشم و شنودهاء بگوش و دستها را بگرفتن و پایها را برفتن و جز آن بر مثال پادشاه که اندر شهری آبادان باشد و هر یکی را از رعیت و خدم خویش کاری همی فرماید و همگان را بخویشتن باز همی خواند و اگر اندر شهر ویرانی افتد مر آنرا عمارت همی فرماید و همی گوید این شهر منست

حجت بر اثبات این جوهر عقلی که منی از مردم مر اوراست آن آوردند که گفتند هر که آید که خرد دارد بداند که اندر ترکیب مردم چیزی هست که مردم سخن همی بدان چیز می گوید و لب و زبان را اندر سخن گفتن آنچیز همی کار بندد و آن چیزیست که آنچ مر خود دا ند دیگریرا بیاموزدبیمانجی سخن و آنچ خود ندا ند از دیگری مر آنرا بیاموزد و بر رسد و تکرار کند تا معلوم او شود و این چیز جز اندر ترکیب مردم نیست از جملگی حیوان و این چیز جز جسد است از بهر آنک جسد او از چیزها یی حاصل شد کا ندر آن چیزها نه سخن بود و نه علم و این چیز اندرو از جای دیگر حاصل آمد چنانک خدای تعالی می گوید قوله اولم یر الانسان انا خلقنا من نطفه فاذا هو خصیم مبین همی گوید بر سبیل سوال و انکار که همی بنگرد مردم که ما مر اورا از آبی اندک آفریدیم و اکنون او همی خصومتها کند و حجتها گوید یعنی که سخن اندر نطفه نبود و فعلهاء مختلف کز مردم همی آید و دیدن و شنودن و گفتن و جز آن همه دلیل است بر آنک چیزی است اندرین جسد کاین فعلها بدین آلتها اعنی چشم و گوش و جز آن او همی کند و چو فعلهاء تمام قصدی و گفتارهاء مشروح معنوی همی از مردم پدید آید و از دیگر حیوان همی نیاید همی دانیم که اندر ما معنیی هست که آن خاصه ماراست و منی هرکسی از ما بدانست و این فعل ها و قول ها از آن معنی همی پدید آید با بکار بستن او مرین آلتها را که اندر ترکیب اوست مر حیوانات را معنی نیست و نیز از ما هر کسی سوی کاری بتدبیری راست اندر طلب چیزی بر قصد خویش همی رود باختیار خویش بوقتهاء نامزد کرده بفکرت و بر راههاء دانسته پیش از رفتن برآن بر موجب تدبیر نه بگزاف و بطبع چو رفتن ستوران از هر سوی بگزاف بل همی شویم تا آنجا که خواهیم و مقصودها حاصل همی کنیم

پس پوشیده نیست بر عاقل که مرین جسد را سوی آن مقصد و مطلب آن چیز همی برد که آن چیز جزین جسد است و فرمان بر جسد مر اوراست و جسد بفرمان او حرکت نکند و اگر این حرکات مختلف بر مقتضی تدبیر از جسد آمدی نه از چیزی دیگر واجب آمدی که با جسد بودی و تا این آلات بودی این فعل هاء قصدی مختلف ازو همی آمدی و لکن همی بینیم که وقتی آن چیز همی از جسد بیرون شود و جسد با همه آلتها بماند و زو هیچ فعل همی نیاید پس دانستیم که اندرو چیزی بود که فعل ها از اجزاء جسد همی بفرمان و خواست او آید و منی اندر جسد مر اوراست و این چیز را نفس گفتیم و علم مر اوراست هم بر نیکی و هم بر بدی و فعل مر اوراست چنانک خدای تعالی گفت قوله و نفس و ماسویها فالهمها فجورها و تقویها گفت بنفس و آنچ مر او را راست کرد و الهام دادش بنیکی و بدی زبان گوینده بفرمان نفس است و نفس جنباند مر او را بر سخن گفتن و زبان را اضافت بنفس است چنانک خدای عز وجل گفت قوله لا تحرک به لسانک لتجعل به مر رسول را گفت زبانت را بخواندن قرآن مجنبان و شتاب مکن تا نخست بدانی که چه باید گفتن

پس این قول دلیل است بر آنک زبان را اضافت بنفس است و مر همه آلت ها جسم را خداوند نفس چنانک خدا گفت قوله ذلک بما قدمت یداک گفت این مکافات بدان کار یافتی که دستهاء تو کرده بودو دست و پای و دهان و جز آن را همه اضافت بنفس است که مالک این همه اوست چنانک خدای گفت قولهالیوم نختم علی ا فوا ههم و تکلمنا ا یدیهم و تشهد ارجلهم بما کانوا یکسبون همی گوید امروز بر دهانهاء ایشان مهر نهیم تا با ما سخن نگویند و دستها ایشان گواهی دهند و پایهاء ایشان بدانچ کرده بودند اندر دنیا گواهی دهند

پس این همه آیتها حجت است بر آنک مردم جز این التهاست و این آلتها مر او را دست افزارها و خادمان اند و چون همی گوید دست و پای ایشان گواهی دهند بدانچ ایشان کرده باشند درست شد که فعل مر دست و پای را نبود بل مر نفس را بود که همی آیتهاء قرآن بر فاعل آن فعل گواهی دهند کو چنین کرد و نیز هر چند عامه مردم را اعتقا د چنانست که مردم این جسد گرانست که همی بینندش عقول غریزی ایشان دانستست که مردم نفس است و دلیل بر درستی این قول آنست که هر که مر او را کسی عزیز بمیرد او رنجه شود و درد و اندوه رسدش و جزع کند از بهر انک همی داند که آنکس رفت ازین عالم و هر چند مر آن جسد را بی هیچ نقصانی بر جای همی بیند دلش خرسند نشود و داند که آنکس نه آن جسد است که بر جایست بل او رفتست ...

ناصرخسرو
 
۸۰۳

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۵ - اندر فرشته و پری و دیو

 

... همی گوید این مرد که مقرم که فرشته و پری و دیو هست ولیکن هم این اقرار بی برهان بس نباشد بگوی که چیست هر یکی از این و چکونه است چنانک گفت زما و کیف بگوی و برسم برهان گوی و ماهیت چیز چه چیزی او باشد و ان تفحص باشد از جنس چیز و کیفیت او چگونگی باشد و آن شکل و رنگ او باشد اگر جسم باشد و صفات فعل باشد اگر نه جسم باشد چنانک کسی گوی درخت بمثل و کسی بپرسد که درخت چه باشد این ازو باز جستن باشد از جنس درخت و جوابش آن باشد اگر اینجا چیزی از گیا رسته باشد که گویندش ازین جنس باشد درخت واگر اینجا چیزی نباشد گویندش درخت جسمی باشد افزاینده و مر خاک و آب را بصورتی دیگر کننده و آنکه گوید درخت چگونه باشد گویندش یک سرش بزمین فرو باشد و یک سرش بهوا بر باشدبشاخها و برگها بسیار این معنی ماو کیف است که اندرین بیتها از آن پرسیده است

و جواب عقلی فلسفی هر کسی را کز فرشته پرسد که چیست آنست که گفتند که این اجرام کواکب آسمان فرشتگان اند و زندگان و سخن گویانند و بفرمان خدای اندر عالم کارکنان اند و ثابت بن قره الحرانی که مر کتب فلسفه را ترجمه او کردست از زبان و خط یونانی بزبان و خط تازی برآنک افلاک و کواکب احیا و نطقا اند برهان کردست و گفتست که مردم را حیات و سخن بر انست که جسد او شریفتر جسدیست و اندر شریفترجسدی کآن جسد مردم است شریفتر نفسی فرود آمدست و آن نفس زنده و سخن گویست و این مقدمه صادقانه است آنگاه گفته است وافلاک و انجم را اجساد ایشان بغایت شرف و لطافتست و بنهایت پاکیزگی است و این مقدمه یی دیگر است صادقه نتیجه این دو مقدمه آن آید که مر افلاک و انجم را نفسی باشد بغایت شرف و چو نفسی که بغایت شرفست نفس ناطقه است مر این افلاک و انجم را نفس ناطقه است و ایشان زندگان و سخنگویانند این برهانیست که این فیلسوف کرده است بر آنک فرشتگان افلاک و کواکب اند و سخن گوی اند

و فلاسفه مر پری را نشناسند اما دیو را مقرندو گویند نفسهاء جاهلان بد کردار کز جسد جدا شوند اندرین عالم بمانند بدانچ بر حسرت شهوتها حسی بیرون شوندازجسد و آن آرزوها مر اورا بر کشند و نتوانند که از طبایع بر گذرند اندر جسمی زشت شود آن نفس و اندر عالم همی گردد و مردمان را بفریبد و بد کر داری آموزد و اندر بیابانها مردمان را راه گم کند تا هلاک شوند چنانک محمد زکریا رازی گفته است اندر کتاب علم الهی خویش که نفسهاء بد کرداران که دیو شوند خویشتن بصورتی مر کسانی را بنمایند و مر ایشان را بفرمایند که رو مردمانرا بگوی که سوی من فرشته یی آمد و گفت که خدای ترا پیغامبری داد و من آن فرشته ام تا بدین سبب در میان مردمان اختلاف افتد و خلق کشته شود بسیاری بتدبیر آن نفس دیو گشته و ما بر رد قول این مهوس بی باک سخن گفته ایم اندر کتاب بستان العقول اکنون بجواب این هوس مشغول نشویم برینجا که از مقصود باز مانیم اینست قول فلاسفه اندر فرشته و دیو

و اما جواب اهل تایید هر سوال را آنست که ما بدستوری خازن علم کتاب خدای و شریعت رسول علیه السلام و علی وارث مقامه گوییم فرشته روح مجرد است آنکه ایجاد او از باری سبحانه بابداع بوده است از عقل و نفس و جد و فتح و خیال که نامه آن اندر ظاهر کتاب و شریعت بقلم و لوح و اسرافیل و میکاییل و جبرییل است و موجودات ابداعی را دو اصل است از عقل و نفس وز آن سه فرعست جد و فتح و خیال و دو اصل امر موجودات جسمانی خلقی راست از آبا و امهات اعنی انجم و افلاک و طبایع و مولود ازین سه است از معادن و نبات و حیوان که آخر آن مردمست و دو اصل مر دین را اندر عالم صغیر است از رسول و وصی و سه فرع ایشان امام و حجت وداعیست و فروع هر مولودی ازین موالید بسیارست

پس فرشتگان ابداعی مجرد اند که وجود ایشان بفعل ایشانست و فعل ایشان اندر افلاک و کواکب پدیدست که نور و قوت افلاک و کواکب که ایشان فرشتگان دیدنی و ناشنودنی اند از آن فرشتگان ابداعیست و غرض الهی از تقدیر این فرشتگان خلقی دیدنی تحصیل فرشتگان بقوت است از مردم و مرین فرشتگان را بقوت را رسول و وصی او بفعل آرند بمیانجی کتاب و شریعت و چنانک ستارگان که فرشتگان دیدنی اند میانجیان اند میان آن فرشتگان ابداعی که بفعل فرشتگان اند ومیان مردمان که بقوت فرشتگان اند از بهر پدیدآوردن ایشان انبیاو اوصیا و امامان نیز میانجیانند میان فرشتگان بقوت که مردمان اند و میان فرشتگان بفعل کآن اولی و ابداعی اند تا مر اینها را بمیانجی کتاب و شریعت بفعل فرشته کنندو هرکه مر فرشته بقوت را بفعل تواندآوردن او بمنزلت فرشتگی رسیده باشد و او خلیفت خدا باشد اندر زمین چنانک همی گوید قوله ولونشا لجعلنا منکم ملیکه فی الارض یخلفونو بدین سبب بود که خدای مارا بفرمود پس از ایمان بدو سبحانه گرویدن بفرشتگان او بکتابهاء او و بپیغامبران او چنانک گفت قوله والمومنون کل آمن بالله و ملیکه و کتبه و رسله

و خدای تعالی از آفریدگان خویش دو گروه را یاد کرد که از بهر پرستش خویش آفریدم یکی جن را گفت که آن را بپارسی پری گویند و دیگر انس را یعنی مردم را چنانک گفت قولهو ما خلقت الجن والانس الا لیعبدون و نگفت دیو را آفریدیم بل گفت دیوان پریان بودند بی فرمان شدند و دیو گشتند بمعصیت خدای خویش بدین آیت قولهو اذ قلنا للملیکه اسجدوا لآدم فسجدوا الاابلیس کان من الجن ففسق عن امر ربه و علت وجود دیو بحکم این آیت وجود مردمست از بهر آنک همی گوید ابلیس پیش از آنک مر اورا طاعت آدم فرمود از پریان بود پس آفریده بدو قسم بود یکی مردم و دیگر پری و پری بدو قسم شد یکی فرشته و دیگر دیو اعنی آنچ از پری بطاعت بماند فرشته شد و انچ بی طاعت شد دیو گشت و فرقی نکرد اندر کتاب میان فرشته و پری جز بدانک گفت چو پری بی طاعت شد دیو گشت و اگر نه فرشته و پری را بیک منزلت نهاده است بدین آیت قولهواذ قلنا للملیکه اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابلیس کان من الجنهمی گوید چو فرشتگان را گفتیم مر آدم را سجده کنید سجده کرده اند مگر ابلیس کو از پریان بود یعنی از فرشتگان بود پس بدبن آیت ظاهر است که پری بود و آنچ عاصی نگشت فرشته شد چنانک آنچ عاصی شد دیو گشت پس پدید آمد که علت فرشته شدن پری طاعتست و علت دیو گشتن پری معصیتست و طاعت و معصیت جز بمیانجی رسول نباشد مر خدای را همچنین که بحدیث آدم همی گوید چو ابلیس مر او را طاعت نداشت سپس از انک فرشته بود دیو گشت

پس واجب آید که رسول هم سوی پری رسول بود و هم سوی مردم چنانک اندر کتاب حق همی گوید قولهقل اوحی الی انه استمع نفر من الجن فقالوا انا سمعنا قرآنا عجبا یهدی الی الرشد و دیگر جای گفت مر رسول خویش را که چو گروهی را از پریان سوی تو فرستادیم تا قرآن را بشنوند گفتند گوش دارید و چو بشنودند سوی قوم خویش شدند و گفتند ای قوم ما اجابت کنید داعی خدای را چنانک گفت قولهواذ صرفنا الیک نفرامن الجن یستمعون القرآن فلما حضروا قالو انصتوا فلما قضی و لوا الی قومهم منذرین و دیگر جای گفت بگوی که ای مردمان من پیغامبر خدایم سوی شما هر دویعنی مردم و پری و لفظ جمیعا همی گرد آورد مر پری را با مردم و همی دلیل شود این لفظ بر آنک پری از مردمست چو همی گوید ای مردمان من پیغامبر خدایم سوی شما هر دو یعنی مردم و پری قوله قل یا ایهالناس انی رسولالله الیکم جمیعا و نیز اندر سوره الرحمن بر سبیل عتاب سی و یک جای همی گوید ای مردمان و پریان بکدام نعمتهاء خدای تان همی مر پیغامبر را دروغ زن کنید قوله فبای آلاء ربکما تکذبانپس بدین آیتها درست شد که رسول هم سوی مردم و هم سوی پریان رسول بود

و واجب است دانستن که مردم بدو فرقت اند اندر عالم دین یک فرقت پریان ودیگر آدمی و پریان دو فرقتاند که هر که از ایشان بر طاعت بماند فرشته بیرون شود ازین عالم و هر که از طاعت باز گردد دیو بیرون شود ازین عالم و معروفست میان عامه که پری نیکو روی است و دیو زشت روی است و چو زشتی دیو بمعصیت است واجبست که نیکویی پری بطاعت است و این نیکویی و زشتی باعتقاد است که آن صورت نفسانی است نه جسمانی و پریان از مردمان پنهان اند سوی عامه و نام پری بتازی جن است و جن پوشیده باشد پس پدید آمد کز امت رسول گروهی پنهان اند و گروهی آشکارا اند و آنها که پنهان اند فرشتگان اند بحد وقوتهر که ازین عالم بر طاعت بیرون شود فرشته شود بحد فعل و هر که از طاعت باز گردد دیو شودبحد قوت اگر آن دیو ازین عالم بیرون شود دیو باشد بحد فعلو آنها که آشکارا اند پریان اندبحد قوت و تا پری نشوند بحد فعل بحد قوت فرشته نباشند و هر که بحد قوت فرشته نشود بفعل فرشته نشود پس هر که ازین گروه که آشکارا اند پری شود پنهان شود ازآن دیگران تا چو پری شود فرشته شود و این که گفتیم مثل است بر اهل ظاهر و باطن که هر که از ظاهر بباطن آید چنان باشد که مردم پری شود و نیکو صورت شودوزین هر دو امت دیوان اند بنزدیک پیغمبر علیه السلام اعنی آنها که از حد پنهانی باز گردند دیوان جن چنین اند و آنها که از آشکارگی باز گردند تا اندر حد پنهانگی بیایند شیاطین انسی چنین اند چنانک خدای تعالی گفت قوله و کذللک جعلنا لکل نبی عدوا شیاطین الانس و الجن و گوییم که نفس ناطقه اندر هر مردمی فرشته بقوت است و فرشته بقوت پریست چنانک گفتیم و نفس شهوانی و نفس غضبی اندر هر کسی دو دیو بقوت است هرکسی که ناطقه او مر غضبی را و شهوانی را بطاعت خویش آرد آنکس فرشته شود و هر کس که شهوانی و غضبی او مر ناطقه او را بطاعت خویش آرد آنکس بفعل دیو شود و رسول مصطفی علیه السلام گفت که مردم را دو دیو است که همی فریبندش بدین خبرلکل انسان شیطانان یغویانه اندرین خبر پسداست که مردم نفس ناطقه است که او یکیست و دیو او دو است یکی نفس شهوانی و دیگر غضبی پس مر او اورا گفتندکه ای رسول مر ترا این دو دیو هستاوگفت مرا دو دیو بود ولیکن خدای مرا بر ایشان نصرت داد تا مسلمان کردمشان و لفظ خبر آنست که گفت خبرکانا لی شیطانان و لکن نصرنی الله علیهمافاسلما و پس ظاهر کردیم که اندر مردم فرشته است و دیو هست و او خود پریست ودیو آفریده خدا نیست بلک وجود دیو بمعصیت اوست و پریان فرشتگانندبحد قوت و بحد فعل همی آیند چون بر طاعت همی روند و دیوان نیز بفعل همی آیند چو بر معصیت همی روند و مردمان فرشتگان و دیوانند بحدقوت و آن عالم پر فرشته و دیو بحد فعلست و این بیانی مفصل و مشروحست

ناصرخسرو
 
۸۰۴

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۹ - اندر بعض خواص جمادات و حیوانات و امکنه

 

... هفت سؤال است اندرین پنج بیت از خاصیت ها و این هفت سوال سه قسم است بهری ازو معروف است و بهری ازو مجهول و بهری محال است اما آنک معروف است دو سوال است یکی کشیدن مقناطیس مر آهن را و دیگر بر میزیدن موش بر گزیده پلنگ و اما آنچه مجهول است دو سوال است یکی دفع کردن یاقوت مر وبا را و دیگر بر کندن زبرجد مر چشم افعی را و اما آنک محال است این سه سؤال است یکی شکستن سرب مر الماس را و دیگر ملازمت تب مر شهر اهواز را و سه دیگر غمگین نابودن هیچ کس اندر تبت و بدین سبب که این سؤالات برین سه نوع است همی گمان افتد که این بیت ها اندرین قصیده کسی بیفزودست بدانچ این نه سوال حکماست تا این مرد بدین سؤالات محالات آزمایش کردست اهل روزگار خویش را و ما بر هر یکی ازین سه نوع سوال بر اندازه آن سخن بگوییم به توفیق باری تعالی و تقدس

و اما جواب ما مرین سوال را از خاصیت مقناطیس که مر آهن را بکشد آنست که گوییم از آن سنگ بخاری است بیرون آینده لزج اندر کشنده که بجز آهن اندر نکشد و مخالف است آن بخار مر آهن را بطبع با آنک بدو اندر آویزنده است همچنانک نم هوا مخالف است مر پنبه و کاغذ را وزین هر دو اندر آویزنده است و چواز بخار آن مقناطیس به آهن رسد اندر آویزد و چو مخالف است مر او را چو بدو رسد ازو بگریزد و باز گردد و به بازگشتن مر آهن را کز اندر آویخته باشد با خویشتن بیارد دلیل بر درستی این قول آنست که چون مر آن سنگ را به نزدیک خرده آهن که سونش گویند بدارند آن جزوهاء سونش سوی او دویدن گیرد و بخار باشد که پراگنده رود تا همی سونشهای پراگنده را بیابدو چون آن سنگ را به سیر کوفته بیالایند نیز آهن را نکشد البته و سیر چیز مسدد است که چو مر او را به چیزی اندر مالند بر آن چیز از آن سیر پودگکی و پوستکی بگیرد که بخار را باز دارد چنانک ماهی گیران به زمستان سر و دست ها را تا به بازوان به سیر کوفته همی آلایند تا مسام ها بسته شود و بخار از دست بیرون نیاید و چو بخار اندر پیخسته بماند گرم شود و بتوانند دست را به آب سرد اندر کردن و چو آن سنگ را به سیر کوفته بیالایند آهن را نکشد دانستیم کز آن سنگ بخاری بود که همی بیرون شدی تا کنون چو آن سیر مر منافذ آن بخار را بگرفت نیز همی بیرون نیاید و آهن را نکشد و نا کشیدن مقناطیس مر آهن را سپس از مالیدن سیر اندرو ما را گواهی داد بر آنک ازو بخاری همی بیرون آمد کآن بخار هم به آهن اندر آویخت و آنگه ازو همی بگریخت تا او را همی بسوی مقناطیس کشید و نیز این حال گواهی داد بر آنک آن سنگ همی آهن را سوی خویش کشد نه آهن مر آن سنگ را همی سوی خویش کشد که میان طبیعیان خلاف است اندر آنک مقناطیس همی آهن را بکشد یا آهن مقناطیس را ونیز کهربا که او صمغ درختی است مر او را خاصیت آنست که گاه همی سوی خویشتن کشد وز کهربا نیز همی بخاری بیرون آمد کآن بخار همی جز به کاه اندر نیاویزد وچو به کاه رسید و درو اندر آویخت ازو بگریزد و اورا بسوی کهربا بکشد و کاه ازو سوی کهربا جهد

و نیز خاصیت آنست میان زاگ که او خاکی است و میان مازو کو بار درخت است که چون با یکدیگر آمیخته شوند سپس از آنک هر دو زرد اند سیاه به غایت شوند و این معنی را طبیعیان هیچ وجهی نیافتند جز انک گفتند هم زاگ و هم مازو را مژه مزه تند و گیرنده است از آن همی سیاه شوند و این حجتی سست است از بهرآنک این دو مژه از راه چشیدنی یکی اند و خلاف مر ایشان را پس از آمیختن اندر یکدیگر همی پدید آید کآن دیدنی است و چشیدنی نیست

