گنجور

 
ناصرخسرو

روا بود که یکی مر آفرید ایزد

و هم زتنش یکی جفت کرده‌ انده خوار،

پس از میان‌شان نسل آفرید و فرزندان

نبیرگان فراوان و بیشمار تبار؟

اگر تو منکرشی، سورة النساست دلیل

که آفرید یکی و ازو هزار هزار

وگر مقر شوی، شخص پیش و از پس نوع

چگونه شاید بودن؟ خرد بدین بگمار

نخست جنس، پس آنگاه نوع و از پس شخص

طریق حکمت آن، بی جدال و بی پیکار

اندرین پنج بیت (دو) سؤالست: یکی آنک همی گوید: چه گویی، روا باشد که خدای یکی مردم آفرید از اول و جفت او ازو پدید آورد، وزیشان فرزندان و نبیرگان بسیار آیند و زادند؟ اگر گویی: چنین نبود، سورةالنساء حجت است برتو، که خدای گفت «شمارا از یک نفس آفریدم، و جفت اورا ازو آفریدم، و زیشان هر دو مردان بسیار و زنان بیرون آوردم.» بدین آیت قوله «یا ایها الناس اتقوا ربکم الذی خلقکم من نفس واحدة و خلق منها زوجها و بث منهما رجالا کثیرا و نساء.»

و دیگر سؤال آنست که همی گوید: اگر مقری که چنین بود، و نخست خدای شخص آفریدتا مردم از آن شخص پدید آمد بجملگی، پس گفته باشد که شخص پیش از نوع بود. و اهل منطق دانند که نخست جنس است، آنگاه نوع، آنگاه شخص. چنانک چو گوییم حیوان، هم ستوران گیاه خوار و هم ددگان گوشت‌خواره و هم مرغان و هم خزندگان و هم مردم، همه گفته شود؛آنگاه نوع، سپس از نوع اشخاص است که گوییم: مردم فلان و فلان و فلان است. این هر دو سؤال بر ترتیب یکدیگرست، یعنی اگر منکر شوی که نخست یک تن نبود، خدای همی چنین گوید، و اگر مقر آیی، شخص را پیش از نوع نهاده باشی؛ و‌اندر وضع حکما چنین نیست.

جواب حکما مر این سؤال را که گفت: «نخست یک جفت مردم بود یا بیشتر؟» آنست که گفته‌اند که روا باشد که مردم ابداعی از اول یک جفت بود، و روا باشد که بیش از یک جفت بود. و اما آنها کز فلاسفه بجفت عالم مقرند، بمردم ابداعی مقرند بی زایش. و اما جواب فلسفی مر این سؤال را که گفت «شخص پیش از نوع چگونه روا باشد؟» آنست که گوییم: جنس و نوع معقول‌اند نه محسوس، و اشارت بر شخص افتد نه بر نوع افتد و نه بر جنس، و نخست از چیز هلیت باید که درست شود، چنانک گوییم: هست؟ چوگوید: هست، آنگاه گوییم: چیست؟ و این سؤال باشد از جنس چیز، آنگاه چو گوید: حیوان است، ما را معلوم نباشد بدین جواب کآن کدام حیوان است، بل بدین جواب آن معلوم شود کآن چیز جماد نیست و نبات نیست. آنگاه گوییم: کدام حیوان است؟ و آن سؤال از فصل باشد که نوعی بدان از دیگر نوع جدا شود، چنانک چو بپرسیم: کدام حیوان؟ گوید: سخن گوی.و این جواب بر مردم افتدو فرشته. آنگاه گوییم: کدام سخن گوی؟ آن باز سؤال باشد از خاصه مردم. و چو گوید: سخن گوی میرنده، آنگاه بدانیم که مردست، و سپس ازین، سؤال از کیست باشد، اعنی از شخص، تا گوید: فلان یا بهمان است. پس باید دانستن این مرد را.

و هر که حقایق منطق را جوید (داند) که قوام نوع بشخص است، و قوام جنس بنوع است، هر چند شخص‌اندر نوع است و نوع‌اندر جنس است، همچنانک قوام کل بجزوست، هرچند جزو‌اندر کل است. نبینی که اگر جزو نباشد کل نباشد، و اگر کل نباشد جزو باشد، و اگر یکی نباشد پنج نباشد، و لکن اگر پنج نباشد یکی باشد؛ و اگر کسی یکی گاو بیند بمثل، هر آن را منکر نتواند شدن که گوید «این شخص نیست».. نخست باید که نوع گاورا بی اشخاص ببینیم که این محال باشد، و این سخن بی ترتیب ازین مرد بدان آمدست که این را ندانست یا خواسته است که ضعفاء العقول و محدثان این علم را بدین سؤال بیازماید.