جواب ازین سؤال با انک اگر روا باشد از خاصیت سوال کردن نیز روا باشد که ما بپرسیم و بجوییم که چه خاصیت است اندر دانه خرما که چو زیر مشتی خاک اندر کنندش وآب بر او رسد یک سرش به زمین فرو شود و یک سرش به هوا بر آید و انک او به زمین فرو شود خاک و آب به خویشتن کشیدن گیرد و مر آن را از خاکی و آبی و به صورت هاء چوب و برگ و لیف همی گرداند و بسوی آن سر دیگر به هوا همی فرو سپوزد آنرا درختی چو مناره ای بر پای کند و هر سال پانصد من و بیشتر و کمتر از خاک و آب را خرمای لطیف گرداند و چوب کند و بیش از صد سال برین صنع بماند و مر دانه زردآلو را این خاصیت نیست بل اورا خاصیت دیگر است خاک و آب را زردآلو کند چنانک مقناطیس را خاصیت آهن کشیدن است و بلور را این خاصیت نیست بل خاصیت او انست کز شعاع آفتاب آتش پدید آرد و وگر عجب نیست که دانه خرما خاصیتی یافته ست که مر خاک و آب را بدان خاصیت از قعر زمین همی برکشد و بر روی زمین چو مناره ای به پا کندش و صد سال بر پای بداردش و هر سال به خروار ها فراوان خاک و آب و خرما سازد که اندرآن خرما از خاکی و آبی هیچ چیز نباشد چه عجب است که سنگی به خاصیتی که یافته ست از آفرینش مر پاره آهن را سوی خویش کشد بی آنک حال او را بگرداند وزو چیزی دیگر کند وزین چه سؤال آید و همین است سخن اندر هر چیز از تخم نبات و نطفه حیوان و خایه مرغان کز آن مر هر یکی را دیگر صنعی ست و خاصیتی که مردم باشرف خودکه یافته ست از آن عاجز است و هیچ کس را ازآن همی سوال نیاید و اگر کسی از آن سوال کند جوابش آن باشد که آن آفریده خداست بیهوده مگوی و روح نمای کسی چگونه سؤال کند که نهاد او بر آنست

و اما جواب سؤال آنک موش همی بر گزیده پلنگ بر میزد آنست که گوییم این شگفتی مردمان را بدان همی آید ازین که چنین نیست که ایشان همی گمان برند و گوییم میان بهری از جانوران دوستی است و میان بهری دشمنی چنانک میان زاغ و میان بوم دشمنی است که بوم به شب بیند و به روز نبیند و زاغ به روز بیند و به شب نبیند و بوم به شب بیاید سوی زاغان که بر درختی جمع شده باشند و زیشان یکان یکان همی بگیرد و سر همی گسیلد و همی افکند و ایشان او را همی نبینند و بوزنه مر گربه را دوست دارد که گربه را به کنار گیرد و همی بوسدش و سگ گربه را دشمن دارد و این دوستی ها و دشمنی ها جبلی است بی علت پس همچنین میان پلنگ و موش نیز دوستی از آفرینش هست و موش بدانک گزیده پلنگ را بجوید نه آن خواهد که بدو میزد بل خواهد که آن آلودگی دهان پلنگ را بلیسد و چو از آن بازدارندش حیلت کند و به دیوار و بام بر شود تا بوی آن بیابد و چون بر آن گزیده رسد و بوی آن بیابد از شادی گمیز بر آن بیندازد و خواهد که چیزی ازو بدان لعاب و اثر پلید برسد همچنانک چو سگان جفت خواهند گرفتن هر کجا آن سگ ماده گمیز افکند آن دیگر که مر اورا همی جوید از آرزوی رسیدن تا بر آن جای که آن گمیز آمده است چو بدانجا برسد بر آن گمیز نیز بمیزد و آن ظاهر ست و مکشوف و شیخ نخشبی اندر کتاب محصول گفته است که چو دندان پلنگ را بر در سوراخ موش بدارند موش از سولاخ باژگونه بر آید دم پیش و سر ازپس واگر پاره ای پیه پلنگ اندر خانه بنهی هرچ بدان حوالی موش باشد آنجا آید و همی کشندشان و ایشان خویشتن را بدان همی افکنند همچنانکه زاغان خویش بر بوم همی افکنند و به دام اندر همی مانند

این شگفتی نیست ولکن حد عامه را گفتند موش همی خواهد که به گزیده پلنگ بر میزد ازین سخن متحیر شدند و اگر موش را یله کنندی تا بدان گزیده فراز آیدی وآن را بلیسدی وبر آن نمیزدی و اگرکه موش که او را با پلنگ این محبت است بوی لعاب آب دهان پلنگ بیابد چه عجب است چو همی بینیم که گربه همی بوی موش بیابد و میان گربه و موش نیز دوستی آفرینش است و گربه موش را همی از دوستی خورد نه از دشمنی چنانک گربه بچه خویش را همی خورد از دوستی و هر خورنده ای مر خورش خویش را از دوستی خورد نه از دشمنی چنانک گرسنه طعام را و تشنه آب را از دوستی و موافقت خورد نه از دشمنی و مخالفت اگر موش تواندی پلنگ را بخوردی از دوستی چنانک خویشتن را بر بوی دهان آب او هلاک کند این است جواب آن دو سؤال خاصیتی که آن معروف است میان خاص و عام

و اما جواب اهل تأیید علیهم السلام مر سؤال خاصیت مقناطیس را که آهن را همی کشد بیرون از دیگر جواب هاست که گفتند سنگ قبله اهل دین اسلام است آنک نام او مقام است چنانک گفت قوله و اتخذوا من مقام ابرهیم مصلی همی گوید که از جای ایستادن ابراهیم نمازگاه و قبله گیرند و جای استادن ابراهیم علیه السلام نبوت بودی فرزند او محمدالمصطفی صلی الله علیه و آله و سلم بر آن جای استاد که جدش استاده بود و بر اثر او رفت اندرین راه چنانک خدای گفت قوله ثم اوحینا الیک ان اتبع مله ابراهیم حنیفا و ما کان من المشرکین پس تأویل این آیت که گفت مقام ابراهیم را قبله گیرند آن بود کز پس رسول روند و طاعت مر او را دارند و او علیه السلام مر خلق را بدان سنگ اشارت کرد تا بدانند که آن سنگ بر او علیه السلام مثل است و نیز ستودگان دیگر خدای تعالی متابعان اویند نه آنها که روی سوی او کنند چنانک گفت قوله الذین یتبعون الرسول النبی الامی

و آهن قوی تر گوهر ی ست و آلت حرب ازوست و منافع مردم اندرو بسیار ست چنانک خدای تعالی همی گوید قوله و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس و باس جنگ و سختی باشد و باس و سختی کآن را خدای تعالی همی اندر آهن گوید از امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام است که از او ترسیدند دشمنان خدای چنانک خاص و عام بدان مقر است وز خلق رسول علیه السلام مر او را گزید و مر او را به خویشتن کشید چه بدانچ با او مصاهرت کرد تا امروز فرزندان او فرزندان رسول اند و چه مر او وصی خویش به غدیر خم و همگان را به ولایت او اشارت کرد

پس ظاهر کردیم که مقام ابراهیم که آن سنگی است بر رسول که بر مقام ابراهیم او استاد مثل بود و درست شد که رسول ممثول سنگ بود و درست کردیم که باس شدید مر امیرالمومنین را بود و خدای تعالی باس شدید مر آهن را گفت و چو رسول از خلق علی را به خویشتن کشید چه به مصاهرت و چه به وصایت پیدا آمد که امیرالمؤمنین علی ممثول آهن بود چه درست شد که رسول به منزلت مقناطیس عالم دین بود و امیرالمؤمنین به مرتبت آهن عالم دین بود و چنانک مقناطیس اگر چه بسیار جواهر باشد جز آهن را به خویشتن نکشد مقناطیس دینی نیز از بسیاری از امت جز مر این آهن را به خویشتن نکشید و گفتند اندرین عالم نفس حسی مقناطیس لذت ها حسی است که این لذت ها اندرین عالم از بهر او همی آرند به تمامی لذات حسی جز مردم همی نرسد پس دانستیم کز بهر مردم همی آید این همه لذت ها و رسول مقناطیس حکمت هاء الهی بود که مر آن را از عالم عقل سوی خویش کشید ...

... پس گفتند کز جواهر یک یاقوت و دیگر زبرجد مثل اند زین دو گزیده خدای و معنی گردانیدن مر وبا را از آنکس که یاقوت را دارد مثل است بر گردانیدن رسول مر غالب خدای را که آن عظیم تر وبای است از آن کس که دین او دارد و گفتند که معنی بر کندن زبرجد مر دیده مار را که او دشمن مردم است و عامه گویند آدم را علیه السلام از بهشت او بیرون افکند این نیز مثل آنست که چو مار دینی به زبرجد دینی اندر نگریست چشم بصیرتش را زبرجد دین برکند تا راه حق را ندید و بی چشم بماند وهر چند پیش رسول آمد مر او را راه نتوانستی نمودن سپس از آنک حق را منکر شده بود چنانک خدای گفت قوله افانت تهدی العمی ولو کانوا لایبصرون این جوابی دینی است تأویلی که مرین را جز کسانی که هوش نفسانی شان گشوده شد نتوانند شنودن

و اما سخن ما اندرین سه سؤال کز آن یکی شکستن سرب گفت الماس را و دیگر گفت به شهر اهواز از تب کسی خالی نماند و سه دیگر گفت به تبت اندر هیچ کس غمگین نباشد آنست که گوییم همانا این سؤال ها او به قصد گفته ست تا ضعفا علم طبایع بدین غره شوند و هوسی بگویند اندر جواب این و گواه بر آنک سرب الماس را نشکند از سوده گران توان یافتن و از گوهر سوراخ کنان که الماس را ایشان کار بندد و الماس را سرب نشکند بل سرب را بر سندان نهند پهن کرده و الماس را برسه سرب بنهند آنگه بوسیله پولاد آبدار و خایسکی مر آن را بر آن سرب بشکنند تا چو شکسته شود بر آن سرب اندر بماند و بجهد کآن گوهر خشک و سخت جهنده است اگر بر سندان بشکنندش سندان را ریش کند مگر کسی بشنوده ست یا از دور بدیده ست پنداشته ست که الماس را سرب بشکند واین چیزی پوشیده نیست و مرین سؤال را به ظاهر هیچ معنی نیست و میان خلق این سخن معروف نیست تا مر آن را تأویل باشد سخن برین از آن کوتاه کنیم

و دلیل بر آنک روا نیست که شهری باشد چو اهواز کآن قصبه خوزستان است و اندر او بسیار هزار مرد است همه مردمان اندرو با تب باشند سپس از آنک من خود آنجا بودم و هیچ تب ندیدم نه خویشتن را و نه بسیار مردم را آنست که گوییم تب مردم را زآن آید که مزاج از اعتدال بیرون شود بسوی زیادت یا بسوی نقصان و مردم بدان سبب رنجه شوند و طعام نتوانند خوردن و اگر کودک یا بزرگ باشد تنش به نقصان افتد و اگر چنین جایی باشد که هیچ کس اندرو تن درست نباشد کودکان اندرو بزرگ نشوند و هیچ کس قوی و شادمانه نباشد و هیچ کس را رغبت نیوفتد که بدان شهر شود از بیم بیماری و این محال است بل به اهواز از آن مردم تن درست و قوی و شادمانه هست بی هیچ تب و اگر شهری چنین باشد که همیشه اهلش بیمار باشند آنجا نه طبیب باشد و نه دارو و این محال است نه موجود ست و نه معروف است میان خلق و این مرد طبیب پیشه بوده ست این سخن محال باشد بل از اطبا محال تر باشد ...

ناصرخسرو
 
۸۰۵

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۳ - اندر نیازمندی مردم بپرورش

 

... چرا تعهد بایدش و دایه و تدبیر

بخوابندش و بداردش بر بر و بکنار

سباع و مرغ و دده زو بسی ضعیف ترند

بکسب خویش بکوشد بخورد و بخفتار

این سوال جر اندر دعوت هادی نیست مر اورا نیز کسی جر اهل تایید جواب نداده است و فلاسفه را که ایشان فرود اهل تایید اند اندرین معنی سخن نشنوده ام و هرگز کس از مدعیان اندر عالم دین مرین سوال را جواب نتواند دادن چه اندر شارستان دین از راه دیوار اندر آمده است بر مثال سگی که چو بدر شارستان اندر نگذارندش بدیوار اندر آید وز اهل شارستان نباشد و ما بجود خداوند زمان خویش گوییم بچه ستور را بپرورش حاجت نیست و بر گرفتن و نهادن نبایدشان بل در وقت کز مادر جدا شوندبر پای خیزند و پستان مادر را بجویندو بگیرند و بمکند و نیز هرچ از زمین بروید غذاء ایشان است و جانور هست که مر او را خود شیر نیست البته همان ساعت که بزاید گیا خورد و آن بچه خرگوش است که مر اورا شیر نیست و بچه مرغ خانگی آن ساعت که از خایه بیرون آید دانه خوردو بدود وز پرندگان حذر کند و بچه مردم را بسیار تکلف باید از بستن بندها و اندر میان جامهاء نرم خوابنیدن و بر جنبانیدن و پستان بر دهان نهادن و شستن و نگاه داشتن از آفت ها و بپروردن تا هلاک نشود این حال را بشرح حاجت نیست از بهر آنک هر کسی را این ظاهر و معلوم است از خاص و عام

ولکن نیز بایست دانستن مرین مردمان را که حال همه مردم که بکمال جسدی رسیده اند هم این است از بهر آنک طعام او نیز نبات است و لکن آن نبات را کز زمین بر اید بسیار آلتها علمی و عمل هاء تدبیری باید تا چنان شود که غذا جسد او راشاید اعنی گندم را ازکاه جدا باید کردن بآلتهاء کشاورزی و تدبیر هاء آن از گرفتن و پاک کردن غربیل زدن و جز آن آنگاه باز آن دانه را آرد باید کردن وز بهر آرد کردن دانه آسیا باید ساختن کآن مصنوع است ساخته بعلمهاء بسیار و آلتهاء گوناگون همه تدبیری و تقدیری علمی و عملی از شناختن آهنهاء گوناگون و تراشیدن چوبهاء نوادر اندر آن که آهنگری و درودگری دو صناعت بزرگ است با آلت هاء بسیار آنگاه آن آرد بباید بیختن بآلتی و بیزندگان را نیز بعلمی ساخته اند و آن بیخته را بباید برشتن اندر چیزهاء مصنوع بعلم از تاوه و تشت و جز آن و برشتن آن نیز بعلم و تدبیر باید کردن و باز آن برشته بباید بیختن بآلت هاء علمی از تنور و تاوه و جز آن تا گرمی آتش بدان برسد و ضرر آتش ازو دور باشد و نسوزد و زیانکار نشود و پزنده مر آن نان را بعلم و تدبیر پزد تا سره اید و خام یا سوخته نیاید که نگوارد مردرا ...

... و اکنون ماند بر ما آنک ظاهر کنیم که چرا حال مردم چنین است و حال ستوران بخلاف این است و لکن نخست گوییم نیاید کسی را ما را بمعارضه گوید همی دعوی کنید که غرض صانع عالم ازین صنعت مردم است و بدو از خدای عنایتی رسیده است که دیگر جانوران زان بی نصیب اند چو همی بینیم که ستوران فراخ روزی تر از مردم اند بدانچ هرچ از زمین بروید غذاء ایشانست وز چندین رنج و محنت که مردم را همی باید دیدن از بهر ساختن طعام خویش آسوده اند پیداست که عنایت صانع سوی ستوران است نه سوی مردم

جواب ما مرین معارضه را آنست که گوییم چو معلوم است کآفریدگار ما و ستور خدای است عزوجل که بر همگنان پادشاست و امروز پادشاهی بر ستوران ماراست که بندگان و کارکنان ما اند پیداست که ما بخدای که بپادشاهی اولی اوست نزدیکتریم از ستوران و این تسلط بر جانوران ما راست ازو سبحانه و مردم بمثل مهمان خدای است که نعمت ها دنیاوی همی بدو رسد و دیگر جانوران بمثل چو طفیلان اند بر مردم که بدیشان همی آن رسد کز مردم بیشی آیداز کاه و سبوس و پوست میوه ها و جز آن

و سخره گرفتن ما مر ستوران را اندر کارهاء خویش آنگاه مر ایشان را چیزهایی دادن کآن ما رابکار نیست دلیل است بر آنک این تسخیر بر ایشان مر مارا از صانع ما بر ایشان افتاده است و اینک مر ایشان را هرچ از زمین بر آید غذاست از خارو خس و برگ درختان عنایت الهی است بما نه بدیشان از بهر آنک ایشان مسخران ما اند تا ما را در ساختن غذا ایشان رنج نرسد

آنگاه گوییم که بی نیازی جانوران اندر غذا خویش از آلت هاء علمی و عملهاء تدبیری دلیل است بر ما را برآنک ایشان را مرجع بعالم علمی نیست از آنست که کارهاء ایشان همیشه ساخته آمدست اعنی ستور را پوست جامه اوست وسم او موزه اوست و نباتها همه غذاء اوست و دشمن خویش را بشناسد و جفت خویش را بداند

و حاجتمندی مردم بدین آلت هاء علمی و عملهاء تمیزی از بهر غذاء خویش ما را گواست بر آنک اندر وی جوهری علم پذیرست و مر او رابازگشت بعالم علم است چنانک پدید آمدنش اندرین عالم بغذاهاء تدبیری و پرورشهاء تقدیری است تا بداند که این سرای رهگذر ست مر اورا و ستوروار نباشدش زیستن و علم طلب باید کردن تا بعالم علوی بنعمتها ابدی رسد و چو ستور را نفسی علم پذیر نبود از بهرغذا مر او را نه بحال طفلی و نه باوقات تمامی جسم بتکلف و آلت هاء علمی حاجت نبود و مردم را نفس علم پذیر آمد کز قیاس عقلی واجب آمد که حال او اندر پرورش و ساختن غذاها بخلاف حال ستوران باشد چنین که هست و این اختلاف اندر اصل این دو جانورست اعنی اندر نفس بهیمی و نفس ناطقه کزو یکی شریف است و دیگر وضیع و یکی نفیس است و دیگر خسیس ویکی عالم است و دیگر جاهل مقیم پس بحکم این اختلاف ها که نمودیم که هست میان نفس ناطقه و میان نفس بهیمی واجب آید کآن جوهر شریف که نفس انسانی است باقی باشد و آن جوهر وضیع که خسیس و جاهل مقیم است فانی باشد

و گفتند یعنی اهل تایید و خازنان علم کتاب و شریعت علیهم السلام که چو مردم نفسش علم پذیرست و جسدش بدین سبب کاین نفس شریف اندر اوست اندر پرورش بدین تکلف و تلطف حاجتمند است این حال خاص جسدیش دلیل است بر آنک نفسش را هم این تدریج و تکلف بباید تا بعلم پرورده شود چنانک خدای گفت مر نشوء نفسانی را بر هنجار نشوء جسمانی قوله وننشیکم فیما لا تعلمون و لقد علمتم النشاه الاولی فلولا تذکرون گفت شما را بیافریدیم و بپروریدیم اندر آنچ شما ندانید و آن آفرینش و پرورش نخستین را دانستید چرا یاد نکنید

پس چنانک جسد ما را مادر پروردبقوت پدر نفس ما را نیز مادر و پدرست پدر نفسانی خلق رسول خدای است که آموزگار خلق اوست بفرمان خدایچنانک گفت قولهو یعلمهم الکتاب و الحکمه و ان کانوا من قبل لفی ضلال مبین و مادر نفسانی ما وصی رسول است چنانک رسول گفت مر وصی خویش را که من و تو ای علی پدر و مادر این امتیم لعنت خدای بر آن پسران باد که مادر و پدر خویش را بیازارد بدین خبر انا و انت یا علی ابوا هذه الامة لعن الله من اعنی والدیه و چنانک فرزند از مادر بر آید طعامی که پدرش بیارد مر آن فرزندان را نشاید ازو خوردن بل نخست مادرش آن را بخورد و اندر ترکیب خویش مر آن را شیر نرم و خوش گوارنده گرداند آنگه مر آن را بفرزند دهد نیز آنچ رسول بگوید از تنزیل مر امت نو عهد را که ضعیف است نشاید تا نخست وصی آنرا از آن مثلها و رمزها بتاویل جدا کند و چنان سازدش بعبارت هاء لطیف که آن ضعیف نوعهد مر آن را بتواند شنودن و پذیرفتن همچنانک مر آن کودک را ببندند نیز مر مستجیب را عهد گیرند و برو وثیقت ها کنند بسبب آنچ مر او را بشنوانند و گوش مر نفس ناطقه را هم بدان منزلت است که دهان مر نفس بهیمی راست و تنزیل و تاویل مر نفس ناطقه را بمنزلت طعام وشراب است مر جسد را و چنانک بستن مر کودک خرد را بدان باید تا اندامهاش کژ نشود و راست برآید نیز عهد و میثاق دینی بر مستجیب بدان باید تا رای و فکرتش بهر شکی و شبهتی نگراید و بر صراط مستقیم رود و چنانک مادر کودک را بهر وقتی از آلایشهاء جسدی بشوید بآب طاهر تا زشت نیاید وزود ببالد نیز داعی که او مادر مستجیب است مر فرزند نفسانی خویش را از آلایشهاء نفس کآن جهل و شک است وز تشبیه و تعطیل پاکیزه کند بسخنان عقلی تازود ببلاغ رسد و چنانک مردم بپرورش مادر مهربان بطعامهاء شایسته بآخر نعمتهاء دنیاوی رسد و تمامی آنرا بیابد مستجیب نیز بپرورش مادر نفسانی بعلمهاء تاویلی بآخر نعمت هاء ابدی رسد کآن هر دو ترتیب مانند یکدیگرست

ناصرخسرو
 
۸۰۶

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۴ - اندر ابداع

 

... ابداع گویند و اختراع گویند مر پدیدآوردن چیز را نه از چیز و خلق گویند یعنی آفریدن مر تقدیر چیر را از چیز چنانک درودگر از چوب تخت کند و او خالق تخت باشد و مبدع صورت تخت باشد و مردم را بر ابداع جسم قدرت نیست ور مردمان اندر قبول ورد ابداع بچهار گروه اند گروهی مر ابداع را و خلق را منکرندو گویندعالم مصنوع نیست بل قدیم است و صانع موالید خود عالم است و مر او را صانعی نیست بل ازلی است همیشه بود و همیشه باشد این گروه دهریان اند

و دگر گروه گویند عالم را هیولی قدیم است صورتش مبدع است و این گروه از فلاسفه اند و مر ایشان را اصحاب هیولی گویند این گروه گویند هیولی جزوهاء قدیم بود بی هیچ ترکیب و همکی آن از یکدیگر جدا بود و مایه جسم آن بود و آن همه جزوها بود لایتجزی بغایت خردی بی هیچ طبیعت و ترکیب ونفس را گویند جوهری قدیم است و نادان است پس گفتند که نفس بنادانی خویش بر هیولی فتنه شد و آرزوی لذت حسی کرد و بیهولی اندر آویخت وزو صورتهاء ضعیف کردن گرفت از جانوران خرد و از آرزوی یافتن لذتی حسی چو بهیولی پیوسته شد نفس مر عالم خویش را فراموش کرد و آن صورتهاء ضعیف اند و چو خدا دانست که نفس خطا کرد و آنچ خطا کرد بنادانی کرد برو ببخشود و ازو جملگی جزوهاء لایتجزی هیولی مر این عالم را از بهر نفس بیافرید و اندرو این جانوران قوی پدید آورد تا نفس بآرزوی حسی برسی و نفس اندرین جوهر لایتجزی آویخته و آمیخته بماند

آنگه خداء حکیم علیم گفتند از بهر رهانیدن مر جوهر نفس را ازین بلا مردم را بیافرید و عقل را از نزدیک خویش بدو موکل کرد تا نفس را بنماید که این لذات حسی چیزی نیست مگر رهایش از رنج چنانک چو بخوردن طعام از رنج گرسنگی همی بیرون اید از خوردن آن لذت همی یابد و چو تشنه باشد و آب همی خورد بخوردن آب از رنج تشنگی همی بیرون آید مر آنرا لذت همی پندارند

و گفتند آنگاه خدای مر حکما را از فلاسفه پدید آورد تا مر نفس را آگاه کردند اندرین عالم اندر صورت انسانی ازین سر و بگفتندش که ترا عالمی دیگر است و تو خطا کرده یی و بر هیولی جسمی فتنه یی و اندرین بنده بخطاء خویش مانده یی تا از لذات حسی دست بکشد و بآموختن فلسفه مشغول شود تا ازین دشواری و رنج برهد

گفتند که حکما خلق را خوش ازین سر آگاه همی کنند تا نفسها بدین فلسفه ازین عالم همی بیرون شود تا همگی نفس بآخر ازین عالم بیرون شود و چو تمامی جوهر نفس بدین حکمت از جوهر هیولی جدا شود نفس بعالم خویش باز رسد و نعمت خویش را باز یابد و دانا شده باشد بغایت بعنایت خدای آنگاه چو عنایت الهی ازین عالم برخیزد این عالم فرو ریزد و همه جزوهاء لایتجزی شود همچنانک بودست و بجای خویش باز رسد این قول محمد زکریاء رازی است بحکایت از سقراط بزرگ و گفته است اندر کتاب الهیخویش که رای سقراط این بوده است و مر علم الهی را که مندرس شده بود جمع کردم بتایید الهی و گفته است که هیچ کس جز بدین فلسفه ازین عالم بیرون نشود و بعالم علوی نرسد و جز بدین تدبیر حکمت نرهد ...