اما جواب اهل تایید علیهم السلام مرین سؤال را که گفت «چه گویی، رواباشد که خدای نخست یکی مردم آفرید و جفت اورا ازو آفرید و مردان و زنان بسیار بزایش ایشان پدید آمدند؟» آنست که گفتند: یکی واجب است بعقل که چنین بوده است، و حق این است بی هیچ شبهتی، و دلیل عقلی بر درستی این قول آنست که امروز مردم بسیار است و عقل باضطرار مقرست که بسیاری را مایه یکیست و آغاز بسیاری دو باشد و از دو یکی پدید آید که پیش ازو یکی نه از چیزی دیگرست، چنانک دو از یکی است و سه از دو پدید آید و از آن یکی اولی تابسیاری موجود شود، و چو مردم بسیار‌ست و معدودست و معدود زیر عدد است، این خاصیت که یاد کردیم مر عدد را لازم است که بسیار از یکی پدید آید بمیانجی دو، و این شهادتی ابداعی است مر عقل را که آغاز این بسیار مردم یکی مرد بودست بضرورت، و جفت او ازو بودست چنانک دو از یکیست چنین که همی بینیم کز یکی تخم که آن جفتی است همی هزاران دانه موجود (شود) بزایش نباتی، و اگر آن یک دانه که جفتست بهم فراز بسته بآغاز نباشد، آن بسیار دانه ها البته وجود نیابد.

و اما (آنکه) بگفتند که جفت او هم ازو بود اعنی هم مردم بود همچنو، چنانک رسول مصطفی علیه‌السلام بمکه مر وصی خویش را گفت که «او از من است و من از وی‌ام» بدین خبر «علی منی و انا منه» و هر کسی داند که ایشان علیهما السلام دو شخص بودند، از یکدیگر نباشند، ولکن چو هر دو اهل تایید بودند از یکدیگر بودند.و فایده عقلا‌اندر قول خدای که گفت: «جفت آدم را ازو آفریدم» آن بود که تا بدانند که واجب است که وصی رسول از نسبت او باشد نه از طینتی دیگر.

باز گوییم سخن خویش و گوییم بسیاری مردم ز آن جفت اولی است، و آن جفت جنس بوده‌اند مر این انواع مردم را کزو نوعی هندوست و نوعی ترکی است و نوعی حبشی است و نوعی جهودست، و چنانک جنس چندین هزار علوی در عالم است نیز (از) یک مرد بودست که جفت او ازو بوده است اعنی علی و فاطمه، و اگر‌اندر مدت چهار صد سال و کسری ازین دو شخص چندین هزار مردو زن موجود شد که شهری نیست بشرق و غرب بل بمثل دهی نیست که‌اندرویکی علوی نیست، تا هزار علوی که هست‌اندر شهری از شهرهاء بزرگ، چرا روا نباشد که این خلق بسیار از یک جفت مردم پدید آمده است که جفت اولی او بوده است؟ پس اگر کسی بخلاف این گوید که ماگفتیم که بسیاری از یکی آید، گفته باشد که روا نباشد که بسیاری از یکی آید، و این دروغ باشد.و هر یکی که‌اندر معدود بسیاری موجود است گواهی دهد که این بسیار از یکی جمع شده است. خلق از یکی تن پدید آمده است که جفت او ازو بوده است.

و مثالی نماییم مر پدید آمدن انواع را از یکی شخص، چنانک این شبهت از دل ضعفا برخیزد. گوییم شکی نیست‌اندر آنک جنس علویان از علی سلام الله علیه بودو او یک شخص بود و فرزندان او که علویان‌اند امروز انواع‌اند: یکی نوع حسنی‌اندو یکی نوع حسینی‌اندو نوعی عقیلیان‌اندو یکی نوع زیدیان‌اند و نوعی بکریان و جز آن، و ما دانیم که نوع حسنی از شخص حسن‌اند کو یک شخص بود، و نوع حسینی از شخص حسین‌اند کو نیز یک شخص بود، و دیگر انواع هر یکی نیز از یک شخص پدیدآمده‌اند. پس از قیاس این مغالطه که ابوالهیثم یاد کرده است ایدون بایستی که نخست هزاران علوی حسنی بودی که ایشان نوع‌اند، آنگاه حسن بودی که او شخص بود، و این سخن خردمندان نباشد.