... و چهارم گروه از خاندانند که گویند عالم مخترع است هم بصورت و بهیولی و این گروه خداوندان تایید اند از فرزندان رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و بعضی از حکماء فلاسفه بدین اعتقاد بوده اند اما افلاطون جایی گفته است که عالم مبدع است و جایی گفته است که عالم بی نظم بوده است پیش از آنک آن نظم یافته است که بروست و گفته است که چاره نیست از آنک هر منظومی نخست بی نظام بوده باشد آنگاه کسی او را نظام داده باشد و گفته است که چو عالم امروز منظوم است دانیم که نخست بی نظم بوده است تا باز سپس از آن نظم یافته است

گروهی از شاگردان او گفتند معنی قول حکیم آنست که همی گوید عالم را هیولی بوده است بی نظم و بی طبع که خدای از آن هیولی کع بطبع متجزی است مر آن عالم را بساخته است بر مثال چوب مارها کزو درودگری گویی بسازدو گروهی از شاگردان او گفتند بل غرض فیلسوف ازین سخن نه این بودست و حکیم بابداع مقر بود بل همی گوید مر عالم را نظم نبود و چو نظمش نبود خدای مر او را نظم داد یعنی نیست بود مر اورا هست کرد و حکیم مر نیستی را ببی نظمی تشبیه کرد و هستی را بنظم مثل زد و افلاطون را چنین لغزها بسیارست

وارسططالیس گفت چیز نه از چیز پدید آمدست که اگر چیز بودی خود چیز کننده نبایستی و عالم چیزی است ثابت پس واجب است دانستن که این نه از چیزی پدید آمدست و دلیل برین قول آن آورد که گفت امروز خود چیزها همچنین نه از چیزی پدید آیند چنانک آنچ همی سیاه شود نه از سیاه است و آنچ همی سپیدست و شیرین نه از سپید و شیرین همی پدید آید و گفت اگر شیرین از شیرین بودی یا سیاه از سیاه بودی پدید آرنده نبایستی مر سیاه را از سیاه و نه شیرین را از شیرین و همی بینیم که چیزهاء متضاد پدید همی آید نه از همان چیزها پس از حکمت عقل بدلالت ظهور این موجودات از خلاف خویش واجب آید که چیز اولی نه از چیزی پدید آمده است بقوت مبدع خویش واین سخنی است بحق نزدیک که این فیلسوف گفته است و لکن باز جایی گفته است که ظهور عالم از خدای نه بارادت بوده است بل بجوهر او بودست که جوهر باری ذاتی مستخرج است موجودرا از عدم سوی وجود و این قولی ضعیف است ار بهر آنک برین حکیم بدین قول واجب آید که همی گوید تا ذات باری بود و تا باشد عالمها را از عدم سوی وجود همی بیرون آورده است و همی بیرون آردآنگاه گفته باشد که بی نهایت عالم بودست و بی نهایت خواهد بودن و اثار و بی نهایت از آنک حس محال است و شاگردان این حکیم گفتند که مر حکیم راقول آنست که عالم قدیم است از بهر آنک ذات خدای قدیم است و چو ظهور عالم بجوهر خدایی بود و این قول ناپسندیده است سوی حکماء دین ...

... و ما گوییم بزرگتر خصمی مر ابداع را اهل تاییدند از فرزندان رسول مصطفی علیه السلام که این مرد اعنی ابوالهیثم رحمة الله از متعلقان و محبان ایشان بوده است وچون چنین بوده است این سیوال ازین مرد سخت ضعیف آمدست که همی گوید چه چیز بود نه از چیز چون نمایی چیز بل بایستی که گفتی چو چیز بود چیز کننده چیز بایست و اگر چیزهست کننده یی هست پس چیز نبوده و کرده شده است ولکن طبعش چنین دست داده است که گفته است و غرضش آنست که ابداع ثابت است و همی پرسد تا کسی هست که ابداع را ثابت کند بعد از آنک اقاویل حکما اندر آن مختلف است

و جواب اهل تایید علیهم السلام اعنی امامان امت از فرزندان رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم اندر اثبات ابداع ورد بر منکران ابداع آنست که نخست بر دهری رد کردند بدانچ گفت عالم قدیم است و صانع موالید اوست و خود مصنوع نیست بدین حجت ها رد دهری چنان کردند که گفتند عالم صانع موالید نیست بل مصنوع است بذات خویش و دلیل بر درستی آنک عالم صانع نیست آن آوردند که گفتند که موالید از نبات و حیوان همی از افلاک و انجم و طبایع پدید نیاید بل همی از تخم ها و بیخهاء ابداعی و از اشخاص نر و ماده ابداعی همی پدید آید از حیوانات و اگر نباتات و حیوانات بمعاونت افلاک و انجم و خاک و آب پدید آمدی بایستی که از نباتها همه جا باغ و بستان گشته بودی و هر نباتی که بر آمدی گندم و جو برنج و جز آن بودی و چو هیچ درختی همی بی تخم از زمین پدید نیاید و هیچ حیوان تمام خلقت همی جز از جفتی حیوان که اصل ابداع بوده است موجود نشد ظاهر است که این افعال مر افلاک را و انجم را با تخمهاء نبات و اشخاص حیوان ابداعی با اشتراک است و نه از تخمی بی طبایع و تابش و گردش انجم و افلاک درختی آید و نه از حیوانی بی نبات زایش آیدو فعل باشتراک از فاعلان مختلف الافعال والاطباع و الاماکن بفرمان یک فرماینده متفق شود اندر مفعول چنانک آن فرماینده از جنس آن فاعلان نباشد چنانک دست افزارهاء درودگر از تش و اره و تیشه و سکنه و برمه و جز آن که هر یکی را از آن شکلی و فعلی دیگرست مخالف شکل و فعل جز خویش و فعل شاگردان درودگر که هر یکی از ایشان کاری کند اندر یک مصنوع که آن تخت یا کرسی است و همی بفرمان آن یک مرد درودگر متفق شوند کو از جنس دست افزارها خویش نیست و از شاگردان برتر ست بل کار ازیشان بفرمان و اشارت او آید

پس درست کردیم گفتند که عالم صانع نیست بل کواکب و افلاک دست افزارها اند و تخمها و حیوان ابداعی شاگردان نفس کلی اند و طبایع مر او را مادت است تا این صنع همی بیاید و دلیل بر آنک عالم مصنوع است آن آوردند که گفتند که عالم بکلیت خویش یک جوهر است و باقسام بسیار منقسم است و هر قسمی را از اقسام او طبعی و صورتی دیگرست و بر حسب آن طبع و صورت که مر هر قسمی را حرکتی است و یکی از اقسام این جوهر که جسم است کو سرد و خشک و گران است و میل سوی مرکز عالم دارد و شکل پذیر است و بآب آمیزنده است و صنع نفس نمایی را مهیاست و دیگر قسم از اقسام آنست که سردو تر است و جای زیر خاک دارد و شکل پذیرست و با خاک آمیزنده است و نفس نمایی را از خاک غذا دهدو بیاری آتش بهوا بر شود و چو آتش ازو پیدا شود باز برود چنانک باز اید و تشنگی بنشاند و سه دیگر قسم از اقسام جسم هواست که بطبع گرم و نرم است و جوهری منحل است و گرم شونده است و نور را راه دهنده است و بانگ ها و آوازها را اصل است و میان آتش اثیر و آب کلی میانجی است و بخار را راه دهنده است سوی حواشی عالم ببر شدن و چهارم قسم از اقسام جسم آتش است که گرم و خشک است و سبک است وز مرکز گریزنده است و جای زیر هوا جوید و آب را گرم کننده است و نفس نامی را بر رستن وز آب و خاک غذا کشیدن یاری دهد و پنجم قسم از اقسام جسم افلاک است که مر او را طبیعتی نیست گردش او باستدارت است بگرد طبایع و جوهری تاریک است و روشنی را ناپذیرنده است بل راه دهنده نور است بفرو گذشتن ازو و مرکب ستارگانست که خود همی گردد بگرد طبایع و ستارگان را بگشتن خویش گرد طبایع همی گرداند بر یک هنجار همواره بی هیچ تفاوتی و ششم قسم از اقسام جسم کواکب است اندر محلهاء متفاوت با طبایع مختلف و مقادیر و الوان و حرکات ناهموار بهری ازو ثابت که حرکت او بحرکت افلاک است و بهری ازو متحرک بخلاف حرکت فلک چنانک حکما دانند که غرض ما ازین قول مجمل حذر است از دراز کردن کتاب بتفصیل آن اعنی کواکب سیاره که از مغرب همی سوی مشرق شوند بخلاف حرکت فلک

آنگاه گوییم هر که مر یک جوهر را بشکل هاء مختلف مشکل بیند و در هر جزوی از جزوهاء آن جوهر بدان شکل که یافته فعلی بیند که همی دید بخلاف آن فعل کز یار او همی آید عقل او گواهی دهد کآن جوهر را بدان شکل ها کسی بقصد کردست نه بذات خویش چنان شدست ...

... و اگر قرآن بقول این گروه قدیم است و خدای یکی است پس قرآن با خدای دو بوند نه یکی و چو قرآن این آیت هاء مفصل مقروء مکتوب است پس بهری از خدای تعالی اندر مصحف است و اگر خدای اندر مصحف نیست پس این احکام که بر مقتضی این سخن است که ما مر آن را همی قرآن گوییم همه باطل است و همه مسلمانان کافرند چو همی احکام بکتاب خدای نکنند چنانک خدای تعالی همی گوید قوله و من لم یحکم بما انزل الله فاولیک هم الکافرون و اگر قرآن همی گوید قوله و ما یاتیهم من ذکر من الرحمن محدث الا کانوا عنه معرضینپس قول حشوی دروغ و باطل است

نکته یی طرفه گفته است احمد یحیی ابن راوندی بر حشویان بی تمیز آن نکته این است که گوییم بپرسیم از حشویان که چرا همی گویند که آن کس که گوید این عالم آفریده نیست کافرست یا گویند کافر باشد هر که گوید که این عالم آفریده نیست آنگاه بپرسیم از ایشان که چه گویند که خدای صد عالم دیگر داند همه همچنین کاینست یا نداند اگر گویند نداند خدای را نادان گفته باشند و چو نیارند گفتن که خدا چنین نیز نداند گویند خدای صد هزار وزین بیش چنین عالم داند آنگاه گوییم چنانک آن عالمها همچنین باشد بی هیچ تفاوتی اگر گویند بلی آنگاه گوییم و داند نیز که این چو آن عالم هاء بسیار است کوداند که آن نا آفریده استگویند داند پس گوییم این بیخردان را که چو شما مقرید که خدای صد هزار عالم داند که نا آفریده و داند که این عالم همچنان عالمهاست پس این اقرار است که این عالم نیز نا آفریده است بدانک همی گویید که داند که این عالم همچو آن عالمها نا آفریده است این نیز باقرار شما نا آفریده باشد پس چرا مر آنکس را که یک عالم را نا آفریده گفت کافر گفتیدو خویشتن را که همی گویید صد هزار عالم نا آفریده است همی کافر نگویید

ورد بر گروهی که اختراع اشخاص را که اصل موالید از آنست منکر شدند و گفتند اختراع با زایش است آن آوردند که گفتند ترکیب و زایش اندر موالید سپس از اختراع انواع است باشخاص اولی ابداعی و گفتیم که صورتها بر یک نهاد بحکم آن اشخاص اولی ابداع ماندست که ابداعی را تغیر نیست و دلیل بر درستی این قول آنست که اگر اول زایش را جفتی حیوان نبودی مخترع بی زایش واجب آمدی که پیش از هر مردی مردی دیگر بودی که باآن بیشتر نبودی آنچ سپس ازو بودی و اگر پیش از هر مردی بایستی هیچ اول نبودی بی نهایتی از آن جانب شدی و این مرد وجودی امروزین حاصل نیامدی

و مثال این چنان باشد که گوییم اگر وجود فرزندی بوجود صد پدر پیش ازو متعلق باشد آن فرزند دیر موجود شود پس اگر وجودش را تعلق بوجود هزار پدر باشد پیش ازو آن فرزند نیز دیرتر موجود شود پس اگر وجودش بوجود بی نهایت پدران متعلق شود آن فرزند هرگز موجود نشودو چو این فرزند امروز موجود است همی دانیم که پیش ازو زایشهاء بی نهایت نبودست و اگر نه او موجود نشدی چو زایش پدران این فرزند بی نهایت نبودست اول زایش پدرانش نازاده یی بودست بضرورت که زایش ازو پیوستست و نازاده یی کزو دیگری بزاید مخترع بودست باشخاص جفت جفت چنانک تخمها جفت جفتست

ورد بر آنک گفت نفس کل بر هیولی فتنه شدست و عالم خویش را فراموش کردست و حکما همی مردم را یاد دهند که عالم نفس نه این عالم است تا از فتنگی بر هیولی روی بگردانند وزین بند برهندآن آوردند که گفتند فتنه بر هیولی این نفسهاء جزوی شده اند که جهال خلق اند و آن حکما که مر ایشان را از عالم ایشان یاد کرده اند پیغامبران بوده اند چنانک خدا گفت بواسطت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم مر خلق را که وعده من حق است تا این زندگانی گذرنده ای مردمان شما را نفریبد و دیو شمارا از خدای بفریب نگرداند بدین آیتیا ایها الناس ان وعد الله حق تغرنکم الحیوة الدنیا ولا یغرنکم بالله الغرور

و طاعت خلق مر پیغامبران را و قلاده گشتن سخنی که ایشان علیهم السلام از خدای خلق را گفتند اندر گردنهاء امتان وواجب شدن شریعتی که بفرمان خدای بر خلق نهادند بر خلق گواهی انبیاست علیهم السلام وسبب رهایش خلق اولین و آخرین ایشانند نه اندرین سخن سخن فلاسفه است که مجهول تر و نکوهیده تر گروهی سوی خلق ایشان اند و گفتند بر اثبات ابداع که اگر سخن آنها را که گفتند هیولی قدیم بود و جزوهاء لایتجزی و پراگنده قبول کنیم و زیشان بپرسیم که آنکه خدای مرآن جزوهاء بی هیچ طبیعت و نوررا و همه جزوهاء پراگنده را چگونه جمع کرد و مر این طبایع مفردات را چگونه اندر آن مجموع نهاد و این روشنایی ها از کجا پدید آمد اقرار بایدشان کرد که آن جزوها بفرمان او فراز آمدند و این قوتهاء مختلف را از گرمی و سردی و خشکی وتری اندر ایشان او نهاد نه از جایی و نه از چیزی دیگر واین همه از ایشان اقرار باشد بابداع ...

... آنگاه گوییم چو گوییم که صانع عالم این قهر بتشکیل این جوهر و برافکندن مر جزوهاء هر قسمتی را از اقسام جسم یکدیگر چنانک مر جزوهاء خاک و آب و هوا را بر یکدیگر افکندست و باز ببر افکندن مر اقسام کلیات جسم را بیکدیگر چنانک آب را بر خاک افکندست و هوا را بر آب و آتش را بر هوا و افلاک بایکدیگراین فعل بذات خویش کردست یا بفرمودست اگر گوییم بذات خویش کردست او راجسم گفته باشیم و چو خدا جسم نیست باید گفتن که بفرمودست بدین قهر برین مقهوران پس آن فرمان را ابداع گوییم و بدیع تر ازین کاری نباشد لازم آید همی که جوهری بی هیچ علم و خواسته بفرمان کسی چنین شود که شدست

و نیز چو همی بینیم که اندر عالم اشخاص نبات و حیوان و اجرام کواکب و افلاک کارکنان اند همی دانیم که این کار بفرمان صانع عالم همی کنند پس ظاهرست که نخست فرمان پدید آمدست آنگاه بنگریم تا از آن فرمان نخست چه پدید آمدست و بنگریم اندرین صنع و همی بینیم که صنعهاء جزوی همی از نفسهاء جزوی اند چه نمایی و چه حیوانی پس بدین دلیل گوییم که پیش ازین مصنوع نفس بودو پیش از نفس که منبع اوست چیزی بودست یا نه و گوییم جانوران و نفس داران بسیارند که آن استدلال که ما همی گیریم ایشان همی نتوانند گرفتن پس بنگریم تا ما را چیست که آن جزو ما را نیست از دیگر جانوران و ما این استدلالات بقوت آن چیز همی توانیم گرفتن و یافتیم مر آن چیز را چنین که شرف نفس بدوست و آن عقل است

پس دانستیم کز آن امر که نام او ابداع است نخست عقل پدید آمدست آنگاه نفس آنگاه این جوهر صنع پدید آمد که نفس برو مستولی است و چو اندرین مصنوع بنگریستیم اندرو آثار تدبیر و تقدیر و حکمت دیدیم و دانستیم که این صنع نفس راست بت‍‍‍ایید عقل آنگاه بنگریستیم تا پیش از عقل چیزی موجود شدست از آن فرمان کاثبات آن کردیم بضرورت و نیافتیم اندر خویشتن اثری ازو شریف تر پس گفتیم از امر باری سبحانه نخست عقل موجود شدست و نفس از امر بمیانجی عقل موجود شدست و مظاهرت عقل مر نفس را تشریف او مر نفس را گوای ماست برآنک نفس بمثل فرزند عقل است و لوح اوست که عقل محاسن خویش را بر نفس همی پدید تواند آوردن و دلیل بر آنک نفس را محل لوح است آنست که او جوهریست که ذات او صوریست و صورت را جز اندر نفس مکان نیست و لوح باشد آنچ محل صورتها باشد

پس درست کردیم که نفس را منزلت لوح است و چو نفس را منزلت لوح است عقل را منزلت قلم باشد که قلم بر لوح مطلع باشد چنانک عقل بر نفس مطلع است و حشویان امت گویند که قلم از یاقوت سرخ است و لوح از زبرجد سبز است و این سخن حکماست که مثل گفته اند از بهر آنک یاقوت شریفتر زگوهرست و زبرجد فرود ازوست همچنانک قلم برتر از لوح است و لوح فرود از قلم است و از بهر آن رسول الله صلی الله علیه و آله مرعقل کلی را قلم خدای گفته است که آنچه در ضمیر نویسنده باشد نخست بقلم رسد آنگه از قلم بلوح رسد و نخست جز بلوح پدید نیاید و این عالم خویش بمثل کتابیست نبشته خداء تعالی و چنانک عقل کلی مر نفس کلی را بمنزلت قلم است مر لوح را و صورتهاء عقلی اندر نفس از عقل پدید آمدست نیز نفس کلی قلم است مر هیولی را و صورتها جسمی برین جوهر از قلم نفس کلی پدیدآمدست و این بمثل خط خدای است برین لوح کلی که جوهر جسم است بچندین هزار اشکال مختلف و خطهاء الهی برین لوح جسمی که عالم است همه سبزاست چنانک حشویان همی گویند که محفوظ از زبرجد سبز است و طور این جسم کلی است که مانند کوهی است بل کوه کلی خود این است و کتاب مسطور این صورتها و شکلهاست برین جسم نگاشته ورق منشور این هواست که این نبشته اندرو همی تابد و بیت االمعمور این عالم است که قبه یی است که هیچ گشادگی ندارد چو خانه یی آبادان بی هیچ رخنه یی و خللی و سقف مرفوع این آسمان افراشته است و بحر مسجور این مکان عظیم بی نهایت است که اندر ضمیر همی اید که بیرون ازین قیه افلاک گشادگیی فراخ و بی نهایت است و گروهی از حکما مر آن را عرض بی طول گفتند و گفتند بهشت آنست که خدای مر آنرا بفراخی صفت کردست بدین آیت قوله وجنة عرضها السموات و الارض اعدت للمتقین و معنی قول خدای تعالی این شرح است که یاد کردیم که گفت والطور و کتاب مسطور فی رق منشور والبیت المعمور والسقف المرفوع والبحرالمسجور ...

ناصرخسرو
 
۸۰۷

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۵ - اندر پدید آمدن انواع از شخص

 

... جواب حکما مر این سؤال را که گفت نخست یک جفت مردم بود یا بیشتر آنست که گفته اند که روا باشد که مردم ابداعی از اول یک جفت بود و روا باشد که بیش از یک جفت بود و اما آنها کز فلاسفه بجفت عالم مقرند بمردم ابداعی مقرند بی زایش و اما جواب فلسفی مر این سؤال را که گفت شخص پیش از نوع چگونه روا باشد آنست که گوییم جنس و نوع معقول اند نه محسوس و اشارت بر شخص افتد نه بر نوع افتد و نه بر جنس و نخست از چیز هلیت باید که درست شود چنانک گوییم هست چوگوید هست آنگاه گوییم چیست و این سؤال باشد از جنس چیز آنگاه چو گوید حیوان است ما را معلوم نباشد بدین جواب کآن کدام حیوان است بل بدین جواب آن معلوم شود کآن چیز جماد نیست و نبات نیست آنگاه گوییم کدام حیوان است و آن سؤال از فصل باشد که نوعی بدان از دیگر نوع جدا شود چنانک چو بپرسیم کدام حیوان گوید سخن گویو این جواب بر مردم افتدو فرشته آنگاه گوییم کدام سخن گوی آن باز سؤال باشد از خاصه مردم و چو گوید سخن گوی میرنده آنگاه بدانیم که مردست و سپس ازین سؤال از کیست باشد اعنی از شخص تا گوید فلان یا بهمان است پس باید دانستن این مرد را

و هر که حقایق منطق را جوید داند که قوام نوع بشخص است و قوام جنس بنوع است هر چند شخص اندر نوع است و نوع اندر جنس است همچنانک قوام کل بجزوست هرچند جزو اندر کل است نبینی که اگر جزو نباشد کل نباشد و اگر کل نباشد جزو باشد و اگر یکی نباشد پنج نباشد و لکن اگر پنج نباشد یکی باشد و اگر کسی یکی گاو بیند بمثل هر آن را منکر نتواند شدن که گوید این شخص نیست نخست باید که نوع گاورا بی اشخاص ببینیم که این محال باشد و این سخن بی ترتیب ازین مرد بدان آمدست که این را ندانست یا خواسته است که ضعفاء العقول و محدثان این علم را بدین سؤال بیازماید

اما جواب اهل تایید علیهم السلام مرین سؤال را که گفت چه گویی رواباشد که خدای نخست یکی مردم آفرید و جفت اورا ازو آفرید و مردان و زنان بسیار بزایش ایشان پدید آمدند آنست که گفتند یکی واجب است بعقل که چنین بوده است و حق این است بی هیچ شبهتی و دلیل عقلی بر درستی این قول آنست که امروز مردم بسیار است و عقل باضطرار مقرست که بسیاری را مایه یکیست و آغاز بسیاری دو باشد و از دو یکی پدید آید که پیش ازو یکی نه از چیزی دیگرست چنانک دو از یکی است و سه از دو پدید آید و از آن یکی اولی تابسیاری موجود شود و چو مردم بسیار ست و معدودست و معدود زیر عدد است این خاصیت که یاد کردیم مر عدد را لازم است که بسیار از یکی پدید آید بمیانجی دو و این شهادتی ابداعی است مر عقل را که آغاز این بسیار مردم یکی مرد بودست بضرورت و جفت او ازو بودست چنانک دو از یکیست چنین که همی بینیم کز یکی تخم که آن جفتی است همی هزاران دانه موجود شود بزایش نباتی و اگر آن یک دانه که جفتست بهم فراز بسته بآغاز نباشد آن بسیار دانه ها البته وجود نیابد

و اما آنکه بگفتند که جفت او هم ازو بود اعنی هم مردم بود همچنو چنانک رسول مصطفی علیه السلام بمکه مر وصی خویش را گفت که او از من است و من از وی ام بدین خبر علی منی و انا منه و هر کسی داند که ایشان علیهما السلام دو شخص بودند از یکدیگر نباشند ولکن چو هر دو اهل تایید بودند از یکدیگر بودندو فایده عقلا اندر قول خدای که گفت جفت آدم را ازو آفریدم آن بود که تا بدانند که واجب است که وصی رسول از نسبت او باشد نه از طینتی دیگر ...

... بر آنک او برتر از عقل است خیره و هم نگمارد

کسی شکر خداوندی که او را بنده یی بخشد

که او از خاک خرما کرد داند خود بگزارد

ترا در دانه خرماست ای بینا دل این بنده

که او برسرت هر سالی همی خرما فرو بارد ...

ناصرخسرو
 
۸۰۸

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳۲ - اندر خانه‌های خورشید و ماه و دیگر سیارات

 

... اندرین دو بیت دو سؤالست و هر دو را بهم از آن نبشتم که هر دو سؤال بیکدیگر پیوسته بود این مرد همی پرسد که چرا خانه آفتاب مر اسد را نهادند و خانه ماه مرا سرطان را نهادند بیرون از دیگر خانها و دیگر همی پرسد که چرا مر هرستاره یی را ازپنج ستاره رونده که آن بیرون از آفتاب و ماهست اندر فلک دو خانه است و مر آفتاب را و ماه را یکی خانه بیش نیست و هر یکی را ازین دو سؤال جوابی دیگرست

جواب آنچ گفت چرا خانه آفتاب مر برج اسد را نهاده اند و خانه ماه مر برج سرطان را نهاده اند آنست که گوییم آفتاب و ماه را اندر عالم و بخاصه اندر آنچ بر همین زمین بوده شود از موالید اثر بیشتر از آن است که مر دیگر ستارگان راست اما بیشی اثر آفتاب را اندر موالید عالم علت آنست که جرم آفتاب از همه اجرام عظیم تر و قوی تر است و مدار او اندر فلک چهارمست که آن قلب افلاکست و معدن منبع نورست و نور ماه و دیگر کواکب همه از آفتابست و احوال عالم باعتدال او معتدل است و بانقلاب او منقلبست پس جرم عالم بکلیت شخصی است که روح آن شخص جرم آفتاب منیر است و چشم بازکردن شکوفها و تازه روی شدن کوه و صحاری و آرایش پذیرفتن میوها و درختان و بیدار شدن جانوران از خواب بدان وقت که آفتاب از مطلع خویش سر بر کند بر درستی این قول که گفتم آفتاب روح این عالمست گوای ماست و اما بیشی اثر ماه اندر موالید عالم و حدوث مذانب و تغیر احوال هوا و تبدیل اسباب روزگار بسبب ماه باآنک او از دیگر کواکب سیاره بجرم خردترست از آن است کو نزدیکتر ستاره است بزمین و آثار دیگر کواکب کز مرکز عالم اعنی زمین دور اند هرچند که اجرام ایشان بزرگتر ست بآثار ماه کو بزمین نزدیکترست همی تغیر پذیرند و متبدل شوند پس مر آفتاب را و ماه را بدین سبب که اثر هر دو اندر عالم بیشترست از آثار دیگرکواکب بدین علتهاء مختلف که یاد کردیم مواصلتی و مجانستی و مقارنتی است که مر دیگر کواکب را بآفتاب آن نیست بل بیشتر از اوقات چو آفتاب غایب شود ماه مر او را چو خلیفتی و وزیری است که نور اورا سپس از غیبت او باهل زمین همی رساند پس بسبب این مواصلت که میان این دو کوکب است که روشنایی یکی همی بروز بما رسدو روشنایی آن دیگر همی بشب قوت گیرد آفتاب را سلطان روز گفتند و ماه را سلطان شب

و بر مقتصاء اعتدال روزگار از فلک آن شش برج را که آن یک نیمه فلکست اندر ولایت آفتاب نهادند کو سلطان روزست و شش برج دیگر را که آن دیگر نیمه فلکست اندر ولایت ماه نهادندکو سلطان شبست و بدین سبب فلک را بدو قسم نهادند شش برج از جانب آفتاب و شش برج از جانب ماه ناچاره دو خانه باشد برابر یکدیگر آن یکی خانه آفتاب بودی و آن دیگر خانه ماه بودی تا فلک بدو قسم شودی و هر یکی ازین دو پادشاه را خانه او بر سر ولایت او بودی تا بآخر ولایت آن سلطان دیگر بودو این دو خانه را با حمل و حوت نبایست نهادن که آن آغاز و انجام بروج بود تا از سر اوج شاید گرفتن که آن برترین نقطه یی بود از سیر کواکب بر جانب قطب شمالی و آن سرطانست که آفتاب از آن برترنشود سوی قطب شمالی و آن برجی منقلبست که چون آفتاب آنجا رسد عالم را طبع دیگر شود وز گرمی و تری بگرمی و خشکی رسد و اگرخانه آفتاب حمل را نهادندی و خانه ماه حوت را یک سلطان را خانه بر سر ولایت افتادی و دیگری را بیابان ولایت وز دو سلطان روا نباشد که یکی را خانه بر سر ولایت باشد و یکی را بپایان ولایت پس بدین سبب مرین تقسیم را از اوج آفتاب گرفتند و سر اوج از یکسوی سرطان بود و از دیگر سو اسدو واجب آن بود که خانه آفتاب مر سرطان را نهادندی از بهر آنک سرطان برترست از اسدسوی قطب شمالی و آفتاب شریفتر ست از ماه و جایی که بلندترست مر پادشاه شریفتر را سزاوارتر باشدولکن سرطان برجی آبی بود و آفتاب کوکبی آتشی و اسد برجی آتشی بود و ماه کوکبی آبی و این وضع نه بر مقتضاء حکمت بودی که کوکب آتشی اندر خانه آبی بودی و کوکب آبی اندر خانه آتشی پس خانه آفتاب مر اسد را نهادند که برابر سرطان بود و آتشی بود همچون خداوند خویش و خانه ماه مر سرطان را نهادند که برابر خانه آفتاب بود و همچو خداوند خویش آبی بود

ولایت فلک بدین تقسیم میان این دو سلطان و پنج حاشیت قسمت شد چنین که نگاشتیم ...

... و اما جواب آنچه گفت چرا مر دو یکی را ازین دو سلطان که آفتاب و ماه است یک خانه بیش نیست اندر فلک و مر پنج ستاره را هر یکی را اندرفلک دو خانه است یکی از جانب آفتاب و یکی از جانب ماه آنست که گوییم این هفت ستاره سیاره که مدبران عالم اند بمنزلت دست افزارها اند مر نفس کلی را از بهر ساختن اشخاص موالیدعالم بتایید عقل کلی و نهایت این صنع صورت شخص مردمست که آن نیکوتر صورتیست چنانک خداء تعالی گفت قوله و صورکم فاحسن صورکم وزین هفت کواکب دو سلطان اند که اثر ایشان قوی تر است اندر مصنوعات چنانک علت افزونی اثر ایشان را پیش ازین یاد کردیم و پنج کوکب دیگر مثال خادمان اند مر این دو سلطان را اندرین صنع که ساخته شده است و حاصل همی آید که آخر آن جسد مردمست با این آلتهاء حکمی و شایسته یافتن علم و حکمت است

و پس ازآن که فلک میان این دو سلطان بدو قسم شد چنانک گفتیم و شش برج از فلک اندر ولایت آفتاب اند و شش برج اندر ولایت ماه آفتاب مر عطارد را کو سپس از ماه نزدیکتر کوکبی است هم پهلوی خویش اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج سنبله است و ماه نیز که دیگر سلطان اوست مر عطارد را هم پهلوی خویش اندر جانب خویش خانه یی دیگر داد و آن برج جوزاست و پس از آن آفتاب مر زهره را هم پهلوی عطارد اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج میزانست و ماه نیز مر زهره را اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج ثور است آنگاه آفتاب مر مریخ را کو برتر از زهره است اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج عقربست و ماه نیز مر او را اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج حملست و از پس از آن آفتاب مر مشتری را اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج قوس است و ماه نیز مر او را اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج حوتست وز آن برتر زحل بود آفتاب مر او را اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج جدی است و ماه نیز مر زحل را اندر جانب خویش خانه یی داد و آن خانه برج دلو است این تقسیم بدین است که این خادمان این دوپادشاه پنج بودند و بدو قسم شدند پس واجب آمد که هر یکی را ازیشان اندر جانب هر پادشاهی خانه یی باشد تا احسان هر دو پادشاه براستی هر یکی را از ایشان برسد و بتاثیراین آلتها و دست افزارها نفس کلی صورت مردم را که آن شریفتر و تمام تر صورتی است همی نگارد

آنگاه گوییم که از تاثیر آفتاب اندر ترکیب مردم و دل حاصل شد که آن معدن و مرکب روح است و این آلت اندر جوف و میانه جسدست چنانک آفتاب اندر جوف افلاکست و زندگی عالم اندر آفتابست چنانک زندگی مردم اندر دلست و طبیعت دل گرم و خشکست و معدن حرارت غریزی است از بهر آنک از تاثیر آفتاب حاصل شده است کومایه حرارت طبیعی است و از تاثیر ماه کو سلطان دیگرست اندر ترکیب مردم مغز سر حاصل شدست کو سرد و ترست بطبع ماهو مغز سر قمر و مسکن نفس ناطقه است و جای تخیل و حفظ و ذکر تمییزست ومغز سر بسه قسمت است نزدیک حکما قسم پیشین ازو مر تخیل را است که نفس بدین قسم تخیل کند و مر صورتهاء دیدنی و شنودنی را که راه علم سوی نفس این دو راه است یکی بینایی و دیگر شنوایی و قسم میانگین ازمغزسر مرحفظ راست که نفس بدو یاد گیرد دیدنیها و شنودنیها را و قسم پسین از مغز سر مر ذکر راست که نفس بدان قسم یاد کند مر یاد گرفتها را و میان دل و میان مغز سر پیوستگی است چنانک میان آفتاب و ماه پیوستگیست و اعتدال سردی و تری مغز سر از گرمی و خشکی دل است که بدو پیوسته است چنانک نور و فعل و جمال مر ماه را از آفتاب است که بدو پیوسته است و تفکرها را آغاز از دلست آنگاه مرآن را که اندردل پدید آید از حوادث فکری دل بر مغز عرضه کند و نفس که جای او اندر مغزست اندر آن تامل کند باقسام مغز کآن دست افزارهاء فعل اوست تا صواب آنرا از خطا پدید آرد

پس گوییم که آفتاب از عالم کبیر بمنزلت دلست از عالم صغیر که آن مردمست و ماه از عالم کبیر بمنزلت مغز است از عالم صغیر و پنج ستاره رونده مر عالم کبیر را که مر او را حکما انسان کبیرگفتند بمنزلت پنج حواس است مر مردم را که مر اورا عالم صغیر گفتند اعنی زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارد مر این عالم را بمنزلت بینایی و شنوایی و بویایی و چشایی و بساوندیست مر مردم را و چو مردم بجسدفرزند عالم کبیرست و بنفس فرزند کلیتست پس عالم کبیر بمثل جسد نفس کلیست با این آلتهاء که یاد کردیم و بدین روی گفت عیسی بن مریم علیه السلام که من همی سوی پدر خویش باز شوم و پدر من اندر آسمانست بدین خبرانی ذاهب الی ابی و ابی فی السماءیعنی نفس جزوی من همی باز گردد سوی نفس کلی که او اندر آسمانست و جهال امت او بپنداشتند کو همی گویدمن پسر خدایم

و چو جسد مردم فرزند عالم کبیر است واجب آید که آلات و حواس هر دو عالم اعنی کبیرو صغیر برابر و مانند یکدیگر باشند پس گوییم که بر حکمت الهی بواسطت عقل و نفس کلی واجب آید که این مصنوع که عالمست بغایت احکام و کمال باشد و ما را غایت کمال خلقت عالم از کمال خلقت خویش معلوم شود از بهر آنک خلقت ما غایت این صنعست و چو ما خلقت جسد خویش را برین کمال یافتیم که هست و موجودی نیست که ما آن را بدین ترکیب و آلات همی اندر بیابیم دانستیم که این غایت کمال خلقت است و گفتیم که واجب آید که این عالم که جسد مردمست او را فرزند هم بدین صورت باشد که صورت این فرزند اوست از بهر آنک هر چیزی را فرزند همی بر صورت او زاید بی تفاوتی پس گفتیم واجب آید که جسد ما بترکیب مانند این عالمست بی تفاوتیوز بهر آن همی چگونگی ترکیب عالم را مثال از ترکیب مردم کردیم و نه مر چگونگی ترکیب خویش را همی مثال از ترکیب عالم گیریمبا آنک این صغیر از آن کبیر پدید آمده است نه آن کبیر ازین صغیر عالم جسد کلی است و جسد ما عالم جزوی است

و حکماء دین حق گفتند که ترکیب مردم عالم مختصرست و گفتند که ترکیب مردم ازین عالم بر مثال فهرست است از کتابی بزرگ که هرچ اندر آن کتاب باشد در فهرست از آن اثری پدید کرده باشد و ما را بر کلیات چیزها اطلاع جز باستدلال از جزویات نباشد و مر استدلالات عقلی را جز متعلقان بحبل الهی و متمکنان بر مقعد صدق و متثبتان بمرصد حق نتوانند گرفتن چنانک خدای گفت سبحانه قوله سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق و چو یافتیم آفتاب را بمحل دل عالم کبیر و ماه را بمحل مغز سر عالم گوییم پنج ستاره باقی مر جسد عالم را بمنزلت حواسست از جسد ما اعنی چشم و گوش و بینی و دهان و دست عالم این پنج ستاره است اعنی زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارد و چنانک چشم و گوش و بینی و دهان و دست ما را آلتهاست و قوتهاء نفس جزوی ما بدین آلتها کار کن است تا دیدنیها و شنودنیها و بوییدنیها و چشیدنیها و بسودنیها بدین آلت اندر یابیم و دل ما کآن مقر روحست و مغز سر کآن محل نفس ناطقه است بر سر حواس ما پادشاهانند چنانک گفتیم پیش ازین که هرچ قوتهاء حواس اندر یابندپیش حاس کلی برند کآن نفس است این پنج کوکب نیز مر نفس کلی را بمنزلت آلتهاء حواسست و آفتاب و ماه و دل و مغز جسد اوست و قوتهاء نفس کلی اندرین آلتها رونده است از بهر حاصل کردن حواس اندر ما وز بهر حاصل کردن دیدنیها و شنودنیها و بوییدنیها

پس چو ما همی بینیم که اندر جسد ما چشم دو است یکی سوی دست راست و یکی سوی دست چپ و بینایی اندرین دو مکان یکی بینایی است و نیز اندر جسد ما گوش دواست یکی سوی راست و دیگر سوی چپ و قوت شنوایی اندرین دو مکان یک قوتست و نیز بینی ما را دو سوراخست و قوت بوینده اندر هر دو یکیست و قوت چشنده را اندر ترکیب ما دو محل است یکی دهان و یکی فرج مباشرت و دهان بمنزلت جانب راست است و فرج بمنزلت جانب دست چپست و آلت بسودن چیزها ما را دو دستست یکی راست و دیگر چپ و قوت بساونده اندر هر دو آلت یکی است پس پیداست نیز که ترکیب ما نیز بدو قسم است همچنانک حکما گفتند که فلک بدو قسم است وز میانه سر مردم که مر آن را فرق گویند و موی بر آن فرق بدو جانب باز افتند بهر سوی راست افتد و بهر سوی چپ خطی است که فرود آید بمیان دو ابرو و یک چشم سوی راست ماند و دیگر سوی چپ و تا میان بینی آن خط فرود آید آنک بینی بمیان دو سولاخ بینی وز آن خطست کز بینی یک سولاخ سوی راست ماند و یک سوی چپو همچنین این خط فرود اید از چهار دندان پیشین دو سوی راست ماند با یک نیمه دهان و دو سوی چپ ماند با دیگرنیمه دهان و بچاهک زنخ فرود آید آن خط و بمیان سینه فرود گذرد و یک دست از آن خط سوی راست ماند و دیگر سوی چپ و همچنین آن خط مر جسد مردم را بدو قمست کند چنانک ما افلاک را با بروج بدان خط بدو قسمت کردیم بر مقتضی حکمت که از حکماء الهی قدما و انبیاء و ایمة حق و فلاسفه مثال بمیان خلق ماندست

پس پیداست کین خط جسد مردم را بدو قسمت کرده است وزین پنج آلت حواس یک چشم و یک گوش و یک سولاخ بینی و یک نیمه دهان چشنده و یک دست بساونده سوی دست راست مانده است و دیگر چشم و دیگر گوش و دیگر سولاخ بینی و دیگر نیمه دهان چشنده و دیگر دست بساونده سوی جانب چپ شدست و آلتهاء این پنج حواس ما بدو قسمت است اندر جسد ما چنانک آلات آن پنج حواس عالم کبیر نیز بدو قسمت است بر فلک از بهر آنک حواس ما پنج است و آلات ده است چنین که شرح کردیم و کواکب سیاره نیز پنج است و مکانهاشان ده است پنج بر جانب آفتاب و پنج بر جانب ماه اعنی جوزا و سنبله هردو خانه عطاردست و عطارد یکی است بمثل همچو دو چشم ماست که جایها و آلتهاء بینایی اند و بینایی ما یکی است و ثور و میزان که هر دو خانه زهره اند و زهره یکیست بمثل چون دو گوش ماست که هر دو جایها و آلتهاء شنوایی اند و شنوایی ما یکی است و حمل و عقرب که هر دو خانهاء مریخ اند و مریخ یکیست بمثل چون دو سولاخ بینی ماست که هر دو سولاخ بینی جایهاء بویایی اند و قوت بوینده ما یکی است و حوت و قوس که هر دو خانهاء مشتری اند و مشتری یکیست چون دو جانب دهان ما اندکه هر دو جای چشیدن اند و قوت چشنده ما یکیست و جدی و دلو که هر دو خانهاء زحل اند و زحل یکیست همچنانک دو دست ما هر دو جایهاء قوت بساونده اند و قوت بساونده ما یکیست

و چو اندر ترکیب ما هرچ این پنج حواس بدین ده قسم آلت اندر یابند همی پیش دل و مغز سر برند از بهر آنک روح اندر دل ماست و نفس ناطقه اندر مغز سرست و محل و منزل این دو سالار کین پنج حواس کار کن فعلهاء خویش همی بر ایشان عرض کنند هر یکی را یکی است و محل هر یکی ازین کارکنان پنج گانه فلک دو است چنین که گفتیم دانستیم که اندر افلاک که آن انسان کبیر است حال هم این باشد و هر یکی را از آفتاب و ماه و خانه یکی است و هر خادمی را ازین پنج خادم ایشان نیز خانه دو است تا شناخته شد که صورت عالم که آن انسان کبیر است برابرست با صورت مردم که آن عالم صغیر است و این مثال را صورت کردیم تا زیر حسن خوانندگان افتد و این صورت اینست که بخط استوا و بروج مبین کرده شد و بالله التوفیق و صلی الله علی نبیه محمد و آله که حکماء دین حق اند

و این همه بیانهاء عقلی و عیانهاء حسی که گفتیم و کردیم مقدماتست مر رسیدن را بسخن ایشان که رهایش ابدی از عذاب جاویدی و سعادت بی نهایت با نعمت سرمدی اندر متابعت ایشان است اندرین معنی آنست که گفتند خدای تعالی مردم بر مثال خلقت عالم آفرید از بهر آنک تخم عالم جوهر مردم بود و عالم بمثل درختیست که بار آن درخت مردم عاقلست و غرض نشاننده تخم درخت و تعهد او مردرخت را آن باشد تا بار ازو حاصل آید نه آنک تا آن درخت موجود باشدنه بینی که هر درختی که بار نیارد باغبان مر اروا برکند و بسوزد و خبری از رسول ما صلی الله علیه و آله و سلم گفت که هر درختی کز نشاندن ما نیست آتش بدو سزاوارترست بدین خبر کل شجرة لیست من غرسنا فالنار اولی بها این خبر مثل است بشهادت آفرینش و عقلا دانند که بحکم این خبر درختانی که اندر باغ دین جاهلان کاشتند رسول آن نشانده را بآتش بسوزد و این اشارتی بلیغ است مر بلغا را و این بیتها مراست بدان معنی ...

... به باطن چو دو دیده بایسته ای

اگر بسته ای را گهی بشکنی

شکسته بسی نیز هم بسته ای

چو آلوده بیندت آلوده ای ...

... زمن رسته ای تو اگر بخردی

چه بنکوهی آن را کز آن رسته ای

به من بر گذر داد ایزد ترا ...