پس ظاهر کردیم که انواع از شخص پدیدآید نه شخص از نوع، و اگر کسی چنان‌اندیشد که «چگونه روا باشد که خدای مردمی تمام را خورنده و رونده و گوینده از طبایع بی جان موجود کند بی زایش؟» این‌اندیشه ازو بی مشاورت عقل ممیز قیاس پدید آمده باشد، از بهر آنک عقل بضرورت مقرست کاین عالم مصنوع است و این صنع برین جوهر متجزی متکثر که جسم است بفرمان کسی افتاده تا بدین هی‍‍‍‍ات شده است، تا چندین صورتها و طبایعها و حرکتهاء مختلف که بهری را از آن پیش ازین یاد کردیم و عقل مقرست بدانک این زمین بدین گرانی و عظیمی با کوهها و دریاهاء عظیم و نبات و حیوان بی شمار‌اندر میان هواء سبک منحل بی هیچ امتناعی استاده است، واثیر که آن چرخ آتش است گرد هوا گرفته است، و افلاک بترتیب یکدیگر‌اندر آمده است و همی گردند بر یک نهاد، و کواکب بر افلاک بخلاف حرکت افلاک حرکت همی کنند از مغرب سوی مشرق، و این طاعت ازین جسم مشکل عظیم مر فرمان آنکس راست کاین را او ساخته است، و عقل مقرست که چنین است و البته همی نداند کاین چرا شاید بودن، از بهر آنک آنکس که این او کردست از عقل برترست، و عقل ازو اثرست، و این مؤثر خویش مطلع نتواند شدن، چنانک دبیری از دبیر اثرست و دبیری نداند که مر او را دبیر چگونه پدید آرد و نداند که دبیر چگونه است.

پس هر که بعقل خویش بازگردد و بداند که این عالم عظیم بفرمان صانعی چنین است که هست، چه بایدش عجب داشتن از آنک همان کس که این صنع بزرگ کرد. بی هیچ آلتی، آن شخص اولی را کوعالم صغیر بود هم او کرد بفرمان؟ و اگر اینک همی بینیم (انسان کبیر) اعنی عالم واجب است که بوده است، انسان نیز واجب است چنانک خدای گفت: «لخلق السموات و الارض اکبر من خلق الناس و لکن اکثر الناس لایعلمون.» همی گوید بوجه تاکید که آفریدن آسمانها و زمین بزرگترست از آفریدن مردمان و لکن بیشتر از مردمان همی ندانند یعنی همی تفکر نکنند که چو آفرینش عالم پیداست که بفرمان است، آفرینش مردم هم ازوست.

خردمندآنست که چو چیزی بسیار بیند بی آنک معلوم او باشد آنرا بمعلوم نشمرد، و آن (را) بچیزی دیگر‌اندر نیاویزد، بسب آنک آنرا ندیدست و آن بیشتر نامعلوم را فراموش کند، و عقل مقرست که‌اندر دانه خرما یا‌اندر دانه سیب و جز آن جوهری است فاعل که آن جوهر نه شکم داردو نه معده و نه دندان، و مر خاک را و آب را بخورد و زو چوب و برگ وشاخ و خار و لیف سازد و بر او خرما لطیف پدید آرد سالهاء بسیار، بی آنک عقل بداند که این فعل از آن چیز که‌اندر آن دانه است، چگونه همی آید، و برین معنی این بیتها قول است.

شعر مولف کتاب

بدانه گندم‌اندر چیست کو مر خاک و سرگین را

چنان کردست کآنرا کس همین زین دو نپندارد

چگونه بی سر و دندان و حلق و معده آن دانه

همی خاکی خورد همواره کآب اورا بیاغارد

کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمی بیند

سزد گرد مرد بینا جز که نابیناش نشمارد

بدانه تخمها در پیشکارانند مردم را

که هریک ز آن یکی کارو یکی پیشه دگر دارد

چو در هر دانه‌ئی دانا یکی صانع همی بیند

خدای خویش آنها را نه پندارد نه انگارد

ور‌اندر یافتن مر پیشکاران را چو در ماند

بر آنک او برتر از عقل است خیره و هم نگمارد

کسی شکر خداوندی که او را بنده‌‌ئی بخشد

که او از خاک خرما کرد داند، خود بگزارد؟

ترا در دانه خرماست ای بینا دل این بنده

که او برسرت هر سالی همی خرما فرو بارد

کسی کز کردگار خویش اینسان نعمتی یابد

سزد گر در دو دیده خویش تخم شکر او کارد.