... به تیرش چرا خویشتن خسته ای

و چنان که خداء تعالی ترکیب جسد مردم را بر مثال ترکیب و تالیف عالم انشا کرد رسول مر دین حق را بر مثال آفرینش مردم نهاد تا عقلاء دین اندرین بزرگ پیکر بنگرند و مر آنرا با آفرینش راست بینند و بدانند که دین حق را رسول بفرمان آفریدگار نهادست و شش روز عالم نیز در عالم دین است و رسول اندر عالم دین محل آفتابست که زندگی عالم دین بدوست و وصی رسول اندر عالم دین محل ماه ست که نظام و صلاح عالم دین بدوست و نفس جسد دین است و رسول اندر جسد دین محل دلست که زندگی جسد بدل است و وصی رسول اندر جسد دین محل مغز سرست که تدبیر جسد سوی اوست و هر یکی را ازین دو اصل عالم دین کزو یکی آفتاب عالم دین است و دیگر ماه عالم دینست یکی منزلتست همچنانک هر یکی را از آفتاب و ماه اندر فلک یکی خانه است اما منزلت رسول علیه السلام تالیف کتاب و شریعت بی تاویل و اما منزلت وصی رسول علیه السلام تاویل کتاب و شریعت است بی تنزیلو اندر عالم دین پنج ستاره مدبر اندر کارکنان زیر دست این ماه و آفتاب که نور ایشان همه از آفتاب عالم دینست علیه السلام اعنی امام و باب و حجة و داعی و م‍اذون و هریکی را ازین پنج ستاره دو منزلتست چنانک مر هر یکی را از پنج ستاره فلک عالم جسم دو خانه است یک منزلت هر یکی ازین پنج ستاره عالم دین نگاه داشت ظاهر کتاب و شریعت است و کار کردن و دیگر منزلت هر یکی طلب کردن تاویل است و شناخت آن و این پنج فرمان بردار که زیر دست آفتاب و ماه و عالم دین اند بمنزلتهاء حواس اند مر خداوندان دین حق را چنانک خدای گفت اندر ابرهیم و فزندان او علیهم السلام بدین آیت قوله واذکر عبادنا ابرهیم و اسحق و یعقوب اولی الایدی و الابصار گفت مر رسول را علیه السلام که یاد کن بندگان ما را ابرهیم و اسحق و یعقوبرا که مر ایشان را دستها و چشمها بود اهل تفسیر که حشویان اهل امت اند گفتند که بدین دستها و چشمها همی مر صبر ایشان را خواهد بر بلاها و رنجها که از بهر دین بدیشان رسید و اهل تاویل گفتند دست و چشم پیغامبران و امامان مر آنان بودند که دین حق را بفرمان ایشان بگسترند چنانک چیزهاء جسمانی را بدست گسترند و مر اشارتهاء علمی را بدیدند چنانک چشم مر اشارتهاء حسی را ببیند و هر که قول حق ظاهر را بای خویش از تنزیل بگرداند محرف قول خداء تعالی باشد

ناصرخسرو
 
۸۰۹

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳۵ - اندر سؤالهای بی جواب از خواص عناصر

 

... همی پرسد اندرین دو بیت که چرا تری آب ظاهرترست و چیزهاء خشک را بآب همی تر کنند و هوا بحقیقت از آب تر ترست و این سؤال نه بوجهست از بهر آنک چو خود همی گوید که تری بر آب پدیدترست چرا بایدش گفتن که هوا بحقیقت از آب ترترست آنگه همی گوید که چرا مر چیزهاء خشک را بآب آغارند چو هوا از آب ترترست و این سخن محالست و جوابش آنست که گویند چیزهاء خشک را بآب از آن همی آغارند که بهوا همی چیزهاء خشک تر نشود بل ترها بهوا ترترست و این سؤال همچنان است که کسی گوید چرا گرمی بر آتش ظاهرترست و چیزهاء سوختنی را بآتش سوزند و هوا بحقیقت از آتش گرم ترست و همی گویند که هوا گرم است پس اگر این سؤال نه بوجه باشد پس آن سؤال که اندرین دو بیت است نه بوجه باشد

و گمان چنان افتاده است این مرد را که مر تری را معنی نرمیست و چو هوا نرم تر از آبست همی گمان برد که هوا از آب ترترست و این گمان خطاست از بهر آنک تری دیگرست و نرمی دیگرست چنانکه سختی دیگرست وخشکی دیگر و اندرین معنی طبایعیان را سخن است فرق کرده اند میان آنچ نرمست و میان آنچ ترست و میان آنچ خشکست و میان آنچ سخت است و چیز هست که نرم است و تر نیست و چیز هست که خشکست و سخت نیست و اگر هرچ نرم است و تر بودی واجب آمدی که آتش نیز تر بودی بدانچ همی بینیم که او جوهری نرم است نه بینی که اگر چه بزرگ آتشی باشد اگر ما آهنی را بدو اندر کنیم و بجنبانیم آسان بجنبد بی هیچ رنجی کز آن بدست ما برسد و اگر همان آهن را بآبی فرو کنیم که آن آب بمساحت هم بمقدار آن آتش باشد و آن آهن را اندر آن آب بجنبانیم بدشواری توانیمش جنبانیدن پس ظاهر کردیم که آتش از آب نرم ترست و اندر آتش هیچ تری نیست و تهمت تری بر هوا جز از آن نیفتاده است مردمان را که هوا نرم است و از آب نرم ترست تا این مرد همی گوید هوا بحقیقت از آب ترترست پس واجب آید که هوا نرم ترست از آب و همچنین باشد اگر کسی گمان برد که زمین را خشک بدان همی گویند که او سخت سخت است آنگاه گوید واجب آید که هرچ او بطبع خشکست سختستو گویدازین قیاس واجب آید که آتش که او از خاک خشک ترست و خشکی بحقیقت سختی است از خاک سخت تر باشد ولیکن چو آتش را بغایت نرمی یابد داند که این قیاس باطلست

و طبایعیان را اندر طبیعت هوا اختلافست گروهی گفتند که جوهر هوا گرم و ترست و گروهی گفتند جوهر هوا سرد و خشک است و دلیل برین سخن آن آوردندکه گفتند که چیزهاء تر اندر هوا همی خشک شود و جوهر هوا مر تری را از جامه تر شده بستاندو آن طبیعت مر چیز خشک راست که چو مر چیزی تر را بمیان او اندر کنند تری ازو بستاند و گفتند که اگر هوا خشک نبودی چیزهاء تر اندر میان او خشک نشدی

و گروهی گفتند جوهرهوا را هیچ طبع نیست البته چنانک مر آب را هیچ رنگ نیست و دلیل برین دعوی آن آوردند که گفتند که هواء بهار گاه گرم و ترست و بتابستان همی گرم و خشک شود و بتیر ماه همی سردو خشک شود و بزمستان همی سردو تر شود پس واجب آید که مر او را بخودی خود هیچ طبیعت نیست تا مر طبایع را بر تعاقب همی بپذیرد بر مثال آب که او گاهی سپیدی را بپذیرد و گاهی سیاهی و گاهی دیگر رنگی را پس واجب آید که مر آب را نیز بذات خویش هیچ رنگی نیست و هیچ طبیعت را از چهار طبع این تلون نیست که مر هواراست

و گروهی گفتند که هوا سردو نرمست و نه گرم است و نه ترو دلیل برین قول آن آوردند که گفتنداگر هوا تربودی چو بغایت سرد شدی بفسردی چنانک آب کو ترست چو بغایت سرد شود بفسرد و چو هوا همی نفسرد پس او تر نیست بل نرم است و گفتند چو همی بینیم که بزمستان هوا سردترست از خاک همی دانیم که هوا بطبع از خاک سردترست تا بزمستان همی از خاک سردتر شود و اگر هوا بحقیقت از آب تر تر بودی تشنگی را از تشنگان زودتر از آن بردی که همی آب برد و تشنگی را از ما همی آب بتری خویش نشاند و چو تشنگی تشنگان همی از هوا که مر آن را بجوف خویش اندر کشند و بیرون گذارند زیادت شود دانستیم که هوا تر نیست بل خشکست از بهر آنک معده تشنگان را همی خشک تر از آن کند که خود هستوچیزی که آن مر ترها را خشک کند تر نباشد چنانک هرچ مر خشکها را ترکند خشک نباشد پس ظاهر کردیم که نرمی دیگرست و تری دیگر و خشکی دیگرست و سختی دیگر نرمی مر جوهر هوا را طبع است و آن نرمی مر او را تری ثابت نکند چنانک نرمی جوهر آتش مر خشکی او را همی دفع نکند و آب تر نه بدانست که نرمست از بهر آنک آتش نیز نرمست و لکن تر نیستو خاک خشک نه بدانست که سختست از بهر آنک آتش نیز خشک است و لیکن سخت نیستو ما دانیم که هرچ آن بآب ترشد نیز ترتر ار آن نشود و همی بینیم که اگر هوا ترشود خاصیت هوایی ازو بشود از بهر آنک خاصیت هوا آنست که مردم تن درست مر اورا بجوف خویش اندر کشدو باز دهدش و رنجه نشودو هوا اندر جایهاء ژرف با وقات و اندر کانهاء گوهر که اندرو آتش کنند و کاریزها همی چنان تر شود که هر که بدان هوا در شود نیز دم نتواند کشیدن و هلاک شود پس دانستیم که آن تر شده است چنانک بطبع آب گشتست تا خاصیت هوایی ازو بشدست پس اگر جوهر هوا از آب ترتر بودی چنین که این مرد همی گوید روا نبودی که هوااز آب که تری او از تری هواست ترشدی و تریش بیفزودی که این چنان باشد که گوید آتش از خاک خشک تر است ولیکن آتش را خشکی همی از خاک بیفزاید و این محال باشد

قول گروهی از فلاسفه است که گفتند صانع عالم نخست هیولی بابداع موجود کردو گروهی گفتند بل هیولی خود بجزوهاء قدیم بود بی ترکیب پس گفتند که مر آن جزوهاء هیولی را بهری جمع کرد جمع کردنی سخت پیوسته و افزار آمده تا ازو جوهر خاک آمد چنین گران و سخت که هست و بهری را از آن جزوها گفتند نیز بیکدیگر پیوسته کرد نه سخت بدین پیوستگی که جزوهاء خاکست بل سختی گشاده تر از خاک و آن آبست کآن از خاک نرم ترست و هر چند جزوهایش بیکدیگر پیوسته است بدان سختی و محکمی نیست که خاکست و گفتند آب بدانچ اندرو سختی و گشادگیست بدان گرانی نیست که خاکست و بدین سبب سختی او سبک تر از خاک است و بر روی خاک ایستاد و گفتند بهریرا از آن جزوها نیز گشاده تر از آب جمع کرد بسبب آن گشادگی آن جزوها نیز سبک تر از آب آمد و آن هواست که بر سر ایستادست و گفتند و بهری را ازآن جزوهاء هیولی نیز گشاده تر از هوا جمع کرد و آن جزوها نیز بسبب آن گشاده تری سبک تر از هوا آمد و اگر هوا گشاده تر ازین شود که هست آتش گردد و دلیل بر درستی این قول آن آوردند که گفتند که چو ما سنگ را بر آهن زنیم بشتاب هوا همی دریده شود و گشاده تر از آن همی شود که هست از آنست که همی آتش از میان سنگ و آهن بدان وقت که هوا همی بدریم پدید آیدو گفتند نیز که چو آب سردست و قوت آتش را همی بپذیرد همی هوا گردد و بهوا برآید بدانچ از آنک هست همی گشاده تر شود

و کسی نگفت که چرا آب همی بسرما بفسرد و سخت شود چو سنگ و هوا همی سخت نشود و خاک برتری چرا بفسرد و کسی نگفت که چرا آب همی بکلوخ اندر شود و بسنگی اندر نشودو کسی نگفت که چرا آب همی از بالا سوی نشیب آیدو ببالا بر نشود و باد همی ببالا بر شودو هم بنشیب و از بهر آنک مردان همی این چیزها را برین نهاد بینند پندارند کزین معانی سؤال واجب نیاید چنانک اگر کسی پرسد که چرا آتش همی پنبه را زود سوزد و هیزم را دیر همی سوزد مرنادان را همی ازین سؤال خنده آید و گویند این چه سخن باشدو کسی نگفت که روغن کو نیز آبست چرا بر سر آب همی ایستد و بآب همی نیامیزد و چرا آتش او را بسوزدو کسی نگفت که چرا آتش هیزم تر را بآغاز نگیردو بآخر بگیردش و بسوزدش و کسی نگفت که اگر آتش همی چیزهاء خشک را بیفروزد سنگ خشکست چرا سنگ را نیفروزد و کسی نگفت که چرا آب با سیماب نیامیزدو کسی نگفت که سرب کو گدازنده ترین گوهریست چرا چواندردیگی که صد من سرب اندرو باشد و یک من آب آتش مر آن دیگ را تا از آن آب اندرو چیزی بر جایست نگدازد و کسی نگفت که چرا آهن کو سخت تر از زرست بآتش بسوزد و زر نسوزد

و ما این سؤالات را پیش را پیش ازین یاد کرده ایم اندر مصنفات خویش چو کتاب عجایب الصنعة و کتاب زادالمسافرین و کتاب لسان العالم و کتاب اختیارالامام و اختیارالا یمان و جواب هر یکی گفته ایم بدلایل عقلی و براهین منطقی از بهر آنک شرط حکما است که مصنفات سؤالی را با جواب آن سازند و همه دیدنیها اندر عالم خود سؤال بی جوابست اگر ما آنچ اندرین کتاب ها گفته ایم باز گفتیمی روزگار ضایع کرده بودیمی و چو گفتنی بیش از آن ماندست که گفته شده است بباز گفتن آنچ گفته ایم خویشتن را مشغول نکنیم آنگه سپس ازین سؤالات این مرد گفتست

ناصرخسرو
 
۸۱۰

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳۸ - فصل اندر تمامی کتاب

 

این قصیده آنچه بما رسید هشتادودو بیتست و اندرو نودو یک سؤال است چه فلسفی و چه منطقی و چه طبیعی وچه نحوی و چه دینی و چه تاویلی هر یکی را جوابی بحق داده شد و آنچه واجب آمد از بسط معانی و شرح اقاویل بی تفصیل فراز آورده شد و گزارده آمد هم از طریق حکمت فلسفه و هم از سبیل حکمت دین حق و بدین شرحهاء مفصل و بیانهاء مؤکد و فصلهاء معتمد و مؤکد مرین قصیده را که بر مثال جسدی مهمل و مبدد و مطروح و مرذول و معزول بود مطرح کرده شد و پراگندهاء او را تالیف داده آمد و مختار و مشهورو مذکور گردانیدیمش بر مقتضاء التماس امیر بزرگوار نام دار بیدار حقایق جوی دقایق دان معانی طراز سخن شناس علم ورز عدل سیرت احسان گستر حکمت پرور هنرور اعنی امیر بدخشان عین الدوله زین المله فخرالامة شمس الاعالی ابوالمعالی علی بن الاسد بن الحارث مولی امیر المؤمنین خدای تعالی ولایت دینی و دنیاوی او را بسلامت عاجل و سعادت آجل پیونداد و توفیقش بر احیاء علم و حکمت و اثبات حق و حقیقت و اعزاز جد و بصیرت بیفزایاد که من بعمر دراز خویش اندر فراخ زمین خدای سبحانه جز او کسی ندیدم که با اقبال دنیا بوی آنکس طلب ذخایرعلمی و دفاین دینی و خزاین صدقی کند و فکر این زایل فانی نکند چه هرکس از امثال و اکفاء اویند از امرا و سلاطین بموجب دنیا کار کردست مگر او کز دینا و اقبال روزگار و مساعدت مساعد فلکی و بباطن ملکی و طاعت رعایا و ملک میراثی و ملک جلالی و انقیاد خیل وحشم و خدم باکتساب نام نیکو و اقتناء محامد بسنده کردست و اعتماد بر اعتقاد درست خویش دارد اندر دین والتجا بفضل خدای سبحانه کردست اندر استبداد بر دست گرفتن افسار روزگار و تخلیص مر اهل اظطرار را از نوایب چرخ دوار

و این بیتهاء مخلصانه که خود گفته است ازو مر عقلا را بر اعتقاد پاک او گواه است و این بیتها اینست

شعر شمس الدین الاعالی ابوالمعالی

مشو تا توانی سوی بندگان

همی تا خداوند باشد بجای

که فریادرس نیست اندر جهان

بهر سختیی بنده را جز خدای

هر خردمندی که مرین کتاب را ببیند اندرین اقاویل که ما بحکایت اندر جواب هر سؤالی از حکماء فلسفه یاد کردیم و سپس از آن مر آن را ب شرح و برهان تاویلی از مستنبطان اهل تایید و مستخرجان الراسخون فی العلم علیهم السلام مسدد و مؤکد گردانیدیم بچشم بصیرت بنگراد و هر نکته یی را بحق تامل کناد و اگر اندر اشارتی دینی یا اندر عبارتی تاویلی لفظی یا نکته یی یابد که آن میان فضلاء نام آور دنیاوی از ادبا و شعرا و کتاب معروف نیست مر آن را منکر مشواد از بهر آنک جواهر علم دین حق برشتهاء امثال بسته است و اندر درجهاء رموز نهفته استلا یمسه الا المطهرون و کسانی که مستورات علم کتاب عزیز را دیده اند و مکتوبات شریعت غرا دریافته

و این کتاب را جهت امیر بدخشان ساخته است علی بن الاسد مولی امیرالمؤمنین ابو معین ناصر بن خسرو بن حارث الیمغانی اندر سال چهارصدو بیست و دو کذا بجای چهارصدو شصت و دو از هجرت پیغمبر ما صلوات الله علیه و الحمدلله رب العالمین وصلی الله علی خیر خلقه محمد و آله الطاهرین الطیبین اجمعین

تم کتاب جامع الحکمتین

ناصرخسرو
 
۸۱۱

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۷ - صف سوم

 

بدانید که نام دلیلست برنامدار و نامدار از نام بی نیاز است ونام حرفهای ترکیب کرده است که راه برد مردم را سوی مقصود او و نام بر پانزده روی است یکی را ازو موضوع خوانند یعنی نهاده چون آب و آتش و خاک و جز آن که معروف است میان اهل لغت پارسی و نه از بهر معنی مرآب را آب خوانند و مر آتش را آتش بل که نام نهاده چنین باشد و دیگر نام صورت است اعنی بهره چنانک گویی ستور ونبات و میوه وجز آن و این نامهاست که بر صورتها افتده سدیگر نام فاعل است اعنی کننده چنانک گویی گوینده و خورنده و بخشنده و جز آن از بهر این کار که کرد او را این نام نهادند چهارم نام فعل است چون خوردن و بخشیدن و گفتار و جز آن که نام آن کار است که کار کنی کند پنجم نام کرده است و آنرا مفعول گویند چنانک گویی خورده و بخشیده و گفته و جز آن ششم نام رامشتق گویند اعنی شگافته چون گرمابه که شگافته از آب گرم است و چون گردون که شگافته از گشتن است که فعل اوست هفتم نام را موصول گویند اعنی پیوسته چون عبدالله و پسر احمد و برادر احمد و جز آن که دو نام بهم پیوسته است هشتم نام آنست که کسی را خوانی که ای فلان بمخاطبه اگر نامش آن باشد که تو گویی تا نباشد نهم نام سوگند است چنانک گویی والله و بقبله و بمسلمانی و جز آن دهم نام فرمان است چنانک گویی برو و بیای و بخور و جز آن یازدهم نام صفت است و آن بسیار گونهاست از آن بعضی آنست که نام خویش از ذات خویش یافته است چون سپیدی که نام خود ازذات خویش یافته است و چون سیاهی و جز آن و دیگر نام از صفتی است که نام از جهت نوع خویش یافت چنانک چوب و گوشت نام از جهت چوبی و گوشتی یافتند که هر یکی نوعی است از جسم دیگر گونه از نام صفات آنست که نام نه از جهت خویش یافته است بل که از چیزی دیگر یافته است چون دراز و کوتاه که نام از جهت درازی و کوتاهی یافته درازی و کوتاهی دیگرست و دراز و کوتاه دیگر دوازدهم نام از مضاف گویند اعنی باز بسته چون کهن و نو وبنده و آزاد و جز آن که هریکی ازین چیزها این نام باز بستن او باید بمخالف او چنانک کهن را بنو توان شناختن و بسیار را باندک توان شناختن که بسیار بیش ازوست چنانک اندک را به بسیار توان شناختن از بهر آنک چون اندک به بسیار باز بسته شود آن وقت اندک اندک توان خواندن سیزدهم نام را اشارت خوانند چنانک گویی من و تو و این و آن و ایشان و ما و جز آن چهاردهم نام را ادوات گویند اعنی دست افزارها چون کاغذ و دوات و قلم و جز آن پانزدهم نام را مصادر گویند چون پزیدن و دوختن و نبشتن و جز آن اینست حد نام و نامدار که بازنموده شد و زین مر جوینده توحید را راه گشاید

ناصرخسرو
 
۸۱۲

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۱۱ - صفت هفتم

 