و ناگذشتن هر صانعی از صناع نباتی و حیوانی‌اندر تخمها و بیخها و نطفه‌هاست از آن یک صنع که بر آن قدرت یافتست، اعنی چو از تخم سیب جز سیب گری نیاید، وز تخم کنجد جز کنجدگری نیابد، و از گاو جز گاو نزاید، و ملازمت این صناع جزوی برین صناعات معلومات دلیلست ما را بر آنک مر هر یکی را ازین صناع جزوی بر آن صنع کزو همی آید صانعی نهادست که صانع کل اوست، و چو ما از چگونگی صنع صانع جزوی عاجزیم و بضرورت مقریم که این صنع از جوهری همی آید مه‌اندرین تخم است، چرا ازین بگذیریم؟ و بسبب آنک این را همی بسیار بینیم، همی پنداریم که این را دانسته‌ایم، و گوییم چگونه صانع کل از طبایع بی زایش مردم کرد، بل میان هر دو اهل حکمت اتفاق است بدانک وجود جفتان ابداعی از حیوان و وجود تخمهاء ابداعی از نبات تا وجود عالم بیک دفعت بود بی تقدیمی و تاخیری البته. و باثبات پدرو مادر اولی کآن نوع مردم بود بابداع بی زایش، ثابت شاید کردن پدر نفسانی مر ناطق را و مادر (نفسانی) مر اساس را بتایید بی تعلیم. و ابداع‌اندر اجساد نوع مثل است بر تایید‌اندر اشخاص و تایید بی تقدیم ممثول ابداع است بی تولید. این اشارت را بحق پدید باید کردن تا شبهت بر خیزد.

و اما جواب آنچه گفت «چگونه روا باشد که شخص پیش از نوع باشد، و‌اندر منطق نخست جنس است، آنگاه نوع، آنگاه شخص؟» با آنک پیش ازین بیان کردیم که این سخن نه بحق است، بل فعالطه است آنست که گوییم: هر که اقسام سخن را نیافته باشد چو نامی بر چیزی بشنود چنان گمان برد که آن نام را بر همه چیزها همان معنی است، چنانک چو میانه عامه معروف است نام قدیم و نام محدث، و همی داند که قدیم آن باشد که بزمان پیش از محدث باشد، پندارد هرچ نام پیشی برو افتد و نام سپسی بر دیگری افتد، این چیز که نام او پیشی برو افتد بزمان پیش از آن بوده باشد که سپسی برو افتادست و نه چنین است، بل بباید دانستن که پیش و پس بچهار قسمست کز آن یک قسمست که زمانی است و پس دیگر اقسام نه زمانی است، بل بوجهی دیگر چیزی پیش از چیزست و چیز سپس از چیزی است، اما آن پیشی که زمانی است چو پیشی نبوت عیسی است بر نبوت محمد علیهما‌اسلام یا چو پیشی هجرت پیغامبرست از مکه بمدینه بر هجرت وصی علیه‌السلام از مکه بکوفه، و دیگر پیشی ذاتی است نه زمانی، چو پیشی یکی بر دو، و پیشی حیوان بر مردم. این پیشی نه زمانی است بل ذاتی است، اعنی آنچه‌اندر حیوان است‌اندر مردم هست، و‌اندر مردم نیز چیزی دیگر هست که آن‌اندر حیوان نیست، و سه دیگر پیشی پیشی مرتبت است چو حرفهاپیشی بر سخن یا بر کتاب، یا چو پیشی سخنگوی قومی بر یاران، و چهارم پیشی شرف است چو شرف حکیم و پیشی او بر درودگران، یا چو پیشی رئیس بر شهریاران، و تقدم زمانی بر چیزهاء طبیعی افتد و تقدم ذاتی بر چیزهاء عقلی افتد و جنس نوع از عقلیاتست. پس بباید دانستن که شخص مر نوع را بمنزلت جزوست مر کل را و نوع مر شخص را بمنزلت کل است مر جزو را و مر کل را وجود بجزوست، و روا باشد که جزوی باشد بی کل و روا نباشد کل بی جزو البته. ووجود نوع بسیاری شخص است و وجود شخص بوجود نوع نیست، و اگر ما شخصی بینیم آنرا منکر نتوانیم شدن و گفتن که این شخص نیست، چو ازین صورت اشخاص بسیاریست، بل آن صورت بذات خویش قایم باشد بی بسیاری، و نوع جز بسیاری شخص چیزی نیست. پس درست کردیم که پیشی نوع بر شخص و پیشی جنس بر نوع زمانی نیست، تا شاید گفتن که نخست نوع باید آنگاه شخص، بل ذاتی است و نوع از شخص موجود شده است ولکن نام نوع مر شخص را جمع کرده است نه چنانک مر نوع را بی شخص وجود بوده است، چنانک کسی گوید«درخت»، این نام جمع کند مر همه شاخها و برگ و بیخ و بار درخت را، ولکن نخست درخت نباشد بی هیچ شاخ و برگ و بار، (که) آنگاه شاخ و برگ و بیخ و بار برو بیرون آید، بل نخست بیخ باشد و یکی شاخ باشد و یکی برگک پدیدآید آنگاه همی افزاید و بر شاخها. همی افزاید و بیخها و برگها همی شود، تا چو تمام شد، آنگاه مر او را درخت گویند، و این نام جمع کند مر همگی شاخ و بیخ و بار درخت را، و این خواستیم که بگوییم.