بباید دانستن که غایت درجات اندر شرف و نور و نعمت و رحمت مر رسول راست از بهر آنک او اندر عالم دین بمرتبت هفتم است و چیزها بهفتم مرتبه تمام شود چنانک آفرینش مردم از سلاله و نطفه و علقه و مضقه و عظام و لحم که شش است بهفتم تمام شود که خلق آخر است و اندر دین همچنین مرتبت هفت است از مستجیب و ماذون و داعی و حجت و امام و اساس و این شش مرتبت را تمامی ناطق است که هفتم ایشان است و گواهی دهد بر درستی این منزلتها قول رسول مصطفی صلی الله علیه و آله که گفته أخذت من الخمس و اعطیت الی الخمس گفت بستدم حکمت الهی را از پنج میانجی و دادم بپنج میانجی و آن پنج میانجی اساس بود و امام وحجت وداعی و مأذون هر یکی از برتر خویش بستد و بفروتر خویش بداد و خود اندر میان ستاننده و دهنده ایستاده بود و هر یکی ازین میانجیان اندر مرتبت خویش همان کند که رسول اندر مرتبت خویش کند و مستجیب میانجی نبود از بهر آنک او ستاننده تا دهنده بود و بطرف فرودین چنانک ناطق دهنده نا ستاننده بود بطرف زبرین پس گوییم که ازین شش مرتبت که فرود از ناطق است هر که بناطق نزدیکتر است نواب او تمامتر و با راحت است و مثل ثواب رسول اندر سرای معاد چون مثل کسی است که چیزی خواهد خریدن که جملگی آن چیز بهفت درم فروشنده و او هفت درم دارد نه جملگی آن را بخرد و اساس خداوند شش درم است و امام خداوند پنج درم است و حجت خداوند چهار درم است وداعی خداوند سه درم است و ماذون خداوند دو درم است و مستجیب خداوند یک درم است و هریکی ازیشان بر اندازه ملک خویش از آن چیز بیابند و بر قدر کار و علم خویش برحمت و نعمت آخرتی بر سند چنانک خدای تعالی همی گوید قوله ولکل درجات مما عملوا و لیوفیهم اعمالهم و هم لایظلمون همی گوید و مر هر کسی را درجاتست از آنچ کرده اند و بدیشان رساند مزد گارشان و بریشان ستم نکند اما رحمت عظیم بر آن کسان که بدرجت کمتر باشند از ایزد تعالی آنست که هیچ کس اندر بهشت از مرتبت آنکس که برتر ازوست خبر ندارد تا حسدش نیاید و مرتبت هر کس مانند مرتبت خویش داند هم برین مثال که اندرین عالم است که هر کسی بدان مقدار که علم اوست شادانست و نمیداند بدانک برتر ازوست از علم چه میداند وچون نداند چیزی را ازو آرزو نیایدش و چون آرزو نباشد نیاز نباشد و هر کسی آن آرزو کند اندر بهشت که یافته باشد چنانک خدای تعالی همی گوید قوله فیها ما تشتهیه الانفس و تلذ الاعین وانتم فیها خالدون گفت اندر بهشت آنست که نفسها آن آرزو کند و چشمها بدان خوشی یابد و شما اندرو جاودانه مانید این آیت همی دلیل کند که بهشتی آن نعمت آرزو کند که یافته باشد و نفس از آن خبر ندارد از بهر آنک مادانیم که ثواب ناطق برترست و شریفترست از ثواب امت از بهر آنکه علم و عمل او بغایت کمال است پس آرزوی نفس او بغایت کمال باشد و مر او را از ثواب آن باشد که نفس او آرزو کند نه آنک نفس مستجیب آرزو کند با کوتهی بآنکه او و از بزرگی علم او شرف نفس او بود که خدای تعالی مرورا- علیه السلام- گفت ولسوف یعطیک ربک فترضی گفت و باشد که بدهد ترا کردگار توتاتو خشنود شوی این آیت همی دلیل کند که رسول را خشنودی نبود بدان ثواب که مر امت را دانست که خواهندشان دادن و معاد جای بازگشتی باشد و هر شاگردی را بازگشت آن جهانی بدانا و آموزگار خویش برسد و اندر شفاعت او باشد چون جفت او باشد که شفاعت از شفع گرفته اند و شفع بلغت عرب جفت باشد مستجیب جفت داعی باشد و ثواب اندر شفاعت او یابد اگر جفتش نیک است بثواب نیکی رسد و گر جفتش بد است بپاداش بدی رسد چنانک رسول مصطفی صلی الله علیه و آله گفت المرء مع من أحب مرد با آنکس است که او را دوست دارد اگر دوستار اولیاء خدای باشد او دوست خدای باشد چنانک خدای تعالی همی گوید قوله قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله بگوی ای محمد که اگر خدا را همی دوستدارید از پس من روید تا خدای شما را دوست دارد و هر که پس رو دشمنان اولیاء خدای باشد اندر تاریکی او فتد و بعذاب آتش جاویدی رسد چنانک خدای تعالی همی گوید قوله و الذین کفروا أولیاؤهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات أولیک أصحاب النار هم فیها خالدون همی گوید و آنها که حق را بپوشانیدند دوستان ایشان دیوانند بیرون آرندشان از روشنایی سوی تاریکیها ایشان اهل آتش اند و ایشان اندرو جاودانه اند ومثل علم و متعلم چون مثل علت و معلول است از بهرآنک هر کجا عالم است متعلم آنجاست و هر یکی نام خویش باضافت یار خویش یافته اند همچنانک علت از معلول جدا نیست و هستی هر دو بیک وقت بوده است بی زمان اندر میان ایشان چنانکه آفتاب که علت روز است بر آمد معلول او که روز است هم در آن وقت حاصل آمد بی هیچ زمانی بمیان ایشان ولکن هرچند که میان علت جدایی نیست شرف و نهاد بیشی و بهتری و کمال مر علت راست و ضعیفی و بیچارگی مر معلول را و باز پس ماندگی و نیاز مر معلول راست همچنین است حال میان علم و متعلم که بیشی و شرف و بهتری و کمال مر عالم راست و سپسی و کهتری و نقصان مر متعلم راست اما باید که مؤمن مستجیب مطیع و خاض عانم باشد و گر عالم نباشد متابع خداوندان حق باشد و بداند که حق آنکس راست که خدای تعالی مرو را بگزیدست و آنکس که گزید ناطق است گزیده خدایست و هر که با گزیده خدای دیگری گزیند او با خدای انبازی جسته باشد و هر که با خدای انبازی جوید مرین گناه را از خدای عفو نیاید چنانک میفرماید قوله ان الله لایغفر أن یشرک به و یغفرمادون ذلک لمن یشاء و من یشرک بالله فقد ضل ضلالا بعیدا همی گوید که خدای نیامرزد مرآنرا که با او انباز گیرد و بیامرزد هرچه فرود از آنست از گناهان هر که را خواهد و هر که با خدا ی انباز گیرد گم بوده شود گم بود گی دور امام زمانه رضای خداست از بهرآنکه اندر خوشنودی او خشنودی خدای است و دشمن امام زمان خشم خدای است از بهر آنک بمتعابعت او بنده بخشم خدای و عذاب دوزخ رسد و هر که پس دشمن امام رود نماز و روزه او ناچیز کنند چنانک خدای تعای همی گوید قوله ذلک بأنهم اتبعوا ما أسخط الله و کرهوا رضوانه فأحبط أعمالهم گفت از بهر آنک ایشان پس آن رفتند که خدای را بخشم آورد و دشوار داشتند مر خشنودی او را پس ناچیز کرد کردارها شانرا طاعت فرمان برداری باشد و معصیت بگذاشتن فرمان باشد و هر که فرمان رسول را دست باز داشت و بمراد خویش امام اختیار کرد اندر رسول عاصی شد و هر که اندر رسول عاصی شد اندر خدای عاصی شد و گم بوده گشت بقول خدای همی گوید قوله و ما کان لمؤمن و لا مؤمنه أذا قضی الله و رسوله أمرا إن یکون لهم الخیره من أمرهم و من یعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبینا همی گوید و نه بود مر مؤمنی را نه مرد و نه زن چون خدای و پیمبر او کاری اختیار کنند که ایشان اختیار کنند اندر کار خویش و هر که فرمان خدای و رسول او را بگذارد گم بوده شود گم بودنی پیدا این آیت همی ندا کند برگم بودگی آن کسان که باختیار خویش امام بپای کردند و آنکس را که خدای و رسول بپای کرده بود دست بازداشتند و هر که با گماشته خدای انباز گیرد او با خدای انباز گرفته باشد و سزاوار عقوبت جاودانگی باشد این است چگونگی درجات ثواب اندر معاد و این است تأویل انباز گرفتن با خدای تعالی

ناصرخسرو
 
۸۱۳

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۱۲ - صف هشتم

 

بدانید که ایزد تعالی مرین عالم پیدای را دلیل عالم پنهانی کرده است و مر آفرینش جسمی را دلیل آفرینش نفسی گردانیده است و ما همی دانیم مر نفس جزیی را که به کالبد پیوست است که مرین کالبد را به خانه خویش همی دارد و خورش که مرو را باید از بهر عمارت این خانه مر آنرا نخست به آلات جسدانی پاک کند و هرچه آرزو ناشایسته است بیفگند چون افگندن کاه و کفه و سبوس از گندم و چون نیز به آلت جسدانی ممکن نشود مر آنرا پاک کردن از بیرون آن وقت مر آنرا به دندان بکند و بدین خانه خویش که کالبد است اندر کشدش و مر او را به آلتهای اندرونی بپزد و نرم کند و هرچه از لطافت است جدا کند وزان لطافت بر قدر حاجت خویش بازگیرد و دیگر که بماند مر آنرا به آنچ او را نشاید بیرون افکند و بدان ننگرد- که اگر آن پوست و کاه و گوشت و گندم نبودی آن لطافت بدو نرسیدی- بلکه به غرض خویش نگرد پس بدین فعل کز نفس جزء پدید آمد اندر عمارات این خانه او که کالبد است همی دلیل کند که او مرین خانه را دست باز خواهد داشتن و نیز بدو باز نگردد و چون مراد خویش به تمام شدن خویش اندرو به حاصل کرد از بازگشتن بدو ننگ دارد و بدان ننگرد که اگر کالبد نبودی او تمام نشدی بلکه آمدنش اندرین خانه به سبب تمام شدن بود و این کالبد مر نفس را پس از آنک ازو تمام گشته جدا شود هم بر آن منزلت باشد که آن طعام پیشی آمده ناشایسته باشد که آنرا از خانه خویش که کالبدست بیرون رده باشد برابر نه کم و نه بیش و نفس مردم سزاوار ثواب و عقاب به کارهای خویش شود که اندرین عالم کرده باشد و چون بدان عالم خویش رسد و ناتمام باشد بداند که تمام شدن او را از آنجا روی نیست و جز بدین عالم جسمانی چیزی نتواند به دست آوردن که او را به عالم روحانی از این راحت نباشد و آن نعمتها را که آنجاست بدان بتوان یافتن و بر درستی این حال دو دلیل است یکی از قول خدای تعالی که همی گوید از قول دوزخیان قوله او نرد فتعمل غیر الذی کنا نعمل گفت ایدون گویند که ما را بازبرندی تا بکنیمی جز آنکه کرده بودیم و دلیل از آفرینش آنست که مر که از مادر نابینا یا کر زاید هیچ کس را امید نیوفتد که او را بینا یا شنوا تواند کردن از بهر آنک آن آلت اندر شکم همی بایست که راست شدی و این جهان هر نفس را از بهر راست کردن صورت نفسانی بر مثال شکم مادر است مر راست کردن صورت جسمانی را برابر نه کم و نه بیش و هر که طاعت دارد و علم آموزد و کار کند هم اندرین جهان نیک خت شود و هر که سر بکشد و نادانی گزیند و شریعت را دست بازدارد هم اینجا بدبخت شود و دلیل بر درستی این دعوی قول رسول مصطفی صلی الله علیه و آله است که گفت السعید من سعد فی بطن امه و الشقی من شقی فی بطن مه گفت نیکبخت آنست که اندر شکم مادر نیکبخت است و بدبخت آنست که اندر شکم مادر بدبخت شود پس این علم مر نفس را چون شکم مادر است مر جسم را و این کالبد مر نفس را همچنان پوست که کودک اندرو باشد کز شکم مادر بیرون آید و ما همی بینیم که آن پوست ا که آن کودک اندرو تمام شده باشد به خاک اندر کند و کس نیز نام آن نبرد و مادر کودک بر حال خویش بماند همچنین دانیم که این کالبد را که چون به خاک اندر کردند نیز به کار نیاید و بدو حاجتی نباشد و این عالم که بر مثال شکم مادر است بر جای بماند و کر ثواب و عقاب مر کالبد را بودی بایستی که کالبد رسول مصطفی صلی الله علیه و آله بزرگتر بودی از کالبد همه خلایق از بهر آنک ثواب او بیش از ثواب همه امت است و همچنین بایستی که کالبدهای عاصیان سخت بزرگ بودی از بهر آنک عقوبت ایشان سخت بزرگ است و چون سول مصطفی بکالبد همچند دیگر مردمان بود و همچنان کالبد او را به خاک اندر بایست کرد ندانستیم که ثواب مر نفس راست نه مر جسم را و دلیل دیگر بر آنک ثواب و عقاب مر نفس راست نه مر جسم را که این نفس سخن کوی که مردم راست ازین عالم نیست بلک عالم او همچنان لطیف است و اینجا از بهر آموختن آورده 0157اندش و دلیل بر درستی این دعوی قول خدای است که همی گوید قوله لقد جیتموناکما خلقناکم اول مره بل زعمتم أن لن نجعل لکم موعدا گفت بیامدید سوی ما همچنانک بیافریدیم تان نخستین بار چنان ندانستید که ما مر شما را وعد کافی نکنیم و مردم که نخست اندر آفرینش آید نادان باشد پس این آیت همی آواز دهد که نادان نباید رفتن از اینجا همی ندا کند که اینجا مر نفس را از بهر آموختن آورده اند اندرین سرای درست شد که او ازینجا نیست و چون نفس اینجایی نیست لازم نیاید که خدای تعالی او را جاودانی اینجا بدارد از بهر آنک ستم باشد چیزی نه به جای او جاوید گردانیدن و خدای تعالی همی گوید من ستمکار نیستم قوله و ما ربک بظلام للعبید همی گوید ای محمد پروردگار تو ستمکار نیست بر بندگان و بدین شرح که بکردیم درست شد خردمند را که مرگ حق است و جاوید زیستن اگر بودی ستم بود پس گوییم که همچنان که نفس را که ایدری نیست اندر جاوید گردانیدن ستم باشد به جای خویش بازبردن داد باشد همچنین نیز کالبد گران تاریک را به عالم لطیف روشن بردن نیز ستم باشد و مرو را جاوید گردانیدن ستم بر ستم باشد پس درست کردیم چون آفتاب سوی خردمند که ثواب مر نفس را است نه مر کالبد را و نیز گوییم که چون نفس از کالبد به عالم خویش بازرسد با صورت تمام بی نیاز باشد از جسد که بدان فایده پذیرد بلک او آنجا از علت خویش بی میانجی فایده پذیرد و آن مرو را ثواب باشد بر مثال کودک که چون آلت غذا پذیرفتی اندر جسد خویش اندر شکم مادر تمام کند نیز به میانجی مادر حاجتمند نشود و بیرون آید تا غذا کز پستان مادر کز بیرون است بستاند و چون نیز قوی تر شود خود آن طعام و شراب که مادرش همی خورد بخورد و مادر را از میان خویش و میان طعام و شراب برگیرد و لذتها که اندر طعام و شراب همی آید از عالم نفس همی آید و چون نفس جزءی اندر عالم جسمانی باشد به میانجی طبایع و میانجی جسد خویش تواند مر آن لذتها را یافتن و چون به عانم خویش رسد از میانجی بی نیاز شود بر مثال کسی که علم آموزد و چون عالم گشت آلت آموختی همه بیفکند از دفتر و قلم و محبره و جز آن و خود از ذات خویش تألیف کند بی هیچ آلت دیگر و فایده های دیگر نفسها را از نفس خویش بیرون آرد چون تمام شد

ناصرخسرو
 
۸۱۴

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۱۴ - صف دهم

 

گوییم مر برادران خویش را که برین خوان نشینند که عقل کل نخست پدید آورده باری است و تمام است بفعل و قوت چنانک شرح آن اندر کتاب گشایش و رهایش گفته ایم و دلیل بر آنک عقل نخست پدید آورده است آنست که هر چیزی که آن اندر پدید آوردن پیشتر بوده است بذات جاکول است و بر آنچ سپس تو پدید آمده است چنانک علت بر معلول جاکول است و جنس بر نوع جاکول است بر مثال حیوان که بذات جاکول است بر چارپای و پرنده و چرنده و مردم از بهرآنک ببر گرفتن حیوان این همه انواع برگرفته شود همچنین نیز ببر گرفتن عقل بوهم که داننده است همه دانشها بر گرفته شود پس جاکول بودن عقل بر همه چیزها همی دلیل کند که او پیشتر از همه چیزها هست شده است و چون درست شد که نخستین هستی بود و دانا بود پس درست شد که دانسته او جز ذات او نبود و چون ذات او نخست هستی بود و تمام بوددلیل باشد که همه محسوسات و معقولات بجملگی اندر ذات او بود و دانسته او بود که اگر کسی گوید که هیچ چیز هست که نابوده است یا خواهد بودن که اندرذات عقل تخم نکشته بود نخست که او با بداع باری نه از چیزی پدید آمد گفته باشد که عقل نه تمام بود و نقص با بداع باری سبحانه باز بسته باشد و دور است ابداع باری سبحانه از نقص و عجز و چیز ناتمام نگزیده باشد اندر آنک تمام باشد تا بدان قوت که اندر آن تمام باشد آن ناتمام تمام شود و نگریستن عقل کل بذات خویش جوهری بود نه تکلفی از بهر آنک جوهر عقل نگریستن و دانستن است و چون خود جز عقل چیز نبود و جوهر او دانستن بود داننده خویش بودو هرچیز که او داننده باشد از حد قوت بحد فعل بیرون آید بر مثال شاگرد که از نگریستن اندر استاد خویش بفایده پذیرفتن از حد قوت بحد فعل بیرون آید و چون حکم داننده مرچیزی را و نگرنده اندر چیزی آن بود کز حد قوت بحد فعل بیرون آید و عقل کل خود تمام بود بقوت و فعل چون ذات او مراو را دانسته شد و او جوهری باقی نورانی بود ازو برخاست جوهری که اندرحد قوت بود و بیرون آینده بود کز فعل همی بدان حکمی که یاد کردیم کزدانستن و نگریستن چیز از حد قوت بحد فعل آید و چون همه اندک و بسیار از روحانی و جسمانی که هست و می باشد تخم آن اندر عقل کل بود واجب نباید که عقل کل جز بذات خود بنگرد بر مثال کسی که سخن اندر معنی بداند و باز هم مر آن سخن را بنویسد هرگز حاجتمند نشود که آن سخن را از نبشته خویش برخواند پس اگر کسی گوید که عقل کل حاجتمند است بنگریستن سوی آنچ عالم روحانی و جسمانی است از روحانیان و جسمانیان چنان گفته باشد که مر نویسنده را که بر نوشتن سخت جاکول گشته باشد حاجت است بنگریستن اندر حروف ابجد تا بداند که هر حرفی را شکل چیست و حکم هر یکی از حروف اندر پیوستن و گسستن چیست پس اگر این مال باشد این قول ازین محال تر است

ناصرخسرو
 
۸۱۵

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۲۱ - صف هفدهم

 

گوییم نفس شهوانی بدفرمای است و مردم را چیزهای فرماید که فایده آن همه مر جسد را باشد و از پسند عقل دور باشد چون زنا و لواطت و خواسته مردمان ستدن و مردم کشتن بنا حق و جفا کردن مرکسی را که سزاوار جفا نباشد و فرایض خدای و سنت رسول او بگذاشتن و اندرین همه فعلهای بدخوشی مر نفس شهوانی راست و خدای تعالی همی گوید از قول یوسف علیه السلام قوله ان النفس الاماره بالسوء الامار حم ربی ان ربی غفور رحیم همی گوید نفس فرماینده است ببدی مگر آنک برو رحمت کرد پروردگار من چه پروردگار من پوشاننده مهربانست و بدین نفس مر نفس شهوانی را همی خواهد از بهر آنک اندرین گناهان که گفتیم خوشی مر نفس شهوانی راست اما بزنا و لواطت نفس شهوانی دو لذت یابد یکی لذت جماع که تمام آن مرستور راست و دیگر لذت بی فرمانی که بی فرمانی را لذتی هست بدان سبب که بی فرمان مردم مانند ستور شود و نفس بهیمی چون بی فرمان شود خوشتر باشدش و اما بدست بازداشتن پرستش خدای و سنت رسول نفس شهوانی لذت سوی جسد بی فرمانی و بی سالاری کشد و گریختن از کار واجب و اما نفس شهوانی بخواسته ستدن لذت توانگری یابد که جسد او بدان آسوده شود و اما بمردم کشتن نفس شهوانی لذت کینه کشیدن یابد و کامکاری و بی فرمانی و اما بجفا نمودن نفس شهوانی لذت کار بستن خوی بد یابد که برو پادشاه گشته باشد با لذت کینه کشیدن و این همه کارها بنزدیک عقل زشت است و نفس عاقله آنست که علم و دیانت و توحید او تواند پذیرفتن و نفس سخنگوی تا علم نپذیرد نفس عاقله نباشد اندر حد قوت و ممکن باشد که روزی عاقله شود و اکنون باز نماییم زشتی این کارها سوی عقل و گوییم که زشتی زنا و لواطت سوی عقل آنست که هر چیزی که مردم خردمند زشت دارد که کسی با او بکند بعقل چنان لازم آید که او آن کار با دیگر کس نکند و هیچ خردمند روا ندارد کسی با زن و فرزند او زنا و لواطت کند پس روا داشتن عاقل زنا و لواطت را بر زن و فرزند خویش روا ناداشتن عقل است این دو کار ناستوده را پس بعقل واجب آمد فرمان برداری رسول خدای کردن و دست بازداشتن از زنا و لواطت بجسمانی و روحانی و رسول مصطفی صل الله علیه و آله فرمود لا تزنو افتزنوا نساء کم گفت زنا مکنید که با زنان خویش زنا کرده باشید یعنی که با زنان شما زنا کنند اما خواسته مردمان ستدن بعقل زشت است و ناپسندیده از بهرآنک خواسته پادشاه مردم است و هیچ خردمند روا ندارد که او را از پادشاهی بیرون کنند و زوال پادشاهی جسدانی بزوال خواسته است و زوال پادشاهی روحانی بزوال علم است و بدانک ناسزا منزلت علم از عالم بستاند و پادشاهای تمام عقل راست که بودش دو عالم ازوست و درویشی تمام مر ابلیسم ملعون راست که مخالف عقلست و هر کرا مال است مرو را اندر جسمانی پایگاه عقل است و چون از کسی مال او ستدند او درویش گشت و حال او برابر حال ابلیس شد از بهر آنک پیوستگان ابلیس را که اصل دوزخ اند بهیچ روی از رویها اندر آتش کام روایی نیست پس مر توانگر را درویش گردانیدن ماننده است بدانک مر بهشتی را دوزخی گردانیدن و این بروی عقل ناپسندیده است اما دزدی و راه داری و بیداد کردن بعقل زشت است از بهر آنک اندر آن شدن ملک مردم است و هر که بیداد و دزدی روا دارد چنان باشد که روا داشته باشد که عقل نباشد از یراک او مخالف عقل باشد و مخالف مر مخالف را نیست خواهد و هر که عقل را نیست خواهد چنان باشد که خواهد که خلق را از خدای نفع نباشد دیگر هر که درویش را توانگر کند بدانچ ورا ملکی دهد برابر آن باشد که مردمی را بعلم و حکمت بصورت معاد رساند و هر که صورت عقل اندر یک تن درست تواند نگاشتن همچنان باشد که همه مردم را زنده کرده باشد بدان معنی که همه مردم چون یک مردم اند و هرچه با یک مردم کنی اگر با همه توانستی همان کردی و هر که خواسته کسان ستدن بناحق روا دارد زوال منزلت امام روا داشته باشد که خواسته دار بحقیقت امام است و آنکس اندر دین و دنیا بغضب کردن با ابلیس لعین برابر باشد و انباز و هر که انباز ابلیس باشد فساد و هلاک همه خلق خواسته باشد چنانک خدای تعالی از آن ملعون همی حکایت کند قوله قال رب بما اغویتنی لازینن لهم فی الارض و لا غوینهم أجمعین گفت ای خدا بدانک مرا گمراه کردی بفریفتن بیارایم مر امت را اندر زمین یعنی که زشت را نزدیک ایشان نیکو گردانم و بفریبمشان بجملگی از بهر آن بود که خدای تعالی مر نیکوکارانرا با یک تن نیکوکردار خواند با همه خلق و بردکردار را با یک تن بدکردار خواند با همه خلق قوله من أجل ذلک کتبنا علی بین اسراییل انه من قتل نفسا بغیر نقس أو فساد فی الارض فکأنما قتل الناس جمیعا و من أحیاها فکأنما أحیا الناس جمیعا گفت از بهر آن بنشتیم بر پسران اسراییل که هر که یک تن را بکشد بی آنک او کسی را کشته باشد یا اندر زمین فسادی کرده باشد چنان باشد ه همه مردمانرا بکشت و هر که یک تن را زنده کند چنان باشد که همه مردمانرا زنده کرد و تأویلش آنست که هر یک تن را بجسمانی بکشد یا مرتبت دانایی غصب کند که آن کشتن روحالی است همچنان باشد که همه خلق را بکشت و هر که زندگی یک تن به نیکوکردای با او بجوید تا دانایی را اندر دین بر مرتبت او نگاه دارد زندگی همه خلق روا داشته باشد و خدای تعالی مرورا مزد بر اندازه نیت او دهد پس ازین روی واجب شد دست از خواسته مردمان بازداشتن مگر حق خویش طلب کردن

اما کشتن مردم بستم سوی عقل سخت زشت است و هیچ خردمند روا ندارد که مر کسی را بی گناه بکشد و لکن واجب است بروی عقل گناه کار را کشتن تا هر که گناه خواهد کردن چون از آن بادآفراه سخت بیندیشد دست از گناه باز دارد و اندر آن زندگی خلق باشد چنانک خدای تعالی همی گوید قوله ولکم فی القصاص حیاه یا أولی الالباب همی گوید اندر قصاص مر شما را زندگی است ای خردمندانو کشتن همگوشه خویش بی آنک مر کس را ازان تو کشته باشد اندر عقل ناپسندیده است

ناصرخسرو
 
۸۱۶

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۲۳ - جواب

 

او را گوییم که بباید دانستن که آن زشت باشد از کننده آن که مرورا اندران کار زشت مرادی نباشد نیکو و چون مردی دزد که زاهدی را بکشد شاید دانستن که مراد آن مفسد بکشتن او از دو کار است یکی از بازداشتن آن زاهد مرورا از فساد تا از بازداشتن او برهد و دیگر تاخواسته آن زاهد بستاند و بدین هر دو بهانه سخت زشت و ناپسندیده است بسوی عقل اما چون مراد اندر فسادی ظاهر سخت نیکو باشد روا باشد بلکه واجب باشد آن فساد کردن چنانک رسول صلی الله علیه و آله بابتداء رسالت کافران مکه را بکشت و آن حکمتی سخت بزرگ بود از بهر آنک مراد رسول علیه السلام اندران کشتن سوی عقل سخت ستوده بود از بهرآنک رسول علیه السلام مر کافران را برای امر معروف و نهی منکر گشت و طبع و خاصیت عقل امر معروف و نهی منکر است و رسول الله علیه السلام مر کافران را از پرستش بتان که غایت منکر است سوی پرستش خدای خواند که غایت معروفست و چون ازو نصیحت نپذیرفتند و بغایت جهل بودند او علیه السلام دانست بنور نبوت که اندر باقی عمر ایشان ازیشان بپذیرفتن ایمان صلاحی نخواهد آمدن که بدان راحت ابدی یابند و بر جهل بخواهند مردن ایشان را بکشت تا بغایت ناستوده خود برسند و دیگر گروه که زیشان امید صلاح بود بکشتن ایشان عبرت گرفتند و اندر ایمان رغبت کردند و از منکر بازگشتند و معروف را بپذیرفتند ازین نیکوتر مرادی چگونه توان بحاصل کردن که رسول علیه السلام کرد که بکشتن جاهلان چندین خلق را کز روزگار او علیه السلام تا امروز آمدند اندرین عالم و تا قیامت خواهند آمدن بصلاح باز آورد و هر روزی آن صلاح برفزونست تا بآخر آن صلاح بآخر دهر بکمال رسد و این همچنان بود که کسی صلاح صد هزار تن نیکوکار بفساد یک تن بدکردار بجوید و این سوی عقل سخت پسندیده است چنانک چون حال بعکس این باشد سوی عقل ناپسندیده باشد و آن آن باشد که کسی صلاح یک تن مفسد بفساد صد هزار مصلح بجوید از این روی بود که رسول صلی الله علیه و آله بآغاز پیغامبری بت پرستان را بامر خدای تعالی بکشت چنانک خدای تعالی فرموده بود او را قوله یا ایها النبی جاهد الکفار و المنافقین و اغلظ علیهم گفت ای پیامبر جهد کن با کافران و منافقان و ستبر دل باش بدیشان پس از روی نگاهبانی او مرخلق را قصاص نهاد میان مردم تا از گناه باز باشند و دیت فرمود و مر جراحت را مکافات فرمود چنانک خدای تعالی گفت قوله و کتبنا علیم أن النفس بالنفس و العین بالعین و الانف بالانف و الاذن بالاذن والسن بالسن و الجروح قصاص گفت بریشان نوشتیم اندر توراه که تن را تن بدل باشد چشم را چشم و بینی را بینی و گوش را گوش و دندان را دندان و جراحتها را قصاص یعنی همچنان جراحت کنید مر آن کس را که کسی را جراحت کند و مردزد را عقوبت فرمودبدست بریدن چنانک گفت قوله السارق و السارقه فاقطعوا ایدیهما جزاء بما کسبا نکالا من الله گفت هر که دزدی کند از مرد وزن دستهای ایشان ببرید مکافات آنچ ایشان الفغدند تا رسوا شوند از خدای و رسول او

و مرزنا کننده را حد فرمود صد تازیانه چنانک گفت قوله والزانیه و الزانی فاجلد و اکل واحد منهما مایه جلده و لا تأخذ کم بهما رأفه فی دین الله ...

... گفت مکافات آنان که با خدای و رسول او حرب کنند و اندر زمین فساد کنند آنست که بکشندشان یا بردارشان کنند یا دست و پایشان مخالف ببرند

پس رسول این حدها و قصاصها بفرمان خدای بفرمود تا مردم را بازداشت باشد از بی فرمانی و فساد بجمله هر کاری که آن بظاهر زشت است و مران را بباطن مرادی و مقصودی نیکوست آن زشت است آن کار نزدیک عقل نکوهیده است مثال این چنین است که اگر مردی را فرزندی دزد و مردم کش و بدکردار باشد و آنمرد فرزند خویش را بکشد فرزند کشتن بظاهر کاری زشت است سوی عقل و لکن چون غرض آن کس بکشتن فرزند خویش صلاح بسیار مردم باشد چون صلاح پدرش و صلاح دیگر فرزندان و همسایگان و جز آن او ازین همه مردمان بازداشته شود کشتن فرزند بدین روی سوی عقل سخت نیکوست و بعکس این اگر کسی مر دزدی را و مفسدی را نفقات و ستور و سلاح دهد بظاهر این نیکویی کردن نیکوست ولکن چون بدانی کز بهر آن همی دهد تا براه مردمان شود و مال مردمان بستاند و بی گناهان را بکشد بدین مقصود زشت آن نیکویی سوی عقل سخت زشت باشد همچنین عفو کردن نیکوست ولکن اگر امیری مر دزدی مردم کشی را که اندرو هیچ مصلحت نباشد عفو کند تا او دیگر باره مردم کشد و راه زند بیشتر از آن که کرده بود آن عفو سوی عقل سخت زشت باشد بسبب زشتی آن غرض پس درست کردیم که زشت داشتن و نیکو داشتن عقل مر کارها را بمقدار مقصودهاست که اندر آن کارها باشد و غرض کارهای رسولان خدای تعالی همه بغایت نیکوست از آنچ فراز آمده صلاح و خیر و دور کننده فساد و شر کارهای ایشان علیهم السلام است و همه پسندیده عقل کل است و پسندیده باری سبحانه است اما تقصیر کردن اندر عبادت از نماز و روزه و دیگر فرایض چون طاعت ولی زمانه و جز آن همه تقصیر است اندر شکل آفریدگار و تقصیر شکل آفریدگار ناسپاسی است و ناسپاسی بعقل زشت است و هر که ناسپاس است مخالف عقل است و از خدای تعالی مستوجب عذاب است

ناصرخسرو
 
۸۱۷

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۲۵ - صف نوزدهم

 

به گواهی کتاب و عقل بر دانا واجب است مر علم حقیقت را بشرح و بیان بفهم مستجیب نزدیک گردانیدن و راه پرسیدن اندر علم بر شاگرد ببرهان عقلی و ایات قرآن گواه کردن تا عالم بنفس خویش مزدومند شود و رنج او مر متعلم را برومند گردد پس ما گوییم که پیش از این اندرین کتاب باز نمودیم کز خاصیت عقل است اختیار نیکوکردن و از زشتی و ناپسند دور بودن و اکنون گوییم که نیکو داشتن مر نیکو را امر معروف باشد و زشت داشتن مر زشتی را باز داشتن باشد از منکر و این حال بهمه عقلها اندر است و همه رسولان از خدای تعالی بر استوار کردن این دو حال آمدند بامر معروف و نهی منکر و هیچ عاقل نیست که چون زشتی بکند نداند که آنچ او کرد زشت است از بهرآنک عقل را بگواه حاجت نیست از بیرون خویش و مثل آن چنان است که کسی که او دروغ گوید بسبب کشیدن فایده یی سوی خویش یا بسبب دور کردن رنجی از خویشتن یا بیدادی بکند و مردمان را چنان نماید که او راستگوی و حقگوی است و سوی مردمان چنان باشد بظاهر گفتار که او راستگوی و دادگر است و لکن نزدیک خویش مرورا گواهی نباید که بدان سوی خویش راستگوی شود از بهر آنک عقل دروغ نگوید و او بنزدیک خویش و نزدیک خدای دروغ زن و بیدادگر باشد دروغ و بیداد اندر نفس او نگاری شود که هرگز آن نگار پاک نشود و امروز دانستن او مران دروغ را بیچارگی اندر ذات خویش که سوی خویش بهیچ حیلت مر خویش را راست گوی نتواند کردن گواهی همی دهد که آن نگار دروغ و بیدادی ازو بخواهد شدن و اگر ازین عالم بی توبه بیرون شود آن نگار بیدادی اندر نفس او درد و عذاب گردد و بحسرت و پشیمانی بماند ابد الابدین و گر بوقتی از وقتها اندر حال زندگانی این جهانی گناهان خویش را یاد آرد وزان توبه کند و نیز بچنان دروغ و گناه بازنگردد و مکافات آن بکار نیکو بکند آن کار زشت از نفس او پاک شود و گر همچنان بی توبه از ین عالم برود اندران رنج جاودانه بماند از بهر آنک تباه کردن آنرا اندران عالم روی نیست چنانک خدای تعالی همی گوید قوله و حرام علی قریه اهلکنا ها أنهم لا یرجعون گفت حرام است بر آن دیه که آنرا هلاک کردیم که ایشان با این جهان آیند و نیز گوییم که هر نفسی نگارهای زشت که کرده باشد بدین جهان بدان بیاویزد و اندامهای او بران کار بروگواهی دهد دلیل بر درستی این دعوی آنست از روی عقل که مردم بدکرداری بدین اندامها تواند کردن که برجسم مردم دست افزارهای نفس است و هر که چیزی بخورد دهان و کام او مرورا گواهی دهد بچگونگی مزه آن طعام و گر زنا و لواطت کند فرج او بدان لذت که بباید مر نفس را خبردهد و همچنین چشم بدانچ ببیند گواه نفس است اگر آنچ بیند زشت یا نیکو خبر آن براستی پیش نفس برد و بگوید که چه دیدم و گر از کسی چیزی بستاند بدست ستاند و دست گواهی دهد مر ذات نفس را که من ستدم و هم امروز این آلتها با نفس مردم خود سخن می گوید و هیچ کس مرین حال را منکر نتواند شدن پس چرا عجب باید داشتن از آنک روز قیامت همین گواهی اندران نفس بدکردار نگار کرده باشد که اندر هر اندامی ازین اندامها از نفس مردم شاخی است که آن اندام آن فعل بقوت آن شاخ کند کز شاخهای نفس بدو پیوسته بود و گوییم که هر فعلی کزین آندامها بیاید از بد و نیک آن فعل اندر نفس مردم نگار کرده شود و گواه است بردرستی این قول آنچ خدای تعالی همی گوید قوله یوم تشهد علیم ألسنتهم و أیدیهم و أرجلهم بما کانوا یعملون گفت آن روز گواهی دهند بریشان زبانهای ایشان و دستها و پایهای ایشان بدانچ کرده باشند پس گوییم که کارهای مردم اندر نفس مردم نگار شود و نفس نامه یی گردد نیک و بد نبشته چنانک هم او خود آن نبشته را بخواند و همه نفسها مران بدکردار را بشناسد از بهر آنک نفسها اندر آن عالم مجرد باشد از کالبد و از تاریکی طبیعت چنانک خدای تعالی همی گوید قوله فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره گفت هر که همسنگ ذره یی اندرین جهان نیکی کند مرانرا ببیند و هر که همسنگ ذره یی بدی کند مرانرا ببیند و سخن نیکو کرداران هم چنین است اگر کسی راستگوی و حقشناس و نیکوخواه و نصیحت کار باشد و مردمان مرورا دروغ زن و مبطل و بدخواه و خاین دارند او بنزدیک خویش و نزدیک خدای راستگوی و محق باشد پس علم او براستی و حق خویش صورت نفس او باشد و بنیکویی صورت خویش مرو را لذتی و شادی یی و توانگری بحاصل آید که آن شادی و توانگری جاوید با او بماند چنانک خدای تعالی گفت اندر صفت بدکرداران و نیکوکاران قوله انه من یأت ربه مجرما فان له جهنم لایموت فیها و لا یحیی و من یأته مؤمنا قد عمل الصالحات فأولیک لهم الدرجات لعلی جنات عدن تجری من تحتها الانهار خالدین فیها و ذلک جزاء من تزکی گفت هر که گناه کار به پیش خدای شود مروراست دوزخ که اندرو نه زید و نه میرد و هر که پیش خدای شود مؤمن و کردارهای نیک کرده ایشانراست درجات برترین بهشتهای جاوید که جویها زیر او همی رود و جاوید ایشان اندرو باشند آنست مکافات آنکسی که خویشتن را پاکیزه کند و دلیل بردرستی این حال ظاهر مردم است که او بدین صورت جسدانی نکو چهره و درست اندام است شادمانه باشد بدرستی و نیکویی خویش و خرمی گذرنده است بگذشتن صورت جسدانی که همه مردم بریقین است از مرگ خویش و ناچیز شدن جسد و همچنین هر مردم که داند که چهره او زشت است و اندام او ناقص است او همشه اندوهکین باشد و از دیگر مردمان پرهیز کند و شرم زده باشد و لکن این اندوه گذرنده است بگذشتن زندگانی این جهانی و شادی و خرمی و خوشی و توانگری و نیکویی و غم و اندوه و زشتی و دشواری و درویشی نفسانی باقی است ببقاء نفس ناطقه همه خداوندان خرد مقرند که نفس نمیرد و باقی شود اندر عالم علوی پس از جدا شدن از جسد و اندر عقل چنان لازم است که نفس مردم پس از شناخت توحید باقی باشد از بهرآنک جسدها بنفس زنده است و نفس لطیف است و گر نفس نیز زنده به چیزی دیگر بودی بایستی که نفس مرده یافتیمی و روح ازو جدا شده چنانک جسد بی روح همی یابیم و نیز اگر مر نفس لطیف را روحی روابودی همچنین ارواح بی نهایت شدی پس چون حال چنین بود واجب آید که ارواح را نهایت باشد یا یکی باشد یا هزاران بدو زنده باشند و او خود بذات خویش نامیرنده باشد و چون آفرینش او دوگونه یافتیم یا لطیف یا کثیف و کثیف را میرنده یافتیم و لطیف بخلاف آن بود دانستیم که لطیف نامیرنده است و پس از هر رویی زندگی لازم است پس نفس مردم عاقل نیکوکردار گستاخ و امیدوار باشد که پاداش کار نیکوی خویش از آفریدگار بسزای کار خویش بیابد و ایمن و آرمیده باشد از بیم بادآفراه که پاداش بدکرداران است چنانک خدای تعالی همی گوید قوله یا ایتها النفس المطمینه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و أدخلی جنتی همی گوید ای نفس آرمیده باز آی سوی پروردگارت خشنود و پسندیده و اندر آی ببندگان من و اندر بهشت من درست کردیم خردمند را که نفس مردم باقی است

ناصرخسرو
 
۸۱۸

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۲۷ - صف بیست و یکم

 

... وچون این سخن روشن کردیم گوییم که قول حکماء دین و پیش دستان از خلق به تأیید الهی اندر کون عالم هیولانی و اثبات عالم روحانی آنست که گفتند که مبدع حق محض مر عقل را پدید آورد نه از چیزی و تمام پدید آوردش به قوت و فعل دلیل بر درستی این قول آنست که هرچیزی که بر چیزی دیگر باشد میان این چیز و آن پسین و میان آن چیز پیشین میانجی باشد که آن چیز بازپسین بدان میانجی از آن چیز پیشین پدید آید آن وقت چون میانجی اندر میان آمد میان این دو چیز تفاوت افتد و باز پسین و از پیشین کمتر آید و چون مبدع حق مر عقل تعالی را نه از چیزی ابداع کرد لازم آید به برهان عقلی که عقل به غایت کمال و هستی باشد بدو سبب یکی بدین سبب که گفتیم که او را نه از چیزی ابداع کرد تا او کمتر از آن چیز بودی که بودش ازو یافت دیگر بدان سبب که مبدع حق مرورا ابداع کرد بی هیچ میانجی و گفتند که مبدع حق صورت همه موجودات از جسمانی و روحانی اندر گوهر عقل گرد آورد و گفتند کز عقل گوهری دیگر به انبعاث پدید آورد بی زمانی حسی و وهمی و فرق میان ابداع و انبعاث آنست که انبعاث مر چیزی را باشد که او نه اندر مکان و زمان باشد ولکن پدید آینده باشد از چیزی دیگر و ابداع چیزی را باشد که او نه اندر مکان و زمان باشد و لکن نه از چیزی پدید آمده باشد پس آن مبدع که از چیزی نبود به غایت کمال آمد و این منبعث که چیزی بود او به درجه کمتر آمد چنانک اندر حکم عقل لازم است پس آن منبعث به فرمان مبدع حق نگاه کرد اندر فضیلت و شرف عقل اول و رغبت کرد به تمامی که اندرو دید رغبتی ممکن نه ممتنع و ناممکن از بهرآنک نفس کلی به قوت چون عقل کلی بود ازیراک وجودش ازو بود و چیزی که به قوت چون او باشد و هم از آن چیز زیادت پذیرد ممکن باشد که به فایده گرفتن از چیز تمام روزی به تمامی او رسد و همچنو شود

و گوییم که معلولات بر سه بهر است اعنی چیزهایی که بودش او را سبب باشد یکی ازو آنست که به همه رویها چون علت خویش نباشد و دیگر آنست که به هیچ روی چون علت خویش نشود و سدیگر آنست که به رویی چون علت خویش باشد و به رویی نه چنو باشد اما آن معلول که به همه رویها چون علت خویش نباشد آن نطفه حیوانست و خایه مرغان که چون از اصل خویش یاری یابد به پروردن روزی حیوان گردد از مردم یا مرغ یا جز آن و اما آن معلول که به هیچ روی چون علت خویش نگردد آن آب و دی و آب مذی حیوان است که معلول حیوان است و هرگز چون حیوان نشود و چون در که معلول درودگر است و هرگز چون درودگر نشود اما آن معلول که به رویی چون علت خویش باشد و به رویی نباشد آن چون روز است که معلول آفتاب است و بدانچ روشنایی دارد همچون آفتاب است ولکن ازو نور بیرون نیاید و فعلها چنانک از آفتاب بیرون آید پس روز به یک روی چون آفتاب است و بدیگر روی چنو نیست و نفس از آن معلولات است که به همه روی ها چون علت خویش نباشد از راه تمامی- قول حکماء شرعی اینست پس چون نفس کلی از از جمله معلولات بدین صفت بود و نظر کرد اندر عقل ممکن نبود که به فایده گرفتن ازو همچنو تمام شود طلب تمامیء خویش را بدید اندر پدید آمدن خداوند قیامت علیه افضل السلام و دانسته شد مر نفس را که وجود قیامت نباشد مگر آنگاه که دورهای پیامبران بگذرد و بشناخت که دورهای پیامبران جز نبودش خداوندان تایید نباشد و خداوندان تایید نباشند تا پاکیزه کردن نباشد مر نفسها را از راه تعلیم و پاکیزگی نباشد از راه تعلیم تا جویندگان نباشد حقایق را و جویندگان نباشد تا خداوندان طلب کردن حق نباشد و این همه درجات نباشد تا فایده گیرندگان مومن نباشد و مومنان را یقین نباشد تا مقدران نباشند که نخست حق را به قهر پذیرفته باشند و مقدران نباشند تا کسی نباشد که تکلیف پذیرد و تکلیف پذیرنده آن باشد که اگر بیاموزندش بتواند آموختن چون مردم که اگر بآموزیش بیاموزی اش علم بیاموزد و چون ستور که نتواند علم آموختن که مکلف نیست و تکلیف نباشد جز آنک بنخست درجه مهمل باشد اعنی گذاشته بی علم و مردم مهمل نباشد تا حیوان نباشد و حیوان نباشد تا نبات نباشد و نبات نباشد تا گوهرها گذارنده و ناگذارنده نباشد و جواهر نباشد تا طبایع نباشد و طبایع نباشد تا عالم نباشد و عالم نباشد تا هیولی و صورت نباشد پس آغاز کرد اندر صنعت و حاصل کردن قیامت که اول اندیشه نفس آن بود از هیولی و صورت که آخر اندیشه او آن بود و این معنیء قول حکماء است که گفتن اول الفکره آخر العمل و اول العمل آخر الفکره آغاز اندیشه پایان کار کرد باشد و آغاز کار پایان اندیشه باشد و بو محمد قتیبی اندر کتابی که آنرا ادب الکاتب خواننده گفته است که کسی باشد که این بنداند تا به آموختن این حاجت آیدش ولکن نابینایان از روشنایی آفتاب چه آگهند

و نزدیک حکماء شرعی چنانست که خود عالم هیولانی از سه حال بود نخست از حکمت مبدع حق کز آن صورتهای مجرد و گوهرهای عالی پدید آمد و آن فعل مبدع حق است و فعل مبدع حق همه کارکنان ند و کار ایشان را پذیرندگان واجب نیایند و نه جایگاه و جای فعل ایشان طبیعت کلی است که آن اصل بودش عالم هیولانی است و فرعهای آن اصل دو نوع اند یکی هیولانی و دیگر صورت کز ایشان این عالم هیولانی پدید آمده ست و پذیرنده فعل عالم هیولانی این صورت مردم است که پذیرای آثار عقل و نفس است تا بآخره کار صورتها مجرد کردند چون فعل باری پس گوییم که قسمت اول از وجود عالم هیولانی باز به سه است به حکمت مبدع حق و قسمت دوم وجود عالم باز بسته است به تمام شدن نفس و رسیدن بدرجه عقل و قسمت سوم از وجود عالم باز بسته است به وجود خداوند قیامت پس ابتداء هیولی و صورت که پدید آمدن آن بود که نفس تمامیء خویش طلب کرد و از آن طلب جنبشی و همی پدید آمد و چون آن جنبش از جوهری عالی بود از اثر ان جنبش گوهری سفلی پدید امد و چون آن جنبش پدید آمد ازو حرارت پدید آمد و چون حرارت به غایت رسید و غایت او برودت آمد و چون برودت – اعنی سردی – به غایت رسید ازو تری پدید آمد - همه جدا جدا – و تری به غایت رسید ازو خشکی پدید آمد و معنیء آنچ گفتیم که این چیزها جدا جدا پدید آمد آنست که همه باید که این چهار طبع جدا جدا صورت شود اندر نفس خواننده علم حقیقت و قول حکماء آنست که اثر ابداع لطیفتر است از گوهر مبدع اعنی که نفس کل کمترست از عقل کل که او اثر ابداع است و همچنین گوهر نفس کلی شریفتر است از اثر آن که مبدأ عالم هیولانی است آن هیولای مطلق که او را هیولای اولی گویند و آغاز هیولی از طاعت کردن نفس کل پدید آمد از آن علت که گفتیم و وجود صورت که مبدأ دوم است از افاضت الهی پدید آمد که عقل به نفس رسانید به فرمان مبدع حق و بدین قول که گفتیم پیدا کردیم که نخست هیولی بود و پس از آن صورت بود و دلیل بر درستی این قول آنست که امروز صورتها را نفسهای جزیی و هیولی ها همی پدید آرد و چون نگاشتن درودگر در صورت در را بر چوب و زرگر صورت انگشتری را بر سیم پس مر مبدأ اول را علت هیولانی خوانند و مبدأ دوم را علت صوری خوانند پس نفس کلی به افاضت عقل گویی از وجود باری از پس هیولای نخست آن چهار طبع مفرد را که اندیشه نفس کلی صورت شد به هشت قسمت کرد و هر یکی را از آن بدو نیمه کرد گرمی را به دو بخش کرد یک بخش ازو به خشکی پیوست و زو گوهر آتش آمد و دیگر بخش ازو به تری پیوست و زو گوهر هوا آمد مر تری مفرد را به دو بخش کرد یک بخش ازو به سردی پیوست و زو گوهر آب آمد و دیگر بخش ازو به گرمی پیوست و زو گوهر هوا آمد مر سردی مفرد را به دو بخش کرد یک بخش ازو به خشکی پیوست و زو گوهر خاک آمد و دیگر بخش ازو به تری پیوست وزو گوهر آب آمد و مر خشکی مفرد را بدو بخش کرد یک بخش ازو به گرمی پیوست و زو گوهر آتش آمد و دیگر بخش ازو به سردی پیوست وزو گوهر خاک آمد و گفتند حکماء کزین چهار طبع دو کارکنان ند و دو کار پذیران ند و آن دو کارکن گرمی و سردی اند و آن دو کارپذیر تری و خشکی اند و آن دو کار کن یکی کارکن مهتر است و دیگر کار کن کهتر است وزین دو کارپذیر یکی کارپذیر مهین است و یکی کارپذیر کهین است اما کارکن مهین گرمی است و کارکن کهین سردی است و کارپذیر مهین خشکی و کارپذیر کهین تری است و گرمی کارکن سبکی است و سردی کارکن گرانی است و خشکی کارپذیر زودی ست و تری کارپذیر دیری ست پس گوهر آتش مرکب است از کارکن مهین که گرمی است و از کارپذیر مهین که خشکی است وز دو فعل ایشان یکی سبکی و دیگری زودی اثر دارد بدین سبب از دیگران لطیف تر و شریف تر و عالی تر آمد و کناره عالم گرفت گوهر هوا مرکب است از کارکن مهین که گرمی است و کارپذیر کهن که تریست ازین سبب یک سرش به کارکن مهین پیوسته است که آتش است و دیگر سرش به کارپذیر کهین پیوسته است که آبست و خود اندرین دو میانه بایستاد و گوهر آب مرکب است از کارکن کهین که سردیست وز کارپذیر کهین که تریست وز فعل ایشان که تری و گرانی است اثر دارد و گوهر زمین مرکب است از کارکن کهین که سردی است وز کارپذیر مهین که خشکی است و از فعل ایشان که گرانی و زودی ست اثر دارد پس این رکن که اندرو زودی بود که زمین است مر آن رکن سبک را که آتش بود به برتر درجتی برد و آن سبک مر آن گران را که زمین بود به فروتر حدی آورد و بجمله این کارکنان و کارپذیران به هم گوشگی و خویشاوندی یکدیگر پیوسته اند چون گرمی به آتش با گرمی هوا و تری هوا و با تری آب و سردی آب با سردی زمین و بآخر درجتی خشکی زمین بماند چنانک باول درجتی خشگی آتش مانده بود پس خشگی زمین را خشگی آتش پیوست و این بستها را به شکل بیرون آوردم تا آموزنده را تصور کردن آسان باشد و بباید دانستن که هر بودش کز طبایع پدید آید از جهت هم گوشگی این رکنها باشد و پیوستگی ایشان به یکدیگر و هر فسادی و پراکندگی که اندر زایش عالم پدید آید از جهت دشمنی و نا درخوری این رکنهاست که دارند از یکدیگر وز آن سبب که علت بودش عالم این بود که گفته شد از گفتار حکماء گوییم که اول زایش کز عالم پدید آمد گوهرهای ناگذارنده بود و نهایت او به شرف یاقوت سرخ است پس مادتی دیگر پدید آمد از نفس کلی بر طبیعت کلی و حاصل این شرف آنست که غذاء مردم است و آن گندم است پس مادتی دیگر پدید آمد از نفس کلی بر طبیعت کلی اندر عالم هیولانی و آن حیوان بود که اصل او به شرف مردم است و چون مردم آخر آفرینش آمد و نور نفس به شخص مردم برسید آن نور بعکس بازگشت و پیوسته شد به کلیت خویش این نفس جزیی به بازگشتن آن نور وز نفس کلی قوتی دیگر بپذیرفت و آن قوت نفس منطقی بود که آن از عالم روحانی اثر است و حاصل لطافت است و اول اندیشه نفس کل است که بآخر عمل او پدید آمد و مر مبدأ سوم را که نورها از نفس کلی بدو پدید آمد علت فاعله خوانند و نهایت این همه حاصلها بوجود خداوند قیامت باشد و آنرا علت متمه خوانند که عالم بدو تمام شود پس نزدیک حکماء شریعی و علماء طبیعی- آنکسان که اندر علوم الهی و اسرار پیغامبری شروع کردند- سخن آنست کز مبدأ عالم هیولانی چهار چیز واجب آید یکی هیولی و دیگر صورت و سدیگر فاعله و چهارم تمام و نزدیک حکماء شرعی و علماء علوم الهی چنانست که پدید آرنده بودش و گوهر و روا داشتن اثبات عالم ایزدست سبحانه و کارکن اندران نفس کل است و فاعل تدبیر فعلش طبیعت کل است و طبیعت کل قوتی است از قوتهای نفس کل که مشرف است بر عالم هیولانی و نگاهدار است مر نوعها و صورت های او اندازه ها را و تفاوت فعلها عالم را بازبست به طبیعت است و جملگیش را بازبست به نفس کلی است بدان معنی که به میانجی نفس کل پدید آمد عالم از فرمان مبدع حق مثال این چنان باشد که گویی پدیدآرنده گوهر سیم ایزد است و فاعل انگشتری زرگرست و آنک انگشتری را کار بندد خداوند انگشتری است پس آن انگشتری کز نفس کل است و خداوند انگشتری طبیعت کل است

ناصرخسرو
 
۸۱۹

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۳۲ - صف بیست و چهارم

 

بدانید که چهار حرف که اندرین نام بزرگ است دلیل است بر چهار اصل روحانی و جسمانی که پایداری همه آفریدگان از روحانی و جسمانی بدان است از فرشتگان نزدیک گردانیده و بندگان نیک و هر حرفی ازین حرفها معدن است مر خیرات دو جهانی را چون الف کزو برابر عقل است که او معدن تایید است و لام کزو برابر نفس کل است که معدن ترکیب است وچون لام دیگر کزو برابر ناطق آید که معدن تألیف است و چون هاء کزو برابر بیان است از اساس که معدن تاویل است برابرست حرفهای نام خدای با معدنهای خیر اندر دو عالم و این چهار معدن روحانی برابر است با چهار معدن جسمانی طبیعی کز طبیعت کل پدید آمده ست و قوام جهانیان بدان است و چون آتش که معدن گرمی است و چیزها را لطیف گرداند و هوا معدن بیرون آوردن و ترکیب کردن چیزهاست و آب معدن گرد کردن و سرشتن است و زمین معدن نگاه داشتن و بسیار گردانیدن است و بزرگ کردن و اگر خردمند بنگرد اندر آفرینش طبایع و چگونگی نهاد این چهار جهت عالم مر نام الله اندرو بآفرینش نبشته بیند چنانک بیند مر آتش را که سوی بالا همی کشد بی هیچ کژی و تأنی چون الف الله و لام اول را برابر هوا بیند از بهرآنک هوا را دو کناره است یکی کناره اش به آتش و دیگری کناره اش به آب است و همچنین لام دیگر را بیند که چون آبست میان دو اندازه از درازی و پهنی و ها را بیند که گرد است برابر زمین و آرام جای جانوران بر زمین است که او از نام الله به منزلت هاء است و همچنین معدنهای روحانی چهارگانه که یاد کردیم ماننده است به چهار رکن طبایع از بهرآنک عقل کل ماننده آتش است که مر نفس را گرم کند بدانچ از روی تمامی بر رسیدن به ثواب ابدی اندر نفس از عقل پدید آید و عقل لطیف کند نفس منطقی را تا او را از حد قوت به حد فعل آردش و از دایره طبیعت بیرون بردش و همچنانک عقل نهایت است مر آن چهار اصل بزرگ را آتش نهایت است مر چهار رکن عالم را و همچنانک آتش پیدا نشود مگر به گوهری فرود ازو که مرورا بپذیرد و از آتش برتر اندر آفرینش فلک قمر است که بسته است از افراز او و فلک قمر که برتر از آتش است بیرون است از صفات این چهار طبع زیر او است همچنین برتر از جوهر عقل کلی بسته است کلمت ایزد که بیرون است از صفات همه موجودات که هستی ها است از روحانی و جسمانی و همچنانک با آتش هیچ چیز توانایی ندارد و ازوست صلاح زندگی و رسیدن چیزهای خام همچنین به تأیید عقل اول است صلاح دین خدای و نظام دو جهان و نفس کل ماننده شد به همه رویها به هوا از بهرآنک از نفس کل است بیرون آوردن پیامبران و اثر دادن از تایید اندر نفوس ایشان و از نفس کل است بیرون آوردن عالم طبیعت و اثر کردن اندر عالم تا عالم صورتهای طبیعی بپذیرد و از چهار رکن عالم به هوا ببیند رکنها و صورتها را همچنین به نفس کلی ببینند پیامبران صورتهای عالم را و همچنانک هوا تاریکی و روشنایی پذیرد نفسها از نفس کلی بهری هدی پذیرد و بهری ضلالت و همچنانک به هوا بود اعتدال زندگی و فساد آن و همچنانک بأثر نفس کلی بود صلاح نفس منطقی و به زوال اثر او بود فساد منطقی و همچنانک از هوا خلق عالم بیماری و تن درستی پذیرد از اثر نفس کلی نفسهای منطقی بهره ثواب پذیرد و بهره عقاب پس گوییم که نطق مانند شد به همه رویها به آب از بهر آنک از نطق است جمع کردن حکمتهای الهی اندر عالم طبیعی وز نطق بود سرشتن علماء شریعی که موافق بود مردمان دور را وز آب بود موجها که خنق خلق بدان هلاک شوند همچنین از ظاهر نطق پدید آید و موجهای اختلاف که هلاک نفسهای منطقی بدان باشد و صلاح آب اندر پوشیده بیشتر از آنست که اندر ظاهر است همچنین صلاح حکمت شریعت پیامبران اندر ذهن و تمییز بیشتر از آنست که اندر ظاهر شریعت از بهر آنک ظاهر شریعت موافق جسدهاست و باطن او بتمییز کردن موافق ارواح است و آب را خاصیت آنست که همیشه از آن کنار که لطیف باشد سوی بالا شود و آنگاه بدان معدن خویش آید بی درنگ همچنین نفس ناطقه همیشه به بالا همی شود تا نصیب خویش از نفس کلی بپذیرد و باز مران نظیف را کثیف کند و بدان دهد که زیر او باشد چنانک پیغامبران علیهم السلام کردند و نفس ممیزه ماننده شد به زمین از همه رویها معنی نفس ممیزه جدا کننده باشد بد را از نیک و از نفس ممیزه بود نگاه داشت مر نفسهای منطقی بر دین خداوند شریعت و تأویل متشهابهات تا شریعت بر مردم استوار شود و صورت معادی به علم الهی و به عمل شریعی تمام گردد بر مثال نگاه داشت زمین و تمام کردن او مر چیزها را و از نفس ممیزه بود پدید آمدن نوعهای بیان اندر دین خدای همچنانک از زمین بود پدید آمدن صورتهای جسمانی و همچنانک آب و هوا و آتش اندر زمین پنهان شوند تایید عقل کلی و توفیق نفس کلی و تعلیم نطق اندر نفس ممیزه جمله شوند و آغاز این چهار حرف الله از الف است که او از حساب یکی است هم چنانک آغاز چهار از یکی است و آنجامش به یکی است از بهرآنک چون به همه چهار را چون یکی دو سه و چهار جمله کنی ده بود و یکی یکی باشد اندر ذات خویش پس چنانک آغاز و آنجام چهار به یکی است آغاز و انجام این چهار حرف الله یکی است بدانچ آغازش الف است و آنجامش آن الف است که آخر هاء است و معنی پوشیده اندرین باب آنست که علت این چهار اصل که گفتیم به وحدت ایزد است و همچنین آغاز چهار ارکان از طبیعت که او قوت فاعله است- اعنی کار کن- و انتهای آن اشخاص است که جزء نپذیرد و اندر هر شخصی دلیل ده موجود است که از ذات خویش پدید کند و آن گوهر آن چیز است که برگرفته است مر نه عرض را که سوی اهل علم منطق آن نه عرض دانسته است پس هر چیزی بدین شرح که گفتیم آغاز آن یکی است و آنجامش یکی است همچنانک الله را اول یکی است که الف است و آخرش یکیست که الف است بآخر حرفها اندر پس موافق آمد شمار از جهت آفرینش و نظم عالم با تألیف این نام بزرگ و لام و الف که بهم آری حاصل از و کلمت نفی باشد و آن لا باشد و چون لام دیگر را با هاء گرد آری ازو کلمت اثبات آید و آن له باشد ومشار باشد یعنی که روحانیان نامشارند چون لا و آن عقل است و نفس کلی و قوت نطق و تمییز چون له بود یعنی مشار پس آن دو نامشارند واین دو مشارند و ایزد تعالی جل ذکره نه مشار است و نه نامشار است و همچنین از چهار رکن عالم طبیعی آتش و هوا نامشار است از جهت اندر رسیدن بدیشان از لطافت و آب و زمین مشارند که کثیف اند و همچنین حکماء صورت فلک را بخش کردند به چهار قسمت و آنرا اوتاد خوانند یعنی میخها و یکی را از آن میخها طالع خوانند و آن آن خانه باشد کز مشرق برآید آن وقت که حکم خواهند کردن و آن را خانه زندگانی خوانند و دیگر از آن میخها چهارم باشد و از خانه طالع و آنرا خانه عاقبت خوانند و سدیگر از آن میخها خانه هفتم باشد از طالع و آنرا خانه خصومت خوانند و چهارم از آن میخها خانه دهم باشد و آنرا خانه عز و پادشاهی خوانند یعنی که آغاز صورتهای روحانی از چهار اصل است و خانه زندگانی که طالع است دلیل عقل است که او طالع اول است بدانچ از کلمه باری سبحانه نخست او پیدا شد و بدو یافتند زندگانی همه روحانیات و جسمانیات و خانه چهارم خانه عاقبت است دلیل نفس کل است که عاقبت کارها بدو باشد و از نفس کل است تمام شدن اصلها و وتد سدیگر به خانه هفتم است که خانه خصومت است که دلیل نطق است که ناطق یکی ست از جمله هفت اندام مردم و آن زبان است و خصومتها از جهت نطق افتد و وتد چهارم که خانه دهم است و خانه عز و پادشاهی است بر نفس ممیزه که بدو تمام شود حدود روحانی و جسمانی – و شرح حروف الله بسیار است ما بدین مقدار اقتصار کردیم

ناصرخسرو
 
۸۲۰

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۳۶ - صف بیست و هشتم

 

دلیل برآنک عقل نخست چیز است کز جود باری سبحانه پیدا شده ست هم از کتاب خدای است و هم از خبر رسول علیه السلام و هم از اتفاق حکماء شریعی و حکماء علم الهی و از شهادت عقلای جزیی اما دلیل از کتاب خدای تعالی بر آنک عقل نخستین پدید آمده ست از جود باری سبحانه آنست که همی گوید قوله هو الذی خلقکم من تراب ثم من نطفه ثم من علقه ثم یخرجکم طفلا ثم لتبلغوا أشد کم ثم لتکونوا شیوخا و منکم من یتوفی من قبل و لتبلغوا أجلا مسمی و لعلکم تعقلون همی گوید خدای شما را بیافرید از خاک پس از آب اندک پس از خون بسته پس بیرون آوردتان کودک خرد تا برسید به نیروی سخت خویش پس تا بباشید پیران و از شما کس است کز پیش بمیرد و تا برسید به وقتی نامزد کرده مگر که عقل را بیابید این همه احوال مردم را یاد کرد و بآخر گفت مگر بعقل برسید از بهر آنک اصل آفرینش از عقل رفته بود و چاره نیست از بازگشتن مرچیزی را کز چیزی پدید آید بآخر کار از آنچ ازو پدید آمده باشد پس گفتار خدای به آخر کار که مگر شما مر عقل را بیابید همی دلالت کند که پدید آمده عقل بوده است بآخر پدید آمده یی که مردم است به آخر کار خویش همی بدو خواهد رسیدن بر مثال درختی کار که از خرما دانه یی پدید آید و به تمامی آن درخت آن باشد که اندر خرما کزو پدید آید دانه او به مغز آگنده شود تا آخر درخت به اول درخت باز گردد و هر که از عقل به میانجی حدود دین حق فایده پذیرد به آخر بدو بازگردد و اما دلیل از خبر رسول صلی الله علیه و آله بر پیشی هست شدن عقل پیش از دیگر هستها آنست که فرمود اول ما خنق الله تعالی العقل قال له أقبل فأقبل ثم قال له أدبر فأدبر فقال و عزتی و جلالی ما خلقت خلقا أعز عل منک بک أثیب و بک اعاقب گفت نخستین چیزی که خدای بیافرید عقل بود مر اور را گفت پیش آی پیش آمد پس گفت باز شو باز پس شد پس خدای تعالی سوگند یاد کرد به عز و جلال خویش که چیزی نیافریدم گرامی تر بر من از تو به تو ثواب دهم و به تو عقاب کنم و اندر دین حق همچنین است هر که عقل را بکار بندد اندر پرسش خدای و عبادت بر بصیرت کند به ثواب ابدی رسد و هر که عقل را ضایع کند و کار بی دانش کند به آتش جاویدی رسد و اما شهادت عقلهای جزیی بر آنک عقل کلی نخست پدید آورده است به جود باری سبحانه آنست که موجودات به جملگی از دو گونه است یا محیط است یا محاط و محیط آن باشد که بگرد چیز دیگر اندر آمده باشد بذات یا بذات یا بشرف و محاط آن چیزی باشد که چیزی دیگر اندر باشد بذات یا بفرومایگی اما محیط بذات چنان باشد که آسمان است که محیط زمین است که ذات آسمان بگرد ذات زمین اندر آمده است و محاط بذات چنان باشد که زمین است که محاط آسمانست که زیر او اندر مانده است بهمه رویها اما محیط بشرف چنان باشد که نفس است محیط جسد که نفس مر جسد را پاکیزه و شریف و آبادان همی دارد از پراکنده شدن نگاهبان او گشته است که اگر نفس عنایت خویش از جسد باز گیرد جسد بمیرد و پلید شود و خوار گردد و ویران بباشد و پراگنده شود و همچنین مردم بشرف محیط است بر حیوان و حیوان محاط است مردم را بفرو مایگی و هر محیطی شریفتر از محاط خویش باشد و هر چه او شریفتر باشد بودش او پیش از آن باشد کزو کمتر باشد بشرفء وگر محیط را وجود پیش از محاط نبودی محیط نگشتی بر محاط وگر نخست وجود مر محاط را بودی آن وقت مر محیط را بایستی که نخست مر محاط را یافتیمی آن وقت مر محیط را و ما نخست مر عقل را همی یابیم تا بدو مر چیزها را اندر یابیم و تا عقل را نیابیم بر چیزها محیط نشویم دلیل همی کند این حال که عقل محیط است و چون محیط وجود او بیشتر از وجود هر محاطی بوده است و چون ما به عقل بر چیزها محیط شدیم حکم کردیم بر پیشیء هست شدن او و ممکن نیست تو هم کردن چیزی را از چیزها که عقل یک راه بر آن محیط شود و یک راه نه محیط باشد برو پس گوییم که آن تو هم یا عقلی باشد یا نباشد اگر عقلی باشد عقل بر آن محیط باشد وگرنه عقلی باشد اندر چیزی و همی نتوان رسید مگر از جهت عقل و نیز گوییم که جوهری که به علتش نزدیکتر باشد محیط بود بر آن جوهر که علتش دورتر بود و عقل نزدیکتر جوهریست به علت همه علتها پس واجب آید که عقل محیط باشد بر همه گوهرهای جسمانی و روحانی و ایزد تعالی برتر است از محیط و محاط تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا و دیگر که عقل مانند است به یکی که اول شمار است و هیچ چیز از عدد بر یکی پیشی ندارد بلک هستی همه شمارها از یکی است همچنین عقل اول یکیست و ذات همه معلولاتست پس معلولات همه از عقل وجود یافته است همچنانک شمارها همه از یکی پدید آمده است و همه عددها نام یکی دارد چون یک هزار و صد هزار و پیش و کم نام یکی بر همه افتاده است و آغاز شمارها همه از یکی باشد و آنجامش نیز به یکی باشد همچنین پدید آمدن همه چیزها از عقل است و باز عقل بر همه چیزها محیط است و محیط بودن عقل بر چیزها گواهی همی دهد که همه چیزها ازو پدید آمده است که عقل است و همچنانک بدان که اندروست مر شمارها را مادت دهد تا بسیار شود شمارهای عقل نیز به قوت خویش مادت دهد تا معقولات بسیار شود و ایزد تعالی وصف کرد امر خویش را که بدان آفرید همه مبدعات و مخلوقات به کلمه کن و این خطاب خدای است و خطاب را جوهری خطاب پذیر واجب آید و محال باشد که ایزد تعالی خطاب کند با چیزی که آن چیز خطاب ایزد نداند و خطاب روا نباشد مگر با جوهری که خطاب شناسد پس گوییم که آن جوهر خطاب شناس عقل است که توانای پذیرفتن امر باری است و چون امر ایزد به پیدا کردن عالم طبیعت رسید مضاف کرد- اعنی باز بسته کرد- آفرینش عالم طبیعی را با آفرینش تقدیری و آفرینش تقدیری به منزلت فرود از آفرینش ابداعی است نبینی که مر آفرینش آسمانها و زمین را کن بگفت مگر گفت قوله خلق السموات و الارض و جعل الظلمات و النور و اکنون گفت بیافرید آسمانها و زمین را و بکرد تاریکها و روشنایی را از بهر آنک مر آسمانها و زمین را طاقت پذیرفتن فرمان نبود و همچنین باز بسته کرد آفرینش جسدهای ما را به آفرینش تقدیری و گفت قوله و الذی خلقکم من تراب گفت او آنست که تقدیر کرد شما را از خاک و چون ما طاقت پذیرفتن فرمان نداشتیم بأول آفرینش ما کن نگفت و همچنین رسول صلی الله علیه و آله و سلم خطاب نکرد با کودکان که عقل نداشتند و چون عقل اندر ما پیدا شد و معرف توحید و معرفت رسالت بیافتیم سزاوار امر و نص گشتیم پس این حال که شرح کرده شد از واجب ناشدن فرمان خدای پیش از یافتن عقل همی دلیل کند که این کن فرمان خدای بود ازو تعالی واجب نیامد مگر وقت که پذیرای آن امر موجود شده بود و نیز دلیل است که این برهانها که نمودیم که پذیرنده کن از خدای تعالی جز عقل نبود و هیچ چیز از مبدعات بر عقل پیشی نداشت پاک است آن خدای که عقل را ابداع کرد بدین شرف و جلالت و مبدع حق یگانه است از صفات مبدعات خویش از این شریف تر سخن چون توان گفتن اندر اثبات صانع که ما گفتیم اندر صفت عقل و چون آفریده بدین شرف باشد که عقل اول است و آفریدگار از صفات مبدع و ابداع منزه کرده باشد سخن گوینده به غایت کمال باشد اندر توحید و آنکس که بدین علم دانا باشد توحیدش مجرد باشد از تشیبه و تعطیل کجااند آن ملحدان و دهریان که بر اهل دیانت و مذهب حقیقت دروغ گویند و دعوی کنند به شیعت خاندان به اثبات صانع نگویند و وهم اندر دل ضعفا دیانت افکنند و اهل حق را به چشم نادان زشت کنند و آنچ اندر ما گویند ایشان خود بدان صفت اند و شکر خدای را و اولیای او را که ما را بر رهنمایی اولیاء خویش از نعمت ابدی و اسرار الهی نصیب کرد لله الحمد و المنه

ناصرخسرو
 
 
۱
۳۹
۴۰
۴۱
۴۲
۴۳
۵۵۱